رهگذر
در آغوشات که بودم
چشمان تو پنجرهای باز کردند
که ؛؛بودنهای؛؛ من
پراز شادی شدند
حتی ؛؛بودنام؛؛ بی تو
رؤیاهایم بیدار اند هنوز
مثل جریان عطر؛ در دامنهی ایوانی پر ازگل
تازه و تر
لمس هیچ حسی خیستر از لحظهی اوجام نبود
که جیغهایام پروانههارا به پرواز در آوردند
( آرزویم نه تنها دستیابی به تن تو ،
بلکه در آغوش گرفتن انسانی بود که درون تو میزیست )