باورهایِ آمیخته با فانتزی و اروتیک من و اَفرا را با لبخند میپذیرد
و درجورچینیِ زیبای حافظهی فانتزیهایش میسپارد
اما دوست دارد گذران لحظههایِ روزانهی ما را
از زبان افرای زیباروی گوش کند
چون رنگ صدای او
بستر آرامش در خستهگیها و برانگیختهگیهای یوسف است
اَفرا
چون شانهی انگشتانم و نسیم نفسهایِ من در لابلای انبوه گیسواناش
سازوارهتر بیدار میکند
و این بیداری و برانگیختهگی،
یکی از اولَویّتهای سرزندهگیِ او و ما دوتاست.
بهترین
البته دادن لذت وظیفهی کسی نیست
مانند ستاندن لذت، پیوند با تپشهای قلب انسان دارد
امّا بدون دادنِ لذت، نمیتوان انتظار گرفتنِ لذت از کسی را داشت
آنچه مایهی شادیِ ماست، مخصوصا در پروازهای اوج،
شناختنِ لذت و دادن لذت است
که بخشندهگیِ لذت را در قلب همپروازمان، سرمست از ایثار میکند
و لرز هر هیجانی بدل به سرمستی میشود
منویوسف یکسال باهم فاصلهی سنّی داریم ولی افرا سیویکساله است
یعنی یکسال از من و دوسال از یوسف کوچکتر است
از خوشآمد روزگار
نگاه افرا
پنجرهی فروغ سحرگاهان بلوغ ما را
ما بالندهگی، دوستداشتن، لذتِ عشق
در ادامهی نگاه او
و
راستینیِ سرانجام هر لحظه
برخاسته از تنانهگیهای او با ظرافتهای کلام او شد
و عشق قدیم و رفتار عاشقانهی کهن نمیتواند
پاسخگو بهجامعهی مدرن امروز باشد
چون در گذشته و جهانبینیِ سنت آنچه
بدن زن در لذتستانی، بایستهگی و جائی نداشت
امروز در بنیان و شایستهگیِ زندهگی و اندام زن قرار دارد
دیروز دیگران تصمیم میگرفتند
که انسانها
کِی، کجا و چگونه از تن خویش لذت ببرند
امروز اما، بدن جای+گاه خود را در جامعه و تاریخ باز یافته است
ما امروز مالک بدنِ خویش هستیم
شورُشوق جنسیِ تنمان را به کنترل مذهب، سنت و تابوها نمیسپاریم
زیرا اینها را وسائل اختهکردن روان انسان میدانیم
در آزادی از این بندهاست که مرز تجاوز با پورن و اروتیسم
در گفتار و کردار شبانه-روزهای انسان شفافتر میشود
تحول اجتماعی و فراروئی به بهزیستیِ مدرن فردی و جمعی
بدون ذهن مدرن امکان ناپذیر است
تابوزدائیِ سنت و کهنهگی اگر از پایگاه و نگاه امروزین انسان آغاز نگردد
از تجربههای بهزیستیِ جهان مدرن امروز بی بهره میماند
بیآن که ویژهگیهای مدرن تمدن امروز را بشناسیم
و کاربرد آن را فراگیریم
بدن و مخصوصا بدن زن همچنان یک سوژهی سیاسی
محدودیت خود را در ویژهگیِ فرهنگ جغرافیائیِ ما استمرار خواهد داد
و رفتارهای جنسیِ انسانها همچنان تحت کنترل سیاست درجا خواهدزد
و حاکمیت کنترل رابطهی جنسیِ انسانها را
زیر دستهای توتالیتر خود نگه میدارد
و جامعهی روشنفکر دچار بهتقلیلگرائی،
آزادی جنسی را بیبندوباریِ جنسی
ارزیابی میکند
منویوسف در بهاران زندهگی خود
که عشق چهگونه حسّیست و عاشق کیست و معشوق بودن چه عالمی دارد؟
عشق چهگونه؟
باید کیفیّت زندهگی باشد
که کردار انسان عاشقانه باشد نه تنها گفتارش
عشق چهگونه؟
احساس انسانیِ ما را میپروراند و پالایش میدهد
و
حسّهای انسان میزُدایَد،
این دانههایِ بستر هفده، هیژده سالهگیِ ما،
و
از نیکبختیِ منویوسف در فرازونشیب عاشقانههایِ ما بازنمایی میشوند
و
این شگفتهگی و تصویری از عشق و عاشقی
ستارههای شفّافی در آسمانِ همبستهگیهای ما
ارگاسم برای ما تنها یک روند مکانیکی نیست
بلکه یک فرآیند ذهنیست
ما از افرا آموختیم
که قیدوبندهای بیهدف،
سرگشتهگی و شور و هیجان طبيعت در انسان را میفرساید
عشق طبیعی بستریست برای آرامش.
عشق در محدودیت،
مثال پرنده، بال و پرش میشکند،
شکوفه مانند است عشق
در هوای آفتابی و آزاد، گلستان میشود
نه در تاریکیِ محدودیت و انحصار .
تبوتابِ اشتیاق عشق افرا
چشمهای بود
که تشنهگیهایی با طراوتهای تازهای را
که ما در همیشههایِ خویشتنِ خود، جستجو میکردیم،
آنچه از فصل بهار بلوغمان بشکل ترانه،
تارهای آرزوی درونیِ ما را بهترنم درمیآورد
درقالب یک سیستم اروتیک و آزادهگی
با پناهگاه آرامش درونیِ افرا بهشیوهی ویژهی خویشتن ما مرتبط شد
ما فرا گرفتیم
برای بهزیستیِ فردی و گیتییانهی انسان و سعیست در خلاقیتهای نوین
و این آموزه سبب شد که ما یاد بگیریم فکرمان را طوری تربیت کنیم
که دنبالهروِ تکرار هنجارها و عادتهای اکثریّت جامعه نباشیم
چون تجربیات مدرن نشان داد که همسوئیِ عاشقانهی انسانها
بر فردیت استوار است
و در آزادیِ فردی و اجتماعی رشد میکند
اگر فردیت آزاد نباشد
انسان در بند احکام سنّت گرفتار میماند
و آیندهی خود را دراستمرار گذشته قرار میدهد
و در عدم آزادیِ فردی و نداشتن اختیار بدن
آزادیِ اندیشه، آزادیِ بیان، دموکراسی و لیبرالیسم و سکولاریسم
در پردهی تاریک هنجارهای کهنه پنهان میماند
که بر دو طریق زندهگی میگذرانند
۱
اکثریتشان در عادتهای گذشتهگان
مانند برگهای پاییزی از درخت جدا شده، بستر باد را انتخاب کرده اند
سنت و عرف جامعه ایشان را هدایت میکند و با خود میبرد
این انسانها راهی از خود ندارند،
سنت وعُرف جامعه را دنبال میکنند بیآنکه رفتار خود را ارزیابی کنند
فرهنگ عرفیِ جامعه یکسان ساز است و یک وجدان جمعی ایجاد میکند
و انسان را شرطی ببار میآورد
و ذهناش را بصورت گوسفند برنامه میریزد
و بهشکل گله در میآورد
بخاطر همان انسان در خلوت خویشتن خود وقتی با وجدانش مناظره میکند
با قواعد اجتماعیِ فرهنگ روبرو است
(سنت از قواعدی تبعیت میکند
که نه میتواند آنها را بفهمد
و نه توجیهشان کند.
ایمان داشتن مطلق به سنت
هرگز
نمیتواند معیار زندگی اخلاقی راستین باشد.)
که چرا چنین کردم و چرا چنان نکردم
۲
اقلیتی هم از انسانها هستند مانند ستارهگان، راه و راهنما را در خود دارند
و خوشآمدگویِ روشنائیِ تازهگیهایِ درونِ خویش اند
و هیچ بادی بهآنها نمیرسد و نمیلرزاند
تپشهای طبیعی و انسانیِ قلبشان را دنبال میکنند
سزاواریِ کنشها و واکنشهای خود را شایسته و بایستهی لحظهی اتفاق، میدانند
این اقلیت میدانند
ما شیوهی زیست دوم را انتخاب کردیم
و تپشهای نبض زندهگی را در وارستهگیِ چنین شکل زندهگی، لمس میکنیم
الگو از کسی برنمیداریم، کپیِ دیگران هم نیستیم
زیرا قالبگرائی در اکثر پدیده ها را،
سزاوار آزادهگی نمیدانیم
ما نقاش تابلوی سایهروشن زندهگیمان، خودمان هستیم
و اکثر لحظههای گذران آنرا خودمان طرح میریزیم
یوغ کسی یا ایدهای یا گفتهای را
خودمان، با دست خودمان، بهگردن خودمان نمیاندازیم
پندار، گفتار و کردار ما درگرُو قضاوتِ اذهان دیگران نیست
برای ما رفتار،
در رابطه با هستندهگان است که ارزشمند و یا بیارزش است
ما کُنش انسانها را مورد قضاوت قرار میدهیم
واژه هرگز واقعیت را بطور دقیق نمیتواند بیان کند
سزاواریُناسزاواریِ هیچ کُنِشی در زندهگی،
چون حَدّومرز واقعیتِ پدیده ها سیّال اند
با دلیل و برهان نیز نمیتوان به واقعیت و حقیقت پدیده ها رسید
چون به هر استدلالی، استدلال دیگری پیدا میشود
قانع شدن و یا قانع کردن هم،
کافیست که نیروی قانعکنندهگیِ قویتری داسته باشی
تا هر کسی را بههر موضوعی که میخواهی، قانع کنی،
شنیدن اینکه شنهای ساحل گرمُنرم است برای ما کافی نیست
اگر ضرورتی باشد در صورت امکان خودمان پابرهنه در ساحل قدم میزنیم
تا پاهایمان آن نرمی را تجربه، و آن گرمی را حس کنند
ارادهی ما تنها کنش و واکنش خودمان را برمیگزیند یا رد میکند
ارادهیِ معطوف به ارزش را در رابطه، بیدار نگه میداریم و تقویت میکنیم
تفاوت را میپذیریم و نو آوریها در تفاوت را ارج میگذاریم
قضاوت دیگران، حتی قضاوت باورشان نیز کار ما نیست
و احترام یا بیاحترامی به عقیدهی دیگران را،
بیمعنیترینِ و بیاعتبارترین گزاره در زبان فارسی میدانیم
زیرا باور انسانها
اهمیت و اعتباری بهدیگران ندارد
چون باورشان، یک مسئلهی درونیِ ایشان است،
و بهیچوجه اعتبار بیرونی نمیتواند داشته باشد.
ولی آنچه که انسانها تکیه بهباورشان انجام میدهند،
و نتیجهی کنش یا واکنش مُنبعث از باورشان است که
مهم است
آیا بهزیستی
یا بر علیهِ بهزیستیِ آنهاست
ما با استواری، صمیمیّت و روشنائی
از آنچه که بهزیستیِ انسانها را تهدید کند، میپرهیزیم
نیکوبد را کسی نمیتواند بشناسد، مگر آفرینندهیِ نیکوبد
این ماندگارترین یادگارِ اَفرا در قلب ماست
و ستایش از داده های او را از بختیاریِ خود میدانیم
لحظه های شبانهروز ما چنان با لطافتِ سرشت افرا درآمیخته
که هر آنچه در ژرفای قلبمان داریم
و هیچ کس راهی بهآن ندارد
حتی خدا هم شاید تحمل شنیدن و یا توان فهمیدنش را نداشتهباشد
با سرافرازی از صندوق دلمان بیرون میکشد
و با شادیِ حیرت،
رازورزانهگی و پدیده های تازهی درون ما را جشن میگیرد
مذهب و قوانین کهنهیِ اخلاقیِ بعضی مناطق جغرافیائی
انسان را از شخصیت سکسی خویش تهی و لذت جنسی را نفی میکند
ما برای شکستن محدودیّتها و قیدوبندهای سنّت،
عشق را نیز
مانند دیگر حسّهای انسانی
محبت، دوستداشتن و زیباترین آرزوهایمان…….. از انحصار،
همانطور که حسّ محبت ما
به همکیش، همشهری، همزبان، همجنس و هممملکتیِ ……..ما
منحصر نمیتواند باشد
عشق را نیز نمیتوان منحصر بفردش کرد.
بطور مثال
عطر بارانِ تشنه، در آزادیِ خاک،
رایحهای دارد
که زمین محدود در چادر،
بینسیب از آن میشود
بُخار مِه در شامگاهان و شبنم پگاه بهاران
زیبائیِ خلاقیتی را در گلبرگهای گلستان آرایش میدهند
که مجهزترین گلخانهها، نمیتوانند
عشق هم در محدودیت و انحصار شکوفائی و بازنمائیِ خود را میبازد
ما تمام مهرمان را به این لطافت و زیبائیِ افرا هدیه کردهایم
قدردانی و ستایش از روند تفکر و نگاه افرا بهزندهگی،
بهتپشهای قلب منویوسف آغشته است
و ما را بهدوستداشتن زندهگی، خودمان و ،دِگرِ، خودمان وامیدارد
همهی باشندهگان این جهانی در محتوای واژهی ،دِگر، ما قرار دارند.
عشق ما بهزیبائیها بسیار قویتر از بیزاریمان از زشتی هاست
منویوسف دوستیمان از شروع دوران دبیرستان پایهگذاری شد
و به مرور زمان صمیمیتر
از دوستی و اعتماد همدیگر لذت میبریم
و اهمیتِ امنیّت این دوستی در اعتمادی است
که خصوصیترین، لذتبخشترین حالات و تمایلات و عواطف درونیمان را
دلخواسته در اختیار همدیگر قرار میدهیم
دورانِ پر احساس بلوغمان بود
که بیشترین شفّافی و زیباترین تطابق نزدیکی را بهقلب همدیگر پیدا کردیم
کنجکاوی و حواس ما تنها متوجه این بود،
که رمز زیبائیها در عشقبازی را فراگیریم
در تنگاتنگ تغییر فیزیکیِ انداممان، گرمای یک امنیتی بین منویوسف ایجاد شد
که هیچ نگفتنی بهمدیگر نداشتیم و تا امروز هم نداریم
منویوسف به همدیگر،
راز نیستیم
بلکه رازدار همدیگریم
چیزی را که یکی میخواهد بداند، آن دیگری بدون انتظار سئوال، باز میگوید
ماه های اول بلوغ که عشقورزی با خودمان (خودارضائی) را شروع کرده بودیم
حتی یکبارهم دور از هم و تنها بهچنین اوجی نرسیدیم و هرگز هم نخواستیم
که همدیگر را به مشاهدهی چنین لذتی سهیم نداشته باشیم
پاکترین هوسها و معصومانه ترین علاقهمندی را
با دستهایمان برای ارگاسم همدیگر جاری میکردیم
لذتِ بالهای پروازمان گویی پیوندی با هم داشتند
بیشترین لذت ما دیدنِ
سرگشتهگیِ شور،
هیجانِ اوج
و فَوَرانِ انزالِ
همدیگرمان میشد
افرا با پدر و مادرش که هر دو قبل از میانسالی مدارج عالیِ دانشگاه را
طی کرده، بهمقام استادیِ رسیده و از صاحبنظران آموزشُپرورش بودند
و در زُمرهی شخصیتهای محترم و علمیِ شهر قرار داشتند
و شناخت درستی از تعلیمُتربیت و آموزشُپرورش در اختیار فرهنگ و جامعهی روشنفکری میگذاردند
طبقهی بالای آپارتمان ما زندهگی میکردند
افرا یکی از زیباترین، خوشاخلاقترین و اغواگرترین دختران محل زندهگی ما
و همهی دبیرستانهای منطقهی زندهگیِ ما بود
همزمان با ما او هم دوران بلوغ شیرین دوشیزهبودهگیِ اندام خود را میگذراند
دفتر بهار زندهگیاش با زیباترین نسیمها ورق میخورد
و تجربه میکرد که سراسر وجودش نیاز شگرف، بهتازه شدن دارد
در آمیختهگیِ عشق، هوس و غرایز را در آینهی احساساش میدید
عشق در اندام افرا
مانند عطری بود در دل غنچه،
که در انتظار شکفتن در آغوش بهارش باشد
یوسف دل در گرُو چشمان افرا داشت
بیآنکه این علاقهی عاشقانه را هرگز نشان دهد
فانتزیهای عاشقانهی افرا مثل ماه
همهیِ شبها تمامِ شب، همراه یوسف بود
و تحمل سختی این بحران برای یوسف،
و این رازی بود بین منویوسف
منویوسف اکثرا با هم بودیم
و تکالیف مدرسه را با هم و در منزل ما انجام میدادیم
هربار که افرا ما را در راهرو یا در آسانسور یا در راه مدرسه میدید
برای خنده، یک شوخیِ با مزه در یک جملهی کوتاه میگفت
اسم ما را (ویس و رامین) گذاشته بود هنوز هم ما را با همان اسم صدا میکند
بعضی روزها که ما در اتاق من، درسهای روز بعد را آماده میکردیم
یا مشغول صحبت یا تماشای تلویزیون بودیم
افرا هم میآمد پایین و با ما یک چائی میخورد
یا اگر سئوالی داشت مطرح میکرد
در این دیدارهای همسایهگی بی آنکه ما قصد و ارادهای داشتهباشیم
افرا برای من ویوسف پنجرهای را باز کرد که تا امروز
هر سه، زندهگی را از پشت شیشههای برّاق آن پنجره میبینیم
پنجرهای که شیشههایش به رنگ سبز بسیار روشن بهاری است
و همهچیز را در حال نوشدنِ پیدرپی در آغوش رنگینکمان نشان میدهد
این پنجره یکی از معتبرترین سندِ شُکوه زندهگی ماست
این پنجره رو به کوچههای شلوغ و ازدحامِ مردم کوچه و بازار نیست
(از دیدگاهِ آن پنجر، همه تازه اند
و
همچو شيرِ تازه
فَوَران میکنند
از پستانِ رگ کردهیِ شعر
و همچون هوایِ تازه
حلول میکنند
در منافذِ پوستِ زندگي
انسانها تارهایِ صوتیِ باد را گره میزنند
تا خوابِ پرهایِ عشق را
نيا شوبد
و شعلهها را تا میکنند
و در قفسههایِ اطمينان میچينند)
شعر از یک دوست
افرا مانند یک عضو از خانوادهی ما
یا
نزدیکترین دوست،
پیش ما احساس آرامشِ آزادی را داشت
همهی درها به رویَش همیشه باز بود،
یکی از روزهائی که خانه خلوت بود
من ویوسف روی تخت دراز کشیده طبق عادت
سرخوش از احساسهای لطیف و نازک، بهشوق اوج همدیگر
آرام آرام تمرینِ پرواز میکردیم
من ساقهی یوسف را و یوسف نیز ساقهی من را مثل همیشه
و هر دو دلخواسته این لحظههای زیبا را در اختیار دیگری قرار داده بودیم
هر دو لخت عریان،
من یک لحظه چشمهایم را بستم و در خلسهی پرواز بودم
و شاخهام در زیباترین فورماش در نوازش دایرهی دست و انگشتان یوسف،
یکمرتبه لای در باز شد و افرا بی سروصدا،
بسیار آرام، وارد اتاق شد
ولی بی آنکه هیجان و آرامشِ شهوت در اتاق را بهم بزند
و پرِ پرواز ما را بیاشوبد
با لطیفترین آرامش قدمهایش آمد
با آن اندام کشیدهی زیبا،
تندیس واقعیِ هوس بود در یک پیرهن کوتاهِ خانهگی،
ما فریفته در نگاهِ همدیگر
از دیدن بیپردهگیِ دوستیِ منویوسف
رنگ صورت افرا بهسرخیِ یک الههی عشق گرائیده شد
من هنوز هم شفّافیت آن لحظهی چشمانِ افرا را مثل آینه، پشتِ نگاهم دارم
که مثل آب زلال دریا، تا عمق نگاهش دیده میشد
یک اتفاق تصوّر ناپذیر بود که افرا فرشتهی زیبائی و دوستداشتنیِ منطقه
روی تختِ دو دوست صمیمی دراز بکشد
و آنها را بهدایرهی بازوانش بگیرد
منویوسف برای اولینبار
و با تمام وجود، بیاد سپردیم
و آن عکس در آن قاب کهنهی سیزده ساله
هنوز تازهگی لحظهی نخستیناش را حفظ میکند
رشتهای بود اسرار آمیز
که حالوآیندهیِ یک اتحاد را بههم پیوند زد
سرشار از شادیِ فرحانگیزی بودیم
حسی که شادی را در اندرونمان تا امروز زنده نگه داشته
و ما را بهدلخواه، انعطافپذیر گرداند
احساس عجیب و بسیار لذتبخشی بود
هیچکدام نمیتوانستیم حرف بزنیم صدای سکوت بر فضای اتاق حاکم بود
حجب افرا زبانش را به سکوت کامل وا میداشت
سکوتی که سرشار از نگفتههای بسیاری بود
ولی بینیاز بهواژه بهما بیان میداشت
( که آزادید، لطفا ادامه دهید
مرا بیگانه نبینید و از تماشای زیبائیِ چنین لذتی، محرومم نکنید
حتی میتوانید لباس زیر من را هم در بیاورید، اگر میخواهید)
ولی ما جرئت و اجازهی چنین کاری را نداشتیم و نکردیم
اما هوسِ ادامهی عقابمانند پرواز، در آغوش افرا برای من ایدهآل بود
بههیچ قیمتی نمیخواستم یوسف بازی نوازش را نیمهتمام بگذارد
حس تشنهگی مانندِ عمیقی در وجودم بود
که تا بهاوج نمیرسیدم
فرو نمینشست
میخواستم افرا
تُندیِ نفسهایمان، سیراب نشدن خواستههایمان،
در اوج،
میان پستانهایش بشنود
گرمای تنخواستههایِ افرا،
ما سه نفر را در یک هستیِ واحد بههمدیگر وصل کرده بود
انگار که سالهاست با ما پیوند عاشقانه دارد
لذت منحصربفردی را بهغنای زیست سکسیمان مژده میداد
مدار لحظهها بر مرادِ مثلث ما میچرخید
چنانکه هر سه یک احساس، یک خواست و یک آرزو داشتیم
با یک نیمچرخشِ آرامِ افرا،
ران راستاش را روی ران راستم و هوس نرم لبانش را نزدیک لبانم احساس کردم
من چنین لذتی را بههیچ وجه سراغ نداشتم
خورشیدِ پگاهی بود که به دیدار دریا میآمد
در مسیر شگفتانگیزِ آغازی بودم
که تمام شدنش را
هیچ نمیخواستم
افرا روزهای در راهِ من میشد
او با تمام وجودش من را میخواست و من با کمال میل
خواسته میشدم
تمام حسهای من از نگاه افرا لای مژه هایش خیس میخوردند
میخواستم شور و شوق طبیعیِ پسرانهگیِ خودم را مطیع افرا کنم
و در اختیار آغوش او قرار بگیرم
من بیاراده در گرمایِ شیرین آغوش افرا
که شیار لای رانهایش
خیس از گرمای نگاهش
مانند انجیر تازه،
بهزحمت بهدو نیمه باز میشد
و بر بستر سبزهزار نورسیده از عشق
پوشیده از موهائی، بهزیبائیِ تازه چمن نوبهاران،
خیس از شبنمهای سحرگاهان بود،
بهاوجم نزدیک میشدم
گوئی افرا در شتابِ آمدنورفتنِ من همراهی میکرد
در حالی که دایرهی انگشتان یوسف با تیزی و شقّیِ کم نظیر ساقهام بازی میکرد
ناگهان بهقلهی اوجم رسیدم
موجهای آتشفشانم از درونیترین نقطهی اندامم شروع شدند
واژه بهحاشیهی زبانم رفته بود
کلام پایان مییافت
تنها حروف و کلام پاره ها را میتوانستم
آه…وای..ا،،ف،، را،،را،،،جیغ میزدم
افرا مثل یک عاشق مهربان که در اوج، معشوقاش را همراهی کند
با داغترین شهوت لبانش جیغهای از دل برآمدهی من را با اولین بوسه به درونش انتقال میداد
من فریاد میزدم، افرا میبوسید
یوسف نیز فوارهی اسپرمم را مثل همیشه به روی نافم هدایت میکرد
ولی چون ران راست افرا مرا در آغوش گرفته بود خوشتراشیِ ران افرا برای نخستینبار
دانههای وِلرم باران شهوت من را تجربه کرد
اولین فرود من در آغوش افرا،
سرم میان پستانهای نورسیده و رگکرده او،
رویائی بود
زمزمهی شعری بود
تکرارِ
،،باید اینجا آشیان کنم،،
در نیمه هوشیاریِ من گذر میکرد
اتفاق تدارک ندیدهیِ زیبائی بود
که تکرار آن، یکی از زیباترین آرزوهای من، افرا و یوسف شد
برای تماشای لحظههای آن هیجان
گاه بیگاه همان صحنه را در همآغوشیهایمان زنده میکنیم
و هوسهای تازهی همدیگر را بیشتابزدهگی دنبال میکنیم
البته افرا هم آنچه که آن روز حجب دیدار اول، مانع انجامش شده بود
در تکرار صحنههای خاطره، در فضایِ عاشقانهیِ گستردهتر
با زیباترین، انگیزانندهترین و دلبرانهترینهای هنر سکسیِ خود،
سنگ تمام میگذارد
بهزحمت چشمانم را باز کردم، دستی گونهی داغم را نوازش میداد
هنوز آن احساس،
گرمای قلب افرا را در کف دستش حس کردم،
و آرام بوسیدم
پیرهن سفید راحت خانهگیِ افرا از شانههای مرمرینش میریخت
لبانش سرخ از داغیِ مهر و هوس
گونههایش رنگ گرفته بود
در نقطه،نقطههای اندامش
در زیبائیِ فرازونشیب سحرانگیز تندیس آن الههی شهوت
رازی نهان بود
که بهآشنائیِ منویوسف انتظار میکشید، تا خود را بگشاید
ما اول باید آشنای این زیبائیها میشدیم
و بعد مسیر مخفیِ این رازهای زیبائی را یاد میگرفتیم
هیچ زیبائی به ناآشنایانِ خود بروزِش نمیکند
رمزِ رازهای نهفته در آغوش افرا را باید فرا میگرفتیم
تا چشمانمان بهزیبائی و زیباشناختیِ تن او روشن میشد
من کاملترین
آرامبخشترین فرود
از آن روز بهبعد هر لحظهای از زندهگی، برای من رنگ وبوی تازهای گرفت
لحظهها را چنان میدیدم
در یک تولد دیگر
با تازهگیهایِ یک بلوغ
آن روزِ پر از شادی و لذت، مبداء تاریخ برای من
و
اولین روز بقیهیِ زندهگیِ مثلث ما شد
افرا راز زندهگی من،
و با بمترین رنگ صدا زمزمه میکرد
( فرهاد،
چرخش آرامِ لحظهها را دریاب
که ادامهی راه عشق
و آن آفتابیست در پگاهِ عاشقانهی من و تو
من از طعم این لحظه،
در چرخشِ زمانیِ اولین بوسهام از لبان تو،
لذتی نا آشنا آمیخته با یک هیجانِ نزدیک بهدیوانهگی،
که در کوتاهترین فاصلهیِ زمانی حجم همهی اندامم پُر شد
شاید فردا شاید هم زودتر از فردا
منهم اوج این قلّه را با تو خواهم آمد
در آغوشتر میگیرم
میآیمتهای ترا
پیچیده در شبنم
آغوشِ من بستر بیکرانهگیِ تجربههای زیستِ سکسیِ مشترکمان خواهد شد
پرهای تو را پروارتر میکنم و به ناشناختههای تو، باهم اوج میگیریم )
من همزمان که بوی پراکنده در سینهی افرا را تنفس میکردم
کف دست چپم را روی باسناش که زیبائیِ مستکنندهای داشت، گذاشتم
و آرام آرام نوازشاش دادم
برای اولینبار
انگیزانندهترینِ خیالپردازیهایم را در واقعیت دیدم
در ضمنِ شورمندانهترین احساسم،
سئوالی از ذهنم میگذشت
«افرای زیبا بهعشق یوسف چه پاسخی خواهد داد؟»
یوسف با متانت چشمگیر خود،
از زیبائیِ فرود من در آغوش گرم و مهربانِ دختر محبوباش،
با چشمان باز
یکی از زیباترین رویاهای عشق اظهار نکردهی خود را میدید
و مهر معشوقِ دلبُردهیِ خود را
از شادیِ افراومن بسیار زود سرمست شدهبود
میخواست
گرمای نفسهای افرا را
از پستانهای رگکردهی او
بنوشد
احساس لذت و خوشحالیِ یوسف
باعث شادیِ بیشترِ منُافرا میشد،
من لحظهها را در گذر آرامشان بهتر درک میکردم
افرا ضربان تند قلب من را که آرام آرام بهریتم خود بر میگشت،
به قلب خود میسپرد
افرا با یک حرکت مهربان،
خود را میان منویوسف جای داد
و با هوسانگیزترین خواسته، دست بهگردن یوسف انداخت
در این جابجائیِ خفیف چشمان من بهدُنبال انتظارش رفت
ساقهی خوشتراش یوسف،
و بهشادمانهترین نگاهی رسیدم
الفِ آرزوی خوشفرم اندام یوسف
بیسابقهترین
چنانکه خواستم
که هنوز هم دلفریبیِ آن تازهگی در عمق جانم باقیست
من در چشمان یوسف شهوانیترین شادیای را میدیدم
فضای اتاق بعد از اوج من در آغوش افرا،
اندامهایمان پر از عطر تحریکِ ملایم،
افرا بازوانش را دایره وار تنگتر کرد
صورت ما را بهگونه های گرمِ رنگگرفتهی خود چسباند
و
با سیمینترین رنگ صدا
بسیار نجواگونه،
لبانِ رازدارش آغاز سخن کرد
(لحظه های اکنون ما در آمیختهگیِ رویا با واقعیت میگذرد
ثانیه ها بسوی آمدن مادر در گریزند
کوتاهیِ ساعت را غنیمت میدانم که بیشتابزدهگی و بیدرنگ،
که شما اشتیاق شنیدنش را بیشتر از گفتنش دارید
هیچ تکان نخورید و هرگز بمن نگاه نکنید
من مطمئنّم شما هر دو من را بیشتر از دوستی،
یعنی میتوانم بگویم، عاشقانه میخواهم.
هنوز هم ستاره ها آمدنتان را به فانتزیهای مهتابیِام میبینند
(پیراهن هیچ فصلی خیستر از این بهار من نخواهد بود)
همهی شبها، مهتاب با تصویر شما از کنار چشمانم میگذرد
سرمستی روزانهی من
که خود را تسلیم مهتاب، همنشین شبانهی من کند
تا من چشمانِ شما را با مهتاب و تصویرتان را در قلبم داشته باشم
خواب رنگینکمان میبینم
و
شما دوتا را از همآغوشیِ رنگها میپرسم
بدانید که هیچ شبی را بیآنکه شببخیر برایتان آرزو کنم،
آزادیِ حق انتخاب،
بزرگترین همیاری را به حس برگزیدنِ قلبم کردهاست
بگذارید با اظهار عشقم به شما
عاشقانه زیستن با شما برگزیدهگانم را،
و
هر دویِ شما را گرامیترینهایم انتخاب کردهام
یوسف جان
که شبیه همدیگر اند
اما از هر جهت متفاوت با هم اند
درون هر موج با موج دیگر
نه آب،
همان آب است،
نه بُعد زمان،
همان زمان،
و نه سَیَلان بالشهای یک موج
در همان سطح موج قبلی یا بَعدیست
دوستداشتن و دوستداشته شدن انسانها
مانند است به اثر انگشتانشان
در عینحال که شبیه اند
ولی کاملا متفاوت اند
فانوس دریائیِ قلب من، بستر امواج را
برای موجسواری میشناسد
و آسمان پرواز را نشان میدهد
من همانطور که معشوقوارهگیام بهتو را با تمام قلبم سعادتی میدانم
عاشق شدنم بهفرهاد را نیز با صمیمیت جانم احساس میکنم
افتخار دارم که معشوق تو ام
و زیبایی بهارانم در گذر فصلها مدیون عاشقانهگیِ فرهاد است
من معشوق تو، و عاشق فرهادم
تشنهگیِ فصلهائی را برای شما فرو مینشاند
میفهمیدم که،
چراست
در نگاه تو پرتوِ عشق شفّافتر از روشنائیِ دوستداشتن بود
من میدانم
در چشمانت خواندهام
که مرا در مهتاب تنهائیِ اتاقت مثل ستاره نفس میکشی
از آمدنم بهرویاهایت، دلتنگیام را نیز بتو، گمان میکنی
خواهشهای تب آلودت
برهنه،
در انتظار آن اتفاق زیبا با من
با التهابِ نفسهایت آرام میگیرند
زیر دانه هایِ بارانی که با من
بهاسمِ کوچک من میبارد
من ضربان قلبت را در آینهی چشمانت میخوانم
در عشق، نیازی به کلام نیست یوسفام
شعرِ عشق را بیواژه سرودن زیباست
بزودی تو هم تشنهگیِ زنبق را از زبان آب
عاشقانه خواهی شنید
باید بگویم که منهم این آرزو را در شادمانهترین قسمت قلبم
شاید پیش از تو داشتم
و
هنوز هم دارم
و
با تمام حسهای معشوق وارم آن را نسبت بهتو میپروَرانم
تمام لحظههای شبانه روزم شاد از این معشوقوارهگیست
افتخار میکنم به عشق تو
تو را هر روز بیشتر از روز پیش دوست میدارم و خواهم داشت
یکی از دلایل باورم به عشق تو
چیزیست که در طول معاشرت دوستیمان، تو ثابت کردی
که درک شدن و درک کردن
یکی از درونیترین و حیاتیترین نیازمندیهای انسان است
و این نیاز در رابطههایِ عاطفی، بیشتر از روابط دیگر برآورده میشود
درک کردن عاشق، معشوق خود را
و
همینطور درک شدن عاشق به معشوق خود،
این از نیکوترین لذتها و بروزِش زیبائیِ زندهگی بین عاشق و معشوق
و
و دیگر
اینکه عاشق شدن، مالک شدن نیست
انسان،
تنها مالک اراده و انتخاب خویش است
نه
حسّها و ،،شدنِ، انسانهای دیگر،
عشق با مالکیت تضاد عمیق دارد
بین عشق و مالکیت
درّهایست که اگر نشناسیم عشقمان بهسقوط مرگ محکوم میشود
یوسف،
من هم ترا درک میکنم،
هم فرهاد را
اطمینان دارم که منوتو با فرهاد
یکی از دلبرانهترین و دلسپارانهترین عاشق،معشوقان جهان خواهیم بود
اگر عطشی در رویاروئیِ لذتی احساس کنیم
حتما جامهائی برای جاری شدن بر لبانمان پیدا خواهیم کرد
لبان یوسف را میان لبانش گرفت و با تمام قلبش بوسید
و گرمیِ هوسهایش را که در فانتزیهایش اندوخته بود
داغیِ لبانش صمیمیترین حسّها را در جان یوسف برمیانگیخت
یوسف از شوق و شادی به سختی میتوانست نفس بکشد
نفساش در سینه، بند آمده بود
کجا برسد که بتواند حرفی بزند یا حرکتی کند
افرا با زیبائیِ همان رنگ صدا مهربانانهتر ادامه داد
(اما فرهاد:
بههمان شدّت عاشق فرهاد هستم
من یوسف را معشوقوار و فرهاد را عاشقانه دوست میدارم
سرمستیِ من از داشتن شما یکسان است
هیچ اصل و فرعی را بین شما نمیدانم
عشق شما در رابطهی عاطفیِ من همسنگ است
دیوانهگیام هرچه آرزو کند، شما بیشترش را خواهید داد
من در این درک حسّیِ خود هیچ تردیدی ندارم
قلب من را بهآرامی تسخیر کرده و عاشق خودش خواسته
و این آرزو را در همیشههای خود تنفس میکند
و
هنوز هم با همان آرزو، امروزش را به فردا میسپارد
در صمیمیّت و دوستی خود نیز با این امید قدم بر میدارد
امروز با اعتراف من، او هم خوشبختی را در خواهد یافت
فرهاد:
رقص تو در سیبستان سینهام
مست میکند تمشکهای سر بهوای باغم را
صدف در نهانخانهی لبان خود
آبستن لبخند میشود
هنگامی که جویبارم،
در آبیِ پروازِ لبهای تو،
بوی شبنم میگیرد
هوسهایِ من بیآنکه اراده کنم
دنبال بازوانهترین نفسهای تو میشتابند
اگر تو معشوق من باشی٫
همان قدر خوشبختم که یوسف عاشق من باشد
( وَه چه آسوده نفس خواهیم زد)
در رابطهی احساسی و عشقیِ من با دو دوست
با میزبانیِ گوشهای، پوشیده در شبنم
رعدوبرق آغوشم را
به رنگینکمانِ پسته گره میزند
دستی که دامن قطره ها را میگیرد
دلم آرزو دارد که این مهم را هر سه بپذیریم
سهمِ خوشبختیِ انسانها را نمیتوان در عشقِ یک عاشق یا یک معشوق
محدود و خلاصه کرد
این منطبق با اصول خواستههای عشق نیست
این خودپرستی و بیانصافیِ محض است
امروز تشنهگیِ خواستن را، با عشقبازی با خودتان
ولی بزودی پی خواهید برد
که روزهایِ درراه،
سرنوشت شما را از سر خواهد نوشت
و برای فرونشاندن عطشهایتان
میدانم
که عطشهای تابستان سوزان زندهگی
چشمه های دیگری را نیز در انتظار لبهایمان خواهد داشت
در بستر عاشقانهی منوشما
اگر روزی یکی از شما یا هردو عاشق یکی دیگر یا دیگرانی باشید
یا
دیگری و یا دیگرانی عاشق شما باشند
که این سهم زندهگیِ شما و عاشقان و معشوقان شماست
من آنها را با نیکبختی بهعنوان دوستداران معشوقم،
صمیمانه دوست خواهم داشت
و زیباترین و امنترین قسمت قلبم را برایشان اختصاص خواهم داد
من شادم از دیدار عاشقان و معشوقان شما
ایمان دارم
عشق در گستردهگی، شکوفا میشود
نه در انحصار
میخواهم میوههائی که از شاخهای بسویتان خم میشوند
میان دندانهایتان بگیرید و روی زبانتان مزّه کنید،
هر جا که سایهای شما را بخود میخواند،
آرمیدنتان در خُنکیِ آن سایه شادم خواهد کرد
آنچه که در دلتان آرزوهای عاشقانه میانگیزاند
هوسهایتان را مهآلود نه
بلکه بهزیبائیِ رنگینکمان تماشا کنید
مسیری که پیش رویتان گشوده میشود،
و
هر لذتی را که دلتان آرزومند آن است،
مانند رویاهایتان دوست داشته باشید
اینهم در بایستهگیِ شماست
مهم این است
که هرکس با همسوی عشقبازیِِ خود،
در آغوش همدیگر داشته باشند
نوازش و آماده سازیِ لذت دهی و لذت ستانیِ همسویِ عشقبازیتان را
با علاقهمندیِ بسیار باید انجام دهید
و از لذت و هیجان به تپش در بیاورید
وقتی که تمام بدنتان را به هیجان درنیاوردهاید
شروع به عشقبازی نکنید
تا احساس کنید که شریک آغوشبهم شما
میخواهد هرچه بالاتر اوج بگیرد.
و زیبائیِ یک تجربهی ارگاسم را در آغوشتان داشته باشد
و بدانید که نشان دادنِ احساس سپاسگزاری
یعنی نوازش بدن همسویتان، پس از عشقبازی،
شادیِ ارگاسم را در فرودتان ادامه خواهد داد
میتوانم اطمینان دهم
تجربهی چنین ارگاسمی شریک عشقبازیتان را خلّاق میسازد،
و اگر چنین تجربهی زیبایی را بشناسد،
خواهان بیشتر خواهد شد
شاید بخواهد ارگاسمهای زنجیرهایِ خود را
با دوستداران خود سهیم باشد
و یا ناخواسته را بهیکی از همسویان تحمیل کند
که این عمل، بسا
در دایرهی عفو نشدنیهایِ قلب شریک عشقبازیِ آن روز،
من میدانم
از گوارائیِ لذت، لبریز خواهد شد
این هم درشایستهگیِ شماست،
اطمینان داشته باشید
که جایگاه شما بهعنوان عاشق و معشوق من
آرزوهای من عاشقانه است
نه
مالکانه
فرهاد:
من میتوانم تمایل و نیازهای عاشقانهام را بدون نگرانی و واهمه بتو بگویم
تو هم در فرایند رابطههای عاطفیمان این اعتماد را پیدا خواهیکرد
که من بهعنوان عاشق تو، امنترینِ رموز سکسیِ تو ام
فانتزیهایت ناخوانده نخواهند ماند
علاقهمندانه، با اشتیاق، لمسشان خواهم کرد
من امروز نیکبختترین لحظههای زندهگیام را میگذرانم
عاشق و معشوقم هر دو در گرمای آغوشم به اوج خود میرسند
لذت عاشقشدن و معشوقبودن که بالاترین نیکبختیِ انسان است را،
در جان من جاری میکنند
من در اختیار آنها و آنها با من اند
و این زیباترین هدیهی گیتی بهمثلث ماست
خوشبختی و شهوتی زیباتر از این، بهتصّور هیچ انسانی نمیرسد)
رنگ صدای افرا با لبان شَهَوانیاش،
نگاههایش بیشتر از روزهای پیشین
شناختی که من از حالات عشقبازی با خودمان(خودارضائی) را داشتم
که یوسف تاب مقاومت و انتظار بیشتر ندارد
از فضای آمیخته با مهر افرا،
نسیم هوسِ ارگاسم تنفس میکند
هرچه سریعتر میخواهدو نهایت تپشهای قلبش و تُندیِ نفسهایش را به آغوش افرا هدیه کند
و لذت آرامشِ فرودش را روی سینهی افرا،
من پائین ناف افرا،
با دست چپم
افرا نیز در انتظار تندیِ ضربان قلب یوسف
امکان آزادیِ این بازی را دلخواسته بمن میداد
آرام آرام گردن افرا را بسیار نرم، عاشقانه و نوازشگرانه میبوسید
و این بهمن فرصتی بود که از دایرهی بازوی افرا کمی پائینتر لیز بخورم
تا دیدِ کافی و تسلط کامل بهشاخهی زیتون یوسف
در زیباترین حالتِ خودنمائی بودند، داشته باشم
آن الف آرزو در تیزیِ شگرف آن روز، خواهشمندانه در اختیار من بود
که اوج خود را بهقدردانی از معشوقش هر چه سریعتر نشان دهد
من مثل همیشه که حساسترین نقطههای یوسف را
قبل از ارگاسماش ذخیره میکردم
این بار استثنآٓ برای اشتیاق افرا
با نوازشهای مخصوص مورد علاقهی یوسف،
کمی شیرینتر و حشریتر از همیشه ادامه میدادم
که یکمرتبه تندیِ نفسهای یوسف در انبوه گیسوان افرا آغاز شد
ابرهای بهاران بهرنگ نسیمِ هوس در انتظار بارِش بودند
افرا در انتظار شیرینِ اندکی باران
و یوسف با شدیدترین تپشهای قلبش،
با شهوتانگیزترین صدا برای اولینبار در آغوش افرا
اسم افرا را بلند فریاد زد
آه ه ه ه افرا وای ی ی من دارم میام
ضربههای موج طوفانش را از ته شاخهاش در کف دستم شنیدم
فوّارهای بود که بهبستر دلخواه من قطرههایش فرود میآمدند
بلا فاصله مانند آتشفشانی شعلههایش را دور حلقهی ناف افرا پاشید
ارگاسم امروز یوسف
آبشار اسپرمش در زیباترین شدت فَوَران،
افرا وَرای زمانومکان
از بودنِ در لحظههای اوج ما، لذت میبرد
تماشای آرامَش در چهرهی یوسف و عمق چشمان او محو نگاهش بود
که بیتابانه
از ژرفای عشق و هوس میگفت
به لحظههایِ آرام فرود یوسف،
با شهوانیترین رنگ صدایش بگوش او زمزمه میکرد
و
دلبرانهترین فانتزهایِ خود را نیز در واقعیت
مشاهده میکرد
و
زیبائیِ لرز دو کبوتر در فضای سینهاش
عطر این پرواز را در بالهایشان
ذخیره میکردند
تا همپروازی، در روزهای در راه
برای ما چه هدیه خواهد داد