پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۳ فروردین ۱۰, جمعه

دو جهان

 
تصویر از دیدار تو

امروز پنج‌شنبه است
و من توت فرنگی‌‌‌های شعرم را چیده‌‌ام در طَبَقِ اخلاص
و آویخته‌‌‌‌ام این دل را به‌گردن کبوتری
تا تو نگاهم کنی
و زیباتر از همیشه از قلبم به‌‌جهان بتابی
امروز ساعت هفت صبح
نگاهم در نزدیک‌‌‌‌ترین نقطه‌ی دیدار نشسته بود
نظاره‌‌‌‌گر تن عریان من
‌دست‌‌هایت نوازش چلچله‌ها را می‌مانست بر پوست تن من

ساعت هفت صبح
من سابقه‌ی جوانِ بازوانم را آویختم به‌گردنت‌
و تو شُکوهِ خود را از خاطر بردی
و روی تارِ عنکبوت‌
پیراهن خواب‌‌های خسته‌‌‌‌ام را آویختی
‌و چون آفتاب در تنم سوزان شدی
و بعد نور بود که از ‌لای نَفَس‌های بالش من عبور کرد
من بند‌ بندِ شعرم را
بوسه‌‌‌‌بوسه بر لبانت ریختم
میان بازوانت چرخیدم
به‌دُورِ تنت تاب برداشتم
و از جهانی به‌‌ جهانی شدم

کتایون آذرلی


هدا خموش(۱)

 

تصاویر از دیدار تو

هدا خموش

در اوج جنگ‌ها پدر و مادرم افغانستان را ترک کردند و به ایران مهاجر شدند. 

یک سال بعد (۱۹۹۵م) دختری متولد شد که نامش را هدا گذاشتند. 

هدا در گذر زمان، تبدیل به زنی شد

که بیش‌تر با شعرهای ممنوعه و کارهای تابوشکنی‌اش شهرت یافته است.

از دشواری گذشتم.

در بخش ادبیات فارسی تربیه‌ی معلم سید جمال‌الدین افغان

در کابل کامیاب شدم.

 ادبیات فارسی مرا به جهان دیگری سوق داد. 

تصاویر خوفناک افغانستان که از ایران با خود آورده بودم،

داشت رنگ می‌باخت. 

وقتی می‌دیدم زنان در اداره‌های کار، رسانه‌ها، دانشگاه

و داخل شهر حضور دارند، 

کم کم تصاویر شبح از بین می‌رفت و هیجان خاصی در من به وجود می‌آمد

 که کشور ما چقدر رو به بهبودی است.


ورود من به دنیای شعر و ادب اتفاقی ویا الهام گرفته از کسی نبود؛ 

بل‌که به‌مرور زمان به‌این بخش علاقه‌مند شدم.

 شاید جرقه‌های نخستین این انگیزه‌ها در دوره‌ی مکتب

در ایران رقم خورده بود. 

در کودکی‌ام در ایران که عکس سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد را

در دیوارهای مکتب می‌دیدم

 و شعرهای‌شان را می‌خواندم حس خوبی می‌گرفتم. 

در برنامه‌های شعرخوانی نیز شرکت می‌کردم.

 وقتی که در افغانستان وارد دانشگاه شدم و ادبیات خواندم،

 به انجمن‌های ادبی-فرهنگی مثل انجمن قلم و انجمن غرجستان وارد شدم.

ادبیات عریان مرا بسیار زود به سر زبان‌ها آورد

و در حلقه‌های ادبی-فرهنگی از شعرهای من می‌گفتند.

نخستین شعری که من سرودم

یک کوتاهه‌ی عریان بود 

«بوی سیب می‌دهد دهانت. مرا ببوس.

برای فردایت طعم آلوبالو کنار گذاشته‌ام.»

این شعر واکنش زیاد مردم را به همراه داشت.

با سپری کردن امتحان کانکور در یک نهادی که برای حمایت از زنان

کار می‌کرد کار گرفتم.

از وبسایت نیمرخ


نمونه‌ی کلام این شاعر

می تواند از جمله‌ی ادبیات خلاق و آوانگارد و پیش روی زمان‌اش باشد 

و هدا خموش شاعر جوانی است

که درجامعه‌ی سنتی افغانستان جسارت فوق العاده‌ای دارد

 از آغوش و هم اغوشی که تابوی بیش نیست فرهنگ می‌سازد.

اینک چند نمونه ازشعرهای این شاعر را تقدیم حضورتان می‌دارم.


چنگ که میزنی

برهنه می‌شوم

داغ‌تر ازخورشید

باسرانگشتان

هوس باز ات


استخاره ندارد

بشکاف

آویزان کنم

دکمه‌های پیراهن

هوس را

دردستان شب

وعریان شوم

«عریان‌تر از باران»

روی ملحفه‌های

سرخ شده

از انار



‌ای غارنشین

عصیان‌گر

وحشی شو

که به‌غارت برود

حفره‌های تاریک

این تن


ونقش دوباره ببندد

پستان‌های افتاده‌ام

درپیشانی ماه

¤

عاشق می‌شوند
عقربه‌های ساعتی که
لحظه لحظه‌های
خوابیدن ماندن را
شماره می‌کنند
وضربه‌های آخر را میزند
دقیقه‌هائی که
ازمیان پستان‌هایم
بیرون میایی
وسرخ‌ترین خواهش
..،،شبانه را
روی لب‌هایم می‌ریزی
مست می‌شوم
وقتی عریانم می‌کنی
بین کوچه‌های تنت
ودر
تکرار
وتکرار
.،،تکرار
سجده می‌کنی بر
زلال ترین قسمت
اندامم



۱۴۰۳ فروردین ۳, جمعه

بهار نه

 تصویر: آبرنگ 


بهار نه
تو بیا به سطوح نامسطح  تنم دست بکش
جنبش نَفَسی میان گیسوانم باش
قسمتی از محبت 
در مقدمه‌‌ی اندام‌‌‌‌‌واره‌ی حیاتم  فرو شو
شبیخون به‌‌‌قبیله احساسم بزن
و گه‌گاه اگر التماسی نارسم
به فصل بلوغ شکوفه‌‌ها ببر مرا 
و چنان به ساحره‌‌ی واحه‌‌ای دچارم کن
که آهویی به کمند.

بهار نه
تو بیا و لرزه‌‌های پنهانیِ تب ممتدم شو در بستر خواب
آتشم کن در خرمن‌‌گاه تن
نیلوفرم کن در مرداب پوست
آینه‌‌ی اوستایی‌‌ام کن میان دو پلک
 و به شیوه‌‌ی سنگ‌‌‌‌تراشان زرتشتی
بتراش مقدمه‌ی زیبایی را در کاسبرگ تماشایم
بلور مینا سینه‌‌‌‌ریزی به عِقد گردنم ببند
و مهارم کن به لالای خلوت
بهار نه 
تو بیا.

از مجموعه‌ی شعر رد پا
کتایون آذرلی
منبع
https://www.facebook.com/azarlikatayoun


فروغ و نسیم

  

رابطه با فروغ

در جایی که 

"چراغ‌های رابطه تاریک‌اند"



نسیم روشنایی 

نویسنده 


 چه چیزی زندگیِ ما را به زندگیِ فروغ متصل می‌کرد؟ 

چرا با اشعار او زندگی می‌کردیم؟

 پاسخ این است

 عصیان و برگذشتن از مرزهای پدرسالار


دبستان می‌رفتم که با نام فروغ آشنا شدم

 بلافاصله از بزرگ‌تر‌ها درباره‌اش پرس‌وجو کردم

اطرافیانم به اتفاق گفتند که 

فروغ زنی بی‌اخلاق و هنجارشکن بود، آخرش هم جوان‌مرگ شد》

《لازم نیست وقتت را تلف کنی و اشعارش را بخوانی


.با شنیدن این پاسخ، فروغ هرچه بیش‌تر برایم به زنی اسرارآمیز تبدیل شد 

چند سال گذشت و من از دختربچه‌ای رام و مطیع 

به نوجوانی سرکش و هنجارشکن تبدیل شدم؛

 هیولایی که خانواده‌ام دیگر مرا نمی‌شناخت

.هیولایی که نقاشی می‌کرد و کتاب می‌خواند 

شانزده‌ساله بودم که مجموعه آثار کامل فروغ را 

از یکی از عزیز‌ترین و تلخ‌ترین انسان‌ها هدیه گرفتم

 بعد از خواندن‌اش چنان با دفترهای «تولدی دیگر» و

 «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»

 ارتباط برقرار کردم

 که دیوار اتاقم پر شد از عکس‌های او

.تا به حال هیچ زنی بر من چنان تأثیری نگذاشته بود که فروغ گذاشت

 .هم‌ذات‌پنداری‌ام با فروغ تا آنجا پیش رفت که حتی دوست داشتم

مثل او در ۳۲ سالگی بمیرم

 .بعد از کشف فروغ با دختران و زنان بسیاری آشنا شدم 

که از شناخت فروغ تجربه‌ای مشابه من داشتند


 چه چیزی زندگی ما را به زندگی فروغ متصل می‌کرد؟

 چرا می‌توانستیم زندگی روزمره خود را در آینه اشعار او پیدا کنیم؟ 

چرا هنوز هم دختران و زنان جوان اشعار فروغ را زندگی می‌کنند؟


عبور از مرزهای تن

فروغ در برهه‌ای می‌زیست که معیارهای زن بودن

 از منشور ساختارهای پدرسالار جامعه می‌گذشت

نُرم‌ها و ارزش‌های پدرسالاری که با آموزه‌های دین اسلام به خوبی عجین هستند

از زنان مطالبه‌ای جز نجابت به‌مفهوم خودشان، سرسپاری، فداکاری، مادری 

و همسری نداشت

زن خوب و با فضیلت زنی سنتی بود 

که به تمام ارزش‌های جامعه پدرسالار پایبند بود

زنی که می‌بایست نجیبانه در انتظار شوهری می‌بود که صاحب او شود

زنی که می‌بایست بدن‌اش را همچون کالایی دست نخورده به مردی تقدیم می‌کرد 

و برای همیشه به مالکیت او وفادار می‌ماند

زنی که باید عشق، جسم، لذت و عمر خود را وقف شوهرش می‌کرد

 تا بنیان خانواده‌ی پدرسالار پابرجا بماند

 و فرزندانی زائیده شوند که سربازان و جیره‌خوران حکومت باشند


در چنین جامعه‌ای اگر زنی تصمیم می‌گرفت اختیار زندگی‌اش را در دست بگیرد

 غالباً روسپی، نانجیب و بی‌اخلاق قلم‌داد می‌شد

 فروغ یکی از همین زنان بود

 یکی از ماهی سیاه‌های کوچولو

 در دفترهای شعر «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» می‌توان تلاش او را 

برای شکستن هنجارهای پدرشاهی 

و به رسمیت شناختش بدن و امیالش دید

 که همزمان مترادف بود با درافتادن با باورهای مذهبی و عرفی 

واکنش فروغ در مقابل سرکوب فرهنگی و مذهبی ایران پدرسالار آن دوران 

عصیان و سر باز زدن از پذیرش زنانه‌گی سنتی بود

 او انتخاب کرد که زندگی‌اش را به کنج خانه و آشپزخانه و پرسه زدن 

لابه‌لای رخت‌ها و ظرف‌های نشسته محدود نکند

 او عاشقی و لذت و دانستن را انتخاب کرد 

و پی رنج‌ها و زخم‌ها را بر تن خویش مالید

چنان‌که در شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» سرود


... من عریانم، عریانم، عریانم

مثل سکوت‌های میان کلام‌های محبت، عریانم

و زخم‌های من همه از عشق است

از عشق، عشق، عشق

من این جزیره‌ی سرگردان را

از انقلاب کوه گذر داده‌ام

و تکه تکه شدن راز آن، وجود متحدی بود

که از حقیر‌ترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد


جامعه‌ی ایران از دوران فروغ تا امروز دست‌خوش تحولاتی بسیاری شده 

اما تجربه‌ی زیسته‌ی زنانی که حاضر نیستند به هنجارهای نامعقول 

و تبعیض‌آمیز پدرسالاری و اسلامی تن دهند

کماکان‌‌ همان سازوکاری را دارد که زندگی فروغ 

ساختار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در ایران هم‌چنان به آموزه‌های 

پدرسالار اسلامی پروبال می‌دهند 

از این روست که هنوز هم دختران و زنان جوان می‌توانند 

رنج‌ها و دردهای خود را در اشعار فروغ پیدا کنند

 جامعه ایران، چه از سوی سیستم حکومتی و چه از سوی اکثریت مردم، 

پذیرای زنان مستقل و آزاد و‌‌ رها نیست

حکومت جمهوری اسلامی سال‌هاست که می‌کوشد 

زنان را محصور در حجاب و هم‌سری و مادری کند

 این حکومت از طریق قوانین اسلامی، آموزش و پرورش، 

رسانه‌های رسمی،... و شروط تبعیض‌آمیز 

شرکت در عرصه‌های اجتماعی و اقتصادی، تمام تلاش خود را می‌کند 

که امیال و آزادی زنان را سرکوب و کانالیزه کند 

تا بتواند سلطه‌ی خود را بر ذهن و جسم زنان حفظ کند

 و قدرت خود را دوام بخشد


 اما همیشه فروغ‌هایی هستند که به شرایط موجود تن نمی‌دهند

و یکی از اولین قدم‌های فروغ و فروغ‌ها برای مقابله با سرکوب موجود در ایران 

عصیان علیه نرم‌ها و هنجارهای ناعقلانی و تبعیض‌آمیز ساختار پدرسالار 

و به رسمیت شناختن جسم، میل، لذت و مطالبات زنانه است؛ 

فرآیندی که در درازمدت به دیکتاتور نشان می‌دهد لباس او نامرئی بوده است


چراغ‌های تاریک رابطه و پیوستن به خورشید

فروغ در دو دفتر شعر آخرش بیش از پیش 

از نفهمیده شدن توسط معشوق و جامعه سرود؛ 

از تنگ‌نظری، دروغ، فریب و ریاکاری جامعه. 

او در شعر «پرنده مردنی است» ناامیدی‌اش را آشکارا بیان می‌کند


دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می‌روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم

چراغ‌های رابطه تاریکند

چراغ‌های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست


فروغ هم از افراد جامعه ناامید است و هم از جامعه به مثابه کل

 او ناامید از جامعه‌ای است که مردمش را چنان می‌پروراند 

که زنان را پست‌تر از مردان می‌داند 

.و آنان را به ابژه‌هایی تقلیل می‌دهد که مردی باید مالک‌شان شود

 فروغ ناامید از جامعه‌ای است که مردمش اختیار جسم و روح خود را ندارند؛

،جامعه‌ای که اگر در آن به اسیر بودن خود راضی و خشنود نباشی

هم با حکومت و هم با عرف درخواهی افتاد


 این جامعه چگونه می‌تواند زنانی را تاب آورد که به شی ء بودن تن نمی‌دهند؟


برای زنانی که روح و جسم‌شان را از اسارت پدرشاهی‌‌ رها می‌کنند 

بسیار دشوار است 

که از مورد عشق قرار گرفتن توسط مردانی که در هوای مسموم چنین جامعه‌ای 

نفس کشیده‌اند، احساس خوشبختی کنند

 فروغ این ادراک را در شعر «تولدی دیگر» اینگونه 

به کلام دربه‌کلام درآورد

«هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد مرواریدی کشف نخواهد کرد»


نام دفا‌تر شعر «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» و محتوای اشعار این دو دفتر 

گویای تناقضی است که سیر تحول فروغ را از تولدی دیگر 

به ایمان به ناامیدی و سرمای اجتماعی به تصویر می‌کشد

دانستن تلخ است و هر چه بیش‌تر بدانیم، تلخ‌تر می‌شویم

 خصوصاً اگر در جامعه‌ای زیست کنیم که دانستن در آن جرم به شمار می‌رود 

عصیان‌گری و رد شدن شجاعانه از مرزهای کهنه‌ی پدرشاهی

سیر تحول زنان بسیاری است که در پی یافتن خود و شکستن 

این هنجاری پوشالی‌اند

فروغ نیز با دانستن و تجربه کردن‌های مدام و عبور از حصار‌ها تلخ‌تر و تلخ‌تر شد.

 سیر تحول او جسورانه، واقع بینانه و تلخ بود؛ 

تحول زنی که می‌خواست انسانی آزاد باشد


در‌ ‌نهایت، ناامیدی و دلزده‌گی فروغ از انسان‌ها و جامعه‌ی انسانی 

او را به‌میل یکی شدن با طبیعت می‌کشاند

 او بیش از این‌که با زن همسایه هم‌ذات‌پنداری کند

 با عناصر طبیعت هم‌ذات‌پنداری می‌کند؛ 

در کنار پنجره می‌ایستد و با آفتاب رابطه برقرار می‌کند

او در شعر «تن‌ها صداست که می‌ماند»، چنین می‌سراید


من از سلاله درختانم

تنفس هوای مانده ملولم می‌کند

پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم

‌‌نهایتِ تمامیِ نیرو‌ها پیوستن است،

 پیوستن

به اصل روشن خورشید

و ریختن به شعور نور

طبیعی است

که آسیاب‌های بادی می‌پوسند

چرا توقف کنم؟

من خوشه‌های نارس گندم را

به زیر پستان می‌گیرم

و شیر می‌دهم

در سرزمین قد کوتاهان

معیارهای سنجش

همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند

چرا توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم

شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ