پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۰ خرداد ۶, پنجشنبه

شعر گنه کردم، فروغ

 


ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ

ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ گیسوان ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ

ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ

ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ‌ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺁﻓﺘﺎﺏ‌ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ‌ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﻫﯿﭻ‌ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ

ﭼﻮﻥ ذهنیّت ﺸﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ، ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺯﻧﺪگی‌شاﻥ،

 ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﻀﺎﺩ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ

ﭼﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ

ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ ‏«ﻋﺎﺷﻖ» ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ‏«ﻻﯾﻖ» ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ، ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺟﺐ‌ﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍ، ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ

ﻣﻦ ﺳﺎﻝ‌ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺮﺍﻓﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ

ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ، ﻧﻪ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺘﻢ

ﻭ ﻧﻪ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ‌ﺍﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏ‌ﺳﻮﺧﺘﻪ،

 ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ‌ﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ

.‌ﻭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺑﻪدختران سرزمین‌ام بیاموزم

*

همسايه‌هاي ما همه در خاک باغچه‌هاشان  بجاي گل 

خمپاره و مسلسل مي‌کارند

همسايه‌هاي ما همه بر روي حوض‌هاي کاشي‌شان

  سرپوش مي‌گذارند

 و حوض هاي کاشي 

بي آن‌که  خود بخواهند 

انبارهاي مخفي باروتند 

و بچه‌هاي کوچه‌ي ما کيف‌هاي مدرسه‌شان را 

از بمب‌هاي کوچک پر کرده‌اند 

حياط خانه‌ي ما گيج است

من از زماني که قلب خود را گم کرده‌است مي‌ترسم 

من از تصوير بي‌هودگي اين همه دست 

و از تجسم بيگانه‌گي اين همه صورت مي‌ترسم

چند نمونه از بسیاران فروغ


رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه‌ی ترا

در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

از من رمیده‌ئی و من ساده دل هنوز

بی‌مهری و جفای تو باور نمی‌کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی‌کنم

یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه‌ی تو مست عشقُ‌‌ناز

لرزید بر لبان عطش کرده‌اش هوس

خندید در نگاه گریزنده‌اش نیاز

*

لب‌های تشنه‌اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه‌های شوق ترا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

با آنکه رفته‌ئی و مرا برده‌ئی ز یاد

می‌خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه‌ی پر آتش خود می‌فشارمت



گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی‌که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه جوی آهنین بود

در آن خلوت‌گه آرام و خاموش

نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی‌تابانه لرزید

ز خواهش‌های چشم پر نیازش

در آن خلوت‌گه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لب‌هایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصه‌ی عشق :

ترا می‌خواهمای جانانه‌ی من

ترا می‌خواهم ای آغوش جان‌بخش

ترا ای عاشق دیوانه‌ی من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

به روی سینه‌اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا ! که می‌داند چه کردم؟

در آن خلوت‌گه تاریک و خاموش


كاش در بستر تنهايي تو 

پيكرم شمع گنه مي‌افروخت 

زين گنه‌كاري شيرين مي‌سوخت 

ريشه‌ی زهد تو و حسرت من

*

معشوق من

انسان ساده ایست

انسان ساده‌ای که من او را

در سرزمین شوم عجایب

چون آخرین نشانهء یک مذهب شگفت

در لابلای بوتهء پستان‌هایم

پنهان نموده‌ام

من خوشه‌های نارس گندم را به زیر پستان می‌گیرم

 و شیر می‌دهم 

 پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد 

که پرواز را بخاطربسپارم

¤

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی

به اضطراب پستان‌هایم

وقتی که من دیگر

چیزی نداشتم که بگویم

توگونه‌هایت را می‌چسباندی

به اضطراب پستان‌هایم 

و گوش می‌دادی....



آشیانه جستجو نمی کنم

درتنی که شبنمی ست
روی زنبق تنم
¤

كاش در بزم فروزنده تو 

خنده‌ی جام شرابي بودم 

كاش در نيمه شبي دردآلود 

سستی و مستی خوابی بودم 


كاش چون آينه روشن مي‌شد 

دلم از نقش تو و خنده‌ی تو 

صبح‌گاهان به تنم مي لغزيد 

گرمي دست نوازنده تو 


كاش چون برگ خزان رقص مرا 

نيمه شب ماه تماشا مي‌كرد 

در دل باغچه‌ی خانه‌ی تو 

شور من... ولوله بر پا مي‌كرد 


كاش چون ياد دل انگيز زني 

مي خزيدم به دلت پر تشويش 

ناگهان چشم تو را مي‌ديدم 

خيره بر جلوه زيبايي خويش 

¤

آن تیره مردمک ها، آه

آن صوفیان سادهء خلوت نشین من

در جذبهء سماع دو چشمانش

از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می‌زند

چون هُرم سرخگونهء آتش

چون انعکاس آب

چون ابری از تشنج باران‌ها

چون آسمانی از نفس فصل‌های گرم

تا بی نهایت

تا آنسوی حیات

گسترده بود او

دیدم در وزیدن دستانش

جسمیت وجودم

تحلیل می‌رود

دیدم که قلب او

با آن طنین ساحر سرگردان

پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید

پرده بهمراه باد رفت

او را فشرده بودم

در هالهء حریق

می‌خواستم بگویم

اما شگفت را

انبوه سایه گستر مژگانش

چون ریشه‌های پردهء ابریشم

جاری شدند از بن تاریکی

در امتداد آن کشالهء طولانی طلب

وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود

تا انتهای گمشدهء من

دیدم که می‌رهم

دیدم که می رهم

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می‌خورد

دیدم که حجم آتشینم

آهسته آب شد

و ریخت، ریخت، ریخت



در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار

در یکدیگر گریسته بودیم

در یکدیگر تمام لحظهء بی اعتبار وحدت را

دیوانه‌وار زیسته بودیم

¤

آسمان همچو صفحه‌ی دل من

روشن از جلوه‌های مهتاب‌است

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوش‌تر از خواب‌است


خیره بر سایه‌های وحشی بید

می خزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه‌ای دلخواه

می‌نهم سر بروی دفتر خویش


تن صدها ترانه می‌رقصد

در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رؤیا رنگ

می‌دود همچو خون به رگ‌هایم


آه ... گوئی ز دخمه‌ی دل من

روح شب‌گرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده


بر لبم شعله‌های بوسه‌ی تو



می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

می درخشد میان هاله‌ی راز


ناشناسی درون سینه‌ی من

پنجه بر چنگ و رود می‌ساید

همره نغمه‌های موزونش

گوئیا بوی عود می‌آید


آه ... باور نمی‌کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آندو چشم شورافکن

سوی من گرم و دلنشین باشد


بی‌گمان زان جهان رؤیائی

زهره بر من فکنده دیده‌ی عشق

می‌نویسم بروی دفتر خویش

«جاودان باشی، ای سپیده‌ی عشق»



شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ