(یک بوسه گرفت ، برد لبهای مرا)
پیش از قصهام پیشگفتار کوتاه در مورد
چند مهری ، یا چند دلبری برای عزیزان ارجمند
(به انگلیسی: polyamory)
بهمعنای داشتن بیش از یک یار است و از فلسفه و عمل دوست داشتن همزمان چند نفر
بهشکل غیرمالکانه، صادقانه، مسئولیتپذیرانه حکایت میکند
ویکی پدیا
(دگرخوشخواهی را به صورت
احساس شادکامی در تسهیم شادی در بین دیگرانی که دوستشان داریم،
بخصوص شادی از دانستن اینکه عاشقان یا معشوقان ما
درحال اظهار عشق به دلدادهگان خود هستند
می دانند)
همسویان چنین رابطهای، از نظر عشق، یا رابطهی جنسی و یا تعهد ؛ متعهد اند
اما منحصر به فرد نیستند
داشتن چند
رابطهیعاشقانه بهطور همزمان، با دانش
و رضایت تکتک افراد در رابطه ؛
هدف این همسوئی است
افراد در روابط پلیآمور همسویان را همسان مشاهده میکنند
در چنین مجمعی برچسبهائی
مانند "اولیه" و "ثانویه" جای + گاه ندارند
همسویان در جمع
چه چیزی از باهم بودنشان میخواهند؟
چه چیزی در این جمع رواست؟
و چه چیزی ناروا؟
چه چیزی شادی میآورد بر دلهای جمع؟
و چه چیزی خاطر جداگانهشان را نگران میکند
یا میترساند؟
در این مسیر مسئلهی ریشهای وپایهای اند
گفتوگو دربارهی همین پایههاست
که همسویی را ممکن میکند؛
همراهی،
همدمی،
بیهیچ ترس،
با عشقی تپنده و جانگرم
ادامه پیدا میکند.
هر شریک، مایل است برای خودش عاشق
و یا معشوق بیشتری داشته باشد
که بتواند تمام نیازهای عاشقانهاش را برآورده سازد
و کیفیت عاشقانهگیِ خود را گسترش دهد
زیرا طبیعت و ظرفیت تنانهگیِ انسان و احساسات مثبت؛
در گسترش تمنامندیِ عینی و ذهنیِ انسان بسیار مهم است
نیروی مهر؛ با مشارکت در چند رابطهی دوست داشتنی عشقی
گسترش پیدا میکند
همدلان در این جمع باور دارند
که عشق موجودی با انرژی ثابت نیست ،
بلکه ظرفیتی است که در صورت استفاده از آن،
انرژی بیشتری ایجاد میکند
( شادیِ تقسیم نشده بهاندوه آرایششده، میماند )
فراتر از رویا
شادکامیِ همسوئی و همسری من با خسرو فردا ششمین بهارش را خوشآمد خواهدگفت
طی شبانه روزهای پنج سال
،،هستی،،
خسرو را مانند
یک هدیهی فوقالعاده
به لذتها و هوسهای من ارزانی کرده
که عمیقترین سرمستیِ ساعتهای من از این هدیه است
چرخش زمانیِ لذتِ زیباییهای تن من،
در هر آغوشبهمی با خسرو، جرقهی هیجان اولین بوسهها را
در درونیترین نقطههای تن من مشتعل میکند
گاهی حتی سوزانتر از آنها.
آغوش من بستری برای بیکرانهگی تجربههای زیستیِ خسرو
و مهسا است
من در هر ۲۴ ساعتم صرفهجوئی وقت میکنم و کنار میگذارم
.فقط برای آنکه با این دو برگزیدهی خود بگذرانم
خسرو و مهسا بهترین بخشهای ۲۴ ساعت من هستند
تمامیت وجود من و شخصیتام با لذت نوازش آنها
ارضاء میشوند
مهسا و من
از دوران دبیرستان یک دوستی بسیار صمیمانه داریم
که اکثر اوقات فراغتمان را باهم میگذراندیم
زمانیکه دبیرستان تمام شد من دانشگاهم را
در شهر دیگری قبول شدم که این،
دلیل دوری و جدائیِ ما شد
اما
( همچو شعری دو مصرع که ز هم فاصله دارند )
تمامزمان از گذران ساعتهای زندگی همدیگر خبر داشتیم
چه شبهائیکه ساعتها
در تلفن موضوعات معمولی را بیاحساس خستهگی،
باهم صحبت میکردیم
من همیشه دنبال جوکهائی بودم که مهسا خوشاش میآمد
چون طنین خندههایش
واقعا یک احساس شادیِ هوسانگیزی بمن میداد
خندههای مهسا برایم احساسی برنگ نوعی مستی داشت
در صدای-اش معصومیتی پنهان بود
او هرگز بجای من؛ از زبان من؛ برای من؛ سخن نمیگفت
تا امروز هم واژهای برای وصف آن حسام در اختیار ندارم
امید وارم در پیشرفت وسعت زبان،
یک روزی بتوانیم جریان حسهای درونیمان را نامگذاری کنیم
.و آنهارا به واژه تبدیل کرده بهدوستدارانمان انتقال دهیم
اولین روزیکه صحبت تصویری
در تلفنهای جیبی امکان پیدا کرد ،
بلافاصله یک تلفن تازهای
به ذوقوشوق صحبت دیداریِ شبانهی همدیگر، تهیه کردیم
در بستر صحبتهای دیداریِ شبانه بود که من متوجه شدم
ما همدیگر را بیشتر از دوستی، عاشقانه میخواهیم
مهسا الههی عشق بود که بسوی من میآمد
درچشماناش پرتو عشق شفافتر
از روشنائیِ دوستی برق میزد
خودم را غرق سرمستی و در شادیِ یک آغاز میدیدم
که دنیا انگار همه رنگین کمان و پروانه است
او احساس من را همچون نسیمی لمس میکرد
و مانند برگ درختان آنها را
به حرکت در میآورد و به رقص میگرفت
از همان دوران، رابطهی دوستیِ ما رنگ عشق بخود گرفت،
از همان روست
که همهی زاویههای رابطهمان را دوست میدارم
از هر آنچه که بتوانم به مهسا پیوند دهم لذت میبرم
و اینکار ساعتهای ما را پر از شادی میکند
ما در خیال همدیگر سیاهی و تاریکی شبها را
هرگز احساس نمیکردیم ،
تنها ستارهها بودند، در لختی آسمان نیلگون
یکی از شبها راه گفتگوی فانتزیهای سکسیمان
بههمدیگر باز شد
بیان هر فانتزی از من،
فانتزیهای مهسا را بیشتر تحریک میکرد
گاهگاهی حتی روزها را میشمردیم که بعضی از فانتزیهایمان را در صورت امکان
در دیدار بعدی با همدیگر عملآ اجرا کنیم
برای شروع صحبت شبانه
یک بند از یک ترانهای را نتخاب کردهبودم
که بجای سلام میخواندم
( برای با تو بودنها دلم تنگه ، نفس با تو کشیدنها دلم تنگه )
که فکر مهسا را کاملا از مشغلههای روز،
خالی میکرد و لبخند ملیحاش را
که در انتظارش بودم در تصویر تلفن میدیدم
هر دو در انتظار همآغوشی، شبها و روزها را میگذراندیم
محال بود شبی را بدون شنیدن صدای همدیگر بخوابیم
بعضی روزها دلم برای صدای مهسا چنان تنگ میشد
که احساس میکردم
لحظههای عصر، کش میآیند
یا غروب مایل نیست خود را تسلیم ستارهها کند
من و خورشید
هر پگاه برای دوست داشتن مهسا بیدار میشدیم
درک زیبائی شناسیمن هم
با اندام الههوار و همآهنگی در چهرهی مهسا
پیوند گسست نا پذیری گرفتهبود
لطافت شاعرانهگی مهسا بهحسهای تمنای درونیِ من
که در کلام جا نمیگرفت
جلوههای بیرونی میبخشید
اما درون من معمولا تمنای بیشتر از آن داشت،
که او میخواست
من به راه و آوای نامرئی میان قلبمان باور میکردم ،
چون قلبام مثل آئینه، شکل مهسا را تمام زمان
در خود با لبخنداش، زنده نگه میداشت
چنان در همدیگر گم میشدیم که حتی خدا هم خیال میکرد
یکی از ما را گم کردهاست
درهای قلبام به جذابیت و افسونگری منحصربفرد او
باز بودند
مهسا حواس من را شناخته بود
و هوسهای تشنهی هر یک از حسهای زیبائیام
با اغواگری او ارضاء میشدند
بطوری که ممکن نبود کمترین امکان دیدار را دنبال نکنیم
و ملاقاتمان را بدون عشقبازی سپری کنیم
پروانهی لبهای تو را بر شهد غنچهی خود میخواهد که آرام بگیرد
مانند یک انفجار اسرارآمیز، تسکین زبان ترا میخواهد
آری خوب من ، همآغوشی با خسرو ، عاشقانهترین هدیهی تو به من است
و من امشب در ستایش این هدیه
بکارتام
(اولین سکس با مرد )
.را با سربلندی ، تسلیم او خواهم کرد
دوران انتظارمان فرا میرسد،
انتظاری که شاید کنار میز اولین شاممان از قلب تو نشأت گرفت
آن انتظار امشب ازمن مهسائی پدید میآورد، که شاید خود منهم تا امروز نشناختهام
( دوپرنده، بیطاقت در سینهام آواز میخوانند )
( پستانهایم بارور از شیرینی عشق )
خواهد شد
تو ازداغیِ جیغهای عشق ارگاسم من تا صبح،
در آغوش گرم و مهربان خسرو به اوج قلههای تحریک خواهی رسید.
همچنین در دل تو دریائی از اشتیاق کیر و ،کس، موج خواهد زد
وقتی بهبینی که شدت فوران انزال خسرو
مانند آبشاری ، رودی ، دریائی
چگونه تشنهگیِ ژرف من را سیراب میکند
چگونه امواج سیلاب او راهاش را به یگانهگی با من پیدا میکند
چگونه آخرین قطرههایش همچون شبنم بر دامن گل ، چکه میکنند
عزیزم ، تو رویاهای من را لخت و عریان خواهیدید ، آن گاه که خسرو
خيره میشود)
در شکاف شيرين ميان رانهایم
(بهآب حیات میاندیشد
محبوب من ، عشق در جان انسان بهگل میماند ، گل نیازمند آب ، آفتاب و نسیم است
اگر در یک اطاق محدود و حبس کنند ، آن گل پژمرده میشود
من به غنچههای عشق تو و خسرو نسیم بهاریام
تازهگیها و غنچههای تجربههای زیستیِ سکس شما
بسوی گرمای آفتاب تنانهگیِ من، شکوفا خواهند شد》د
من صمیمیت و نزدیکی مهسا و خسرو را یکی از؛؛ پاداش ؛؛ های هستی ؛ بخود میدانم
تقسیم کردن شادکامی این ؛؛ پاداش ؛؛ در مثلث عشقیمان بسی شادم میکند
من و مهسا درانتظار شادکامیِ دادن و گرفتن شهوتانگیزترین هدیه در فردای خود هستیم
شب من با هیجان صبح که مانند بهاران تازهگیهارا همراه خود دارد ، سپری شد
.مهسا را نمیدانم
.صبحانه را با سرمستی و هیجان دیدار عاشقانام آماده کردم
خسرو با لبخند شاد ، آرزوی روز زیبائی را برای من کرد و سریع از بغلام رد شد
بطرف ماشین که درگاراژ پارک کرده بود رفت
بعداز چند دقیقه با دستهگلی با گلها و رنگهای مورد علاقهی من
که شب گذشته پنهان از من خریده و در ماشین نگهداشته بود ، برگشت
بعداز بوس و تبریک تولد دوم ( سالگرد ازدواج ) مان بهمدیگر،
سر میز منتظر مهسا نشستیم
قرار بود قبل از اینکه خسرو از خانه بیرون رود صبحانه را باهم بخوریم
ما تا ظهر از خانه کار خواهیم کرد ولی خسرو یک ملاقات کاری بیرون از منزل دارد
که آن را باید در طول روز بیرون از منزل ، انجام دهد و برگردد
میخواهیم غذای امروز را با یک تشریفات کمزحمت و کمهزینه
در صمیمیت سه ضلع مثلثمان بخوریم
مهسا با یک قوطی شیرینی با سه شاخه گل رز قرمز
که بشکل بسیار زیبا بستهبندی شدهبود، آمد
مثل همیشه زیبا بود
من و خسرو را در آغوشگرفت و با بوسههای مهربان و هوسانگیز ؛
زیباترین آرزوهایش را برای ما کرد
.و سر میز نشست
من شروع صبحانه را با این جملهی بودا باز کردم
و خواستم که هر کس دریافت مفهومی خودرا ازاین گفته ؛
در طول صبحانه بیان کند، تا ذهن خسرو بهدریافت هدیهی امروز اش آماده شود
،ه (هزاران شمع را می توان از یک شمع واحد روشن کرد و عمر شمع کوتاه نمی شود
شادی هم هرگز با مشترک شدن کاهش نمییابد) د
اول از خسرو پرسیدم نظرش را بگوید
خسرو گفت《 پیش از گفتهی بودا باید بگویم
که من سعادتمندم از اینرو که پنجسال همراه توهستم
و زیبائیهای ترا تنفس میکنم
در آزادی ذهن تو بهکشف خودم موفق شدم
نرگس دلدار من، تو برای من حکم زندهگی، که زندگی میآفریند، را داری
امروز بیرون من، آئینهی درون من است
همان هستم که میگویم و همان میگویم که هستم
همراهیِ تو در طول این مدت، من را حتا مجبور بهگفتن یک کلمه دروغ ساده نیز نکرده
نرگس جانم، من حرفی برای نگفتن به تو هرگز نداشتم و ندارم
تو بهترین اتفاق زندهگی من هستی
معنای جملهی بودا را هم در عشق و شادی و تجربههای زیستیِ تو دیدهام و میبینم
تو شمع بیکرانهگیِ عشق را در قلب من و مهسا روشن کردهای
واین خوشبختیِ من است که میبینم تو هر دوی ما را عاشقانه دوست داری
و ما را نیز عاشق خودت کردهای
چشمان من همیشه آرزو و هوس تماشای عشقبازی تو و مهسا را کردهاند
من در فانتزیهای خود عاشقانه تصور کردهام
که مهسا تو را چگونه بهاوج هیجان میبرد
تماشای شعلههای ارگاسم تو در برق چشمان مهسا،
حتی در بستر ذهنیِ من
ساحتهای زیباشناسیِ عشق و عشقبازی را بسیار هوسانگیزتر بازنمآئی میکند
امروز تولد دیگری برای مهسا هم خواهد شد
او ژرفای تمناهای بنیادی تن و جان ما را با تجربه، درک و بازنگری دگرگونهای خواهد دید
من بارها با خود گفتهام ، مهسا شگفتیهای بر زبان نیامدهی من و توست
مهسا زیباترین رخداد زندهگی ماست
از امروز تو و مهسا جهان من خواهید شد، به جشن تولد،
در تازهترین جهان من خوش آمدید
لحظههای عاشقانهی تو،
بهمن و مهسا یادآوری میکند که هوسها؛ تمناها وخواستنها و عشق ؛
.بین یک عاشق و معشوق پایان نمیپذیرد
نرگس دلبر من ، تبلور لحظههای تو ثابت میکند
که عشق در انحصار بهخودپرستی بدل میشود
برای آشتی و همآغوشی جانوتن انسان؛ چندعشقی سزاوارتر از تکدلبری است》.ت
از شنیدن صحبت خسرو ، آمادهگیاش برای دریافت هدیهی امروز اش را دیدم
در این فاصله دلم یواش یواش برای شنیدن صدای آرام مهسا تنگ شده بود
میخواستم خسرو هم بشنود که چه آرامش پاکی در صدای مهسا نهفته است
وقتی سخن از عشق؛ هوس؛ کامجوئی، کامخواهی و همآغوشی میزند
من مهسا را تصویر لطافت شاعرانهی عشقبازی میدانم
اطمینان دارم که آمیختن شادی فرا تصور بهلحظههای عشقورزی و سکس ما سه نفر ،
.در لبها و دستهای اوست
او الههی اروتیسم رویاهای همآغوشی ما خواهد شد
جواب سئوال من را با این قطعه شروع کرد
جاری شو در من از هر كجا)
كه بستری ست
برای جاری شدن
تا قلبم اقيانوسی شود
كه رودهای بههم پيوستهی تو را
(در آغوش گیرد
نرگس جان
《من تا امروز با خسرو عشقبازی نکردهام اما پیوستهگیِ جان وتن او را بهتو
بهاندازهی کافی میدانم
چون من هم مانند خسرو این خوشبختی را داشتم که اندام تو
من را شایستهی شناساندن اکثر زاویهها و نقطههای زیبای خود بداند
زیبائیها و نقطههای لذت در بدن تو خودشان را تنها بهآشنایان آن زیبايیها ، مینمایانند
و نه برای همه》
بعد رو به خسرو کرد
(از این به بعد من و تو دچار هم هستیم بدست خاطره بسپار تا کنونت را) 》
خسرو جان
هر دو با یک شمع میسوزیم
آتش تشنهگیمان را گوارائیِ یک آب فرو مینشاند
از امروز هیچ ﺑﻌﯿﺪﯼ بین من و تو ، ﻭﺟﻮﺩ نخواهد داشت
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ در جهان تن و ذهن من ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﺍﺳﺖ
از امروز تو همراه نرگس بخشی از هیجانات و برانگیختهگیِ ارگاسمهای من خواهی شد
. من مشتاق دیدن تمناهای حسی و جسمی خود، در ژرفای چشمان توخواهم شد
من تشنهی اینام که به بینم چگونه شعلهی هوسهای من بجان تو نفوذ میکنند
و سوختن در نگاه تو چگونه بازتاب میگیرد؟
. این هدیهی مشترک امروز من ونرگس بتو است
خسرو جان
من شمردن بلد نیستم ؛ دوست داشتن بلدم )
گاهی یکی را دوبار دوست داشتم
(گاهی دونفر را یکجا
مرحلهی طبیعی عشق و عاشقی را چنین میدانم
چندعشقی سزاوارتر از تکعشقی بودن است ، با تو موافقام
بر خیز که با تو عشق بر میخیزد
منتظر هر آنچه به سویت می آید باش )
و جز آن چه به سویت می آید ، آرزو مکن
بدان که در لحظه لحظهی روز ، میتوانی هستی را در تملک
خویش داشته باشی
(اما! آرزوهایت از سر عشق باشد و تصاحبات نیزعاشقانه
عشق آمدنی نیست
بپا داشتنیست
تولد دومات را تبریک میگویم
امروز اولین روز بقیهی زندگیِ من ؛ تو و نرگس است
بقول عارفی ، امروز از آن چيزها که در بندمان کشيدهاند ، سخن خواهیم داشت
لحظههای امروز دروازهی لذت عاشقانههای ماست
امروز چراغها و نشانهها را در آئینهی تنفس همدیگر خواهیم دید
امروزجشن عشق و ضیافت هستی؛ برای مثلث ماست
امروز روز آشتیِ تکتک ما با صداقت خویشتنمان خوآهد شد
امروز تشنهگیِ هوسهایمان را، خودمان را، درعریانی دیدارخواهیم کرد
بین ما عشق، شیفتهگی و یگانهگی از آن گونه پدید میآید
که تپَشهای قلب معشوقان خود را میشنویم ، حس میکنیم
و چنان از نزدیک درک میکنیم که حتی خدا را چنین توانی نیست
میل من در انتظار لحظهایاست
که بتوانم تمنامندی، هوس و شهوترانی تنم را در بستر عشقبازی
.بخودم ، به نرگس و بتو، با همهی نگفتههایم و ناکردههای تنانهام نشان دهم
میخواهم ستارهها بعداز هزارانسال شاهد الههی عشق، در وجود من باشند
میخواهم افتخار ،،گیتی ،، را در خلاقیت همآغوشیِ مهر بهبینیم
و در تندی نفسهایمان آن را بشنویم .
.ما شهامت رویاروئی با بیپردهگیِ خویشتن خودمان را پیدا کردهایم
در مثلث کوچک ما؛ ترس؛ هراس؛ شرم؛ دوگانهگی و تفکیک، جایوگاهی نخواهد داشت
همسوئیِ تن وجانهای ما و تجربههای زیستیِ ما ؛ با همدیگر؛
نیکی آمیخته با زیبائی را تعریف خواهند کرد
ما سه ضلع این مثلث، از فردیت همدیگر عبور کردیم
میبالیم بهآنچه که دیروز بودیم ،
و بهآنچه که امروزهستیم ،
وبه آنچه که روزهای در راه خواهیم شد
از خود فرا روی ما در لحظههای شبی قرار گرفته که امروز را به فردا وصل میکند
.بههمدیگر در ،،شدنهای،، لحظهبهلحظهی خود مهر میورزیم
فرا گذشتن از مرز محدود عشقورزیهای ثابت و آزادی در تغییر، دیدارهای ما را
.با خوش ذوقی سکس در میآمیزد
ما شبانهروز برای موج سواری
در طوفانهای تنکامهگی همدیگر لحظه شماری خواهیم کرد
روز های در راه
روبروی هم اگر بنشینیم)
(چه جهانی خواهیم ساخت
چه دلپذیر است بوسیدن لبهای تازه آشنای تو
من برای تشنهگیِ لبانت؛ انگورهائی برنگ قهوه خواهم داد
در زلال شانههای من ؛ نرگس ترا خواهد دید
و در آئینهی قطرههای تو " زن بودن" من را
وه چه آسوده نفس خواهم زد )
و چه آرامش پاکی خفتهست
در صمیمیت آن ساعاتی
(که بدیدار تو میاندیشم
خسرو جان ! ما حرفهای زیادی برای گفتن داریم
تا امروز دوست تو بودم ولی امروز میل درونیام بمن نوید عاشقشدن بتو را میدهد
هنگامی که هم دوست و هم عاشق تو شدم،
منهم حرفی برای نگفتن بتو معشوقم نخواهم داشت
در ضمن میخواهم رازهای نهان تن ترا نیز برایت باز کنم
صد البته اندام من هم رازهائی دارد
تن من نیز مانند نرگس زیبائیهای خود را رمزگذاری کرده
رسیدن بهآنها مشروط بهآگاهیی آن رموز است
که بخشندهگی بیکرانهای در برابر لذت ستانیهای خود دارند
البته بسیاری از آن راز و رمزهای تن من برای نرگس باز شدهاند
کامخواهیی تن من نرگس را محرم رازهای خود میداند
تو هم وقتی که معشوقاش شدی آن شگفتیها را خواهی شناخت
زبان تو در کوتاه زمان آشنای رموز تن من خواهد شد
(جهان تنهایمان بر مدار ما خواهد گشت ، وقتی هرسه باهم تجربه کنیم )
انگیزانندهگی و خواستنهای تو، راه نهانخانهی جانوتن من را باز خواهند کرد
اگر دریای تن من را مست کنی ، عاشق شنا کردن در آن خواهی شد ،
من موج گونه بتو خواهم پیچید
،من آن همدلی را در انتظارم که
( چشمههایم خیس چشمهایم، لبههایم خیس لبهایم )
باشند از تو
با تو حتی دریا نیز خیس از آتش من خواهد شد
خسرو جان، هدف ما از رابطهی دوستانه و سکس،
آرامش شخصی و لذت درونی خودمان هم هست
هر یک از ما به دنبال ارگاسم نیازهای خود در کنار تلاش برای ارگاسم نیازهای دیگری است
با شناخت از گرایشها ؛ سلیقه و کامجوئیهای همدیگر پیش خواهیم رفت
من وقت تو را بیشتر نمیگیرم
تو میتوانی ساعت ملاقات کاریات را تنظیم کنی بعداز ظهر وقتمان زیاد خواهد شد
خیالت هم راحت باشد در این فاصله من و نرگس همدیگر را نوازش میکنیم که
جای خالی تو کمتر احساس شود؛ ما که بیرون نمیرویم دفتر کارما
یک کامپیوتر است که آنرا هم بهخانه انتقال دادهایم》م
خسرو با لبخندی آمیخته با شادی و رضایت بلند شد و آغوشاش را به مهسا باز کرد
هردو با تمام اشتیاق و با طبیعیترین لطافت همدیگر را در آغوش گرفتند
مهسا چشمانش را بست و با صمیمیترین جذابیت، لبهایش را به لبان خسرو تسلیم کرد
خسرو لبهای مهسا را با تشنهگیِ هوس ؛ بغایت مطبوع ، با ظرافت بینظیر بین لبهایش گرفت
.و با دست راستاش انبوه موهای مخمل وار او را تا انتهای تار موهایش نوازش داد
سپس آرام آتش درون خود را با مکیدن لبهای مهسا که بیتاب بوسهی خسرو بودند
به ژرفای درون او سرازیر کرد
خسرو مانند شکوفهها آمدن بهار را حس میکند بی آنکه بگوید،
برای شب لحظه شماری میکرد
همزمان صدای ترانهای فضای خانه را پر کرد که خسرو پنهان از ما آماده کرده بود
مهسا بعدا بمن گفت
آتش لبهای خسرو چنان به لبهای من چسبید که احساس کردم جانم را از تنم میمکید 》
قلباش روی قلبم میکوبید.
کاملا تسلیم او شده بودم
من از نشئهی این بوسه، مست شده بودم
《 احساس کردم واقعا
( یک بوسه گرفت و برد لب های مرا )
من با چشمان مست،
خشنودی وصف ناپذیر دِلدادهگانم را در آغوش همدیگر تماشا میکردم
بالاتر از شادی، از خوشبختی و مهم بودن، حس دیگری داشتم
که درون تنم جا نمیگرفت و سرریز میشد
این صحنه؛ زیباترین تابلوی بوس و کناری است که در عمرم دیدهام
این صحنه تندیس مبداء تقویم آزمونهای زیستی من خواهد شد
دلشدهگانم آزادی عشق را تنفس میکردند
چه سعادتمندم که وسعت مهر و شیفتهگی را در همآغوشی لبان دلبران خود میبینم,
از بهزیستیِ ذهنیِ مهسا و از اینکه او بخشی از زندگی من و خسرو میشود،
یک احساس ورای شادی در قلبام بود
آرزو و التماس ژرفی را در شفافیت نگاه هر دو دیدم
لحظهای که منرا به شروع جشن ماندگار سه نفریمان صدا میزدند.
یکی از بازوانشان که دور گردن همدیگر بود، بازوهای دیگرشان را برای من باز کردند
من چگونه خودم را به آغوششان انداختم؛ نمی دانم
امروز من حشریترین لحظههای فانتزی چند سال همآغوشیام با خسرو و مهسا را دارم
از شوق اینکه لحظههای رویائی خود را در بیداری میدیدم
و فانتزی ایدهآلام را بدون آسیب در سایهی امن دلبرانام تماشا میکردم؛
هوس پرواز داشتم
سرم را وسط سینهی هر دو جای دادم
هنگامی که من را در آغوش گرفتند گرمای هوس؛
تمنامندی و عشق را در نفسهای تندشان احساس کردم .
. زمان آرام و چرخ، رام مثلث ما بود
دستهایم را دور کمرشان حلقه زدم ضربان قلب مهسا،
هوشبرانهترین طنین عمر من بود ،
.ضربان قلب خسرو نیز مانند امواج دریای خروشان، به تندی میزد
خسرو قفسهی سینهاش را به لبهای من چسباند که شاید کمی آرام بگیرد
من برای اینکه خسرو سر قرارش برسد سعی کردم طوفان شهوت و خواستنهایمان را
به لحظههای بعداز ظهر نگهدارم
مثلثمان را آرام بطرف در خروجی منزل هدایت کردم .
مهسا با بوس وخنده و گفتن 《 خسرو مواظب خودت باش و زود برگرد 》برگشت خانه
من خسرو را همراهی کردم،
دم ماشین که رسیدیم دوباره من را در آغوش گرفت
داغی لبهایش، تپشهای تند قلباش و گرمای سینهاش چنان لذتی داشت