دکتر محمد صنعتی
روانکاو دارای تخصص در رشته روان پزشکی
از کالج سلطنتی روانپزشکان انگلستان
زایش خرافه در فرهنگ
وقتی که تاریخ را مرور میکنی
این واقعیت قابل مشاهده است
که در موقعیتهایی که جوامع غالبا با مشکلات
معیشتی
امنیتیِ عمیق مواجه میشوند،
خرافه و افکار اسطورهای
بیش از دیگر مواقع گسترش مییابند،
در غرب مدرن حتی، وقتی بهدوران باروک میرسیم
و یا بهرومانتیسیسم بعد از جنگهای ناپلئونی،
و یا بهسالهای
پس از
جنگ های اول و دوم جهانی و دوران رکود اقتصادی،
همراه با مرگ اندیشی، بازتولید خرافه و باورهای جادوئی
حتی ادبیات افسونزده و جادوئی افزایش مییابند
نقد فرهنگ تودهها
چندی پیش بود که متنی میخواندم در قالب مصاحبهای
که بایکی از گروگانهای سفارت آمریکا انجام شده بود
او استاد دانشگاهی بود که در آن زمان ماموریتی
در ایران داشته و در تحلیل خود درباره دلایل بروز این اتفاق گفته بود
که در اندیشهی سیاسی برخی واقعیتهای اجتماعی
و سیاسی وجود دارد که واقعیت است
و در مقابل آن، چیزهایی هست که مردم آنها را
واقعیت می دانند
سیاستمدارا ن امروز دومین گزینه را بیشتر
در تصمیم گیریهای خود لحاظ میکنند
اینکه مردم چه چیزهایی را واقعیت میپندارند
و چه میاندیشند، گرچه ممکن است واقعیت نباشد
ولی اهمیت بیشتری دارد
شاید سوالی که در امر خرافه و اسطوره
در خلال دو قرن اخیر مطرح شده و تاثیر آن
بر عملکردهای سیاسی را
بتوان
در رابطه با اوضاع و احول سیاسی در دو قرن اخیر
و اینکه اندیشه سیاسی بهچه سمتوسویی رفته
و نقش تودهها
در آن چه بوده و هست، تحلیل کرد
وقتی که بهروسیه تزاری نگاه میکنیم در قرن نوزدهم
ظهور پاپولیسم را میبینیم، پاپولیسمی که
با جنبش نوردنیکها
(Norodnics)
و طرفداران الکساندر هرزن
(A.Herzen)
شروع و در ادامه با انقلابهای کمونیستی و مائوئیستی
قرن بیستم ادامه پیدا میکند
در شاخهای از این پاپولیسم،
تودهها بسیار شکوهمند و انتقاد ناپذیر
و تقدس یافته میشوند
و با یک انحراف به پرولتاریا پیوند میخورند،
و با اینکه در اندیشه مارکس پرولتاریا معنای دیگر
و اهمیت اساسی داشت
اما در اندیشه این سوسیالیستهای پاپولیست،
تودهها اهمیت بیشتری یافتند و تصور شد
که بین توده و پرولتاریا
. تفاوتی وجود ندارد
مارکس برای آگاهی سیاسی و طبقاتی اهمیت قائل بود
و آن هم بهطور عمده بهآگاهی پرولتاریا،
که گارگران موسسات صنعتی بزرگ بودند،
و در این جا اعتباری برای کشاورزان، خرده فروش ها،
دلالان و لمپنها قائل نبود
درحالیکه تودهها شامل همه این قشرها میشد
و چهبسا که قشرهای نازلتر توده
بهعلت خصوصیتهای پرخاشگری، زورگوئی،
فریب و ریا و اظهارات و عملکردهای قاطع و رادیکال،
و نیز با وعده وعیدها و نویدهای توخالیِ رستگاری بتوانند
بر قشرهای آگاهتر و منصفتر توده سلطه پیداکنند
از طرف دیگر، از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم
به سبب بهبود وضع بهداشت، تغذیه، امنیت
و عوامل دیگر،
با رشد فزاینده جمعیت دنیا، در همه کشورها
به ویژه در کشورهای جهان سوم ،روبرو هستیم
و در چنین شرایطی است که تودهها
رشد بسیار چشمگیری داشتهاند
و اندک اندک بهقدرت خود آگاه شدهاند
بویژه با
انقلابهای مارکسیستی و جنبشهای رهائیبخش
که به تودهها هویتی مقدس بخشیده،
به شکلی که نقد تودهها دشوارتر
. شده است
بهویژه در قرن بیستم و البته هر چه بهسمت جنگ جهانی
دوم پیش رفتیم و خطر یک جنگ هستهای نابودکننده،
با فراگیرتر
شدن کاربرد واژههائی چون “مردم” که به دمکراسیها
وابسته بود، و “خلق و توده” که
بهانقلابهای رهائیبخش
ضد استعماری، مارکسیستی،
و با ظهور اندیشمندان و قهرمانان سیاه،
چون فرانتس فانون، مارتین لوتر کینگ و لومومبا
به جنبشهای تودههای سیاهپوستان پیوند خورده،
انتقاد از تودهها بههر شکلی ممنوع شده،
و نشانه اندیشههای ارتجائی
استعماری، غیر روشنفکرانه، حتی فاشیستی قلمداد شده،
و هر قلمی که از تودهها، حتی پرخاشگری و خشونت آنها
یا زندگی غریزی و اسطورهاندیشی آنها،
یا باورهای خرافی و پندارگونهی آنها انتقاد کند،
خود را بهمخاطره
انداخته است، بخصوص زمانی که تودهها،
عملا و یا در نهان به قدرت رسیده و حاکم شدهاند
به قدرت رسیدن تودهها و آگاه شدن آنها به قدرتشان، روشنفکران غربی مدرن را نگران کرد
و برخی از آنها را واداشت
تا در مطالعهی تودهها بکوشند
دستاورد این مطالعات هم غالبا، کتابها و مقالاتی شد
در نقد و تحلیل و بویژه روانشناسی توده
کتاب هایی مثل
جماعت
(crowd)
اثر گوستاو لوبون, که در واقع مطالعه ذهن عوام است،
و پس از آن کتاب توتم و تابوی فروید است،
که مروری انسان شناختی–روانکاوانه و نقبی
بهانگیزههای غریزی و ناخود آگاه تودهها ست.
و البته همه جستارها ونوشتههای مردم شناسان و روانکاوان
و روشنفکران قرن نوزده و بیست که خواسته اند،
در حقیقت با نگارش چنین متنهائی تمایز ذهن مدرن
و ذهن توده را نشان دهند
برخی از این مطالعات از قرن نوزدهم آغاز میشود
به ویژه بررسی اندیشههای خرافی و اسطورهای تودهها
که میتوان آنها را در آثار افرادی مثل ماکس مولر،
هربرت اسپنسر یا تایلر ، اسمیت و فریزر یافت
در قرن بیستم هم تحلیل این موضوع از سوی روشنفکران ادامه پیدا میکند
بهشکلی که انسان شناسانی چون “لوی–برول” فرانسوی
که بیشوکم تمامی اندیشههای تودهها را
تحت سلطهی رویا و پندار توصیف میکند.
فیسلوفی مثل ارنست کاسیرر چند کتاب
دربارهی اندیشههای اسطورهای دارد
و البته در نگاهی معتدلتر تاکید میکند
که اندیشه مدرن نیز خالی از اسطوره و خیال پردازی نیست
بههر صورت مرور ادبیاتی
که در طی قرن ۱۹ و ۲۰ تولید شده ، نشان میدهد
که روشنفکران و اندیشمندان آن دوران
تا چه میزان برای مطالعه و بررسی موضوع توده
دغدغه داشتهاند
البته بههمان میزان و با رویکردی دیگر،
حکومتها نیز بهشناخت و بررسی تودهها
علاقهمند بوده اند
چرا که حکومتها میتوانند با شناخت قدرت تودهها
و ارزیابی چگونهگی آن، برای بقای خود در قدرت
و فتح نهادهای تازه آن بکوشند
و در این راستاست که رفتارشناسی توده،
برای حکومتها نیز دغدغه شد،
مضافا
بهاینکه برخی تودهها بهساختار قدرت دست یافتند
اگرچه، مدرنیته را اندیشمندان، روشنفکران
و اهل علم رهبری کردند، ودر آغاز تلاش بر این بود
تا انسانها با اندیشهی
علمی، تجربی و واقع بینانه، جهان انسانی را به پیش برند،
و با این هدف قرار بر اسطورهزدائی از فرهنگ،
و
بهویژه فرهنگ تودهها بود
ولی در میانهی راه، و بنا بهعللی که پیش از این بر شمردیم، این رویکرد راه خود را منحرف کرد
و با توجهی همدلانه و دلسوزانه به تودهها،
روانشناسی آنها، در کنار نقد مدرنیته
شکل تازهای بخود گرفت
بر این
اساس اندیشه تودهها بهعنوان اندیشهی اسطورهای
و خرافی و غیر واقعی
از اولویت خود در قرن ۱۷ و ۱۸ فاصله گرفت
و با تحلیلی همدلانه و نگرشی طبیعتمدار،
چپ و رهائی بخش از بسیاری جهات مهر تائید خورد
نمونهی آن
کتاب “رابله” باختین است، که البته بعنوان حمایت
از یک اثر ادبی و نقد و تحلیلی متفاوت،
جذاب و قابل دفاع است
ولی
اگر بخواهد در زندگی روزمره ادغام شود،
تصور نمیکنم خود باختین هم بتواند آن را تاب آورد.
بهاین ترتیب است، که
هر چه بهنیمه اول قرن ۲۰ نزدیک میشدیم،
در حققیت موضوع نقد تودهها سختتر میشود،
یا گاهی حتی نوعی خیانت
به تودهها بشمار میآید.
در حقیقت گفتمان انتقادی پست-مدرن، معطوف
بهقدرت حاکم است، و خط قرمز آن تودهها
و
فرهنگ آنهاست
اینگونه نقد همان قدر نارسا و غیر علمی
و آمیخته به تعصب است،
که قطب دیگر گفتمان انتقادی
که استعمارگرانه، سرمایهمدارانه ومتعلق به جامعهی
سفید غربی است
هر دو سرکوب گر و نامتعادلند
در ایران دهه ۱۳۱۰ و ۱۳۲۰ بهبعد همزمان با دورانی
که اندیشههای چپ در ایران رواج یافت،
هم تودهها
منزه و تقدس یافته شدند و هم نقد ناپذیر
نقد اندیشهی تودهای، در جامعه روشنفکری
وارد حوزهی ترس و خیانت شد،
و
تنها نقد قدرت حاکم ،
نقد اصولی و اساسی بهحساب میآمد،
و هرگونه نقد اندیشهی توده را
غیر ضروری
میدانست
” گر چه نویسندگانی مانند صادق هدایت،
در نوشتار خود هم به نقد قدرت ، در همه اشکالش
می پرداخت،
چه قدرت سیاسی و چه فرهنگ مسلط، و هم به نقد تودهها
و باورهای خرافی آنها کمر بسته بود.
ولی پس از او روشنفکری
در ایران به موازات نگاه روشنفکری چپ
در دیگر کشورهای جهان و شاید هم بیشتر،
خط قرمز تودهها را رعایت میکند
و انگار آنها را مبری از هر نقص، مقدس
و انتقاد ناپذیر میپندارد.
با گسترش جنبشهای رهائیبخش و ضد استعماری
که غالبا پاپولیستی بودند، هر چه جلوتر میآییم،
و بخصوص به دوران پسا- استعماری که میرسیم،
این نوع نگاه به نقد توده در کشورهای
مختلف جهان و به ویژه در کشورهای جهان سوم
گسترش مییابد
در غالب کشورها از جمله کشورهای اروپای شرقی،
کشورهای آسیایی و امریکای لاتین
حکومتها بخش عمده فعالیتشان را
در راستای توجه بهاندیشه تودهها و بهرهبرداری سیاسی
از آن متمرکز کردهاند
البته بسیاری از این جنبشها و رهبری آنها
خوشنام و با اندیشههای مدرن و خواهان پیشرفت هستند
مثل گاندی، مصدق، لومومبا، جمال عبدالناصر،
خوان پرون، کاسترو و دیگران
ولی
برخی دیگر مانند پل پات
نگاهی پارانوئید، محدود، متعصب
و بشدت ضد مدرن داشت
در بررسی سیر تاریخی
ایران هم بهجز اوایل دوران مشروطه
که اندیشههای مدرن غلبه داشت،
در ادامه، راه جنبش
بهراهی دیگر رفت
گفتمان انتقادی مسلط بر نوشتار
سیاسی، اجتماعی
و فرهنگی، حاکم محور بوده
و بخصوص از
بعد از کودتا بهشدت از نقد تودهها و فرهنگ خرافی
احتراز میکرد. و با ورود اصطلاح غرب زدگی،
بخش عمده روشنفکری با مفاهیمی مانند بازگشت بخود،
و خودباوری بر آن شد که هرچه به گذشته تعلق دارد
باشکوه و ارزشمند است.
و بنابراین
بعنوان بخشی از هویت اصیل ما باید
تا آخرین قطره خون از آن دفاع کنیم.
در واقع ما فاقد هر عیب و نقص هستیم،
حتی
خرافات ما هم غیر خرافی بوده،
تهمتی است که دشمن به آن زده است
متاسفانه نگاه منفی که در اینجا شکل گرفت این بود
که حکومتها در جریان رسیدن بهقدرت و ماندن در آن،
به این
نتیجه رسیده بودند که بهجای افکار نخست مدرنیته
که باید تودهها را تغیر بدهند
و در جهت ایجاد شرایط زیست بهترشان بکوشند
این بار در تلاش بودند
تا با شناخت روانشناسی توده،
آنها را در همان وضعیت نگهدارند
یا بسوی خود جلب کنند
در حقیقت حکومتها در گیرودار گفتمان قدرت،
و با هدف دسترسی بهقدرت سیاسی و بقا خود،
بیشتر دنبالهرو
. افکار عامهپسند، یا فرهنگ تودهها شدند
اینگونه شد که در عصر پستمدرن،
ما با هجوم اندیسههای پندارگونه و خرافی
و رواج اسطورهاندیشی روبرو شدهایم،
همانگونه
که پس از جنگهای ناپلئونی و در عصر رومانتیسم
خرافه باوری رواج یافت.
اینبار نیز، این مشخصه انسان نا امن
پس از جنگ جهانی دوم است
و هر وضعیت دیگری که در آن،
مردمان جوامع در بی ثباتی،
نا امنی، فقر زندگی کنند
و
بر سرنوشت خود کنترلی نداشته باشند
با آیندهای غیر قابل پیشبینی
و در جوامع فاجعهزده زندگی کنند
و
. در سرنوشت خود و برای خود نقشی نشناسند
¤
چند خطی از یک متفکر جوان که بیمناسبت
با نظر محمد صنعتی نیست
مردمان اصولا درک تاموتمامی از واقعیت اجتماعی ندارند.
آنها با مسائلی درگیر میشوند که "مستقیما" با
زیست فردی و اجتماعیشان سر و سِری داشته
و قلقلکشان دهد
میدانند که نرخ گوجه فرنگی نسبت بهتاریخ مشابه
در یک سال قبل، چقدر رشد داشته
و بگی، نگی مظنهی بازار
خودرو و ارز دستشان است
در کنار این آمار، دارای یک شهودِ زیستی هم هستند،
مثل هر شهروند دیگر.
حافظهای از گذشته دارند
و دلشان برای امور نوستالژیک تنگ میشود
احساس میکنند
که خرمالوهای کودکی، طعم گس دیگری داشت
و نان بربریهای قدیم، عطر دیگری
درکی عمومی از واقعیت اجتماعی،
نیازمندِ بازنماییِ آن است
و بازنمایی نیاز ندارد که حقیقین باشد.
از
اینجاست که پای هنرمندان، روشنفکران و متخصصین امور
بهبافت زیست اجتماعی باز میشود.
اینها هستند
که با ابزار خود
طرحی کلی از مختصات اجتماع بر نقشهی جهان رسم کرده
و دیگران را به تماشا میکشانند
این دسته، مبدلان احساسِ فردی
بهدریافتی جمعی از امور اند
این مقدمه را گفتم تا بگویم که تاریخ سیاسی
معاصر ایران را باید اینگونه نیز فهم کرد. "بازنمایان" در ایرانِ
پیش از انقلاب، واقعیت اجتماعی را قلب کردند.
روشنفکرِ عموما چپِ ایرانی، تاب و توان امر مدرن را نداشت
. پس آن را ابتذال خواند و نامید.
پاتیلی که تا به امروز نیز مشغول همزدنِ آن است
به زبانِ ماکس شلر، ما دچار یک "نقادی کینتوزانه" شدیم
که فقط با تخریب و مرگ ، به ارضا ختم میشد.
نمونهی
ناب این نقادی و بازنمایی، نزد صادق هدایت بود.
نزدِ شاملو و کسرایی و نصرت رحمانی
هنگامی که "میعاد در لجن" مینوشت.
پروژهی قلبِ واقعیت دارای لایههای روانشناختیست
دوستان؛ شما را خواب میکنند تا بگویند که این بیداریست
آنان که در بزنگاهِ انقلاب
کابارهها را آتش زدند و رقصیدند،
گروههای اجتماعیِ متعصب
و راندهشده از حوزههای عمومی نبودند
آنها بر خلاف تحلیلهای انقلابیِ برادر کاتوزیان
و آبراهامیان، همانهایی بودند
که
سالها در آنجا عرق پنجسیری خورده
و باباکرم رقصیدند
آنکه در این برش سینمایی، محکمتر دست میزد،
پارههای آتش جانسوز بیشتری نثار میخانهها کرد
. و آنکه بیشتر با زنانِ درماندهی شهر نو خوابید
تا آلت مردانه خود را بخواباند، بنزین بیشتری برای سوزاندشان دست و پا کرد
آتش زدند چرا که بهآنها گفته بودند
"بیدار شوید".
شما مبتذل و گنهکارید، واقعیتِ اجتماعیتان مبتذل است
و در یک مناسک مذهبی باید
بهخویشتنِ خویش بازگردید
داروین صوری
