پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۰ خرداد ۷, جمعه

فريدون فرخزاد


نامی‌ترین شومَن ایران

فریدون فرخزاد (۱۵ مهر ۱۳۱۵ − ۱۶ مرداد ۱۳۷۱) شاعر، تهیه‌کننده، کارگردان و مجری تلویزیونی و رادیویی،

خواننده، ترانه‌سرا، آهنگساز، بازیگر و فعال سیاسی ایرانی‌ی مخالف نظام جمهوری اسلامی بود.

فریدون فرخزاد چند سالی عضو آکادمی ادبیات جوانان مونیخ بوده

و در سال ۱۹۶۶ به رادیو و تلویزیون این شهر نیز راه پیدا کرده‌است

در رادیو سلسله برنامه‌هایی همراه با طنز و توأم با موسیقی خاورمیانه از جمله ایران تهیه می‌کرده

و در تلویزیون مجموعه ی فیلم رنگی خیابان‌های آلپ را ساخته‌است

او در سال ۱۹۶۷ روی موزیک محلی (فولکلور) ایران

موزیک مدرن ساخت و با این موزیک به فستیوال موزیک اینسبورگ اتریش راه یافت

که جایزهٔ اول را هم دریافت نمود

 در همان سال امتحان دانشگاه خود را هم داد و در رشتهٔ حقوق سیاسی با درجه دکترا فارغ‌التحصیل شد

فریدون فرخزاد به جز زبان فارسی به زبان‌های آلمانی، انگلیسی و فرانسوی سخن می‌گفت

فریدون فرخزاد، به جز مدرک دکترای علوم سیاسی،

شاعر، نویسنده، برنامه‌پرداز، هنرپیشه، خواننده و مبتکر چندین برنامه تلویزیونی،

از جمله برنامه موفق «میخک نقره‌ای» در ایران بود.

تعداد زیادی از هنرمندان مشهورحال حاضر ایران را او به مردم معرفی نمود

که ستار، ابی، مرتضی، شهره و شهرام صولتی، لیلا فروهر، نوش آفرین و سلی از جمله آنان هستند.

او می‌کوشید شیوه ویژه خود را در زمینه برنامه‌پردازی داشته باشد.

بخش‌هایی از شعرهای او به کاباره‌های سیاسی اروپایی شباهت داشت و در لابلای تکه‌های سرگرم‌کننده،

انتقادهایی از سیاست‌های روز را می‌گنجانید. فرخزاد در رابطه با مجری‌گری‌اش در تلویزیون گفته‌است: 

《همیشه سعی می‌کنم مردم را در یک برنامه سه ساعته تلویزیونی که پر از خنده و شوخی و آواز و رقص است متوجه 

مطالبی بکنم که ارزش دارد بر روی آن‌ها فکر بشود》

ویکی‌پدیا



نیما قاسمی می نویسد

فریدون فرخزاد

 دکترعلوم سیاسی از آلمان و رساله‌اش تاثیر مارکسیسم بر کلیساهای آلمان شرقی بود

پرفورمنس عالی به عنوان مجری مقابل دوربین را با عمق روشن‌فکرانه جمع کرده بود؛

۵۷ او تناقض‌های بزرگ چپ‌گرایی‌ی مُد شده در جامعه‌ی ایرانی را بعد از شورش اسلامی سال

شاید زودتر از خیلی‌های دیگر دید و به آن صریحا اعتراض کرد

مشخصا می‌پرسید که اگر بلوک غرب بد است و شاه مملکت به الگوبرداری از غرب متهم بوده است

پس چرا خود این مردم چپ، به استثنای مواردی

به جای روسیه و جمهوری‌های اقماری‌اش و یا دست‌کم اروپای شرقی

به همین فرانسه و آلمان غربی و از همه بامزه‌تر، آمریکا مهاجرت می‌کنند؟



جایی گفته بود که مدتی درآمریکا بودم

اما حالم به‌هم‌خورد و به آلمان بازگشتم؛ جایی که لااقل فرهنگ چهارصدساله دارد

 او ژست چپ نداشت

اگر جامعه‌ی سرمایه‌داری آمریکا را تاب نمی‌آورد،

به اقتضاء تعلق‌ عمیق‌اش به زیست سطح بالای فرهنگی بود

غلط نکنم همین سال پیش بود که رضا داوری اردکانی، نظریه‌پرداز حکومت اسلامی

در واکنش به فشارهای صدا و‌سیما و نهادهای حکومتی دیگر برای اسلامی‌سازی دانشگاه

و مطالبه‌ی پی‌گیرانه از حقوق‌بگیران مدعی همراهی با سیاست‌های حکومتی

یادداشتی منتشر کرد و خیلی صریح نوشت که

در شرایطی که مردم برای اقتباس از فرهنگ و سبک زندگی غربی از هم سبقت می‌گیرند

و مقصد و منتهای مهاجران، حتی خود کارگزاران حکومتی و فرزندانشان به همان ممالک غربی‌ست

پروژه‌ی اسلامی‌سازی دانشگاه و جامعه، یک حکم دستوری، «از بالا»، و به هر حال تعارف‌آمیز

و غیرقابل اجراست

(نقل به مضمون)

او در حقیقت، اعترافی دیرهنگام می‌کرد به عمق ریاکاری و دودوزه‌بازی جامعه‌ی ایرانی

که به هیچ‌وجه منحصر به خانواده‌های وابسته به حکومت نیست

وقتی به وضوح

«گرایش غالبِ»

(major trend )

جامعه، غرب و سبک زندگی رایج در آن است، چه معنا دارد

که پوزیسیون و اپوزیسیون سیاسی، هر دو یک صدا منتقد رادیکال غرب‌اند

و چهل سال است اتهام کارگزاران رژیم قبل را

مدرنیزاسیون آمرانه‌ی اروپایی‌مآب، غرب‌گرایی و زد و بند با غرب می‌نامند!؟

مورخان مارکسیستی مانند کاتوزیان و آبراهامیان مستقر در انگلستان و آمریکا،

کاش یادداشت «تاریخی» او را می‌خواندند و کتاب‌های تاریخ خود را از نو می‌نوشتند


فرخزاد از خانواده‌ای برخاسته بود که در مسیری که در پیش گرفته بودند، صادق بودند

فلسفه‌ی غرب می‌خواندند، شعر نو می‌سرودند، از مناسبات غیرسنتی میان زن و مرد حمایت می‌کردند

و به هیچ‌وجه شرمنده‌ی این سبک زندگی غربی، یا غربی‌خوانده‌شده‌ی خود نبودند

صدالبته در جامعه‌ای که ریاکاری و دروغ‌گویی، حتی بسیار پیش‌تر از زمانه‌ی حافظ

به یک هنجار مسلط تبدیل شده است، این درجه از صدق، جرم کمی نخواهد بود

نمی‌بینید و در این سال‌ها به وضوحی شاید بیش‌تر ندیدیم

مجریان جانماز آب‌کشی را که بساط آبجوخوری‌شان در فرنگ لو رفت

یا آن کارگردانی را که عکس‌های بی‌حجاب قبل و بعد ۵۷ اش، همه‌جا هست

اما نه تنها مدعی انتخاب اختیاری حجاب است

که از مبارزان راه حجاب اختیاری هم، بی‌هیچ احساس تناقضی، ابراز انزجار می‌کند!؟

گناه کسی مانند مسیح علینژاد از دید چنین مردمانی چیست!؟

من معتقدم: همان گناه امثال فرخزاد!.. یعنی صدق! یعنی دفاع صادقانه از چیزی که درست می‌پنداری

وگرنه اصل حرف، چیز پیچیده‌ای نیست


فرخزاد، از آنچه که بود شرمنده نبود. و یقینا من که برای «شومنِ عرق‌خور ِ... »، اخلاقا

ارزش بیش‌تری به مراتب قائل‌ام تا ‌صاحبان پیشانی‌های پینه‌بسته

با حساب‌های بانکی انباشته از وجوهات مسروقه،

یا ناروشن‌فکران منزجر از سرمایه‌داری مستقر در ناف سرمایه‌داری،

تنها کسی نیستم که چنین احساس و عقیده‌ای دارم


اگر به روح اعتقاد داشتم می‌گفتم روحش شاد! اما به هیچ روحی اعتقاد ندارم

و اتفاقا در این مورد هم تنها نیستم

و این خبر بدی‌ست برای آن‌ها که دستان آلوده‌ای به خون مردمان راستین دارند!.. اگر خوب بدانند



در جریان قتل‌های زنجیره‌ای ایران ترورشد.



۱۴۰۰ خرداد ۶, پنجشنبه

شعر گنه کردم، فروغ

 


ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ

ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ گیسوان ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ

ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ

ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ‌ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺁﻓﺘﺎﺏ‌ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ‌ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﻫﯿﭻ‌ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ

ﭼﻮﻥ ذهنیّت ﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ، ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺯﻧﺪگی‌شاﻥ،

 ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﻀﺎﺩ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ

ﭼﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ

ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ‏«ﻋﺎﺷﻖ» ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ‏«ﻻﯾﻖ» ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ، ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺟﺐ‌ﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍ، ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ

ﻣﻦ ﺳﺎﻝ‌ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺮﺍﻓﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ

ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ، ﻧﻪ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺘﻢ

ﻭ ﻧﻪ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ‌ﺍﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ‌ﺳﻮﺧﺘﻪ،

 ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ

.‌ﻭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺑﻪدختران سرزمین‌ام بیاموزم

*

همسايه‌هاي ما همه در خاک باغچه‌هاشان  بجاي گل 

خمپاره و مسلسل مي‌کارند

همسايه‌هاي ما همه بر روي حوض‌هاي کاشي‌شان

  سرپوش مي‌گذارند

 و حوض هاي کاشي 

بي آن‌که  خود بخواهند 

انبارهاي مخفي باروتند 

و بچه‌هاي کوچه‌ي ما کيف‌هاي مدرسه‌شان را 

از بمب‌هاي کوچک پر کرده‌اند 

حياط خانه‌ي ما گيج است

من از زماني که قلب خود را گم کرده‌است مي‌ترسم 

من از تصوير بي‌هودگي اين همه دست 

و از تجسم بيگانه‌گي اين همه صورت مي‌ترسم

چند نمونه از بسیاران فروغ


رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه‌ی ترا

در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

از من رمیده‌ئی و من ساده دل هنوز

بی‌مهری و جفای تو باور نمی‌کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی‌کنم

یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه‌ی تو مست عشقُ‌‌ناز

لرزید بر لبان عطش کرده‌اش هوس

خندید در نگاه گریزنده‌اش نیاز

*

لب‌های تشنه‌اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه‌های شوق ترا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

با آنکه رفته‌ئی و مرا برده‌ئی ز یاد

می‌خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه‌ی پر آتش خود می‌فشارمت



گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی‌که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی آهنین بود

در آن خلوت‌گه آرام و خاموش

نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی‌تابانه لرزید

ز خواهش‌های چشم پر نیازش

در آن خلوت‌گه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب‌هایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصه‌ی عشق :

ترا می‌خواهمای جانانه‌ی من

ترا می‌خواهم ای آغوش جان‌بخش

ترا ای عاشق دیوانه‌ی من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

به روی سینه‌اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا ! که می‌داند چه کردم؟

در آن خلوت‌گه تاریک و خاموش


كاش در بستر تنهايي تو 

پيكرم شمع گنه مي‌افروخت 

زين گنه‌كاري شيرين مي‌سوخت 

ريشه‌ی زهد تو و حسرت من

*

معشوق من

انسان ساده ایست

انسان ساده‌ای که من او را

در سرزمین شوم عجایب

چون آخرین نشانهء یک مذهب شگفت

در لابلای بوتهء پستان‌هایم

پنهان نموده‌ام

من خوشه‌های نارس گندم را به زیر پستان می‌گیرم

 و شیر می‌دهم 

 پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد 

که پرواز را بخاطربسپارم

¤

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی

به اضطراب پستان‌هایم

وقتی که من دیگر

چیزی نداشتم که بگویم

توگونه‌هایت را می‌چسباندی

به اضطراب پستان‌هایم 

و گوش می‌دادی....



آشیانه جستجو نمی کنم

درتنی که شبنمی ست
روی زنبق تنم
¤

كاش در بزم فروزنده تو 

خنده‌ی جام شرابي بودم 

كاش در نيمه شبي دردآلود 

سستی و مستی خوابی بودم 


كاش چون آينه روشن مي‌شد 

دلم از نقش تو و خنده‌ی تو 

صبح‌گاهان به تنم مي لغزيد 

گرمي دست نوازنده تو 


كاش چون برگ خزان رقص مرا 

نيمه شب ماه تماشا مي‌كرد 

در دل باغچه‌ی خانه‌ی تو 

شور من... ولوله بر پا مي‌كرد 


كاش چون ياد دل انگيز زني 

مي خزيدم به دلت پر تشويش 

ناگهان چشم تو را مي‌ديدم 

خيره بر جلوه زيبايي خويش 

¤

آن تیره مردمک ها، آه

آن صوفیان سادهء خلوت نشین من

در جذبهء سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می‌زند

چون هُرم سرخگونهء آتش

چون انعکاس آب

چون ابری از تشنج باران‌ها

چون آسمانی از نفس فصل‌های گرم

تا بی نهایت

تا آنسوی حیات

گسترده بود او

دیدم در وزیدن دستانش

جسمیت وجودم

تحلیل می‌رود

دیدم که قلب او

با آن طنین ساحر سرگردان

پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید

پرده بهمراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هالهء حریق

می‌خواستم بگویم

اما شگفت را

انبوه سایه گستر مژگانش

چون ریشه‌های پردهء ابریشم

جاری شدند از بن تاریکی

در امتداد آن کشالهء طولانی طلب

وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهای گمشدهء من

دیدم که می‌رهم

دیدم که می رهم

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می‌خورد

دیدم که حجم آتشینم

آهسته آب شد

و ریخت، ریخت، ریخت



در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظهء بی اعتبار وحدت را

دیوانه‌وار زیسته بودیم

¤

آسمان همچو صفحه‌ی دل من

روشن از جلوه‌های مهتاب‌است

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوش‌تر از خواب‌است


خیره بر سایه‌های وحشی بید

می خزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه‌ای دلخواه

می‌نهم سر بروی دفتر خویش


تن صدها ترانه می‌رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

می‌دود همچو خون به رگ‌هایم


آه ... گوئی ز دخمه‌ی دل من

روح شب‌گرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده


بر لبم شعله‌های بوسه‌ی تو



می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله‌ی راز


ناشناسی درون سینه‌ی من

پنجه بر چنگ و رود می‌ساید

همره نغمه‌های موزونش

گوئیا بوی عود می‌آید


آه ... باور نمی‌کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آندو چشم شورافکن

سوی من گرم و دلنشین باشد


بی‌گمان زان جهان رؤیائی

زهره بر من فکنده دیده‌ی عشق

می‌نویسم بروی دفتر خویش

«جاودان باشی، ای سپیده‌ی عشق»



سعدی



سعدی

در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی ، با شاهدی سر سری داشتم

بحکم آنکه حلقی داشت طيب الادا 

و

خلقی کالبدر اذا بدا

آنکه نبات عارض اش آب حیات میخورد _ در شکرش نگه کند هرکه نبات میخورد

اتفاقا بخلاف طبع ، از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم

 دامن از او در کشیدم و مهر بر چیدم و گفتم

برو هرچه می بایدت پیش گیر _ سر ما نداری سر خویش گیر

شنیدمش که همی رفت و می گفت

شبپره گر وصل آفتاب نخواهد _ رونق بازار آفتاب نکاهد

□□

وقت طَرَب خوش یافتم آن دلبرِ طنّاز را

 ساقی بیار آن جامِ می ، مطرب بزن آن ساز را


 امشب که بزمِ عارفان از شمعِ رویت روشن است 

 آهسته تا نَبوَد خبر رندان شاهد باز را


دوش ای پسر ، مِی خورده ای ، چشمت گواهی می دهد 

باری ، حریفی جو که او مستور دارد راز را


 روی خوش و آوازِ خوش دارند هر یک لذّتی 

 بنگر که لذّت چون بُوَد محبوب خوش آواز را


چشمان تُرک و ابروان ، جان را به ناوک می زنند 

 یارب ، که داده ست این کمان آن ترکِ تیرانداز را


شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن 

 در گوشِ نی رمزی بگو تا بر کشد آواز را


 شیراز پر غوغا شده ست از فتنۀ چشمِ خوشت 

ترسم که آشوبِ خوشت بر هم زند شیراز را


 من مرغکی پر بسته ام ، زآن در قفس بنشسته ام 

گر زآنکه بشکستی قفس ، بنمودمی پرواز را


سعدی تو مرغِ زیرکی ، خوبت به دام آورده ام 

 مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را


□□

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی ، کس نکند ملامتش


میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرج است و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش


داروی دل نمی‌کند کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش


هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش


جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش


کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش


هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش


شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ