پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۳۹۹ اسفند ۱۰, یکشنبه

زبان سلطه وجود دارد


 نیچه به مثابه آموزگار
محمود صباحی
۱

در آغازین روزهایِ تحصیلاتِ دانشگاهی، مردِ نقاشی را در زیرِ پلِ خواجوی اصفهان ملاقات کردم که پیش‌تر با او در یک جشنواره‌یِ فیلم آشنا شده بودم: او از منِ کارگردانِ هجده ساله‌یِ یک فیلمِ هشت میلی‌متری کاریکاتوری کشیده بود، کاریکاتوری که من را در حالِ نفیِ همه‌یِ کتاب‌ها تجسم می‌کرد و چنین دریافتی از تماشای فیلم و از شنیدنِ سخنان من در آن جشنواره او را دست داده بود

در آن زمان آن مردِ نقاش من را سلمان‌ رشدی دوم نامید و سخن‌هایِ مرا نیز در آن‌جا نیچه‌ای تعبیر کرد: این نخستین بار بود که نام نیچه را می‌شنیدم، و سپس از کتاب «چنین گفت زرتشت» سخن گفت

من این کتاب را خریدم، در حالی که فروشنده‌ با لهجه‌یِ کش‌دارِ غلیظِ اصفهانی من را از خواندن این کتاب نهی می‌کرد؛ اما من هنوز چندان به وجد نیامده بودم که به خواندن این کتاب درآویزم، تا آن که پس از چند روز، به دیدارِ آن مردِ نقاش در خانه‌اش رفتم و او کتاب را از دستم گرفت، پاره‌ای از آن خواند و آن را بر فرقِ سرِ خود کوفت: این صحنه، مرا به راستی دگرگون کرد؛ همان لحظه‌ای که با خود گفتم چگونه ممکن است کلمات چنین یارایی داشته باشند؟ تا این اندازه که مردی بدین جهان‌دیدگی را  جامه‌در و از خود به در کنند؟ ـــ و این آغاز آشنایی و دوستیِ من با نیچه و نوشته‌های او بود

۲

آن چه من را هنوز هم به نیچه علاقه‌مند می‌سازد، نه تنها تواناییِ فرهنگ ـ جامعه شناسیِ او، که زبانِ او در مقام یک نویسنده است. نیچه رازِ بزرگی برای من آشکار کرد: رازِ قدرتِ زبان؛ اگر ادعا کنم که جاذبه‌یِ نیچه در مقام نویسنده، شاعر و چه بسا فیلسوف، چیزی نیست مگر چیرگیِ او بر زبان، چندان هم به خطا نرفته‌ام! چیرگیِ ذهن بر زبان در اساس گونه‌ای پیروزیِ شکوهمندِ انسانی است، پیروزی‌ای که در جهان هرگز همگن و همتایی نمی‌تواند داشته باشد؛ در کتاب مقدس آمده است که در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود؛ این حقیقتی است انکارناپذیر! خداوند، کلمه است اما این کلمه، تنها یک کلمه نیست بلکه ساختار و اقتدارِ زبان است که در مقامِ الوهیت بر ذهنِ ما فرمان می‌راند. نیچه، هوش‌مندانه روزی گفته بود می‌ترسم که از چنگالِ مفهوم و تصورِ خدا رهایی نیابیم چرا که هنوز به دستور زبان ایمان داریم

راستش، من هنوز به اندیش‌ورزی برنخورده‌ام که بتواند چنین تیزبینانه، چهرگانِ گونه‌گونِ الوهیت را تشخیص دهد؛ به ویژه، چهره‌ی‌ِ الوهیتیِ زبان و دستور زبان را که اغلبِ اذهانِ انسانیِ ما را در چنبره‌یِ خود گرفته است. با همه‌یِ این ، حقیقت اما این است که نمی‌توان به جنگ خدا، کلمه، زبان و ساختارِ زبان و دستورِ زبان رفت مگر به واسطه‌یِ نیرویِ خودِ زبان

 من از سبکِ نوشتاری نیچه آموختم که زبان را چون پاد ‌ـ‌ ‌زبان در کار باید آورد، یعنی بیش از آن که زبان بر ذهن چیرگی یابد، باید بر زبان چیره آمد و بر گُرده‌ی‌ِ آن شد و  چون توسنی بدان تاخت در دشت،  و با آن پرید چون اسبِ پرنده بر بالایِ جنگل‌، بر فرازِ رود، در آسمان و در هر کجایِ وحشیِ دیگری که زبان ، پیش‌ از آن ما را از آن باز می‌داشته است

بر زبان باید شورید، از تکرارِ سخن‌ها، شعرها، لطیفه‌‌ها باید تبری جست، از بدل کردن آن‌ها به روایت و حدیث پرهیز  بایدکرد؛ در حقیقت کارِ اندیشیدن همین است که ذهن را از چنبرِ زبان برون آورد و زبان را از زبان شدن، از سلطه شدن، برهاند. از این رو، زبانِ فارسی، آلمانی، انگلیسی، ترکی و یا عربی وجود ندارد، بلکه زبانِ سلطه وجود دارد که ذهنِ ما را به خدمتِ خود درمی‌آورد اما چنان می‌نماید که این خواست ، و این زبان ، خواست و زبانِ خودِ ماست و این بدترین و وحشتناک‌ترین گونه‌یِ بردگی است که رهایی از آن شاید تنها کارِ کارستانِ ما در این جهان باشد: زبان را باید بی‌زبان کرد، و صدایی دیگر، رنگی دیگر از آن برون آورد، وگرنه او آهنگِ خود را در ذهنِ ما و از طریقِ ما در جهانِ ما، طنین خواهد افکند

من زبانِ فارسی را دوست می‌دارم اما نه بدان سبب که زبانِ اجدادیِ من است زیرا هرگز نه معلوم است که اجدادِ من بدین زبان سخن گفته باشند؛ تازه اگر هم گفته باشند، چرا  من باید بدان زبان سخن بگویم؟ چرا من باید میدان‌گاهی برای طنینِ دنیایِ مُرده‌یِ ایشان باشم؟ ـــ بی‌تردید من زبان فارسی را بسیار دوست می‌دارم چرا که با آن می‌توانم ذهنِ خود را از قدرت و نفوذِ زبان برهانم یعنی می‌توانم بدان بیندیشم و نه آن که چون زبانِ فارسی شکر است، یا عسل است و  ملوس و ناز! ـــ این برای من طبیعی است که اگر بر زبان ترکی یا سواحیلی چیرگی می‌داشتم، بدون تردید با آن می‌نوشتم و با آن زندگی می‌کردم و آن را دوست می‌داشتم و آن را شکر و عسل و حلوا می‌یافتم چرا که امکان‌هایِ بودنِ من در گروِ آن بود: امکان‌هایِ لذتم،  امکان‌هایِ رهاییِ من از قیدِ زبان به مثابه نیروی سلطه

به دگر زبان، من از  نیچه و زبانِ او، آموختم که چگونه به سلطه‌یِ دستورِ زبان و الوهیتِ زبان در خود پایان دهم؛ او مرا آموخت که بر تاریخ و نیرویِ آن، چیره آیم، و از چنبر آن برون جهم و به ویژه آن که عقل را در مقام تاریخ  با یک فهمِ زنده از جهان و از خود،  جا به جا نگیرم؛ زیرا که عقل زیرِ سیطره‌ی زبان اغلب مانع از آن می‌شود که آن چه بودِ من در هیأتِ عقلِ من ظهور کند و بشود آن چه که

باید

نیچه، نه تنها بساطِ خنزرپنزری‌ها را در ذهن من برچید، که حتا این توانایی را به من در مقام اندیش‌ورزی مستقل داد که مقهورِ ماشین‌ها و  نظام‌های فلسفی نگردم و آزادیِ فکریِ خود را در هیچ شرایطی از دست ندهم؛ من از او آموختم که من نمی‌توانم دستورِ زبان را نگه دارم اما از دستوراتِ مذهبی و اوامر و نواهیِ اخلاقی سرپیچی کنم؛ هم‌چنان که من  نمی‌تونم چنان بودِ خود را به اندیشه و به کنش درآورم اگر که هم‌چنان به نظام‌ها و دستگاه‌های فلسفی به مثابه غول‌هایِ شکست‌ناپذیرِ ستایش‌آسا، می‌نگرم: هم  به واسطه‌یِ آموزه‌هایِ او بود که همزمان از چنبرِ تاریخ، زبان، عقل، شیطان، خدا، تمام و ناتمام و الوهیت و ناالوهیت همزمان برون جستم و ذهنم را از چنگِ اغیار به در آوردم. اینک زبان نه دیگر همان ذهنِ من، که همبازیِ ذهنِ من است

□□

۳

یکی از نشانگانِ این که ذهن انسان جدید هنوز در بندِ پارادایم‌هایِ مذهبی است، آن است که در سنجش‌های‌اش، همه‌یِ حوادث جهان را چنان می‌سنجد که گویا هر اتفاقی در این جهان معطوف به اراده‌ و یا اراد‌ه‌گان رخ می‌دهد؛ ـــ یعنی هر حادثه در این جهان چونان چیزی است از پیش طراحی شده و از پیش برگمارده

مادرِ بزرگِ مرحومه‌یِ من به مثابه یک ذهنِ سنتیِ مذهبی، دستِ خداوند، آن حاکمِ بلامنازعِ جهان را در پسِ هر اتفاقی می‌دید و انسان جدید هم گمان می‌کند که نیروهای پشتِ پرده زمینه، و سمت و سوی حوادث را تعیین می‌کنند، با این تفاوت که این انسان به ظاهر غیر مذهبیِ تازه به دوران رسیده، در ساز و کارِ تحلیل‌هایِ خود سیاست‌مداران و مدیران را در مقامِ خدایِ برسازنده‌ی حوادث، برمی‌نشاند، در حالی که آن ذهنِ سنتیِ مذهبی خدایِ قدیمیِ نامرئی همه‌چیز دانِ همه‌کاردان را: می‌بینید که ساز و کار و کارکرد هر دوِ این ذهن‌ها به گونه‌ای شگفت‌انگیز یک‌سان‌اند

این توهم و سوءتفاهم از آن جایی بر می‌آید، که  این اذهانِ آراسته به آرایه‌های مدرن، هنوز سرشان در رهن و در اجاره‌ی پارادایم‌هایِ مذهبی است و نحوه‌یِ فکر کردن‌شان چندان تفاوتی با مرحومه مادر بزرگ من ندارد زیرا اگر برای او خداوندگارِ قادرِ مطلقِ متعالی وجود داشت که حتا یک برگ درخت هم بدونِ اذنِ او نمی‌افتاد، برای اینان نیز سیاست‌مدارانی وجود دارند که هیچ حادثه‌ای بدون اذن و اجازتِ آنان نمی‌تواند رخ دهد! در نزدِ اینان، سیاست‌پیشه‌گان، مقام خدایی یافته‌اند. از این رو، در پسِ هر حادثه‌ای، نه کنش‌ها و واکنش‌های نابه‌هنگام و نامنتظره‌یِ نیروهایِ زندگی، که  اراده‌گانِ سیاسیِ از پیش تعیین‌‌گر‌ نشسته‌اند و همچون یهوه می‌گویند، بشود، و سپس می‌شود! غافل از آن که سیاست‌مداران از این رو، سیاست‌مدار نامیده می‌شوند که می‌توانند به سببِ امکاناتی که در اختیار گرفته‌اند، حوادث را به گونه‌ای روایت و تفسیر کنند که گویی برون از اراده‌ی الهیِ آنان هیچ رخ نمی‌دهد! 

خوش‌بختانه اما، نیروهایِ حقیقت، نیروهایِ دگرگون‌‌گرِ زندگی هرگز نه پیش‌بینی پذیرند و نه هرگز مهارشونده و نه هرگز می‌توان آن‌ها را به بند کشید و یا در بیقوله‌ها و پستوها طراحی‌شان کرد! آنان از کورترین نقاطِ ذهنِ سیاست‌مداران، تحلیل‌گران و مدعیانِ دیگر، واردِ عرصه‌یِ زندگی می‌شوند

این آموزه‌یِ نیچه بود که همزمان  می‌توانستم چهره‌یِ قدیم و مدرنِ خدایگان را بشناسم و از آغوشِ خدایانِ پیشین در دامانِ خدایگانِ نو در نغلتم و پرستنده و مبلغِ آنان نگردم

این آموزه‌یِ دیگر او بود که به سوسیالیست‌ها، کمونیست‌ها و به جماعتِ گله‌گرایِ دیگر، هرگز اعتماد نکنم؛ به این جماعت‌هایِ کینه‌توز، به این انقلابی‌هایِ ماتحت‌سوخته! به این بردگان! به این برده‌جانان! 

هم‌چنان که از او آموختم، امرِ مقدس وجود ندارد، بلکه آن‌چه که وجود دارد، چیزی به نامِ امرِ آمرانه، یا آمرانگی است که می‌تواند خشونت را ایجاد و پایندانی کند: آمرانگی بی‌تردید خود را مقدس می‌نماید اما آن‌چه اغلب سر و ته گرفته می‌شود علتِ آمرانگی با معلولِ تقدس است. در اساس، آن‌چه که تولید و توجیه خشونت می‌کند، نه امرِ مقدس، که امرِ آمرانه است و امرِ مقدس تنها یکی از چهره‌گانِ امرِ آمرانه یا آمرانگی است. کنشِ آمرانه، در هرچهره‌ای که ظاهر شود خود‌خواه، زمخت، مزوّر، بد طینت و خشن است، اما زیاده سیّاس نیز هست و می‌داند که چگونه خود را در هیأتِ  امرِ مطلوب، امر داوطلبانه و امرِ ناآمرانه درآورد؛ و این همان کاری است که امرِ مقدس نیز در مقامِ نمودی از امرِ آمرانه می‌کند. امرِ مقدس خود همیشه نهان است، چنان که امرِ آمرانه هرگز خود را آشکار نمی‌کند و در پسِ زبان،  قانون و هزاران امرِ انسان‌دوستانه و امرِ خیرخواهانه نهان می‌شود؛ اما آن‌چه که نباید هرگز فراموش کرد، این است که این خود‌نهان‌گری، به طورِ بنیادی خصلتِ امرِ آمرانه است نه امرِ مقدس، اما این طبیعی است که در نزدِ امرِ مقدس نیز حی و حاضر باشد، چرا که خاستگاهِ امرِ مقدس همان امرِ آمرانه است! در نگرِ من، این نشانه‌یِ اغفال‌شدگیِ جدیدِ ماست که تنها چهره‌یِ مقدس‌نمایِ آمرانگیِ را  عاملِ ایجاد و توجیه خشونت معرفی کنیم و چهره‌گانِ دیگرِ امرِ آمرانه را نه تنها باز نشناسیم که به خدمت‌شان نیز در‌آییم؛ این یک بدفهمی است که نمایشِ تقدس را، که تنها یکی از معلول‌ها و پوشش‌هایِ امرِ زمختِ آمرانه است، به مقامِ علت برنشانیم و امرِ آمرانه را در جولان‌ها و جولان‌گاه‌هایِ نهانِ دیگرِ خشونت‌بارش بستاییم و بسا به پرستش‌اش برخیزیم! بله، او پیشاپیش چهر‌‌گانِ خدایگانِ مدرن، پسا مدرن و چه بسا خدایگانِ آینده را برای من آشکار کرد! 

□□□

۴

نیچه، یک سوءتفاهم ابدی خواهد بود برای کسانی که آثار او را نه به مثابه امکانی برای پرسش‌گری و اندیش‌ورزی، که در مقامِ مرجعی برای دانستنِ حقیقت بخوانند و دریابند. نیچه با طرح‌انداختنِ دوباره‌یِ همه‌یِ آن‌چه که در مفاهیم فلسفی و نیز ادبیاتِ انسانی فراموش شده، سرکوب شده و نادیده گرفته شده بود، امکانِ بازاندیشیِ بزرگ را فراهم می‌آورد؛ او هرگز مدعیِ حقیقت نبود بلکه چنان که در بیشینه‌یِ آثارش نیز هویدا است، می‌گوید اگر چنین نباشد که چنان باشد، چه؟ ــــ او وضعیتِ ذهنِ انسانی را از آن یک سویه‌گیِ مطلق‌انگارِ پیشینِ خود به در‌آورد، و چنان که خود او می‌گوید، زمینه‌یِ بازسنجیِ همه‌یِ ارزش‌ها را در ذهنِ ما امکان‌پذیر می‌کند. در آثارِ او اغلب، ارزش‌هایِ سنتی و ارزش‌هایِ مخالفِ آن، در نمودها و نمادهایِ مختلف با یک دیگر رویارویی می‌شوند و از این رو، اغلب سببِ دریافتِ نادرستِ خوانندگانِ چه بسا پرخوان اما کم اندیش می‌شود. از سویِ دیگر، آن چه که ورطه‌یِ این سوءتفاهم را عمیق‌تر می‌کند، این است که نیچه در مقامِ سبک از فرازِ همه‌یِ روش‌هایِ علمی و فلسفیِ پیشین درمی‌گذرد و به زبانی سخن می‌گوید، که از نظرِ گشودگی، به ادبیات و شعر نزدیک‌تر است اما از دنیایِ شعر و ادبیات نیز درمی‌گذرد! ـــ و این‌ها همه، برای خواننده‌‌ای که از ذهنِ چندسویه بی‌بهره باشد، و به ویژه هنوز ذهنی افلاطونی داشته باشد، جز سردرگمی و دریافت‌هایِ ناشیانه و نادرست، هرگز حاصلِ دیگری بار نخواهد داد

از سوءتفاهم‌هایِ بنیادی‌ای که هنوز هر از گاه سری از سرها درمی‌آورد این است که نیچه گفته است به سراغ زنان می‌روی؟ ـــ تازیانه را فراموش مکن! ـــ به شنیدن و خواندنِ این گزاره، انسان امروزی که به گونه‌ای دیگر از رفتار با زنان مأنوس است، ناگهان نیچه را فردی خواهد یافت که علیه زن و زنان بوده است؛ و اگر هم کمی از دانشِ فلسفی برخوردار باشد، تلاش خواهد کرد تا این گزاره را به تفسیرهایِ کژ و گوژ پذیرفتنی و  چه بسا دگرسان کند، دریغ از آن که این گزاره هرگز به نیچه در مقام اندیش‌ورز مربوط نمی‌شود، بلکه این حقیقتِ کوچک یا گزاره‌ای است که از سویِ یک پیر زن که نمادی از لوح‌هایِ کهن و ارزش‌هایِ سنتی است، به زرتشت به هنگامِ رویارویی با او، پس از آن که آموزه‌های‌اش را می‌شنود،  اهدا می‌شود، و هیچ مقصود و معنایِ شگفتی هم در پسِ آن نیست، جز این که به سراغِ زنان که می‌روی، تازیانه را نباید فراموش کنی؛ یعنی باید چندان و چنان ترتیب‌ِ زنان را بدهی که هرگز توانِ قد راست کردن و اظهارِ وجود نداشته باشند! ـــ و معلوم است که این ترتیب دادن تنها در اتاقِ خواب رخ نمی‌دهد بلکه هر کنش و واکنشِ زنانه را نیز در بر می‌گیرد، هر امکانِ از خود درآمدن و بر فرازِ خود جستن را؛ چرا که در چشم‌اندازِ سنت، زن و زنانگی باید به پذیرندگی و انفعالِ محض فروکاسته شود؛ به بارداری و بازداریِ محض! ـــ خب مگر این آموزه‌یِ بنیادیِ همان سنتِ بشری‌ای نیست که جامعه‌یِ ما هنوز هم در حال و هوایِ آن تنفس می‌کند؟ ـــ سنتی که از پسِ قرن‌هایِ طولانیِ تازیانه‌کشی برای زنان، خودِ آنان را به آموزگران و آموزگارانِ این آموزه‌یِ سخیف بدل کرده است؟ ـــ همان زنانی که تازیانه خوردن را پیشاپیش سرنوشتِ طبیعی و محتومِ خود پنداشته‌اند و از این رو، قانع‌ شده‌اند که زنِ  مردانی شوند که ترتیبِ آن‌ها را با تازیانه (دُم) نرم و نازک‌‌شان می‌دهند؛ یعنی به شکلِ مزوّرانه‌تری آنان را از ریختِ حیاتیِ خود می‌اندازند

از این گونه نیم‌فهمی‌ها‌ و برداشت‌هایِ بهتان‌وار‌ در نزدِ جوامعِ انسانی فراوان یافت می‌شوند؛ تا آن‌جایی که باید بگویم، اغلبِ آثارِ بزرگ در نزدِ مردمان، چیزی جز یک کج‌فهمی نبوده و نیست، چه آن‌جایی که بزرگ‌ و چه آن‌جایی که کوچک‌ داشته شده‌اند! اما سوءتفاهم و نیم‌فهمی سویه‌‌یِ راه‌گشا هم دارد؛ چرا که چالش برانگیز است، چالشی که فرجامِ آن تکانه و تکانه‌ای است برایِ اذهانِ بسته، برایِ کسانی که در وضعِ عادی، چندان گرایشی به تأمل در کنه باورها و آموزهایِ خود ندارند! ـــ و سوءتفاهم بر ذهنِ آنان تَرک می‌اندازد؛ یعنی اگر چه بیش‌ترِ آثارِ بزرگ کژ و چه بسا نادرست فهمیده و تفسیر می‌شوند اما در همان حال، امکانی برایِ بازسنجیِ دوباره‌یِ ارزش‌ها نیز هستند. ـــ این بدیهی است که جهان از اندیشه‌ها و طرح‌هایِ اندیش‌مندان پیروی نمی‌کند، بلکه به واسطه‌یِ آن‌ها طرح‌هایِ خود را در می‌اندازد و پیش‌ می‌برد!

از دیگر کج‌فهمی‌هایِ رایج درباره‌یِ  نیچه و اندیشه‌هایِ او، تصوّرِ زمخت و پیش‌پا افتاده از ایده‌یِ اراده‌یِ معطوف به قدرت است؛ چنین کج‌اندیشی‌هایی از آن‌جایی برمی‌آیند که از پیش،  بیشینه‌یِ مفاهیم و واژگان در ذهنِ ما برچسب خورده و گناه‌‌آلوده‌اند و هرگز هم بدان نیندیشیده‌ایم که اراده به خشونت، سرکوب و نابودگری تنها یکی از چهرگانِ بی‌شمارِ اراده‌یِ معطوف به قدرت و چه بسا که به کلی خلاف‌آمدِ اراده‌یِ معطوف به قدرت در مُخِ نیچه است: ــــ تا آن جایی که او این سنخ اراده‌ی معطوف به قدرت را در کتاب «تبارشناسی اخلاق» اراده‌ی معطوف به ضعف و ناتوانی تفسیر می‌کند

به زبانِ دیگر، در دنیایِ فکری نیچه، چهره‌یِ عالی قدرت هرگز نه در مدل‌های سیاسی و دولت‌ها که در سویِ مخالفِ آنان  رُخ می‌نماید؛ او به گونه‌ای روشن قدرتِ مدِ نظرِ خود را  چنین تبیین می‌کند: اراده به قدرت، به کار بهره‌‌‌گیری، گرفتن و به دست آوردن نمی‌آید، زیرا که همه آفریدن، همه دادن و بخشیدن است؛ این بدین معناست که قدرتِ واقعی، نه آن چیزی است که اراده می‌خواهد، بلکه آن چیزی است که در اراده می‌خواهد؛ می‌بینید که هیچ حاکم و هیچ انسان و هیچ نظامِ قدرت‌خواره‌ای نمی‌تواند مدعیِ اراده‌یِ برآمده از قدرت شود زیرا که این‌ها نه دارندگانِ قدرت، که خواهندگانِ قدرت‌اند! ــ از نشان‌گانِ قدرتِ راستین آن است که اگر در اراده‌ای حاضر باشد، تنها به دهش و دادن میل خواهد کرد و نه به گرفتن، دزدیدن، برداشتن و بُردن!

□□□□

۵

نیچه نخستین کسی است که آغاز کرد از آن سرِ سازها‌یِ انسانی بدمد! او به کلی به شیوه‌یِ روایت‌هایِ تا آن زمانِ خود تردید کرد و از این رو، تفسیرها و داستان‌هایِ کتاب‌هایِ مقدس را از نو و دوباره نوشت! بر همین پایه، اگر بگویم که کلِ آثار نیچه، چیزی جز همین وارونه‌نویسی افکار و روایاتِ پیشین نیستند، هرگز سخنی به گزاف نگفته‌ام! این مسأله، نه تنها در شعرها که در همه‌یِ آثارِ او به ما چشمک می‌زند و به ما می‌گوید که آن کس که ادبیات و فلسفه‌یِ قدیم و به ویژه کتاب مقدس را نخوانده و نمی‌شناسد، همان بهتر که از خواندنِ نیچه صرف نظر کند زیرا ممکن است که تمامِ گزاره‌هایِ نیچه را سر و ته بگیرد و از زرتشتِ نیچه، مسیحِ دگر باره برآورد و شعرهای‌اش را به دریوزگی‌ها، به مویه‌ها و نفرین‌هایِ شاعرانه فرو بکاهد؛ شعرهایی که در بنیاد در پیِ نفی و برجهیدن

بر فرازِ شعرند

امروزه در اروپا و به ویژه در آلمان چنان که من شاهدم، تمامِ قصه‌هایِ کهن از نو نوشته و از نو روایت می‌شوند و بدین‌وسیله، طرحی نو و جهانی نو در می‌افتد؛ جهانی که در آن کشته‌شدگان و رانده شدگان  از قعرِ تاریخ فراخوانده می‌شوند تا زندگی ناکرده‌یِ خود را از سر بگیرند و یا زندگیِ ناتمامِ خود را تمام کنند؛ به زبانِ دیگر، رستم‌هایِ دستان‌ و پهلوانانِ پیشین به حاشیه رانده می‌شوند تا مگر برایِ تهمینه‌ها، سوداوه‌ها، سهراب‌ها و نیز دیگر نادیده‌انگاشته‌شدگان، رانده شدگان و کشته‌شدگان جایی در خور گشوده شود؛ تا مگر چهره‌یِ راستین آنان نیز از حجاب و از برقعِ تاریخ به درآید و بر دژخیمِ واقعیتِ صُلبِ چیرگی یابد

این باژگون‌نویسی‌، این تبدیلِ مردِ قهرمان به زنِ کنش‌گر، و این مبدل ساختنِ افسانه‌‌یِ آفرینش و دگر ساختنِ جنسیتِ قهرمانان و خدایانِ متونِ مقدس، این راندنِ مرد‌هایِ پرخاش‌گر و قلچماق از پهنه‌یِ داستان‌ها، این حضورِ کودکان و زنان در روایاتِ جدیدِ افسانه‌ها همچون ارادگانی که اراده می‌کنند (و نه همچون صغیرانی که به قیم محتاج‌اند)، این تصویر کردنِ بیگانه نه به مثابه دشمن که به مثابه دوست و سرانجام این بازنویسیِ‌ هوش‌مندانه به نگرِ من، تنها امکانِ عملیِ دگرگون‌سازیِ آگاهانه‌ و آرامِ سرنوشتِ اجتماعی و فردیِ انسان است‌؛ چرا که هیچ فرد و جامعه‌ای نخواهد توانست سرنوشتِ خود را دگرگون‌ و سزاوارِ زیستن کند مگر آن که به جایِ مقدس انگاریِ متون کهن،  دست ‌به کار دگرگون‌سازی و  باز نگاریِ آنان شود؛ مرادِ من از  متونِ کهن و مقدس، تنها قرآن و یا متونِ مشهورِ دیگرِ  مقدس نیست، بلکه مرادِ من تمامِ آن مکتوبات و آن نداهایِ در گوشِ جان خزیده‌ای است که به گونه‌ای ناخود آگاه زمینه‌یِ تکرارِ بی‌نهایت‌بارِ کنش‌هایی را فراهم می‌آورند که نه تنها از کارکردِ اجتماعی عاری‌اند که مُخلِ زندگیِ فردی و اجتماعی نیز هستند؛ همان کنش‌ها و واکنش‌هایی که در بنیاد برآیندِ جهل، نادانی و یا دستِ بالا برآیندِ بی‌چارگیِ مردمانِ اعصارِ گذشته بوده‌اند اما همچون نداهای ناخوشِ الهی و ازلی از  ژرفایِ جانِ انسان‌هایِ امروز برمی‌آیند و آنان را  از طریقِ ساز و کارِ شیادانه‌یِ عذابِ وجدان از شدن به آن‌چه که هستند، باز می‌دارند. از این رو، نباید فراموش کرد که  این باژگون‌نویسی، در حقیقت تلاشی است برای چیرگی بر این وجدانِ فریب‌کارِ معذب که می‌تواند جانِ آدمی را در آزادترین زمانه و بازترین جامعه‌یِ انسانی نیز به بندگی و بردگی وا‌دارد اگر که افسانه‌‌ و داستان‌هایِ دگرسان در گوش‌اش زمزمه نشود

بی‌تردید، خواندنِ نیچه نیز  بی‌هوده خواهد بود اگر که  میلِ دوباره سنجیدن‌ِ ارزش‌ها و این گرایشِ از نو نوشتن‌‌ها را در ما بیدار نکند زیرا این نه هشیارانه و نه خردمندانه است که آدمی هویتِ خود را در خم و چم‌هایِ داستان‌هایِ کهن جست و جو کند، داستان‌ها و روایت‌هایی  که در اساس، از طریقِ آن‌ها، گذشتگان چنان‌بودِ خود را به امروزیان تحمیل می‌کنند و بدین‌وسیله، مانعِ هویت‌یابیِ مستقلِ آنان می‌شوند. هر گروهِ انسانی‌ای باید که روایت‌ها و روشِ روایت‌هایِ خود را خلق کند، و داستان‌ها را  تعریف کند اما چنان که هنوز تعریف نشده‌اند، و از کسانی تعریف کند که به حاشیه‌یِ داستان‌ها رانده شده و یا در حاشیه‌یِ داستان‌ها نگه‌داشته شده‌اند

با وجودِ این، برخی از نویسندگان نیز که از دنیایِ زنان می‌آیند، این روایت‌هایِ نوین را چندان هم نوین نمی‌دانند بلکه بازجستِ روایت‌هایِ پیشااسطوره‌ای درمی‌یابند که به واسطه‌یِ روایاتِ اساطیری به عقب رانده شدند. آنان این روایت‌گریِ مدرن را چه بسا یادآوریِ داستان‌ها و افسانه‌هایی می‌دانند که به واسطه‌یِ روایاتِ تحریف شده‌یِ اسطوره‌ها از یاد‌ها رفته‌اند و مقصودِ این اسطوره‌ها و افسانه‌ها نیز البته جز این نبوده که داستان‌هایِ پیشین را از طریقِ وارونه‌سازی از اذهان و از یادها بزدایند و از این رو، این نویسندگان برآن‌اند که آن‌ها کاری نمی‌کنند مگر آن که این قصه‌ها و افسانه‌ها را دوباره به فرمِ بنیادی‌ و اصلی‌شان باز‌می‌گردانند! آن‌ها می‌گویند ما می‌خواهیم آن جهانِ زنانه‌یِ  از یاد رفته و پس رانده شده را به یادِ یادها بازگردانیم، همان جهانِ زنانه‌ای که در آن ارزش‌هایِ زنانه‌یِ‌ِ پیوستگی و هم‌بستگی بر ارزش‌هایِ مردانه‌یِ گسستگی و ستیزندگی برتری داشت؛ ما می‌خواهیم که این ارزش‌ها یک بارِ دیگر در پیشگاهِ زندگی جان بگیرند و دوباره در زمره‌یِ کنش‌هایِ انسانی درآیند؛ آنان چون بورخس می‌گویند: راستی! آیا این همان رؤیا نیست که از یادش‌ ببردی‌، پیش از سپیده‌ دم؟ ـــ همان رؤیایی که تو را کم‌تر خشن، کم‌تر ناروا و کم‌تر آزمند می‌کرد؟ ـــ رؤیایی که در آن زادن برتر از مُردن بود، و مُردن آن ارج و قربی را نداشت که به روایتِ انسانی بدل شود بلکه این زادن و زایشگری بود که شایسته‌یِ سروده شدن و مکرر شدن بود؟! ـــ چه چنین ایده‌ای را اگر چه کسانی بیان می‌کنند که به عصرِ از دست شده‌یِ زنانه باور دارند اما حقیقت این است که آن که نخستین بار در زیرساخت‌هایِ ارزش‌هایِ مردانه لرزه در افکند و  تقدسِ آن‌ها را مخدوش کرد، کسی نبود جز فردریش نیچه که نه تنها با طرح اندیشه‌های خود، که با طرحِ این پرسشِ بنیادی که اگر حقيقت زن باشد چه خواهد شد؟ ـــ آغاز به باژگون‌نگاریِ کلِ تاریخِ اندیشه، اسطوره و داستانِ انسانی کرد، و خدایِ زنان، یعنی دیونیزوس را به خداییِ خود  برگزید؛ فارغ از این که آیا به راستی پیش از تاریخ و پیش از مردانه شدنِ اسطوره‌ها، و پیش از مذکر شدنِ خدایان، هرگز آیا عصری به کلی زنانه وجود داشته است یا نه؟

□□□□□

۶

نیچه را نباید با یک روشن‌فکر اشتباه گرفت؛ از نشانگانِ روشن‌فکر آن است که نمی‌اندیشد بلکه ادایِ اندیشیدن در می‌آورد؛ او نه تنها رخ‌دادهایِ اجتماعی و سیاسی را یک‌سویه می‌سنجد، بلکه اغلب نیز مبلغِ عقاید و اندیشه‌هایِ دیگران، به ویژه مروجِ افکار و سلایقِ مُد روز  است؛ از این رو، به درونه‌ و محتوایِ آن‌ها چندان کاری ندارد؛ ـــ او صورتکِ مدرنِ فضیلت‌مندان و مبلغانِ دینی است، نقابِ امروزینِ کسانی که برای پر کردنِ اشکمِ خود، مغزشان در اجاره‌ و در تملکِ گروه‌ها و احزابِ سیاسی است و این درست بر خلافِ خواستِ آن‌گونه اندیش‌ورزی‌ای است که سر از ذهن و زبانِ نیچه در آورده است

روشن‌فکر، نمی‌اندیشد بلکه از نظام‌‌هایِ فلسفی و  از گزاره‌هایِ ادبی مایه‌هایِ باورمندی در دنیایِ جدید را فراهم می‌آورد؛ چرا که او نیز همچون همه‌یِ باورمندان، به سخنان و  به کسانی باور دارد که گمان می‌کند رستگاری او و دیگران در گروِ پیروزیِ آن‌هاست! اما حقیقت این است که هیچ باورمندی تا کنون به جدّ به چیزی باور نداشته مگر به منافع و تکالیفِ خود؛ تکالیفی که منافعِ او را تأمین، و منافعی که تکالیفِ او را معلوم می‌کنند! ـــ از این رو، کارِ روشن‌فکرانه هرگز  نباید با کنشِ اندیش‌ورزانه و اندیش‌مندانه‌یِ نیچه یکی گرفته شود؛ مَغاکی است اندر میانِ این دو، اندر میانِ اندیش‌‌گر و روشن‌‌‌فکر، اندر میانِ آن که می‌اندیشد و آن که زالو‌وار از خونِ اندیشه ارتزاق می‌کند، بی آن که خود را در بیشه و در هزارتویِ اندیشه دراندازد؛ روشن‌فکر چیزی است چون نمایشِ اندیشه، و نمایشِ آن چیزی که از بنیاد از نمایش شدن نه تنها طفره می‌رود که خلاف‌آمدِ آن است

روشن‌فکر، در اساس همانی است که نمی‌اندیشد بلکه اندیشیده می‌شود زیرا ناتوان از اندیشیدن است؛ با وجودِ این، او همچون بازاریاب‌هایِ سمج سر و کله‌اش همه‌جا پیدا می‌شود و بنا بر قاعده‌یِ بازار، با گرمی هرچه تمام‌تر مشغولِ جار و جنجال درباره‌یِ اندیشه‌هایی می‌شود که خود هرگز آن‌ها را نمی‌فهمد اما می‌داند که در بازار خریدارانی پیدا خواهد کرد؛ از این رو، تا آن‌جایی که بتواند اندیشه‌هایِ دیگران را با اَخ و تفِ خود صیقل و جلا می‌دهد تا آن‌ها را در زمره‌یِ تولیداتِ بدیعِ خود معرفی کند! ـــ روشن‌فکر همان کسی است که آرزو می‌کند که ای کاش می‌توانست چنین اندیشه‌ها و چنین کتاب‌هایِ خوبی بنویسد اما او که ناتوان از نوشتن و اندیشیدن است، در فرایندی خود‌فریبانه دچارِ این توهم می‌شود که همه‌‌یِ نام‌هایِ نویسندگان، نام‌هایِ مستعارِ بی‌شمارِ اوی‌اند؛ بنا بر این، با کتاب‌ها و اندیشه‌‌هایِ دیگران چنان رفتار می‌کند که گویا خود او آن‌ها را طرح انداخته و نوشته است

روشن‌فکر، خواهانِ کام‌گیری و کامروایی است اما به واسطه‌یِ نیرویِ حیاتی و نیرویِ خلاقه‌یِ اندیش‌گران؛ همان اندیش‌گرانی که در کرد و کارِ خود حتا یک لحظه نیز در گردِ کام و کامروایی نگشته‌اند و کام‌شان، شهدشان، بخت‌شان همانا خودِ اندیشیدن بوده است. اندیشیدن، خلاف‌آمدِ روشن‌فکری است چرا که گام زدن در  را‌ه‌هایِ سنگ‌لاخ و دیولاخی است که بیش از آن که به غوغا‌سالاری و بازار‌مندیِ دنیایِ روشن‌فکرانه نیاز داشته باشد، به سکوت، به خلوت و به دور شدن از آمیزش‌ها، آموزه‌ها و آوازه‌هایِ روشن‌فکری نیازمند است؛ و نیز برای آن که بتواند مستقل بیندیشد، چه بسا که به دوری از کتاب‌ها و جریان‌هایِ چیره‌یِ فکری نیاز داشته باشد؛ زیرا برای کسی که به راستی می‌اندیشد، کتاب‌ها و آشنایی با اندیشه‌ها تنها امکان و جرثومه‌ای برایِ آمادگری و اندیش‌ورزی‌اند! ـــ چنین تمایزی را نیچه در میانِ خود به مثابه آن که می‌اندیشد، (آن که چشم در چشمِ ابدیت دارد) و روشن‌فکر به مثابه فضیلت‌مند، (آن که از شعر و از اندیشه ارتزاق می‌کند و از ابدیت نمایش می‌سازد) در شعرِ آوازه و ابدیت به روشنی ترسیم کرده است

نتیجه آن که، روشن‌فکر ورایِ داستانِ تاریخی‌اش، امروزه، چیزی نیست مگر مقلد و بوزینه‌یِ متفکر؛  همانی که از کارِ متفکر برایِ خود سیمِ آوازه و زرِ فضیلت فراهم می‌کند؛ یعنی آن چه را که نیچه در شعرِ آوازه و ابدیت با نفرت  زیرِ گام‌هایِ خود نهاده است: ...

آوازه ــــ ، می‌سایم این سکه را از پسِ دست‌افزار، به نفرت می‌هلم آن را زیرِ گام‌هایِ خود! ـــ نقاب‌هایِ فضیلت‌مندی، روحانیت، و در حاشیه‌یِ قدرت لفت و لیس کردن را در هر زمانه باید از نو بازشناخت؛ در زمانه‌یِ ما این چهره‌یِ موجه، که گرایشِ تندی هم به روزنامه نگاری دارد، همانا با نقابِ روشن‌فکر( با و بدون پسوندِ دینی) ظاهر شده است

□□□□□□

۷

زبان، سخن و شعرِ  نیچه برخلافِ زبان و شعرِ ما، آکنده‌ از رانه‌یِ شجاعت است؛ رانه‌ای که بدونِ همراهیِ آن، رانه‌‌ها ویاره‌هایِ دیگرِ حیاتیِ ما به خودیِ خود اعتبار‌شان را از دست می‌دهند.ـــ و  رانه‌ و یاره‌یِ شجاعت، چیزی نیست مگر پذیرفتنِ آن ‌چه‌بودِ خویش و سرنوشتِ خویش، و این یعنی آن که آدمی در هر وضعیت، و چه بسا در بدترین وضعیت، همانی باشد که هست و یا بشود آنی که هست، نه افزون‌تر و نه کاسته‌تر! ـــ  از این رو، در فرهنگِ ایرانی (به مثابه فرهنگی شعر ‌ـ ‌بنیاد) از آن رو که در آن (به دلایل تاریخی) رانه‌ و یاره‌یِ شجاعت قد نکشیده و تناور نگشته، رانه‌ها و یاره‌هایِ دیگر نیز در آن نارُسته مانده‌اند؛ زیرا چنان که اشاره شد، یاره‌ها و رانه‌هایِ انسانی، بدونِ هم‌وزنی و هم‌راهیِ رانه و یاره‌یِ شجاعت به دره‌یِ رذیلت و دئانت سقوط می‌کنند و به زبان اخلاق، به ریایِ محض فرو می‌کاهند! ـــ سخن‌ها، شعرها و اندیشه‌هایِ نیچه اما بیش از هر چیز برآورنده و برکشنده‌یِ رانه‌ و یاره‌یِ  شجاعت‌اند: شجاعتِ در نزدِ خود ماندن، شجاعتِ چیرگی بر خویِ نمایش‌گری، شجاعتِ برجستن از چنبره‌یِ چاپلوسی و مدحت، شجاعتِ برگذشتن از افق‌هایِ موهوم و دروغینِ رستگاری، شجاعتِ خوش‌بخت بودن از بختِ خود و از آن‌ چه‌بودِ خود، و شجاعتِ برافراشتنِ بادبان به هنگامی که  بادها و تندبادهایِ متخاصمِ بر انسان وزیدن می‌گیرند! ـــ بر همین پایه، به نگرم، خواندنِ آثارِ نیچه از ضرورت‌هایِ فرهنگیِ ما ایرانیان است، خواندنِ آن سخن‌ها و آن کلماتی که تخمِ اندیشگانی و اندامگانیِ  شجاعت را در ما می‌پراکنند، می‌رویانند و از هیبت، و از بالایِ بلندِ آن مراقبت می‌کنند

□□□□□□□

سومین تفسیربه گزآره

چیست این تازیانه که مرد آن را نباید فراموش کند؟

از نویسنده

این تازیانه از نگر من تازیانه‌ای برای انذار و هشیواری است. تازیانه‌ای است برای تنبه مرد و نه برای تنبیه زن

این تازیانه از سنخ همان تازیانه‌ای است که در شعر حافظ نیز از آن سخن می‌رود

سمند دولت اگر چند سرکشیده رود / ز همرهان به سر تازیانه یاد آرید!

سر تازیانه و تازیانه به گونه‌ای نمادین در ادبیات فارسی اغلب فرصتی برای به یادآوردن و فراموش نکردن است و به ویژه تصویری است از رفتار التفات‌آمیز شاهان با سر تازیانه که به ادبیات نیز راه یافته است. چنان که انوری در مدح پادشاه زمان می‌گوید


رایت از هرچه نام هستی یافت / دادن دین و داد بگزیده


به سر تیغ ملک بگرفته / به سر تازیانه بخشیده


تازیانه‌ی حافظ تمنایی برای فراموش نشدن از سوی همرهان و چه بسا پادشاه زمانه است که در شعر انوری تصویر بلاواسطه‌ی آن را می‌توان دید. چنان که در این گزاره‌ی "چنین گفت زرتشت" نیز موضوع همان تمنای فراموش نشدن است اما نه از سوی دیگران که از سوی خویش. مرد نباید خویش را دربازد و از خود غافل شود هنگامی که به نزد زنان می‌رود. فراموش نکردن دوستی با خویش‌تن است. فراموش نکردن میل‌ها، خواهش‌ها و بلند‌پروازی‌های خویش است. مرد باید که هر از گاه خود را از نو بازسازی کند، خود را از نو دریابد: باید بر خود تازیانه فرود آورد تا در آغوش زن به خواب خوش فرو نرود و از تحقق آمال و افکارش بازنماند

این خطر همیشه برای مرد هست که در کنار زن در یک سیر قهقرایی به دوران کودکی‌ رجعت کند و بدتر از آن به دوران خوش در زهدان بودگی‌ که در آن هیچ مسئولیتی نبود و جهانْ بهشتی ازلی می‌نمود. بنابر این، این تازیانه را نباید فراموش کند هنگامی که به سوی زن یا زنان می‌رود. باید به سر تازیانه از در افکندن طرح‌ها و جهان‌های خود بازنماند و هراز گاه بر خود تازیانه‌های هشیاری فرود آورد

این تازیانه بی‌تردید هیچ سنخیتی با خود‌آزادی یا زن‌آزاری ندارد بلکه تنها به گونه‌ای نمادین مراقبتی است از چراغ هستی خویش. چراغی که می‌تواند در کنار زن رو به خاموشی گذارد بی آن که زن در آن قصدیت و عاملیتی دسیسه‌ورزانه داشته باشد. از این رو، فراموش نکردن تازیانه بیش از هر چیز یعنی آن که مرد نباید اجازه دهد که آغوش زن او را به پسر بچه‌ای فروکاهد و البته این تنها خطری نیست که مرد را تهدید می‌کند بلکه خطر مهم‌تر آن است که مرد با رجعت با دوران کودکی از چشم زن هم می‌افتد چرا که زن به مرد نیاز دارد اما نه به مردی که از مسئولیت مرد بودن خود سر باز می‌زند: آری از چشم همان زنی خواهد افتاد که روزی عاشق این مرد بوده است چرا که این مرد آن زمان از این رو جذاب و دلفریب و خواستنی می‌نمود که آرمان‌های بزرگ در سر داشت و تن به بردگی و بندگی نمی‌داد

مرد باید به تازیانه‌اش خود را از وسوسه‌ی باز کودک شدن و به باشنده‌ای وابسته بدل شدن برهاند و در زندگی روزمره چنان غرق نشود که از کشف جهان نامکشوف خویش درماند

او باید خود را به تازیانه نهیب زند. به خود هشدار دهد و خود را هشیار نگاه دارد وقتی که به سوی زنان می‌رود. این تفسیری است که من آن را نزدیک‌ترین به این گزاره‌ی زرتشت درمی‌یابم

می‌خواهم تأکید کنم که این خواب‌زدگی و در خواب شدن در نزد زن را نباید همچون گناهی معطوف به زن ادراک کرد و دلیل آن را در زن و نزدیکی به زن جست. چنین خطای خوفناکی سبب خواهد شد که مرد وقتی که خر مرادش در گل می‌نشیند، فرافکنی کند و تازیانه را به جای آن که برای تنبه خود به کار گیرد، برای تنبیه زن به مثابه باشنده‌ای گناه‌کار و مقصر به کار آورد: این نشانه‌یِ خودفریبی و نابالغی محض است

تازیانه‌ی پیر زن کتاب چنین گفت زرتشت، تازیانه‌ای است بر خود و بر سستی و اهمال خود؛ تازیانه‌ای برای پیش‌گیری از درافتادن مرد در ورطه‌ی عُقده‌ی مادر (mutterkomplex) است: عُقده‌ای که مرد را به کودکی بدل می‌کند و زن را نیز به مدار بسته‌ی وظایف مادری می‌راند. بنابراین، باز کودک شدن مرد خطری است که زندگی زن را نیز تهدید می‌کند، خطری که با فزونی‌گرفتنِ شدت میل مادرانه در زن (بی آن که به راستی مادر شده باشد) خود را آشکار خواهد کرد: زن نیز باید بپرهیزد از مردی که او را در نقش مادری محصور و محبوس می‌سازد و در حقیقت از او بهره‌کشی می‌کند. زن نیز باید تازیانه‌ی خود را نه فراموش کرده باشد

راست این است که این گزاره‌ی چنین گفت زرتشت را باید با چندلایگی معنایی‌اش تفسیر کنیم و بگوییم: هر زن یا مردی بهتر است به هر کجایی که می‌رود تازیانه خود را همراه داشته باشد تا در تله‌ی وضعیت‌‌‌ها و رابطه‌های بازدارنده و تحمیلی نیفتد؛ به ویژه در تله‌ی عقاید و ذهنیت‌های بنده‌پروری که او را به تحمل‌های جنسی، اجتماعی، خانوادگی وامی‌دارند؛ چرا که زندگیْ خویش‌تن پایی‌ای است پایان ناپذیر؛ هشیارْ ماندنی است تا مرگ آن را نرباید؛ بیداری‌ای است در برابر خوابی که می‌تواند همه چیز را از ما دریغ کند:

. عشق، آفتاب، آزادی، آینده، جوش و خروش و میل به زندگی را

در خواب مرگ درخواهیم افتاد، هنگامی که ما دیگر نه زنان و مردانی چند ساحتی و سیال بلکه زنان و مردانی باشیم که از جنسیت و از نقش‌های اجتماعی برای خود و برای ‌دیگری قفسی می‌سازیم (و گاه قفسی طلایی) و آن را نیک‌بختی خود می‌نامیم

منبع سایت زمانه


∆∆∆


بر خلاف دیدگاه سنتی، زبان دارای جوهری یگانه نیست.

معنای هر واژه عبارت از کاربرد آن است.


کافی است به کارکرد زبان در زندگی واقعی مردم توجه کنیم و ببینیم مردم با زبان چه می کنند.

 معنای هر واژه عبارت است از کاربرد آن واژه در زبان و از این رو،

 شعار معروف او این است،

 «از استعمال بپرس نه از معنا». 

تحلیل لیوتار از وضعیت پسامدرن

 رابطه ای جدی با نظریه 

بازی های زبانی دارد. در این نظریه که فیلسوف مشهور قرن بیستم، ویتگنشتاین،

 آن را در دوره متأخر زندگی فلسفی خود بیان کرده است، زبان، مجموعه ای ناهمگن از بازی های زبانی بسیار گوناگون معرفی می شود 

که هر کدام دارای قوانین خاص خود هستند.

 هدف ویتگنشتاین از تشبیه تنوع کاربردهای زبانی به بازی های زبانی تأکید بر این معنا است 

که شرکت در بازی های زبانی یک فعالیت اجتماعی است 

که قواعد خاصی بر آن حاکم است و همان گونه که در مورد بازی نباید به جستجوی بنیادهای آن پرداخت، 

بازی های زبانی را نیز صرفاً باید یک فعالیت اجتماعی

 (و نه یک امر ذهنی و تجربی) دانست و هرگز نباید درصدد یافتن بنیادهای آن بود. هر تلاشی برای یافتن معیارهای دیگری که بتواند در ارزیابی همه بازی های زبانی مفید واقع شود محکوم به شکست است 

و بر خلاف دیدگاه سنتی، زبان دارای جوهری یگانه نیست.

 زبان ابزاری است که می توان آن را برای اهداف مختلف به کار گرفت

 و معنای یک گزاره از الفاظ و اجزای آن به دست نمی آید بلکه از کاربرد گوینده اخذ می شود.

 نظریه بازی های زبانیِ ویتگنشتاین در پژوهش های فلسفی ضربه ای بزرگ به تفکر پوزیتیویسم منطقی بود

 و بسیاری از حوزه های زبانی را که با اتکا به اصل تحقیق پذیری بی معنا تلقی می شدند، توسط این نظریه دوباره زنده شدند و به قلمرو فلسفه پیوستند. آن چه در این نظریه مورد توجه قرار می گیرد

 کاری است که گوینده با استعمال الفاظ انجام می دهد و بنابراین همواره باید از استعمال (و نه از معنا) سؤال کرد.



۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه

از اوِلین کنشگران هم‌جنس‌گرایان



هر سال تعداد زيادي از هوادارانش 

براي بزرگ‌داشت زادروز تولد او در محـل دفـن‌اش در ايتاليـا  

گرد هم می‌آيند


آشنائي با تاريخ هم‌جنس‌گرايي 

كارل هنريش اولریکس 

 Karl Heinrich Ulrichs  

از اولين فعال و مدافعان حقوق هم‌جنس‌گرايان در جهان 


تاریخ اولریکس، تاریخ یک پیشاهنگ فکری است.

کسی که جلوتر از زمانه خودش بود.

اولریکس در آن فضا جزء اولین افراد شناخته‌‌شده‌ای‌ست

که آشکارا اعلام کرد که هم‌جنس‌گرا است.

در سال 1867 م  500 تن از اعضای انجمن وكلای آلمان 

برای بررسی مسائل حرفه‌ای خود در 

مونيخ گرد هم آمده بودند

يكی از اين وكلا كه گرايش هم‌جنس‌خواهی هم داشت،

كارل هنريش اولريکس بـود

او در آن روز در مقابل همه 500 نفر شركت كننده‌ی جلسه 

به‌دفاع علني از حقوق هم‌جنس‌گرايان پرداخت

،و چنين بود كـه نام او به عنوان اولين هم‌جنس‌گرائی 

كه برای حقوق هم‌جنس‌گرايان مبارزه كرد

.در تاريخ ثبت شد 

اولريکس ، در سخنرانیِ خود كه از روی نوشته می‌خوانـد، 

بـا صـداي بلنـد و بـا غـرور بـراي

شـركت‌كننده‌گان كنفرانس مذكور اعلام كرد

.كه گرايش به هم‌جنس، نه گناه است، نه جرم و نه بيماری،

بل‌كـه امـری‌سـت طبيعي

نتيجه و ثمره‌ی تلاش و كوشش‌ها و روشن‌گری‌هاي او بود

كه يخ‌هـای ذهنيـت آلمـانی‌هـا در بـاره‌ی

. عشـق هم‌جنسانه شروع به ذوب شدن كرد

ناگفته نماند كه در آن سال‌ها كلمه «گی» مرسوم نبود و اولريکس كلمه 

« اورانيسم » 

(Uranism )

.را بكار می‌برد

اولريکس به‌درستي، عميق بر اين باور بود كه هم‌جنس‌گراها همه جا هستند

و به اين دليل از امرعلني شدن و خودي نشان دادن هم‌جنس‌گرايان 

سرسختانه دفاع می‌كرد؛

چراكه اگر هم‌جنس‌گرايان خود را علنی می‌كردند، آنوقت همه می‌ديدند  

كه هم‌جنس‌گرايان آدم‌های عجيب و غريبي نيستند

.و مانند ديگران زندگي می‌كنند، پس طبيعي بودن هم‌جنس‌گرائی ثابت می‌شد

و هم اين‌كه همه متوجه می‌شدند كه گی‌ها در جامعه كم نيستند

كتاب‌ها و نوشته‌های او بـه زبـان‌‌هاي ديگر ترجمه می‌شد

.و او نامه‌هاي حمايتیِ زيادی هم از آلمان و هم از كشورهاي ديگر دريافت می‌كرد

.علني شدن هم‌جنس‌گرايي خود اولريکس زندگیِ راحتی برايش به ارمغان نياورد بود.

در سال 1850 از يـك كلـوب ادبـی‌كـه عضو آن بود اخراج شد

و بلافاصله او را از شغلش هم اخراج كرده بودند

.به اين دليل كه شايعاتي در باره‌ی هم‌جنس‌گرايي او سر زبان‌ها بود 

او دو بار، ظاهرآ به خاطر عقايد سياسي خود

كه خواهان حكومت پادشاهي است

به زنـدان افتـاد

و كتـاب‌هـاي او جمع آوري شدند

 (به عقيده‌ی برخي به دليل آگاهیِ حكومت از گرايش جنسیِ او)

او براي باز پس‌گيري كتاب‌هاي خود

و همين‌طور جلوگيري از ممنوعيت قانوني آن‌ها

به دادگاه مراجعه كـرد

و موفـق هم شد 

اوبنا به اعتقاد خود، بـراي پنهـان كـردن گـرايش جنسـي‌اش تـلاش نمـی‌كـرد،

بل‌كـه بـرعكس در سـال 1862  

هم‌جنس‌گرايیِ خود را بـراي خـانواده و بسـته‌گانش علنـي نمـود



و در ادامـه همـين علنـي كـردن بـود كـه در سـال  

1867  

در مقابل 500 تن از وكلا و قضات آلماني براي اولين بـار در تـاريخ، از هم‌جنس‌گرايي 

(سال ها قبل از اين‌كه كلمه هموسكشوال ابداع شود)

.دفاع كرد و خواستار لغو قوانين تبعيض‌آميز

در رابطـه بـا حقـوق هم‌جنس‌گرايان شد

با وجود همه‌ی مخالفت خوانی‌ها اما، صداي او همچنان بگوش مي‌رسيد

و در نتيجه هر چنـد كـه كماكان تعداد بيش‌تری از پزشكان

گرايش به هم‌جنس را 

بعنوان يك بيماري تلقي می‌كردنـد

امـا، بعضـی از دسـت‌اندركاران امور پزشكي با او همصدا شده

و خواهان لغو قانونی شدند

.كه بر اسـاس آن هم‌جنس‌گرايي جـرم محسـوب می‌شد

.و دست‌اندركاران سياست و قانون گذاران هم

براي تعديل قوانين تمايل نشان دادند

امري كه تا به امروز هـم ادامه دارد

و هر روز قوانين بهتری در جهت برابری و عدالت جنسی

در آلمان و كشورهاي ديگر به تصويب می‌رسند

آن‌چه كه احتمالا مايه‌ی غم و غصه و تاسف اولريکس بوده باشد

اين است كه خود هم‌جنس‌گرايان 

هيچ‌گونه حمايت علنـی از او ابراز نكردند

.تنها چيزي كه بود صرف نامه‌هاي حمايتي خصوصي بود

كه بدست‌اش می‌رسيد او اين احساس خود را اين‌طور بيان مي‌كند

اكثريت بزرگ اورنينگ‌ها (گی‌ها) برای مبارزه جهت》

رسيدن به آزادی و عدالت

ترقیِ معنوی خويش و قرار گرفتن در جايگاه انسانیِ خود در جامعه

تمايل نامحسوسی از خود بروز می‌دهند

برای خلاص شـدن و رهائی از اين گله‌ی كله پوك، كه مشكل

بتوان گفت ارزش آزادي را دارند

من روزانه تـا حـدود زيـادي از احسـاس خرسندی

و طبع خاطر از ناحيه‌ی مصاحبت با حلقه‌ی دوستان روشن‌فكر

《و محترمی كه مثل خودم هستند، برخوردارم


با گذشت سال‌ها و بالا رفتن سن او و هم‌زماني ميليتاريزم پروس

كه هر چه بيش‌تر بر نو احي آلمان مسلط می‌شد

و با شديدتر شدن قوانين ضد هم‌جنس‌گرايی

اولريکس شهر خود هانوور را ترك كرد و تصميم گرفت بـه ايتاليـا

.جـائی‌كـه  قوانيني بر عليه هم‌جنس‌گرايان در كار نبود مهاجرت كند

او در آنجا به‌كار نوشتن ادامه داد و بـه عنـوان متخصـص زبان لاتين

شهرت جهانی يافت

او زندگیِ ساده و پر ثمري داشت و در سال 1895

 در شهر 

Aquila'

 .در ايتاليا درگذشت

كشف اولريکس و اهميت تلاش‌هاي او در راه

كسب حقوق هم‌جنس‌گرايان، مسـير كنـدی را پيمـوده

و اواسـط سال‌های هفتاد ميلادی است كه علاقه‌مندان به‌تاريخ مبارزات هم‌جنس‌گرايان شروع به معرفیِ او

كتاب‌هـا، خـدمات و  فداكاری‌هايش كردند

از آگوست سال 1988 تا به امروز، هر ساله تعـداد  

زيادی از هوادارانش برای بزرگداشت زادروز تولد او

در محـل دفـن‌اش در ايتاليـا گرد هم می‌آيند

علاقه‌مندان براي كسب اطلاعات بيش‌تر مي‌توانند به‌سايت زير مراجعه كنند

http://www.angelfire.com/fl3/celebration2000 

۱۳۹۹ اسفند ۸, جمعه

آزادی ، اراده و جبر ، اختیار

آزادی اراده یا نفی آزادی اراده ؟

چیزی به نام « اراده » به هـیچ روی وجـود ندارد ؛ تنها یک برداشت ساده سازِ مربوط به درک و فهم است ، 

همچنان که « ماده » چنین است

همهٔ کنشها باید نخست از جنبهٔ مکانیکی امکان پذیر گردند پیش از آنی که اراده شوند . 

یا « قصد » معمولاً تنها پس از این که همه چیز برای اجرای آن آماده شده است 

به ذهن می آید . هدف یک « انگیختارِ درونی » است ـــ و نـه بیش‌تر


ارادهٔ_قدرت 

ترجمه مجید شریف

□□□

آدمیان را از آن رو "آزاد" انگاشتند که بتوان درباره‌ی ایشان داوری کرد،

که بتوان ایشان را کیفر داد - که بتوان ایشان را "گناهکار"   شمرد: 

در نتیجه، هر کرداری را می‌بایست حاصلِ اراده انگارند و بنیادِ آن را در آگاهی بنشانند. 

بدینسان بنیادی‌ترین تقلب در علوم نفسانی، به بنیادِ علم روانشناسی بدل شد

(فردریش نیچه؛ غروب بت‌ها؛ چهار خطای آزاد؛ قطعه ۷)

□□□

ما امروزه دیگر هیچ همدلی با مــفهومِ « اراده یِ آزاد » نداریم :

 ما به خوبی می دانیم که آن چیست ـــــــ زشت تـرین شــعبده بازیِ یزدان شناسان ¹ است 

برایِ آن که بشریّت را به معنایی که خود می خواهــند « مسئول » سازند ، 

 از دیدِ ما هیچ مخالفتی با این جنبش ریشه ای تر از مخالفتِ یزدان شناسان با آن نیست که با مفهومِ 

« نظمِ اخلاقیِ جهان » 

پا پیش می گذارند تا بی گناهیِ [ جــهانِ شَوَند را به جُرثومه یِ « کیفر » و « گناه » بیالایند

  مسیحیّت مابعدالطــبیعه یِ جــلّادان است 

*متافیزیکِ جلاد [hangman's metaphysics] : استعاره‌ای از نیچه، در غروب بتها

 (بخش چهار خطای آزاد، ۷)

 و معطوف به نقد مسیحیت، متافیزیکی آفریننده‌ی قصه هایی ناظر بر تداوم بخشیدن 

به «نظم اخلاقیاتی جهان» که هدف از آن

تخطئه‌ی انسان و تحقیر اوست 

□□□


 
 اراده و آزادی 
اسپینوزا

اسپینوزا، با پیش‌دستی بر نیچه، استدلال می کند 

که ما آزاد و مسئول اعمال‌مان خوانده شده‌ایم تا دقیقا برای انجام ندادن آنچه باید انجام می داده‌ایم

 و برای حس نکردن و فکرنکردن به چیزی جز آنچه در عمل ، حس و فکر کرده‌ایم مورد نکوهش و تخطئه قرار گیریم

لذا ما تنها علت اعمال‌مان معرفی شده‌ایم، اعمالی که نمی توانند 

هیچ منبعی غیر از اراده‌ی آزادِ کاهش‌ناپذیرمان داشته باشند

و به موازات این امر مسئول اعمال مزبور قلمداد شده‌ایم؛ 

به تعبیری دیگر، ما به طرزی اجتناب ناپذیر گناهکار اعلام شده‌ایم 

و در نتیجه تابع مجازاتی هستیم که در نتیجه ی به یقین اعمال می شود

کل یک سنت، که شامل آموزه‌ی گناه نخستین و اصول فایده‌باورانه‌ی انگیزه‌ها و بازدارندگی است،  

به چیزی بیش از قسمي «متافیزیکِ جلاد»* تبدیل نمی شود

 بدین منوال، تأثیرات یا عواطف کمتر به منزله‌ی ابژه هایی برای شناختی قلمداد می شوند 

که در جست‌و‌جوی تبیینِ آنها از رهگذر علل‌شان است،

 و در عوض تأثيرات مزبور ابژه‌های قضاوتی اخلاقیاتی تلقی می شوند

 که آنها را به سبب این که چیزی نیستند غیر از آنچه ضرورتا هستند، نکوهش و تخطئه می کند

 

این یکی از اشتراکات اسپینوزا با نیچه است. اسپینوزا نیز مفهوم «گناه» را از طبیعت طرد کرد.

 از نظر اسپینوزا در طبیعت گناه یا «شر» وجود ندارد. 

اگر کسی، دیگری را به قتل برساند، این در «طبیعت بدن او» بوده است که این کار را بکند.

 زندانیان از نظر اسپینوزا دقیقا بنا به طبیعت خودشان «کامل» اند، 

همانطور که قاضی بنا به طبیعتش «کامل» است. 

هیچ وضعیت بهتری وجود نداشت که آن قاتل «ممکن می بود» در آن باشد.

 در یکی از نامه های جنجالی که بلینبرگ به اسپینوزا می نویسد، 

اسپینوزا را متهم به قیاس های باطل می کند. او به اسپینوزا می گوید

 تو ذات چیزها را با هم قیاس نامربوط کردی. 

اسپینوزا می گفت (نقل به مضمون) همانطور که از ذات سنگ بر می آید که سنگ باشد، 

از ذات قاتل بر می آید که قاتل باشد.

 بلینبرگ اعتراض کرد که ذات یک سنگ (یا یک عنکبوت در مثال نیچه) با ذات انسان یکی و حتی مشابه نیست 

و نباید قیاس شوند. 

اسپینوزا از بدفهمی های او کلافه می شود و پاسخش را درست و حسابی نمی دهد.

 بدفهمی او چه بود؟

 در واقع قیاسی در کار نیست. زیرا این ذات ها نیستند که قیاس می شوند 

بلکه حالت های وجود هستند که قوانین یکسانی دارند. 

همان قوانینی که بر من حاکم است بر سنگ و عنکبوت نیز حاکم است. 

سنگ بنا به طبیعتش کامل است و هیچ «فقدان» ای ندارد.

 و چون فقدان ای ندارد قیاس پذیر نیز نیست. 

بنابراین ذات اشیا قیاس پذیر نیستند، بلکه حالات وجود اند که بر اساس قوانین ابدی طبیعت وارد رابطه می شوند. 

اورستس و نرون هرکدام «مادرکُشی» کرده‌اند. اما در طول تاریخ نرون را گناهکار و اورستس را از گناه مبرا دانسته اند:

 نظر اسپینوزا این نیست. از نظر او هر دو بی گناه اند زیرا هرکدام بنابر قانون ابدی طبیعت خویش عمل کرده است

مفهوم «بی گناهی جهان شَوَند» نزد نیچه، با مفهوم «بی گناهی طبیعت» نزد اسپینوزا قرابت دارند

 و حتی می توان گفت هر دو مفهومی یکسان اند



آزادی ، اراده از منظر

شوپنهاور 

رفتار انسان به طور ضروری انجام می گیرد همانند جسمی که در طبیعت 

بر اثر ضربه ای به طور ضروری به حرکت در می آید مگر مانعی آن را از حرکت باز دارد ، 

بنا بر عقیده شوپنهاور آزادی اراده وجود ندارد ولی از طرف دیگر شوپنهاور معتقد است 

که افراد مقدس از طریق ریاضت قادر به نفی اراده هستند یعنی دارای اراده آزاد هستند ، 

این دو , اختلاف نظر ایجاد می کند برای پاسخ به آن باید در ابتدا منظور شوپنهاور از ضرورت را روشن کرد 

آزادی در فلسفه شوپنهاور معنای منفی دارد ، زیرا به معنای فقدان امری می باشد 

بطور دقیق آزادی به معنای فقدان هر نوع ضرورت است بنابراین رفتار انسان آزاد نیست 

به این معناست که رفتار انسانی از روی ضرورت انجام می گیرد ، 

به بیان دیگر عمل انسانی محصول ضرورت شخصیت او و انگیزه ای است که آن را در بر می انگیزد 

 انگیزه همان خواست می باشد که نزد حیوانات نیز وجود دارد 

زیرا آن ها نیز دارای تصورند و خواسته در حیطه تصورات ایجاد می شود 

ولی تنها انسان دارای شخصیت است و شخصیت او انگیزه اعمال او می باشد 

شخصیت به صورت ساده به معنای صفات هر خواسته ای است 

شوپنهاور هر عمل انسان را محصول ضروری یک انگیزه و یک شخصیت می داند 

او منظور خود را بدین گونه روشن می سازد 

ما شخصی را در نظر می گیریم که در کوچه ای ایستاده است و به خود می گوید اکنون ساعت شش بعد از ظهر است 

و کار روزانه به پایان رسیده است من اکنون می توانم به بالای برج رفته و طلوع خورشید را مشاهده کنم 

همینطور میتوانم به تئاتر بروم یا از این دوست و آن دوست دیدار کنم و نیز می توانم از دروازه شهر خارج شده 

و گام بر پهنه جهان نهم و دیگر باز نگردم ،

 انجام تمام این اعمال در اختیار من است و من برای انجام آن ها آزادی کامل دارم 

با وجوداین ، آن اعمال را انجام نمی دهم و آزادانه به خانه خویش بسوی همسرخود باز می گردم 

این شخص طوری صحبت می کند که گویی آب سخن می گوید 

که من می توانم موج های بلندی هنگام طوفان ایجاد کنم و پرکف و خروشان و در حال گردش از آبشار سرازیر شوم 

اما هیچیک از این کارها را نمی کنم و آزادانه و آرام و شفاف در برکه باقی می مانم ، 

همان طور که آب تمام آن کارها را هنگامی می تواند انجام دهد که علت معینی برای اجرای آن فراهم آید ،

 انسان نیز قادر است آنچه را گمان می کند می تواند انجام دهد تا زمانی که آن شرایط پیش نیامده است 

او نمی تواند کاری انجام دهد ولی هنگامی که آن شرایط پیش بیایند دیگر ضرورتا باید آن را انجام دهم 

یعنی فقط برای آن خواسته مشخص که برای آن شخصیت موثراست

در صورتی که  شاید برای شخصیت دیگراو بدون تاثیر باشد . 

  آزادی اراده شوپنهاور/ ص 117


اراده ، آزادی

از دیدگاه هگل

《 ضرورت فقط تا هنگامی کور است که تفهیم نمی‌‌شود 》

 آزادی در استقلال تخیلی‌ از قوانین طبیعت قرار ندارد ، بلکه در شناخت از این قوانین و در امکانی است 

که آنها می‌‌دهند تا آن‌ها را با برنامه و به منظور رسیدن به اهداف مشخص به کار گیریم 

در این رابطه هم درباره ی قوانین طبیعت خارجی‌ و هم درباره ی قوانینی که هستی‌ جسمانی و معنوی انسان را نظام می‌‌بخشند ، 

دو نوع قوانین وجود دارد ، که می‌‌توانیم حد اکثر در تصور مان و نه در واقعیت ، آنها را از یکدیگر متمایز سازیم 

بنابر این آزادی اراده چیز دیگری نیست ، غیر از قدرت تصمیم گیری ،

 بر اساس آگاهی‌ از موضوع ، بنابر این هر اندازه که داوری یک فرد درباره مساله آزاد تر باشد ،

 به همان نسبت هم محتوی این قضاوت با ضرورت بیشتری تعیین می‌‌یابد 

در حالی‌ که بلا تصمیمی ناشی‌ از بی‌ اطلاعی ، که از میان امکانات متفاوت و متناقض ، 

ظاهراً داوطلبانه یکی‌ را بر می‌‌گزیند ، درست عدم آزادی را اثبات کرده ، 

مغلوب بودنش را در برابر پدیده‌ای که باید بر آن غالب باشد ، می‌‌رساند

بنابر این آزادی در تسلط بر خود ، و طبیعت خارجی‌ است ، 

تسلطی که مبتنی‌ بر شناخت الزامات طبیعت است ، و به این ترتیب ضرورتأ محصول تکامل تاریخی‌ است 

آنتی دورینگ ، یا انقلاب در

 علم

 ( صفحه ۱۴۳ )

فردریش انگلس

ترجمه ، آرش پیشاهنگ





شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ