پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۳۹۹ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

《آری و، نه‌،‌ ی مقدس》


،قلی خیاط،
روح ، شامل سه مرحله دگرگونی‌ست که برای‌تان می‌شمارم

وقتی روح به شتر تبدیل می‌شود،

وقتی شتر به شیر تبدیل می‌شود

و بالاخره، وقتی شیر به کودک تبدیل می‌شود)د


وقتی من و شما، و هر دوستدار دیگر فلسفه و اندیشه،

می‌خواهیم بچرخیم حول و حوش فیلسوفی در قد و قواره‌ی نیچه،

باید مد نظر بداریم که سر و کارمان با دیدگاهی‌ خواهد بود

غیرمتافیزیک، غیرالهی، و غیرمعنوی.

دیدگاهی بسیار پیچیده اما منسجم و دقیق.

البته، سر و کارمان با واژه‌های ساده خواهد بود،

با عبارات و اصطلاحات رایج و آشنا، ولی سرشار

از اشاره و استعاره‌ و داده‌های تاریخی، فرهنگی، فلسفی.

با نیچه، سر و کار ما با بیست و پنج قرن روند فلسفه‌ی غرب خواهد بود،

از هلنی‌ها و پیش ـ

سقراطی‌ها گرفته تا همین اوایل قرن بیست؛

با دو هزار سال آیین مسیحیت در تمام پیچ و خم و شاخ و برگ مکتب‌های بی‌شمارش؛

با میتولوژی یونان کهن و اسطوره‌ی ژرمانیک باستان،

با سمیولوژی زبان لاتین که مادر اکثر زبان‌های اروپایی ا‌ست.

راه به نظر هموار می‌آید اما مراقب باید بود.

یک لحظه عدم توجه و دقت، حتی در یک واژه،

ما با لغزشی گران سر و کار خواهیم داشت…

برای مثال، کافی‌ست «روح» را با «جان» اشتباه بگیریم تا اساس مطلب از دست‌مان در رود؛

آری این دو امر بسیار آشنا و کمابیش مترادف

در عرفان خودمان را که عرفان و اندیشه‌ی غرب

از شانزده قرن پیش، از سنت آگوستین به این‌ور،

با رسم و رسوم و وسواس تمام جدا از هم تشخیص داده است.

نیچه درواقع ساده است، شفاف و روشن، عمیق اما نه ژرف،

عمیق اما وارونه، رو به بالا و قله.

می‌گفت:

«هر ‌آن‌چه عمیق است بالا بیاید باید… تا برسد به ارتفاع من!»


خب، اکنون که با حول و حوش فیلسوف کمی آشنا شدیم،

بیائیم کمی با فلسفه‌ی او آشنا شویم. نکته‌ی آغاز نگرش

نیچه عمدتا وابسته است به سه امر:

تن، روح، و جغرافیای ممکن این دو؛

به عبارتی، مرزهای زمان و مکان دنیایی در دسترس، قابل سنجش و ارزیابی.

روح که خود عنصری‌ست داخل تن، فرایند و برایند تن،

جایگاه ذهن و اندیشه به حساب می‌آید

و اندیشه، بانی و محرک رفتار و کردارهاست.

 شتر،

در این متن حاضر ما، نمودی‌‌ است از رضایت و تسلیم شخص

در برابر بار زندگی،

و نیز خواست وی برای کسب نام و مقام و شهرت و احترام…

از این‌ رو، شترِ حاضر در روح هم خواهان به دوش کشیدن

بارهای سنگین است

و هم از سنگینی بار خود رنج می‌کشد.

هم دوست دارد مورد ستایش قرار گیرد

و هم مایل به این‌ که خود را شکسته‌نفس نشان دهد.

هم پیروزی در رقابت و مسابقه را می‌خواهد

و هم عزت نفس چشم‌پوشی از هدف در آخرین لحظه را،

هم غذای دانش و هم درد شادآور گرسنگی آن را،

هم بیماری و هم رد پزشک را، هم آب آلوده و هم چشمه‌ی حقیقت را،

هم رفاقت با بدگویان و هم معاشرت با نامداران را…

با اندکی تامل و دقت، می‌شود دریافت که وصف حال این روح

وصف حال خود ماست، وصف حال اکثر ماها:

ما که در عین حال خود را هم آزادفکر می‌خواهیم

و هم فروتن، هم سرکش و هم سر به زیر؛

ما که در عین حال هم درویش‌ا‌یم و هم جویای نام،

هم جنگجو و هم طالب صلح؛

ما که هم بت‌ها را دوست داریم و هم بت‌شکن‌ها را،

هم عارف متافیزیک و هم فیلسوف متریالیست را،

هم سنت‌شکن و هم سنت‌گرا را؛

ما که در عین حال هم آنارشیست هستیم و هم دموکرات،

هم مومن به زمین و هم معتقد به آسمان؛

ما که دقیقا، مو به مو، نکته به نکته، لا به لا، لایه‌های متعدد

و ناهمگون همان کسی هستیم

که جبر زمان و اراده‌ی روزگارمان می‌خواهد باشیم.

ما که شبیه کامپیوترهایمان، تبلت‌ها و اسمارتفون‌هایمان،

تلویزیون و سینما و دانشگاه و ورزشگاه و کلیسا و مراکز خریدمان،

رفتار و کردار و پندارهایمان داخل مکانیسم سیستمی عمل می‌کنند

که عملکرد و سود و زیان و هدفش پیشاپیش تعیین شده است،

طرح و تبیین شده است، فرماته شده است.

ما که غالب شورش‌ها و عصیان‌هایمان داخل حباب‌های صابون‌مان روی می‌دهند.

ما که ندانسته، شاید هم دانسته اما نخواسته،

هم خدا را می‌خواهیم و هم خرما را…

کماکان، هر از گاهی در دوردست‌های صحرا،

شتری را می‌بینیم که زار می‌زند، کف بر دهان آورده و شقشقه می‌زند،

بار سنگینش را از دوش انداخته می‌خواهد آزاد شود، رها شود.

می‌خواهد شبیه شیری شود غران و خروشان در برابر آخرین ارباب خویش،

آخرین خدای خدایش:

اکنون شیرِ قدرتمند و غرنده‌ی «من-اراده- می‌کنم» سر برافراشته است

در برابر اژدهای بزرگِ ارزش‌های هزارساله‌یِ «تو- باید».


نیچه می‌گوید

که برای سرنگونی این خدای کهن، برای گشودن راه و کسب آن آزادی لازم

جهت آفرینش ارزش‌های نوین،

حضور شیر شکارگر ضروری است در روح،

خود حیوان درنده اما قادر به خلق آن‌ها نخواهد بود. چرا؟

زیرا شیر حضور مجسم طغیان است،

شورش نیرویی مخرب برای غلبه بر هر چیزی که سرنگون و ویران باید گردد.

غرش وی سمبلی‌ست از «نه‌ی مقدس»؛ برای آفریدن راه و روش‌های نو،

روح نیاز دارد به یک «آری مقدس».


و این‌جاست که شیر پیروز جای خود را باید وا گذارد به کودک…

به کودکی خندان و بازیگوش.

آیا هر روح شیر خود را دارد؟

شیر هر روح آیا همیشه غرنده است، همیشه عصیانگر و پیروز؟

آیا هر روح کودک خود را دارد؟

کودک هر روح آیا همیشه خندان است، همیشه خالقِ بازیگوش؟


آری، هر روح به اجبار شیر و کودک خود را دارد

اما هر شیری غران و هر کودکی خندان نیست.

درواقع، به ندرت اتفاق می‌افتد که شتری به شیر تبدیل شود؛

که این شیر بغرد و پیروز شود.

شترهایی هستند که همیشه شتر می‌مانند،

با بار تسلیم و رضایت ، بر دوش تا آخر راه.

شیرهایی هستند که نمی‌غرند؛ یا می‌غرند

اما با بال و یال شکسته و مغلوب به دست خدای کهن خویش،

بر می‌گردند دوباره تبدیل می‌شوند به شترهای بارکشِ سر به زیر.

کودکانی هستند که زاده نمی‌شوند؛ یا زاده می‌شوند

اما پیر و افسرده و درمانده،

بدون خنده، بدون توان و اراده‌ی بازی…

ولی خب، این فصل دیگری‌ست.

فصل بسیار دراز و بسیار دردآور دیگری؛

هم در روزگار ما، هم در فرهنگ ما، و هم در بطن اندیشه‌ی نیچه.

 برگردیم…


می‌پرسید چرا کودکِ در روح قادر به خلق ارزش‌هایی‌ست

که از توان شیر بر نمی‌آید؟

زیرا کودک پاک است، فراموش‌کار است، خندان است، اهل بازی است؛

زیرا در دایره‌ی بازگشت جاودان، کودک شبیه چرخی است

که مدام می‌چرخد به دور خویش؛ به نیروی خویش.

متوجه قدرت تصویر و استعاره که هستید:

شبیه چرخی چرخان، کودکی در دایره‌ی بازگشت جاویدان…

به راستی که در امر فلسفه، ما همیشه با دایره سر و کار داریم:

دایره‌ی هستی، دایره‌ی ابدی، دایره‌ی مینا، دایره‌ی نیلوفری بودا…

در تمام ادیان و فلسفه‌های دنیا،

کمابیش بدون استثنا، همیشه صحبت از «دایره» است،

و یا صحبت از «مثلث» که خود نوعی دایره است.

فیلیپوس پاراسلسوس معروف به پاراسلس، پزشک و فیلسوف طلایه‌داری

که اساس اندیشه و ایمان و باورهای

مرسوم قرن پانزده میلادی را زیر و رو کرد،

می‌گفت: «کسی که می‌خواهد راه به حقایق آسمان ببرد،

باید دوباره از شکم مادر خود عبور کند.»

در فلسفه‌ی غیرمتافیزیک و غیرمذهبی نیچه، این حقایق نه آسمانی هستند

و نه ابدی، نه وجود دارند و نه دوام خواهند داشت.

حقایق «واقعی» هنوز آفریده نشده‌اند و خلق باید گردند،

مدام و بی‌وقفه. نه با خشم نه با کینه،

بل‌که با خنده، با بازی، به دست کودک حاضر در درون ما.

ارزش‌های خلق شده به دست من به دست شما سرنگون باید گردند

و ارزش‌های آفریده‌ی شما، به دست فرزندان شما.

همین.

چاره‌ی دیگری نیست. راه و روش دیگری نیست.


کودک خندان و بازیگوشِ روح

آیا می‌تواند هر چه را که اراده می‌کند به دست آورد؟

مثل پاسخ حاکم در فلسفه‌ی پست – رنسانس غرب،

پاسخ نیچه به این پرسش اساسی مثبت است

اما مشروط:

ما، کودک حاضر در روح ما، فقط چیزی را می‌توانیم اراده کنیم

که اراده‌کردنی‌ست،

که در «جغرافیای ممکن» قرار دارد،

این‌جا در دنیای ملموس،

این‌جا زیر پا، جلوی چشم و روی شانه‌های ما،

به قول آن عبارت مورد علاقه‌ی فیلسوف: «hic et nunc»، این‌جا و هم‌اکنون؛

نه در آسمان برهوتِ بی‌کران،

نه در بهشت برین و نه در جهان خیال یک ابدیت خام.

تنها راه جاودانه است، نه مسافر و نه مسافرخانه‌ی راه.


آن بخش زیبا و بسیار گویای «زرتشت» نیچه را حتما به یاد دارید

که خدایان المپ دور میزی گرد آمده‌اند،

تخته می‌زنند، تاس می‌اندازند، بازی می‌کنند، می‌خندند.

آری می‌خندند از ته دل، به ریش خود و انسان‌ها، بدون خشم بدون کینه؛

آن قدر می‌خندند که روده‌بر می‌شوند، می‌افتند و از خنده‌ی خود می‌میرند…

به مثابه‌ی این خدایانِ خندانِ بازیگوش،

کودک خندان و بازیگوشِ در روح، خدای نوینی را خلق می‌کند

که می‌خندد، می‌رقصد، پا می‌کوبد.

این خدای دیونیزوس‌وار وی از غم و بی‌عدالتی‌های ناپایان دنیا آگاه است،

از حضور میرا و ناپایدار خود آگاه است، درست، اما شاد از این دانش خود.

آورده‌اند که روزی در شهر تورینو، نزدیکی‌های ساعت ظهر در کوچه‌ای

پر از گِل و لای باران، زیر آسمان خسته‌ی زمستان،

فیلسوف خسته‌ی ما خود را به گردن اسب پیری انداخت

که نمی‌شناخت. بر گونه‌‌های حیوان بوسه زد. گریست.

از هوش رفت. افتاد. بیمار شد.

در خلال روزهای بعد، از بستر بیمارستانش، چند نامه‌ به این و آن نوشت

که با نام‌های دیونیزوس و امپراتور و آپولون امضا کرد؛

و نیز چند‌ی دیگر با امضای دشمنان فلسفیِ قسم‌خورده‌ی خویش:

پاپ، پدر، پسر، خدا، مسیح مصلوب…

این عمل ناهنجار، دور از انتظار و حتی خنده‌دار وی

شاید به دلیل حال و هوای تازه‌ی وی بود،

نتیجه‌ی این‌همه آمپول مورفین تزریق شده در عرض یک هفته؛

شاید به دلیل این چشم‌درد و سردرد و میگرن‌های شدید و بی‌شماری

که همیشه در خود داشت؛

شاید به دلیل آن بیماری کهنه‌‌اش، به ارث برده از فاحشه‌خانه‌های نیس و مانتون؛

شاید به دلیل چیز دیگری، درشت و دهشتناک، که در قالب تن نمی‌گنجید؛

شاید به دلیل این جنون جدیدی که او را همچو چاهی عمیق و تاریک

در خود بلعید و دیگر بیرون نداد؛

و شاید نیز به خاطر حضور کودکی خندون و شیطون،

نشسته داخل سرش در گوشه‌ای، مشغول بازی…

یک روز از زبان زرتشتِ خود نوشته بود:

«با خنده است که باید کشت نه با خشم.»



شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ