پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

نمایش پست‌هایی که براساس ارتباط با عبارت جستجوی بازتاب سیاسی فرهنگ ایران (۲) مرتب شده‌اند. مرتب سازی براساس تاریخ نمایش تمام پست‌ها
نمایش پست‌هایی که براساس ارتباط با عبارت جستجوی بازتاب سیاسی فرهنگ ایران (۲) مرتب شده‌اند. مرتب سازی براساس تاریخ نمایش تمام پست‌ها

۱۳۹۹ اسفند ۱, جمعه

بازتاب سیاسی فرهنگ ایران ( ۲ )


هوشنگ امير احمدی

مصاحبه با انتخاب خبر

دروغگوئی، مظلوم نمائی، قهرمان پروری و ضدیت با قدرت
جزئی از فرهنگ سیاسی کشورکورش و داریوش شد
 بدلیل استبداد، دشمنی و دروغ
خصلت‌های دیگری هم درون 
فرهنگ سیاسی ملت ایران جا باز کردند 
که تزویر، ریا، خدعه، بدبینی، بی اعتمادی، و تفکر توطئه از آن جمله اند
 در چنین فرهنگی "خود - محق بینی"، بی اعتمادی حتی به "خودی"، اتهام زدن 
به غیر و برخورد دفاعی و واکنشی کردن ، طبیعی می‌شود

در همین حال، شرایط مظلومیت
ایرانیان را طالب عدالت کرد و برای بدست آوردن  این حق
آنها به "مبارزه" رو آوردند و"برانداز" بی هدف شدند
 این ویژه‌گی همچنین تحمل برای "همزیستی" با دیگران را در آن‌ها کم کرد 
و درعوض تفکر "دشمنی" و "دشمن تراشی" در آن‌ها زیاد شد 

اما چون ایرانیان جنگجویان خوبی نبودند، در جنگ بیش‌تر باختند تا بردند 
و این باخت‌ها آن‌ها را شاعر و عارف هم کرد 
این باخت‌های تاریخی و مظلومیت ناشی از آن، باعث رشد 
"عقده حقارت"،
 "غرور کاذب"
 و
 "توهم" 
در ایرانیان شده است

ایرانی خودش را بزرگ می‌پندارد و به تاریخ خود افتخار می‌کند،
ولی درعین حال هم از این‌که به غرب (حتی به شرق) باخته و از آن عقب مانده  احساس حقارت می‌کند، 
و برای جبران این احساس، دست‌آوردهای کاذب سرهم می‌کند 
و بعد هم توهم برش می‌دارد که "چیزمهمی" شده است 
بی دلیل نیست که ما کوچک‌ترین دست آورد ایران و ایرانی را
بوق و کرنا  می‌کنیم 
و این در حالی است که ما کمترین نقش را در بوجود آوردن علوم، اختراعات 
و تمدن جدید داشته‌ایم
بیش از 600 سال است که ما دستآورد قابل ملاحظه‌ای را به دنیا
عرضه نکرده ایم
تاریخ ما فردوسی را بوجود آورد 
که کمی به ما در رابطه با عقده‌ی حقارت کمک کند 
ولی درعوض ما نژادپرست و قهرمان‌پرور شدیم و گرفتار غرور کاذب 
و توهّم

ویژه‌گی دیگر این فرهنگ سیاسی، فقر "علم و حلم" و رواداری در آن است 
و نبود "خرد جمعی."  نتیجتاً، این فرهنگ همه را "سیاه یا سفید" می‌بیند 
 و نمی‌تواند رابطه‌ی علت و معلول را درک کند و قادر 
به فکر کردن و خواندن "بین خطوط" نیست ودینامیسم لازم برای بازی 
درحیطه‌ی استراتژیک خاکستری را ندارد

  این فرهنگ تغییر را نمی‌پسندد وهرچه را هم که تجربه می‌کند 
بجای کل حقیقت می‌گیرد و سعی نمی‌کند به عمق پدیده‌ها رفته 
و آن‌ها را از طریق مفاهیم درک کند 
در واقع این فرهنگ عاشق گذشته است ومی‌کو‌شد 
آن‌چه کهنه می‌نماید را به بهانه حراست از "سنت" حفظ کند
 ‌این ناتوانی در تبدیل گذشته به تاریخ و فراگیری مفهومی از تجربه‌
 فرهنگ غیرعلمیِ ایران را ایستا کرده 
و آنرا در مقابل هر فکر نو و هر گزینه جدیدی مقاوم می‌کند

  خلاقیت و ابداع با این فرهنگ بیگانه اند
و چون کم حوصله و فاقد حلم هم هست، آینده نگری و برنامه ریزی 
برای پیش‌رفت را نیز برنمی‌تابد 
وگزینه‌های آن برای تغییرعمدتاً "گذشته‌های طلائی" می‌شوند

بعلاوه، این فرهنگ در ذات خود دگماتیک، آرمان گرا و ایدئولوژیک است 
و توان‌اش برای واقعیت نگری و عمل‌گرائی بسیار محدود است
این فرهنگ احساساتی همچنین بسیار "خودخواه" است و اغراق می‌کند 
و ثبات ایدئولوژیک ندارد و هر از چند گاهی به رنگی در می‌آید 
و برخوردهای تند وغافل گیرنده می‌کند که نتیجه آن‌ها تراکم بیش از حد اتفاقات "سورپریز" (پیش بینی نشده) است .
 این ویژگی‌ها ناشی از این واقعیت است 
که ایران بدلیل جنگ‌ها و باخت‌ها 
اساسا یک کشور کوتاه مدت 
و بقول آقای دکتر همایون کاتوزیان "کلنگی"است

 کمتر دوره‌ای در تاریخ ایران ثبات سیاسی برای یک مدت طولانی داشته است. متاسفانه در نتیجه‌ی این بی ثباتی سیاسی
و "خودبینی" و "خودپرستی" ناشی از آن بعنوان یک تاکتیک "صیانت از خود"، ایرانی تبدیل به انسانی شده است 
که قادر نیست منافع یک رابطه دراز مدت مبتنی براعتماد متقابل را بپذیرد 
چون‌که برایش "هیچ چیز دائمی نیست" مگر "دشمن" که فراوان است

در همین حال، فرهنگ سیاسی ناسالم ایران بغایت "حداکثرخواه" است 
و با حداقل و یا حتی حد متوسط قانع نیست و راه حل‌های میانی را 
با اتهام به "سازشکاری" می‌کوبد! "یا همه یا هیچ"، و معمولا هم 
برای بدست آوردن همه، آن اندک را هم که دارد از د ست می‌دهد 
و هیچ گیرش می‌آید

  تثبیت دست‌آوردهای گذشته و توفیق تدریجی در تفکر
این فرهنگ انقلابی، "سرنگون‌گر" وغوغاسالار جائی ندارد. 

درعوض تا بخواهی اعلامیه و مرثیه برای آن‌چه از دست داده است می‌نویسد 
و پخش می‌کند و برای باخت خود هم همیشه یکی را دارد که او را سرزنش کند 
(دولت و فرد، خارجی یا خودی، فرقی نمی‌کند).

 این فرهنگ هم‌چنین با اُلویت بندی نیازی و زمانی برای رسیدن به اهداف سیاسی، بیگانه است و شکیبائی کافی برای رسیدن به نتیجه مطلوب را ندارد 
درواقع، این فرهنگ ارجی به روند نمی‌نهد و فقط به نتیجه اهمیت می‌دهد 
و نتیجه را هم فوری بلاواسطه می‌خواهد   

تمامیت‌خواهی و انحصارطلبی از ویژه‌گی‌های دیگر این فرهنگ ناسالم است
این فرهنگ با فکر و عمل هم‌کاری، هم‌یاری، اتحادوائتلاف، بیگانه است 
مگر در مواقع انقلاب و تخریب

ما ایرانی‌ها 
برای تخریب معمولا دورهم جمع می‌شویم ولی برای سازندگی نه 
یعنی فرهنگ ما فرهنگ تفریق است و نه جمع

این فرهنگ همچنین برای پیش‌برد کار خود و ایجاد قدرت و نفوذ 
از راه‌های فاسد 
بی‌نزاکت، نظیر رشوه‌خواری، "پارتی‌بازی"، و رفیق‌بازی استفاده می‌برد 
و نه از رقابت، منطق و علم
  اصل، روابط هستند نه ضوابط

متاسفانه علم‌گریزی این فرهنگ باعث بی اهمیت شدن تحقیق و تفحص
 دزدی ایده‌ی دیگران، و بی‌اعتنائی به ابداع‌گران و پیش‌کسوتان فکر 
و عمل نو می‌شود
 دزدی ایده و عدم اعتراف به فکر بکر و دست آورد دیگران بزرگ ترین جنایت در حق علم و عالم است 
و دشمن درجه یک پیش‌رفت‌های علمی درهمه زمینه‌ها منجمله فرهنگ سیاسی

در فرهنگ‌های سالم، "آپوزیسیون" به معنی "مخالف غیر دشمن" است 
که در مقابل گزینه دیگری به نام "پوزیسیون" به معنی "موضع حاکم" قرار می‌گیرد 
فرهنگ ناسالم سیاسی ایران مخالف سیاسی غیر دشمن را هم دشمن می‌پندارد 
و نه رقیب 

اما چون این فرهنگ فاقد یک بینش دراز مدت است، 
و دوست‌ودشمن هم پدیده‌های گذرا هستند 
بنابراین، وفاداری، خدمت، و خیانت هم بهمان اندازه بی‌اساس هستند 
یعنی فرق زیادی بین خادم و خائن وجود ندارد.
 در چنین فرهنگی هیچ گزینه‌ای مقبولیت دراز مدت پیدا نمی‌کند.
  بی دلیل نیست که اتحاد، پدیده کمیابی درایران بوده و درمقابل تا دلت بخواهد کشور گروهک و جناح سیاسی دارد 
و انشعاب درون سازمان‌های سیاسی امری طبیعی است. 
"مشاوره" 
نیز در این فرهنگ بغایت "کر" جائی ندارد
مگر وقتی که نتیجه یک حرکت سیاسی نامعلوم است 
و تصمیم گیرنده بدنبال "شریک جرم" برای شکست احتمالی خود باشد

فرهنگ سیاسی ایران 
اجازه نمی‌دهد که فرد جایگاه سیاسی خود را خودش انتخاب کند.
دیگران به او می‌گویند 
که در کجای مبارزه ایدئولوژیک یا سیاسی باید قرار بگیرد
حتی نحوه، فرم، و زمان این وضعیت را هم برای او تعیین و تبیین می‌کنند 
 اگر او بپذیرد برای مدتی ممکن است "هم‌سنگر" بماند 
ولی اگر نپذیرد،
 یعنی مثل ان‌ها  فکر و عمل نکند، خائن و مزدور و "ضد انقلاب" می‌شود  
این برخورد نتیجه مستقیم "سفید یا سیاه" نگری فرهنگ سیاسی ایران است 

و این‌که وضعیت خاکستری را نمی‌پذیرد! در چهارچوب این فرهنگ نمی‌شود 
هم با یک فرد یا نیرو بود و هم از آن انتقاد کرد. 
شنونده فوراً "گیج" می‌شود و عامل، متهم به بی ثباتی "موضع" سیاسی، "دوزوکلک" بازی، و عدم شفافیت می‌گردد
  این برخورد "یا با منی یا علیه من" از بزرگ‌ترین معایب فرهنگ سیاسی ماست

فرهنگ سیاسی ناسالم ایران 
از یکی " مظلوم" و از دیگری "ظالم" می‌سازد 
و بعد هم به موقع‌اش ممکن است جای این دو را عوض کند 
باخت‌های گذشته‌ی ما فرهنگ مظلومیت و شِمرسازی را به اوج برده است 
همانگونه که "قهرمان‌‌پروری" و "رستم‌سازی" را 

حال اگر شما با "ضعیف و مظلوم" به هر دلیلی نباشید 
با "ظالم و قدرت" هستید 
و مهم هم نیست که اصلا نقشی درایجاد این قدرت یا ضعف داشته اید 
و یا واقعاً در کنار آن هستید

در همین حال هم، این فرهنگ که ادعا دارد 
همیشه برای "احقاق حق" مظلوم" مبارزه کرده است، 
تا بخواهید دیکتاتور و مستبد ظالم بوجود آورده است 
و بیش‌ترین مظلوم کشی را می‌کند! 
این دوگانه‌گی در شخصیت سیاسی ما در تاریخ 
باخت‌های پیاپی ما ریشه دارد 
که طی آن هم "مای" مظلوم" واقع شده باید قادر به ادامه حیات می‌بودیم 
و هم "آن‌های" ظلم کننده می‌بایست قدرت حفاظت از ما را می‌داشتند 
یعنی تاریخ ما و به تبعیت از آن، فرهنگ سیاسی ما، 
ظالم را بشکل یک
 "شیطان واجب الوجود" 
درآورده است
،،پایان مطلب،،
—————————
داروین صبوری

فرهنگ سیاسی ناسالم ایران
 فرهنگ "کیش شخصیت" است. این فرهنگ هم "غرور شخصیت" میآفریند
 و هم "ترور شخصیت" می‌کند و برای هیچ یک هم لزوماً دلیلی ندارد
این فرهنگ هم از قدرت می‌ترسد و به آن کرنش می‌کند 
و هم با آن مبارزه می‌کند 
و تخریبش می‌نماید. 
یعنی فرهنگ ما فرهنگ فرد گرای ضد فرد است
در همین حال، این فرهنگ ضد جمع هم هست! نه اتحاد می‌شناسد
و نه اتفاق 
مگر وقتی که هدف تخریب باشد
این همان خصلت انقلابی فرهنگ سیاسی ایران است
 برای تخریب جمع می‌کند 
و برای سازنده‌گی تفریق
بی دلیل نیست که ایرانیان دوره‌های انقلابی و تخریب را 
بیش‌تر از دوره‌های ثبات 
و سازنده‌گی داشته اند
 قهرمان‌پروری هم نوع د یگری از بدآموزی‌هائی است که این فرهنگ ناسالم 
ایجاد کرده است 
و از آن بدتر، این قهرمانان به مرور به "اسطوره" تبدیل می‌شوند 
و هرگونه انتقادی از ان‌ها حمل بر حمایت از "شمر ملعون" می‌شود
 این در حالی است که قهرمان یک نیرو ممکن است خار چشم نیروی دیگر باشد، 
و اکثرا هم از این قهرمانان "استفاده ابزاری" می‌کنند، 
چرا 
که برخورد ابزاری، ذاتی فرهنگ سیاسی ناسالم ماست
"انتقام سیاسی" از اصول مقدس این فرهنگ "اعدام باید گردد"
 است
متاسفانه کینه توزی فرهنگی ما ریشه در عوامل گوناگونی دارد 
که باخت‌های تاریخی، تداوم استبداد، مظلویت ملی، دشمن پنداری افراطی، 
و حس آسیب پذیری بغایت از آن جمله اند  

این عوامل و نظیر آن‌ها، ما را نسبت به هر آنکس 
که "با ما نیست" شدیداً بدبین کرده 
و چنان فردی معمولا در رده‌ی "خائن" قرار می‌گیرد. 

فرهنگ "توطئه"ی ما هم مزید برعلت است 
و کمکی به شکل‌گیری اعتماد درون ما نمی‌کند
اعتما د جمعی
اگر اعتماد اجتماعی سلب گردد، جهانِ اجتماعی و روابط حاکم بر آن 
سقوط خواهند کرد. من به آن مادر که کودک خود را از غریبه‌ها منع می‌کند، 
حق داده و او را ستایش می‌کنم
او در حالِ پاسداری از فرزند خویش در زمانِ اکنون است 
اما جهانی که در آن "دیگری" بدل به خطرهای بالقوه شده‌ است، 
جای خوبی برای زیستن نیست
 کودکی که مدام با آژیرهای خطر اجتماعی قد می‌کشد، 
آینده‌ای ناامن را در زیست خود تجربه خواهد کرد
 او در عشق و احساساتِ انسانی نیز نامطمئن و مملو از تردید خواهد بود
 آغوش این کودک به روی آینده و دیگرانِ هم‌سرنوشت، گشوده و بخشنده نخواهد بود و این زنجیرهای دشمن‌ساز تا ابد صدا خواهند داد
ما نه تنها جهانِ عینیِ نسل‌های آینده را از حظ تماشا انداختیم 
که جهان ذهنی‌شان را نیز مخدوش کردیم. نه تنها محیط زیست
منابع طبیعی و ذخایر انرژی‌شان را هدر داده، 
که ناامنی، بی‌اعتمادی 
و بی‌تفاوتی را برای‌شان مشق کردیم
این‌که کودکی در هشت‌ساله‌گی بداند گاز اشک‌آور چیست و چگونه کار می‌کند
 این‌که یک مادر به شما بفهماند که حق لبخند‌زدن و گفت‌و‌گوهای کودکانه 
با فرزند او را ندارید
 باید موجب شرمساری هر نظام سیاسی و اجتماعی 
در هر کجای این جهان باشد.

بازتاب سیاسی فرهنگ ایران (۳)


۱۴۰۳ آبان ۱۲, شنبه

بازتاب سیاسیِ فرهنگ ایران (۱)

 

داروین صنوبر

 فرهنگ ایران و بازتاب سیاسی آن

شورش علیه آینده


در سال‌های اخیر هرگاه که اوضاع کمی بد می‌شود، 

مجبور می‌شوم مدام به یک سوال تکراری پاسخ دهم؛ 

آیا فرجی در راه است؟ 

آیا این نظام "رفتنی" است؟

.عموما مخاطبان یک جامعه‌شناس علاقه وافری دارند 

تا آینده‌ی اجتماعی خود را در جام‌ جهان‌بین او به نظاره بنشینند

شاید این خیل‌عظیمِ ناامیدان برای دوام‌آوردن و ادامه‌دادن، 

به نستراداموس‌هایی علوم انسانی‌خوانده نیاز دارند تا بهشان بگویند 

که آری، آینده آبستنِ تغییرات اساسی در سبک زیستن‌های 

سیاسی، اجتماعی است.

.اما این‌گونه نیست دوستان؛ تاریخ که شوخی ندارد

،چهل سال پیش در این مملکت تصمیم گرفتند تا رژیم سیاسی را دگرگون کنند

.حال باید تاوان بدهند

در یک بازیِ حکم چهارنفره هم وقتی برگ‌تان "خاکی" شد، 

نمی‌توانید آن‌را بردارید، خاکی شده است،

می‌فهمید؟

.باید بازی کنید تا دست تمام شود

آن که فقط یک بازی است، این اما تاریخ است.

کلی کبکبه و دبدبه دارد، فلسفه دارد، تاریخ دارد! مگر بچه‌بازی است؟


تا کنون در توصیف انقلاب پنجاه‌و‌هفت از مفاهیم زیادی وام گرفته‌اند.

از

"انفجار نور" گرفته تا "بازگشت به خویشتن".

.از نگاه من اما، انقلاب پنجاه‌و‌هفت شورش علیه آینده بود

.ما علیه آینده شوریدیم، به آینده یورش بردیم

.به همین راحتی که آشتی نخواهد کرد، 

دمار از روزگارمان درخواهد آورد

بیائید با منطق اسطوره به‌خوانش مسئله بپردازیم؛

.خدایانِ اسطوره‌‌ای کین‌توز و انتقام‌جو بودند

ما علیه خدای آینده شوریدیم. 

می‌دانید؟

خدای آینده

 

امروز ما با حاکمیت‌مان

پیتر برگر در "شایعه‌ی فرشته‌گان" و در فصل 

"امکان‌های الهیاتی، آغاز با انسان"

 از داستانی روزمره،

پرسشی هولناک بیرون کشیده و میخکوب‌مان می‌کند؛

کودکی شب‌هنگام از خواب بیدار می‌شود و خود را محصور در تاریکی، 

تنهایی و خطرهای ناشناخته می‌یابد

... در چنین لحظه‌ای، خطوطِ واقعیتِ مورد اعتماد، مبهم یا تار می‌شوند 

و کودک شروع به گریه کرده و مادر را می‌خواهد

...این مادر است که قدرت آن ‌را دارد تا آشوب را از فرزندش دور کند و شکل بی‌خطر دنیا را به او بازگرداند

او کودک را در آغوش می‌گیرد، با او حرف می‌زند 

و درون‌مایه‌ی این گفت‌و‌گو نیز چنین خواهد بود

"نگران نباش، همه‌چیز مرتب است، همه چیز خوب است"

اگر همه‌چیز به خوبی پیش رود، کودک دوباره خاطرجمع می‌شود، 

اعتمادش به واقعیت را به دست آورده

.و با این اعتماد به خواب می‌رود

این صحنه‌ی پیش پا افتاده پرسشی غیرعادی را برمی‌انگیزد 

که بلافاصله بُعدی دینی به همراه دارد؛

آیا مادر به کودک دروغ می‌گوید؟

.پاسخ به این پرسش می‌تواند "نه" باشد، 

تنها در صورتی که در تعبیر دینی از هستیِ انسان، 

حقیقتی نهفته باشد

به عکس، اگر واقعیتِ طبیعی تنها واقعیت موجود باشد، 

مادر دارد به فرزند خود دروغ می‌گوید؛ 

دروغ به خاطر عشق

زیرا اطمینان ‌خاطر دادن از زمان و موقعیت آن دو فراتر می‌رود

 و بر ادعایی درباره‌ی واقعیت به معنای دقیق کلمه دلالت می‌کند

آن وقت است که آشکار می‌شود 

هیچ‌چیز مرتب نیست و هیچ‌چیز سر جای خود 

قرار ندارد

دنیایی که به کودک گفت شد بدان اعتماد کن، همان دنیایی است 

که در آن خواهد مُرد. 

همان دنیایی که مادر او را نیز عاقبت به کام مرگ خواهد بُرد

برگر می‌خواهد از برهان نظم و نوموس‌های ذهنی بشر پرده بردارد. 

این کتاب را نیز برای کسانی می‌نویسد که "سایبان مقدس"، کتاب پیشین او را 

به الحاد تعبیر کرده بودند 

او می‌داند که اساسا چنین پنداره‌هایی نه از جنس اخلاق، 

که از جنس متافیزیک خواهند بود 

برای برگر، "دین" همواره یکی از سازوکارهای ایجاد نوموس(نظمِ معنادار) در زندگی فردی و اجتماعی است 

چه فراوان انسان‌هایی که از پذیرش نقش پدر و مادربودن سر باز زدند 

تنها به همین دلیل که راویِ دروغ‌های نوید‌بخش و امنیت‌بخش نباشند

مادری که واقعیت طبیعی را فرض گرفته باشد و جهان را بر مبنای 

نظمی که می‌گوید

"همه‌چیز درست می‌شود"

 در نیابد، دستش خالی از وعده‌های آرام‌بخش و خواب‌کننده 

برای کودک بی‌قرار است

او حتا شده به دروغ باید بر حقیقتی صحه بگذارد که جهان را مملو 

از نظم 

آرامش و امنیت تصویر می‌کند

حواس‌مان باشد که سطور برگر را در لوای شرایط کنونی‌مان ترجمه نکنیم؛ 

دغدغه‌ی برگر در این‌جا معطوف به کارکردهای پدیدارِ دین 

در حفظ نظام‌های اجتماعی و تاب‌آوری‌های فردی 

در جهانی تاریک، محصور و ترسناک است 

او تلاش دارد تا نشان دهد 

چگونه اتفاق‌های معمولی و روزمره در زندگی شهروندان، 

می‌توانند در بستری از توافق‌های همگانی بر واقعیت، 

برساخته شده و معنا گردند

.

پیش‌تر یادداشتی نوشتم

تا از نقش انقلاب ۵۷ در هدررفتِ استعداد 

و آینده‌ی حرفه‌ای بسیاری از هنرمندان این سرزمین سخن گفته باشم

 اما در این‌جا می‌خواهم به سطح دیگری از این تاثیر تاریخی اشاره کنم؛ 

جایی که انقلاب، پرونده‌ی سیاه بسیاری از آنان را سپید جلوه داد 

و آن‌ها را از پاسخ‌گویی به تاریخ معاف کرد

 این معافیتِ تاریخی و این تبرئه‌ی اجتماعی در سطحی صورت گرفت 

که این دسته از شاعران و هنرمندان با تمامِ سینه‌ای که برای ارتجاع جر دادند، جایی در نظامِ سیاسی جدید دست و پا نکردند

نه از آن رو که نخواسته یا تلاشی برای این پیوند نکرده باشند. 

نه

تنها به این دلیل 

که نظم نوین از پذیرش آن‌ها به بدترین شکل ممکن سر باز زد

این دسته از ذکرشده‌گان با وجود پرونده‌ای سیاه 

در فعالیت‌های فکری و عملی خویش،

توانستند در اذهان عمومی جایگاهی رفیع به خود اختصاص دهند 

تا جایی که هنوز هم نمی‌شود بالای چشم‌شان را ابرو گفت 

طرفداران سینه‌چاک این دسته 

هرگونه نقد و وارسی تولیدات ایشان را توهینی غیرقابل بخشش می‌داند 

که آب را به آسیاب گفتمان جمهوری اسلامی 

سرازیر می‌کند

این شرایطی حقیقی و متناقض‌نما است، این پارادوکسی است 

که باید فکری به حال آن کرد 

طرفداران، حق دارند؛ 

ما در سنجش‌های خود از این دسته، 

هر نقد کوچکی که کنیم، گفتمان نظم جدید را تبلیغ کرده و هر بخششی 

که انجام دهیم، درس‌های تاریخی را فدا و بر حقیقتی روشن چشم بسته‌ایم

احمد شاملو می‌تواند سرمثال خوبی برای این دسته باشد. 

دیوان شعر او را ورق بزنید؛ در وصف هر جنایت‌کار و آدم‌کش حرفه‌ای 

که در تاریخ این مملکت سراغ دارید، شعر گفته است. 

در "ضیافت" به قربان صدقه‌ی چریک‌های فدایی خلق می‌رود 

و تروریسم کور آن‌ها در سیاهکل را می‌ستاید.

 احمد زیبرم، هفت‌تیر کش قهارِ چریک را کسی می‌داند که 

"در کمرگاه دریا دست حلقه توانست کرد"

، "سرود بزرگ" 

را برای شن‌ چو در کره‌ی شمالی می‌سراید، 

مدافعان انقلاب سفید را در شعر

 "با چشم‌ها" 

یاوه‌گویانی گاو گند چاله‌دهان می‌خواند 

و "خطابه‌ی تدفین" را در سوگ اعدام خسرو روزبه، 

قاتلی حرفه‌ای در لباس قلم به بازار می‌دهد

گیرم که این تقدیم آخری را بعدها با توضیحاتی گنگ 

در انتهای مجموعه پس گرفت، 

اما چه پس‌گرفتنی، چه پس‌گرفتنی

شاملو که نرمش‌های بازرگان در اوایل انقلاب را با روح انقلابی‌گری 

در تضاد می‌دید،

او را کسی خواند که برای هر انقلابِ نیم‌بند در جهان کافی‌ست 

و زمانی که اخم انقلابیون به خود را دید، زبان در نیام کشید

او پس از انقلاب، به هیچ مبارزی شعری تقدیم نکرد 

چرا که احتمالا فهمیده بود

 که زمانه، زمانه‌ی دیگری است. 

آن زمان که با خرج بنیاد فرح به لندن می‌رفت 

و همزمان "رضا خان را شرف یک پادشاهِ بی‌همه‌چیز" می‌خواند 

تمام شده است

این‌جا دیگر کسی با او شوخی ندارد. 

انقلاب شده و جواب این بچه‌قرتی 

و شامورتی‌بازی‌ها ممکن است دسته‌کلنگی در ماتحت شاعر باشد 

در کنار شاملو اضافه کنید نام سیاوش کسرایی را، رضا براهنی را، 

احسان طبری را، دکتر سنجابی و کیانوری را

این دسته از مبلغان ارتجاع و سیاهی 
بدجور پشت مفاهیمی چون 
"آزادی" 
و
 "خلق ستم‌دیده”

سنگر گرفته‌اند. 
سنگر گرفته و در ارزیابی‌های اجتماعی تخفیف خورده‌اند 
تخفیف خورده‌اند چون هنوز که هنوز است 
نقد جدی کارنامه‌ی فکری ایشان 
به سود گفتمان حاکم خواهد بود 
و این کار را برای روشن‌سازان تاریخ دشوار کرده است
این وضعیت مشابه همان چیزی است 
که در لایه‌های دیگر تفکر و اندیشه‌ورزی 
این مرز و بوم جاری می‌شود 
فمنیسمِ جاری را نمی‌توان نقد کرد چرا که در نهایت تف سر بالا خواهد بود 
و این نمی‌شودها را در ذهن خود می‌توان حالاحالاها کش داد 
برای من که زمانی مدافع سرسختِ هنر متعهد بودم،
امروز روشن است که اشتباه می‌کردم. 
هنرمند لزوما متفکر سیاسی، اجتماعی نیست 
و بهتر آن است که به جای سخن‌گفتن، سکوت کند. 
سکوت سیاسی یک هنرمند در زمانه‌ی خود فقط یک مشکل خواهد داشت،
اما سخنانِ نسنجیده و خام او ممکن است 
یک ملت سردرگم را 
به بی‌راهه‌های
 تاریکِ تاریخ بکشاند
آن هم چه کشاندنی، چه کشاندنی

اسماعیل خویی نیز مانند قاطبه‌ی نویسندگان پیش از انقلاب
عضو گرداب اندیشه‌های چپِ مدشده در آن دوران بود
حامیِ چریک‌های فدایی خلق، یا همان تروریست‌های خیابانی 
و میدانی
این‌که شاگرد اول تمام دوران تحصیل باشی، با بورس به لندن بروی 
و دکتری فلسفه بگیری، اما زیر پرچمِ خونینِ بیژن جزنی‌ها و رفیق استالین‌ها 
سینه بزنی، می‌تواند موضوع پژوهشی تام و تمام لقب گیرد 
تا بفهمیم که چگونه یک ملت می‌تواند اینچنین خویشتن را به کام نابودی کشاند 
این همان بزرگ‌ضعفِ ملت‌هایی‌ست که اندیشه‌ورزی و تلاش‌های معرفتی‌شان
نه پروسه‌ای تاریخی در راه تفکر، که پروژه‌ای سیاسی و پوچ‌گذر است
ما هیچ‌گاه نتوانستیم "آگاهی" را پروسه کنیم که در بهترین حالت 
آگاهی برای ما یک پروژه بود. یک پروژه‌ی تماما سیاسی که مجبور است 
خود را نه در مقابل امر تفکربرانگیز، 
که در پیشگاهِ امر سیاسی به محک‌های سنجش بسپارد
 کافی‌ست مقابل قدرت، هارت و پورت کنید. 
هارت و پورت‌هاتان "اندیشه" لقب می‌گیرند. 

بی‌دلیل نیست که علی شریعتی در حکمی نابخردانه، 
جهل خود را 
بر سر مخاطبان هوار می‌کرد؛
"اگر سواد ندارید، خب نداشته باشید، اگر درس نخوانده‌اید، خب نخوانده باشید. شما می‌توانید یک روشنفکر باشید!" 
و مراد شریعتی از روشنفکر، 
کسی بود که مقابل سیاست‌های پهلوی سنگر بگیرد
 چه با قلم، چه با قمه تمامِ تاریخ پساانقلاب می‌تواند فرصت نیکی برای بازاندیشی 
در تمام کتب تاریخ معاصر این سرزمین باشد.
 این فرصت نیک را اسماعیل از دست نداد. هرجا که مجال بود 
و بلندگویی، 
به جهل هم‌کیشان خود شهادت داد 
یادم هست که در یکی از گفت‌و‌گوهای خود عنوان داشت 
که روزی در کلاس درس، شاه را خر خواند.
او گفته بود:
"شاه یعنی بزرگ، خر هم یعنی بزرگ"
. دو تن از شاگردانِ حاضر که راپورت او را داده بودند، 
نامه‌ای از جانب ساواک گسیل داشتند تا او را اخراج کنند
دانشگاه اما مقاومت کرد. 
او از قسمت آموزش به پژوهش دانشگاه انتقال یافت 
و این جابه‌جایی، سزای استادی شد که شاهِ مملکت را خر خطاب کرده بود. 

امضاءِ عبدالکریم سروش پای حکم اخراج اسماعیل خویی از دانشگاه 
اما، 
پایان خیال‌پردازی‌های شاعرانه‌ی او در میدان سیاست بود. 
اسماعیل از آن تاریخ به بعد، انسان دیگری شد. 
برای مفاهیمی چون عدالت
 و آزادی، انسان و آبادی، تفسیرهای تازه‌تری دست‌و‌پا کرد 
تا هنوز و همچنان در بند ریشه‌های جعلیِ آزادی‌خواهان سرزمین خود نباشد
او اخراج شد تا بفهمد سرانجام لاسیدن‌های سیاسی می‌تواند انقلاب باشد
 و معنای راستین انقلاب، حکم اخراجی در جیب. 
که این کمترین هدیه‌ی انقلابیون به مردم جهان است 
 اسماعیل خویی پر کشید
شاعری که وقتی بچه بود، غم بود، 
اما کم بود

بازتاب سیاسی فرهنگ ایران (۲)

شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ