توسط امیدی سرور
این روایتگرِ ادبیات و تاریخنگارِ نسل سالهای ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ “رفت”، مصادف شد
مطلب زیر در آغاز ( بدون کم و کاست) یادداشتی است از صدرالدین الهی
این متن یک چیزی حدود شاید ۲۰ سال پیش اگر اشتباه نکنم در کیهان لندن،
صدرالدین الهی
در زمستان ۱۳۵۳ در آستانهی اعزام ۱۰ کارآموز به روزنامهها
“حرفهای که به آن میروید حرفهی خطرناکی است.
مهین میلانی
****
صدرالدین الهی
گفتگوی من و فروغ
با مرگ ناگهانیِ او ادامه نیافت!
۱
بسیاری از من خواستهاند، در بارهی آخرین مصاحبهای که با فروغ کردم
چیزی بنویسم که تا حالا ننوشتهام.
کمتر از شعرش و بیشتر از خودش.
این که او را چگونه دیدم؟
کجا دیدم؟
چگونه سخن میگفت،
چه لباسی به تن داشت،
چگونه نگاه میکرد و…
نوشتن اینها، کار آسانی نیست. نزدیک به نیم قرن از آن دیدار گذشته است.
هر دو جوان بودیم. با یکماه اختلاف سن.
من برای مصاحبه به دیدارش رفتم.
در دفتری که ابراهیم گلستان در تهران داشت.
انگیزهی آن مصاحبه باز میگشت به مطالبی که در آن دوران،
دربارهی “شعر امروز” و شاعران جوان برای نشریات فرانسه مینوشتم
و اشعار این شاعران را هم برای انتشار در همان نشریات
به فرانسه ترجمه میکردم.
سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۸٫ سالهائیکه من با بسیاری
از مطبوعات فرانسه همکاری میکردم.
در همان دوران یکی از ناشران معروف فرانسه
از من خواست تا کار معرفی و ترجمهی گزیدهای
از اشعار یک شاعر زن و یک شاعر مرد ایران را برعهده بگیرم.
برای شاعر مرد نیما را در نظر گرفتم و برای شاعر زن “فروغ” را.
فروغ از سالهای ۱۳۳۰ به بعد در شعر زنانه ایران معروف شده بود
و با شعر “گناه” سروصدای زیادی به راه انداخته بود.
این شعر از تمنای “تنکامهگی” یک زن حکایت داشت
و گفتن و منتشر کردن چنین شعری
توسط یک شاعر زن،
گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشیکه گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی آهنین بود
در آن خلوتگه آرام و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهشهای چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم به گوشش قصه عشق :
ترا میخواهم ای جانانهی من
ترا میخواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانهی من
هوس در دیدهگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینهاش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا! که میداند چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
۲
در سالهای پیش از ۱۳۳۰ یک شاعری که من همیشه
دلم برای رها کردن ژشعر از سوی او می سوزد،
کلمه “گناه” را در معنای همآغوشی آن در شعرش به کار برده
و برای اولین و آخرین بار مجموعهی شعرش را بنام “گناه” به بازار داده بود.
این شاعر “محمد علی اسلامی ندوشن” بود
که بعدها شعر را رها کرد و استاد “اسلامی ندوشن” شد.
او در شعرهای این مجموعه از تنکامهگی حرف زده بود
و مخصوصا شعر گناه او سخت مورد توجه و سپس تقلید قرار گرفته بود.
همچنان که در زیر می خوانید، ندوشن این تنکامهگی را گناه خوانده بود
و گفته بود:
هان ای تن برهنه بیا تا “گنه” کنیم
ای حلقهی دو بازوی پیچنده، تنگ تر
فریدون توللی هم در استقبال از غزل سعدی با مطلع
رها نمی کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
غزلی ساخت به این صورت:
“گناه” کرده و در تیرهگی نشسته خموش
زماهتاب هراسیده چشم راهزنش
و نصرت رحمانی و بسیاری از دیگر مردان شاعر
در باره این “گناه” شعر سروده بودند،
اما فروغ اولین زنی بود
که با جسارت از “گناه” زنانه حرف زد و آن هم بسیار روشن و هوس انگیز.
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
به روی سینهاش مستانه لغزید
گنه کردم، گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه میدانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
در آن دوران، اشعار سیمین بهبهانی، لعبت والا و فروغ
در صفحهی ادبی مجله تهران مصور منتشر می شد.
نمیخواهم از یاد ببرم که مرحوم “شجاع الدین شفا” که به خوبروپسندی
و عاشق مسلکی شهرتی داشت
و ترجمههای عاشقانهاش دل دختران جوان را از سینه بیرون میآورد؛
بر مجموعه شعر “اسیر” فروغ مقدمهای نوشت.
من فروغ را در آن سالها، گاه که برای انتشار، شعری می آورد
و به لعبت والا که مسئول صفحهی ادبی مجله تهران مصور بود میداد،
دیده بودم
و از دور سلام و علیکی با هم داشتیم.
زنی سخت محجوب، با اندامی استخوانی که تقریبا بیدستوپا بهنظرم میرسید.
حتی آرایش متداول آن دوران زنان را هم نداشت.
بسیار ساده و معمولی لباس میپوشید
و هیچ نشانهای از آن زن گناهکاری که در شعرش خوانده بودم،
در او دیده نمیشد.
آخرین دیدار ما با هم، در همان مصاحبهای بود
که اندک زمانی- شاید کمی بیش از یک هفته-
پیش از تصادف اتومبیل و کشته شدنش با او کردم.
آمد و نشست و ابراهیم گلستان هم که در حکم برادر بزرگ من است،
زود به او پیوست.
همان فروغی بود که در دفتر مجله دیده بودم.
ساده؛ محجوب و درعین حال گشاده روی.
آن روز، اگر درست خاطرم باشد
یک کت و دامن سفید و سیاه بسیار معمولی بهتن داشت
که تنگ و چسبان و خوش قواره بر تنش نشسته بود.
گاه در برابر سئوالهای شیطنتآمیز من دستپاچه میشد
و خیلی زود گلستان به دادش میرسید.
آهسته و تقریبا زیر لب سخن میگفت.
گاهی با ناخن هایش بازی میکرد و گاهی برای جواب دادن
زیر چشمی نگاهی به گلستان میانداخت.
در عینحال گاهگاهی نگاههای زود گذر و زیرکانهای هم بهمن میانداخت.
همین نگاهها نشان میداد آنقدر هم ساده دل و دستپاچه نیست که نشان میدهد.
اگر از من بپرسید، خیلی راحت میگویم:
گلستان واقعا به او علاقهمند بود.
مراقب کارش بود.
دو سال پیش که میخواستم آن مصاحبه را بار دیگر در کیهان لندن منتشر کنم،
عکس یگانهای از فروغ را برایم فرستاد.
عکسی که تا آن زمان در هیچ کجا منتشر نشده بود.
همین عکسی که با این نوشته منتشر کردهام و گلستان از فروغ گرفته است.
بیشتر، حرفی ندارم، مصاحبه را بخوانید و اگر فرصتی شد، در وقتی دیگر،
مطلبی که در هفتهی مرگ او در مجله سپید و سیاه نوشته بودم را
برایتان روی این صفحه منتشر میکنم
تا بلکه بیشتر او را بشناسید
و بنظرم هنوز که هنوز است کتابی که به همت “امیر اسماعیلی” توسط
چاپ و انتشارات مرجان
به سرپرستی ابوالقاسم صدرات با نام “جاوانه فروغ فرخزاد” برای اولین بار
در تیرماه ۱۳۴۷ به بازار ارائه شد؛
بهترین مرجع برای شناخت فروغ است.
دیدار و گفتگوی من با فروغ:
در ادامه نوشته بالا، برایتان بخشی از آن مصاحبه مفصل با فروغ
که در شماره جمعه ۵ اسفند ماه ۱۳۴۵مجله سپید و سیاه منتشر شد را
در اینجا تکرار میکنم.
این آخرین مصاحبهای بود که فروغ کرد،
زیرا چند روز بعد از این مصاحبه، در آن حادثه شوم و مرگبار رانندهگی کشته شد.
ابتدا برایتان از فردای مرگ او در گورستان ظهیرالدوله می نویسم
و سپس بخشی از مصاحبهای را که با او کردم.
آن روز، صبح و شب پیش از آن برف می بارید.
آسمان از صبح پنداری که در شب بود
و در انتظار رسیدن آن که، برای همیشه در سکوت آرمیده بود.
آه بعضیها به سکسکه میپیوست و گاه هق هقی در فضای گورستان میپیچید.
مثل ترکیدن پیدرپی لامپهای چراغ برق در زیر باران.
باران اشک از هر سو سرازیر بود.
ابراهیم گلستان سواره آمد.
دوری در گورستان زد و خواب زده و به شتاب راهش را کشید و رفت
تا نبیند آن یگانهاش چگونه به «بعدها» میپیوندد.
دهان سیاه گور گشوده بود و صدای ناهنجار یک قاری پیر،
ناله و شیون مادر و خواهرها را، در قبای سبز آیات می پوشاند.
تل خاکی بود آماده برای پوشاندن پیکری در کفن سفید
و دسته گلهایی آماده تر برای نهادن بر گور.
جلوتر از همه، دسته گل علیاحضرت فرح پهلوی ریاست
عالیه انجمن حمایت از جذامیان
به خاطر فیلم «خانه سیاه است» ساختهی
«فروغ فرخ زاد»
و برنده جایزه بهترین فیلم مستند در فستیوال
«اوبرهاوزن».
(آلمان)
در چشم به هم زدنی فروغ در خاکها بود
و بر فراز تودهای از خاک، سیاوش کسرایی با همان شور همیشهگی می خواند:
آی گلهای فراموشیِ باغ
مرگ از باغچهی خلوت ما میگذرد داس بهدست
و گلی چون لبخند، میبرد از بر ما
شب پیش که خبر مرگ ناگهانیِ فروغ در شهر پیچید،
من و همسرم در خانهی سیاوش و مهری، زانوی غم بغل کرده بودیم.
سیاوش آن اتاق دیگر بود و مهری گفت دارد شعری برای فروغ میسازد.
من میدانستم که سیاوش باید زخمی بخورد تا فریادی برآورد
و فریاد زخم خوردهی شب پیش را در فضای گورستان ظهیر الدوله شنیدم.
شعرش در مرگ فروغ این طور تمام شده بود:
شعر در پنجره مهتابی
گریه سر داد و غریبانه نشست
اما، روز مصاحبه:
پیش از اینکه فروغ از خانهاش به استودیو بیاید،
من گلستان را تماشا میکردم.
فروغ، با چشمهای پف کرده، اما صورت شسته وارد اتاق شد
و من جلو پایش بلند شدم.
من یکماه از فروغ بزرگتر بودم.
ابراهیم بلند نشد، چو سرپا ایستاده بود که فروغ آمد.
فروغ درست مثل بچهای که صبح به معلمش سلام میکند
به ابراهیم سلام کرد. او هم جوابش را داد.
کمی مهربان تر از یک معلم.
کنار دست من که نشسته بود،
همهاش از زیر چشم ابراهیم را میپایید و هوای او را داشت.
مثل بچهای که میخواهد در امتحان تقلب کند و میترسد معلمش بهبیند.
به حرفهایی که در بارهی آن دو شنیده بودم
خیلی کوتاه فکر کردم و فکرم را یک شعر خود فروغ قطع کرد:
معشوق من
گویی ز نسلهای فراموش گشته است
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانهی قدرت را
تأئید میکند
من از صفر شروع کردم.
خودم را پاک زدم بهخنگی و گذاشتم فروغ حرفهایش را بزند
و ابراهیم را اذیت کند.
از احمقانهترین و سادهترین سئوالها شروع کردم.
پرسیدم:
برای چه شعر میگویی؟
فروغ
برای اینکه احتیاج دارم.
شعر برای من یک احتیاج است،
احتیاجی بالاتر از خوردن و خوابیدن، چیزی شبیه نفس کشیدن.
منظورم این است که این احتیاج به طور ضروری برای من مطرح است.
شعر در من پراکنده شده است،
یک زمانی بود که من این موجود را کنار دیگر چیزها
به صورت یک چیز مجرد و خارج از خودم تصور می کردم.
حالا مدتیست که او در من نفوذ کرده است،
یعنی مرا فتح کرده است و به این جهت من از شعر جدا نیستم.
آن وقت ها شعر را باور نداشتم.
این که میگویم باور نداشتم باز خودش مراحلی دارد.
زمانی بود که من شعرم را به عنوان یک وسیله تفنن و تفریح میپنداشتم.
وقتی از سبزی خرد کردن فارغ می شدم، پشت گوشم را می خاراندم
و می گفتم
خوب بروم یک شعر بگویم.
بعد زمانی دیگر بود که حس می کردم اگر شعر بگویم
چیزی به من اضافه خواهد شد
و حالا مدتی است که هر وقت شعر می گویم فکر می کنم
چیزی از من کم می شود.
یعنی من از خودم چیزی را می تراشم و به دست دیگران می دهم.
برای همین است که شعر به صورت یک کار جدی برایم مطرح شده
و حالا روی آن تعصب دارم.
یک زمانی بود که من وقتی شعر می گفتم خودم شعرهای خودم را مسخره میکردم.
اما حالا اگر شعرم را مسخره کنند عصبانی میشوم.
برای این که خیلی دوستش دارم.
مدتها زحمت کشیدم تا توانستم این چیز غریبهی وحشی را برای خودم، رام کنم.
او حرف میزد و از یگانهگی خودش با شعر سخن می گفت
و من این یک بیت را از کتاب «تولدی دیگر» با خودم زمزمه میکردم:
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
فروغ
کلمه، واقعا باید جایش در شعر مشخص باشد،
اگر نتواند جای واقعی خود را به دست بیاورد،
یک چیز زائد و اضافی است و ما نباید به اضافات بپردازیم.
صنعت حذف کردن، کم از هنر بهکار گماشتن نیست.
سئوال
موضوع شعرهایت چیست؟
فروغ
در چه زمانی؟
سئوال
مگر شما تاریخ نویسی؟
فروغ
خنده اش گرفت و گفت:
شعر من با خود من پیش آمده است.
من متاسفم که کتاب های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» را بیرون داده ام.
افسوس میخورم که من چرا این شروع را با «تولدی دیگر» شروع نکردم.
ابراهیم گلستان پرید وسط حرف
و گفت:
اگر بتوانیم نام این حالت را یک نوع کشف و شهود بگذاریم،
فروغ در این مرحله از شعر قرار دارد.
به کشف دنیای بیرونی برخاسته و شهود این دنیا را در خودش یافته.
فروغ
بله در خودم یافتهام.
به همین جهت امروز موضوع شعر من همه چیز می تواند باشد،
از پارو کردن برف تا عوض کردن قنداق بچه.
از تفاهم کامل یک مرد با پوست یک زن
و از نگاه کردن به یک کوچهی خالی در شب
و منظرهی دو اتومبیل که سخت با هم تصادف کرده اند.
این ها همه برای من موضوع شعر است.
سئوال
بعد از «تولدی دیگر» دارای یک نوع مشرب فکری در شعر شدهای .
فروغ
بله، به هر حال بعد از «تولد» باید بزرگ شد،
باید رشد کرد،
این تولد برای من در آستانه ۳۰ سالهگی بهوقوع پیوست
و حالا تصور میکنم شعری که خالی از فکر باشد نمی تواند مرا راضی کند.
من خودم برای خودم فکر دارم،
از دیگران متاثر نمیشوم و تلاش میکنم که صاحب یک فکر مستقل باشم.
شاعرهای فرنگی روی من اثر زیادی نگذاشته اند.
در شعر باید همیشه تازه نفس بود
و مجال نداد که خستهگی و پیری- منظورم پیری ذهن است- آدمی را از پا درآورد.
فاتحهی دیگران را از دم بخوانید، همه تمام شده اند.
گلستان باز پرید وسط و گفت:
راحتت کنم، بسیاری از اینها اصلا شاعر نبوده اند،
مدتی با شعر لاس زدند و چون رامشان نشد،
حالا حالت دون ژوآنهای پیر را دارند
که میخواهند لاف مردی و مردانهگی بزنند.
فروغ اسم خیلیها را برد که قبول نداشت و من در یک لحظه احساس کردم
که موج خودخواهی اندکاندک به او نزدیک میشود .
سئوال
در بارهی ابدیت چطور فکر میکنید؟
فروغ
از تداوم انسان در گیاه، گل و حیوان.
سئوال
معتقد به جاوید ماندن انسان نیستی؟
فروغ
از نظر جسم خیر.
سئوال
روح را قبول داری؟
فروغ
نه.
سئوال
در سالها بعد از مرگ ابدیت پشت سر نامت با شعرت وجود خواهد داشت.
در کتاب «عصیان» شعری به نام «بعدها» ساختهای،
این یک برخورد حسی و سطحی از خودت و مرگ است.
در آنجا می گوئی:
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند بهراه
فارغ از افسانههای نام و ننگ
اما به اعتقاد من در «تولدی دیگر» زائیده شدهای
و حالا پیام آور مفاهیم تازهای در شعر ما هستی.
گور ات نمیتواند گمنام بماند.
نمیتوانی بعد از مرگ فارغ از اندیشهی نام و ننگ باشی.
دربارهات قضاوتهایی خواهد شد.
فروغ
حالا فرض کن که مُردم و رفتم،
گور پدرشان هر چه میخواهند بگویند،
من برایم این مهم است که تا زنده هستم با شعرم زندگی کنم
و احساس شعرم را در زیر پوست تنم داشتهباشم.
تصور میکنی اگر من ابدی بشوم چیزی در این دنیا به من خواهند داد،
یا اصلا آن دنیایی وجود دارد
که بخواهم فکر شاعرانهی امروزم را به آن مشغول کنم؟
سپس خندید و خمیازه کشید- خسته شده بود-
گفتگو دراز بود
و او کم حوصله.
اظهار امیدواری کرد که باز هم یکدیگر را بهبینیم؛
اما دیگر هرگز این فرصت دست نداد.
دکتر صدرالدین الهی
مجله سپید و سیاه، شماره ۷۰۱
جمعه ۵ اسفند ماه ۱۳۴۵
منبع
https://madomeh.com/1400/10/10/selahi-ff//