پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۱ مرداد ۲۹, شنبه

نشانه‌گانی بر آشفته‌گیِ فرهنگی

 

نشانه‌گانی بر آشفته‌گی فرهنگی 
واکنش‌هایی که به مرگ هوشنگ ابتهاج در بیش‌تر 
رسانه‌های همه‌گانی درون و بیرون کشور،
 و نیز رسانه‌های همبودیک(هم‌راه یک‌دیگر) دیده شد 
انگیزه‌ای برای این نوشتار بوده‌اند،‌ 
ولی آن را نباید بررسی و سنجش شعر او دانست. 
نیز در اینجا به درونمایه‌ی دینی شعرهای او، خوی کنش پذیر او در برابر قدرت 
و شعرهای او در نشست‌هایش با خامنه‌ای نپرداخته‌ام. 
تنها بر آن بوده‌ام که او را چون نماینده‌ای از روند بزرگ‌تری ببینم 
که بر زیست فرهنگی‌ی امروزین ما چیره شده است
 و به ناگزیر فردای نزدیک ما و فرزندان‌مان را نیز در چنگ خود خواهد داشت. 
این دریافت به گمان من چندان مَهَند(ماندگار) است 
که هیچ‌کس نباید از کنار آن بی اندیشه بگذرد.
 به گمان من اکنون ما بخش واپسین رمان بوف کور صادق هدایت را می‌بینیم
 که راوی رمان خود همان خنزر پنزریی شده است که گمان می‌کرد کشته است.
¤
در این نزدیک چهار دهه، اسلام‌زده‌گی و سنت سالاری 
چنان گزندی به اندیشه و هنر ما رسانده است 
که دیگر بازشناخت آنچه تَرادادی (سنتی) است و آنچه مدرن است
برای نسل‌های کنونی ناشدنی می‌نماید.
 تا پیش از برآمدن دستاربندان اهریمن‌خوی، برای اندیشه‌ورزان و هنردوستان 
دست‌کم ریشه و آبشخور هر اندیشه و کنشی روشن شده بود:
 سنت گرایی در شعر و نقاشی و داستان و فیلم، 
در برابر مدرنیته خواهی و نواندیشی و نوسرایی و مانند آنها.
اکنون شناخت ما از فرهنگی که بر ما چیره است 
دچار چنان بلبشویی است که دیگر نمی‌توان
 سواری دهنده را از سوار بازشناخت.
  آنچه در واکنش به مرگ ابتهاج دیده شد این است 
که پسند بخش بزرگی از ایرانیان 
با پسند جمهوری اسلامی هم‌خوان شده است.
 گروه‌های بزرگی از هم‌بودگاه (جامعه‌ی) ما
همان دستگاه هنری-آرته‌ای  را ارج می‌نهند 
که جمهوری اسلامی می‌خواهد و ارج می‌گذارد.
 برای من این به چَم کارگر شدن ترفندها و دژآموزه‌‌هایی است
 که در این روزگار نزدیک به چهل ساله یک‌سره بر سر ایرنیان آوار کرده‌اند.
 دو نمود از این آشفته‌گی و پریشانی شناخت شناسیک را 
در همین چند ماه گذشته گواه بوده‌ایم.
 هم‌سنجیِ واکنش‌ها به مرگ دکتر براهنی 
با واکنش‌هایی که به مرگ هوشنگ ابتهاج انجام شد 
فرنودی(برهان) بر این پریشانی فرهنگی است.
 چه در رسانه‌های رسمی فارسی زبان درون و بیرون کشور 
(که بیشترشان وابسته‌اند و جانبدار)،
  و چه در سپهر همه‌گانی رسانه‌های همبودیک، این آشفته‌گی آشکار است.
اگر بُرداری را بیانگاریم که نگره‌های گوناگون ادبی و اندیشه‌گی بر آن چیده شده‌اند،
 براهنی و ابتهاج درست در دو سر این بُردار جای می‌گیرند 
 چنان دور از یک‌دیگر که اگر یکی را شب بپنداریم، دیگری روز است 
و اگر یکی را آب، دیگری آتش. 


در شعر و داستان و نگره‌ی ادبی کمتر کسی چون براهنی 
سنت‌های شعری و داستانی را برهم زده است.


 ولی ابتهاج چنان در بست و بندهای سنت گیر است که بازشناسی او
 از شاعران سده‌های هشتم و نهم خورشیدی پسااسلامی بس دشوار است.
انگیزه‌ی این یادداشت هم‌سنجی این دو تن نیست. 
در پی پدافند نوین‌گرایی و نوینه‌گی نیز نیستم. 
تنها می‌خواهم همه‌گان را فرا بخوانم که به ایستار کنونی خود 
و گروه بزرگ‌تری که به آن وابسته‌ایم نگاهی ژرف‌تر بیافکنیم 
تا به‌بینیم که در میان چه بالماسکه‌ای ایستاده‌ایم،؟
 با چه موجی همراه شده و می‌رویم،؟
 و آب در کدام آسیاب می‌ریزیم.؟
اگر نیک و باریک و تیز بنگریم خواهیم دید که جایگاه چیزها در سپهر فرهنگی ایرانی چنان درهم شده است، 
سره با ناسره چنان در آمیخته است
که کمتر کسی می‌داند که در کدام رسته و گروه ایستاده است 
و در زمین چه کسی بازی و به سود چه اندیشه و کنشی تلاش می‌کند.
به روزگار ما سنت را از موزه‌ها و گورستان‌ها بیرون آورده‌اند 
و در خانه و بازار و اداره بر ما فرمانفرما کرده‌اند 
و ما خود نیز چنان در آن غوطه‌وریم 
که از فراوانی آشکاری‌اش، از دیدن آن ناتوان شده‌ایم.
آیا نباید پند بگیریم و به هوش شویم از این‌که 
شعر و موسیقیِ سنتی هم‌زمان با دیگر آیین‌های برآمده 
از سنت و مذهب پس از انقلاب 
به گونه‌ای سرسام آور همه گیر شدند
و در سراسر لایه‌های همبودیک ما گسترش یافتند؟ 
آیا این تنها یک هم‌زمانی بوده است و پیوندی ژرف‌تر میان آن‌ها نیست؟
می‌گویند شما با شعر کهن و سنتی‌ی پارسی چه دشمنی دارید 
که بر سنتی سرایانی مانند ابتهاج خرده می‌گیرید. 
اگر نیک بنگریم پاسخ این‌گونه پرسش‌ها در خود سخن آنان نهفته است. 
می‌گویند شعر سنتی و کهن پارسی. 
اگر این شعر کهن و سنتی است، پس چرا کسی که در این تیره روزگار می‌زیسته 
و همین چند روز پیش مرده‌ است باید به آن زبان بسراید؟ 
آن کسی که  با قالب‌ها و زبان سده‌های میانی و پیشامدرن می‌سراید، 
از همان آغاز درگذشته است.
دیگر این‌که خرده‌گیری ما بر کهن سرایی از روی دشمنی 
و دلبسته‌گی نداشتن به مرده ریگ کهن و بازمانده‌های آن روزگاران نیست. 
 ما آنچه از پیشینیان بازمانده است را ارج می‌گزاریم
 و باور داریم که باید به بهترین گونه از آن‌ها پاسداری کرد.
 همان‌گونه که کوزه‌ها و سکه‌ها و دیگر چیزهای بازمانده 
از زمان‌های باستان را در موزه‌ها،
 در جایی مناسب نگاه می‌داریم، 
بازمانده‌های فرهنگی، مانند شعر و موسیقی را نیز می‌بایست 
در جای مناسب نگه‌داری کرد.
 کسانی که شعر و موسیقی سنتی را می‌آموزند،  می‌نوازند یا می‌سرایند، 
همچون دیگر پاسداران مرده ریگ باستانی، 
می‌توانند در آیین‌ها و رویدادهای ویژه این هنرهای ترادادی را زنده نگاه دارند 
و مردم نیز گاه گاه به خود و فرزندان‌شان یادآوری کنند 
که گذشته‌گان ما چه هنرهایی داشته‌اند،
 چگونه می‌اندیشیدند 
و برای بازگویی اندیشه و احساس و کردارشان
 زبان و ابزارهای بیانی‌ی دیگر را چگونه به کار می‌گرفتند.
آنچه سنتی است باید در جای خود نهاده شود و آنچه امروزین است در جای خود.
گویا فراموش کرده‌ایم و می‌بایست دوباره به یاد خود بیاوریم
 که چرا از هنگام مشروطه به این سو 
آن همه دگرگونی در زبان و شعر و داستان و هنر ما پدید آمد، 
و پدید آورنده‌گان آن  چه خون دل‌ها خوردند 
تا نگاه ایرانیان سده‌ی بیستم اندکی دگرگون شود 
و نوینه‌گی (مدرنیته) و گیتیانه‌گی (سکولاریزم) دیگر دست کم ناسزا شمرده نشوند،
 و هر چند این اندریافت‌ها در باهم‌ستان ما فراگیر نشدند، 
ولی در شمار خواست‌های پایه‌ای ایرانیان جای گرفتند.
خواست نوینه‌گی بسیار نیرومند بوده است 
تا آنجا که شماری از کهن‌سرایان نیز چنان نیازی را دریافتند. 
کار کسانی مانند سیمین بهبهانی که یکی از شایسته‌ترین و هنرمندترین پی‌گیرنده‌گان شعر ترادادی ما بود
 تلاش ارزنده‌ای در این راه است ولی ره‌آورد کار او فرنودی است 
بر بی‌باری و بی‌هوده‌گی این راه.
 غزل‌سرایان پست مدرن و دیگر معرکه گیران نیز تلاش‌هایی در آن راستایند، 
هر چند تلاش‌هایی دُن کیشوت وار، 
که چیزی بیش از بزک کردن و آرایش مرده‌ای در تابوت 
برای شعر ما به ارمغان نیاورده‌اند. 
اکنون خواست نوینه‌گی و گیتیانه‌گی ایرانیان را با چیره کردن 
گونه‌های اندیشه‌گیِ آرته‌ای و زبانی کهن از درون تهی کرده‌اند
آیا نباید از خود بپرسیم که چرا اکنون دیگر به سبک بیهقی،
 با همه‌ی ستایشی که از او باید کرد، جستار نمی‌نویسیم،؟
 یا داستان‌های‌مان را به شیوه‌ی سمک عیار نمی‌پردازیم؟ 
پاسخ آشکار است، زبان و زمانه دیگر شده است.

 آن‌گونه نوشتن و پردازش برآمده از نگاهی پیشامدرن و بازتابنده‌ی روزگارانی بود 
که یکسره با جهان و زبان و زنده‌گیِ کنونی ما ناهم‌سان است.
 بسیار خوب. پس از چه روست که در باره‌ی شعر چنین نمی‌اندیشیم؟
 چرا هنوز گمان می‌بریم 
که شعر سده‌ها پیش می‌تواند درون و بیرون مردم امروزین را بازتابانَد؟
 نیروهایی هستند که پاسدارنده‌ی جهان پیشامدرنند، 
جهانی که با اندیشه‌ی گیتیانه، با کَس امروزین، با کیستی خودبنیاد، با زبانی 
که بتواند این همه را بازگوید و بازتاباند دشمنی دارد.
 دین‌خویی، و به ویژه، اسلام‌زده‌گی، تنها یکی از این نیروهاست 
 اگر چه بسیار پر زور.
 باورمندی به این‌که هنرهای ترادادی کیستی ما را می‌سازند 
و با نگاهداشت آن‌ها کیستی خود را نگاه می‌داریم باور دیگری است 
که کس امروزین را از آفرینش با زبان و هنر برآمده از زنده‌گی امروزین باز می‌دارد.
 این دو انگیزه برای بسیاری کسان دستاویزی است
 تا بر بازپخش و گسترش این گونه‌ی سترون آرته‌ای 
و هم‌زمان خفه کردن دیگر سداها و گونه‌ها، 
به ویژه گونه‌های آرته‌ای نوین پای بفشارند.

باید بر این نکته پای بفشاریم و به دید داشته باشیم 
که ما با پاسداشت و زنده‌داشت هنرهای ترادادی هیچ ناهم‌رایی نداریم. 
آنچه در اینجا برجسته می‌کنیم این است
 که ما نباید بپنداریم که گونه‌های هنر درگذشته می‌توانند زبانی برای بازنمایی زندگی امروزین ما 
در هنر و آرته (ادبیات) باشند. 
چیره‌گی گونه‌های درگذشته‌ی آرته‌گی و هنری بر زندگی امروزین،
 نه تنها ما را به آینده نمی‌برد،
 که به گذشته برمی‌گرداند 
 به دیگر سخن، بندها و زنجیرهای گذشته را 
همچنان بر دست و پای زندگی امروز ما استوارتر می‌کند. 
شعر گذشته تنها شعری از گذشته نیست؛ 
به هم‌راه آن، دستگاهی از شایست ناشایست‌ها، ارزش‌گزاری‌ها،
 نیک و بدها نیز هست. 
از همه بدتر، 
ما را از اندیشیدن با سنجه‌های نوین و گیتیانه باز می‌دارد، 
چندان که در داوری‌ها و گُزیره‌های‌مان (تصمیم‌هایمان) دیگر بر پایه‌ی خرد امروزین رفتار نخواهیم کرد.
 افزون بر این، 
پسند زیبایی شناسیک ما را به تنگنای پسند گذشته‌گان در می‌آورد
 و از آفرینش و آشکارسازی و نوزایی باز می‌دارد.
آن‌که نگرانی امروزین دارد اگر برای به آرته برکشیدن اندریافت‌هایش 
خود را به کالبدها و دیسه‌ها و شگردهای آرته‌گی درگذشته وادار و پایبند کند، 
خود را فریب داده است و به خود و هنر خود آسیب و نارو زده است.
دیگر نیروهایی که به چیره‌گی گونه‌ها و ژانرهای آرته‌ایِ درگذشته کمک می‌کنند 
همانا سازوکار پول‌سازی گسترده‌ای است
 که فرساخت (صنعت) خنیا و خنیاگری (موسیقی) از این‌گونه هنر برپا کرده است؛ 
به ویژه این‌که در باهم‌ستان ایران کنونی، گونه‌های نوین آرته‌ای هم‌واره دچار خفه‌گان سانسور بوده‌اند،
 ولی از سویی دیگر دستگاه فرمانروایی آخوندی با زیرکی به گسترش آرته‌گان (ادبیات) درگذشته دامن زده است
 زیرا خوب می‌داند که این گونه‌ها در زیرساخت خود همان ارزش‌هایی را می‌گسترند که او می‌خواهد.
کارکرد محفلی و افیونی شعر و خنیای ترادادی ما نیز با خوی این فرمانروایی اهریمنی هم سرشت است 
و هم‌چون روغنی به چرخیدن چرخ‌های این فرساخت زندگی‌سوز کمک می‌کند.
 به راستی باید پرسید که چرا از میان همان شعرها و دیگر گونه‌های آرته‌ای ترادادی نیز 
تنها آن‌هایی بیش‌تر بازپخش و بازخوانی می‌شوند که خردستیزترند 
 و با زیرکی این را با دستاویز «عرفانی» بودن به خورد همه‌گان می‌دهند. 
چرا برای نمونه شاعرانی که خردگراترند مانند فردوسی، خیام و رودکی پاس داشته نمی‌شوند؟ 
مگر آن‌ها نیز سنتی نیستند؟
دستاربندان اهریمن‌خوی نیک می‌دانند 
که ریسمان‌شان را برای گردن چه کسی ببافند،
 ولی در سوگ چه کسی هم‌راهی کنند
 و از هیچ کمکی برای خاکسپاری «باشکوه» او دریغ نکنند.
 در هنگامی که از گردآمدن دوستداران بر گور شاعران نوسرا و آینده‌نگر نیز جلوگیری می‌کنند، 
برای کهنه‌پرستان و کهنه‌پردازان سترون همه رسانه‌ها و نیروهای خود را بسیج می‌کنند 
تا آن‌ها را بزرگ دارند، 
از آن روی که می‌خواهند برای مردم الگوپردازی کنند 
تا این فرهنگ هر چه بیش‌تر پوسیده، گذشته‌گرا و به ناگزیر نازاتر شود، 
زیرا تنها در چنین فرهنگی است که آن‌ها می‌توانند
 پایه‌های خود را استوارتر کنند 
و فرمانروایی‌ی زندگی‌سوز و ویران‌گر خود را درازتر کنند.
منبع 
https://baangnews.net/10472
x

۱۴۰۱ مرداد ۲۶, چهارشنبه

آب‌تنی


آب خنک بود و موج‌های درخشان

ناله کنان گرد من به شوق خزیدند

گوئی با دست‌های نرم و بلورین

جان و تنم را بسوی خویش کشیدند




روی دو ساقم لبان مرتعش آب

بوسه زن و بی قرار و تشنه و تبدار

ناگه درهم خزید ... راضی و سرمست

جسم من و روح چشمه‌سار گنه‌کار

 


چشم فرو بستم و خموش و سبک‌روح

تن به علف‌های نرم و تازه فشردم

هم‌چو زنی کاو غنوده در بر معشوق

یکسره خود را به دست چشمه سپردم




شعر از فروغ

۱۴۰۱ مرداد ۲۲, شنبه

رنگین‌کمان (۳)




محبوب من
هم‌راه با تماشای این قطعه‌ی زیبا
 می‌خواهم زنده‌گیِ یک بعداز ظهری را
(میان دو دیدار با تو فسمت کنم)
دیدار اول
در این چند روز جدائی‌مان فرصتی بود که مروری به آئینه‌ی درونم داشته‌باشم
با این‌که دوری نفسم را می‌گرفت
ولی آموختم که عشق را و تو را درون خودم پیدا کنم.
درونی‌ترین تمنایم را در آن آینه به‌بینم
خودم را برای خوش‌بختی، تنها نیازمند عشق هم‌راه با درک شدن دیدم
و آن را در تو پیدا کرده‌ام

 دوست داشتن تو خوش‌بختم می‌کند
 تا پایان روزگارم تو از گرامی‌ترین انسان‌هائی هستی 
که دوستی‌‌اش من را بمن می‌شناساند
زیست روزانه‌ی من با عشق‌ورزیِ تو پیوند خورده، 
من رنگ بنفش هم‌آغوشیِ تو را دوست دارم
لذت دادن به‌تو را می‌پرستم
و این تمنامندی درون خودم را ستودنی می‌دانم


یاسمین‌ام 
هیچ‌چیز نمی‌تواند ما را از هم جدا کند
ما هم‌دیگر را درک می‌کنیم
 و این دریافتی است که پرده‌های خاک‌آلود سنت‌ کهن را می‌ریزد.

تو کتابی برگزیده‌ای برای من هستی 
که تنها یک صفحه دارد و آن صفحه به‌آسانی می‌باوراند 
که تنها اُولویت زندگیِ انسان عشق و عشق‌‌ورزی در آرامش‌ِ با‌هیجان است
آن صفحه مهتاب آسمانِ ،بودن‌من، و ،شدن‌من، است 
که به ستاره‌های لحظات‌ام پرتو افشانی می‌کند،
عاشقانه‌های این صفحه، همه دل‌انگیز اند
آن صفحه بمن می‌آموزد که

 چگونه
تمشک را با فشار لبانم، روی زبانم مزه کنم

چگونه 
عطر غنچه را هنگام شکفتن، تنفس کنم 
و چگونه تمامیِ مِهرم را برای شکفتن آن نثار کنم

چگونه
 قد کشیدن یک ساقه‌ی نورسیده را در بهارش ستایش کنم
و
چگونه آن را به اوج زیبائی‌ِ خود برسانم

چگونه 
مانند گیاهی در گرمیِ آغوش‌‌ حیات‌بخش تو بیارامم
وهیچ زیبائی و لطافتی در این صفحه نیست 
که دیده باشم و بی‌درنگ، دل به‌آن نداده باشم

دلبند من
چشم‌انداز این صفحه اندامی‌ست مانند دریا
 که تمام آرزوها و فانتزی‌های من را در ژرفای خود غرق می‌کند
باغ نامحدود جست‌جوهای من است که نوید بی‌کرانه‌گی می‌دهد
 و من در هر گذرگاه‌اش گسترش بهاران را می‌بینم

در آغوش تو مانند خورشیدی هستم 
که در نم‌نم باران به رنگین‌کمان، دگردیسی پیدا می‌کند
در آغوش تو ساقه‌ها قد می‌کشند
غنچه‌ها شکوفا می‌شوند
 پرنده‌ها نغمه‌سرائی می‌کنند و سبزه‌ها نمناک و شفاف‌اند

من میان پستان‌های تو
 ضربان قلبت را نفس می‌کشم
هم‌راه ساقه، جان می‌گیرم
 با غنچه‌ می‌شکفم


 باپرنده اوج می‌گیرم
 و ترانه‌ام را در لب‌گزیدن‌هایم می‌سُرایم 
در وفاداری به‌ تن‌خواسته‌هایم با سبزه نمناک می‌شوم
گوئی، منی، وجود ندارد، لذت همه‌ی این زیبائی‌ها را از پشت نگاه تو
با ژرفای اشتیاقم تماشا می‌کنم

محبوبم
من عادت‌هایم را به‌زیستن آزاد،
در فضای دایره‌ی ناف تو، از دست می‌دهم


خجسته‌گیِ عشق‌بازی تو هر بار به‌هم‌سوی خود،
 اوج قله‌های تازه‌ای را نشان می‌دهد 
که می‌خواهد زیر بال‌های آرام تو، گستره‌ی افقِ ،نوئی، را زیست کند

همان‌طور که عقاب از اوج‌گیری در آسمان لذت می‌برد 
شادیِ من‌وتو نیز با اوج در هوس‌های آغوش تو حاصِل می‌شود

زیبای من
 تو در فراز قله‌های ارگاسم، رضایت خاطری را به‌‌پارتنر خود هدیه می‌کنی
که به‌تمنامندی‌های تنانه‌اش وفادار بماند
قدردان است به هرآن چه در انتطار اوست

ارگاسم‌های زنجیره‌ای ،،نرگس،، هم شایسته‌ی چنین ارمغانی خواهد بود
 پیروزی مسرت‌بخش تو
در بایسته‌گیِ بی‌ارادیِ تسلیم مشتاقانه‌ی‌ اوست
تو زیباترین توصیف زندگی را در اندام او لمس خواهی کرد
من دیده‌ام
 که بی اراده‌گیِ هم‌سوی تو، 
به‌ترین راهنمای تو برای لذت‌‌دهی و لذت‌ستانیِ توست
 نرگس اگر روی سینه‌ی تو ارام گیرد


 یا تو را در آغوش بگیرد
لبریز از تمنا به قله‌ی یک سکس کامل آمیخته با عشق می‌رسد
و نهایت لذت و اوج شادی را تجربه می‌کند
و در آن فضای بی‌همتا نه به آرزو، و نه به‌خواستنِ چیزدیگری مجالی هست
با تمام وجود، با چشمان معصوم زیبا و با قلب تپنده‌اش
عاشق انگيزش چنین خاطره‌ای خواهد ماند

یاسمین محبوب من‌
 ژرفای لذتی که آن روز روی زانوی نرگس می‌بردم را
 وقتی با تو بازگو می‌کنم ، خودم بیش‌تر می‌فهمم

من در اتاق پرو یکی از خوش‌شانس‌ترین لحظ‌هایم را داشتم
که آن دو می‌خواستند در کرانه‌های تازه‌ی آب‌های من شنا کنند
نرگس غنودن من را در سایه‌ی بعداز ظهر فانتزی خود نگاشته بود
فرهاد دل‌اش گردشی را می‌خواست که راه‌اش را من پیش‌ رویش بگشایم
ساده‌گیِ آمیخته با مهر در آغوش نرگس تازه‌های بسیاری در من پدید آورد،
آغوش او رنگ و بوی تازه‌ای به لحظه‌‌هایم آمیخته‌ است
اومانند طبیعت سخاوت‌مند، من‌را دقیقا به همان شکل نمایش می‌داد 
که من می‌خواستم 
آن لحظه‌ها بسیار خلاق بودند 
من داغیِ آن لحظه ‌ها را هنوز جای جای تنم احساس می‌کنم.
من همان شده‌بودم که همیشه آرزوی‌اش را داشتم 
.تمام بعداز ظهر در حیرتی کما‌بیش پرشوری می‌زیستم 
قبل‌از این‌که در دور‌دید‌های افق، آفتاب، تسلیم مهتاب شود
من جای خود را در هر دو قلب  پیدا کرده‌بودم
بسیار زود دل بستم و از این سرمستیِ خود لذت می‌بردم
آوائی شهوت‌‌ناکی آمیخته با نفس‌های تو در درونم شکل گرفته‌بود
 که آگاهی من‌را به زیبائیِ هم‌آغوشی وسکس درآن بعداز ظهر، آماده‌تر می‌کرد،
و بخش نهان تن من از این آوای بی‌صدا و بی‌کلام بسیار می‌آموخت
حتی هنگامی که پاهایم را دور کمر فرهاد قفل کردم
او از نت‌های موسیقیِ تنم  
 آهنگ بسیار عاشقانه‌ای می‌‌نواخت با مضراب خوش‌دستی
که پژواک‌‌اش هنوز تار‌های قلبم را نوازش می‌کند
حلقه‌ی من مانند غنچه‌ای بود که به‌سوی گرمای ساقه‌ی فرهاد شکوفا می‌شد
و آن پرنده‌ی زیبا، بازی درآستان لانه‌اش را هرگز رها نمی‌کرد
 تا لحظه‌ای که کشف کرد لانه درانتظار اوست
فرهاد شدت تن‌خواسته‌هایم را با ساده‌‌گیِ بیش‌تر ستایش می‌کرد
  تنفس در بزم پستان‌های‌ نرگس، مانند سرکشیدن
جامی بود
که جان‌و‌تنم را لبریز از شادی می‌کرد
مثل
آتش‌زیر خاکستر، تجربه‌ی گرم و دیوانه‌گیِ آرامی برای تنم می‌آورد
اوهر لبخندی بر لبانم می‌دید بی‌اراده آن را می‌بوسید
فرهاد بارها خواست که نرگس لبان‌اش را از لبان من نگیرد 
تا لحظه‌ای که من سیراب شوم 
من با سراسر وجودم و قلبم همان شدم، که تو گمان
می‌کنی که هستم، 
پرنده‌ی آزادی بودم که با خویشتن خود،
یکی شده بود.
و نرگس من‌را بی‌‌انتظار پاداش درک کرده بود
همان چیزی که یکی از پایه‌های دوستی توست

یاسمین‌جانم‌
 من بی‌آن‌که بهائی بپردازم درک می‌شدم 
نرگس، شقّیِ کیرم را کف دست‌اش آن‌چنان با اشتیاق تماشا می‌کرد
که بگونه‌ی غریبی خودم را مطمئن احساس می‌کردم 
که روزی بخشی از ناشناخته‌‌های وجودش را شفاف‌تر و روشن‌تر به‌او می‌شناسانم
درآمیخته‌گیِ شوق زنده‌گی به‌آهنگ صدای نرگس، من‌را به‌درونم راه می‌برد.
او بمن می‌گفت
《می‌خواهم زیبائی زنانه‌گی و مردانه‌گیِ نهان در وجود تو را بشناسم
سپس قول داد،
 درآغوش من به قله‌ی ارگاسم‌های پی‌درپی خود به‌همراه من پرواز کند  》
 شکوه درون‌اش را
در صداهای اشتیآق زنانه‌گی‌اش
می شنیدم
او از جیزهای کهن درون من، به سبک نو و بی‌پرده سخن می‌گفت
از نخستین لحظه‌ی اتاق پرو تا آخرین لحظه‌های آن فرود دل‌نشین
نرگس هرگز برای من حرف نزد بل‌که تمام لحظه‌ها با من صحبت می‌کرد
عطر صدای او مانند پرواز پروانه‌ای در فضای آرام قلبم بود 
که غیر از شهوت به شکوفه‌ی هیچ گلی نمی‌نشست
و این هم‌صحبتی‌ ما را به‌هم نزدیک‌ترونزدیک‌تر کرد
 او مهربان‌ترین بخش وجودش را در اختیار من گذاشت
ساعات آن بعداز ظهر، تنها نیاز من اشتیاق درنگاه او بود 
و او تمامیِ لحظه‌های آن تجربه‌ی به‌یادگارماندنی، هم‌سفر من بود
آن‌دو بیش‌تر از آن به‌من دادند که شاهین‌ات سزاوار آن بود
گوئی نرگس و فرهاد آن روز، مانند چشمه‌ای گوارا در انتظار تشنگیِ من بودند
در تمام عشق‌بازی، قلبم پراز ترانه‌های هوس‌انگیز تو بود
من لب‌ریز از توبودم
همان توئی‌که درآغوش من جا گذاشتی 
و اجبار این چند روز مسافرت کاری را پذیرفتی 
آن روز، برای من، فرهاد و نرگس
 تک‌تک لحظه‌‌ها، زیبائیِ یک آغازی را داشت 
من حتی همان لحظه‌ی دیدار نخست، 
هرگز احساس غریبه‌گی با آن‌ها نکردم
هردو من را بخشی از زندگی‌شان دیدند
گفتن جسورانه‌ از فانتزی‌ها و آرزوهای‌شان را،
 همانند من وتو حقی بخود می‌دانند
من از مهرورزی آنان، بسیار آموخته‌ام
هر نوازش و رنگ صدائی، با آن‌چه پیش ازآن دیده یا شنیده بودم ،
 تفاوت می‌کرد
تمام آن بعداز ظهر سرگرم مهرورزی، هم‌آغوشی
و سکس با بهترین و مهرانگیزترین بخش وجودمان بودیم
فضای خانه یک رنگین‌کمانی بود رنگارنگ، و همه‌چیز به‌رنگ هوس و شهوت بود
 و ما هر سه حریر عشق به‌تن داشتیم
 ساعات اول دیدار در خانه، 
فرهاد با لمس سرانگشتان‌اش دور کمرم و نوازش کیرم
 هنگام پوشاندن کادوی زیبای آن (شورت)
اطمینان پیدا کردم که علاقه‌مند شده‌ام 
و اندامم بی‌هیچ هراسی می‌خواهد تسلیم‌شان شود
این علاقه‌مندی وابسته به‌زمان نبود
 بسته‌گی به تن‌خواسته‌های‌مان داشت
که در آن کوتاه زمان دوستانه هم‌دیگر را تلاقی کرده و درهم آمیخته‌بودند
آن‌چه فرهاد می‌خواست 
آشتی با حساس‌ترن نقطه‌‌های زیبای پنهان درون من بود
 
آن‌چه نرگس تمنا می‌کرد
 دیدار زنانه‌گی‌ و مردانه‌گیِ آرمیده در درون من بود

 و آنچه من با تمام تنم و شور حس‌هایم مشتاق بودم
 شدت طغیان و اوج اسپرم فرهاد، درون حلقه‌ام بود

من سراسر لحظه‌های هم‌آغوشی، تسلیم شدنم را دوست می‌داشتم
تسلیم شدن‌ام را عاشقانه دوست می‌داشتم
چون دیدن پیروزی چشمان‌‌ آن‌دو بالاترین لذت‌ها برای من بود
می‌خواستم در سکوت، هرچه در حس‌های‌شان جریان دارد بدانم 
 و دیدن شادیِ تسلط در نگاه‌شان یکی از بالاترین لذت‌ها را بمن می‌داد
چون نگریستن به چشمانشان برای درک کردن‌شان کافی بود
لحظه‌ها در نهایت ساده‌گی، سرشار ازتازه‌گیِ زیبائی‌ها می‌گذشت
 همه چیز پرازشهوت‌وهوس‌ و پراز شوروشوریده‌گی بود

یاسمین‌ام
 قلب تو همیشه با من هست و تو زیبائی‌های هرسه‌تائی‌مان را 
پشت نگاه من می‌دیدی
نرگس، برای من نوین تجربه‌ای‌ست 
که به توصیف‌اش واژه‌ها رضایت‌ام را حاصل نمی‌کنند
با این‌که جریان واژه‌ها مانند سیلابی در ذهنم جاری‌ اند
اما سخنی فزون‌تر از آنچه که گفته‌ام پیدا نمی‌کنم
من نرگس را دوست می‌دارم و علاقه‌مندی‌ام به‌او آمیخته با شوروشهوت است 
می‌خواهم ازهرآنچه لذت می‌برم با او تقسیم کنم
میخواهم گرمای آغوش تو را هم‌زمان با او و هم‌راه با او تنفس کنم
و لذتی را به‌او دهم که کسی تا امروز نداده است
اما من به‌تنهائی چنین لذتی را ندارم و نمی‌توانم به‌کسی تقدیم کنم
من تمام لذت‌هارا با تو شریکم

می‌خواهم 
طغیان ارگاسم نرگس را روی سینه‌ی تو وسط پستان‌هایت 
در تپش‌های قلب تو بشنوم

می‌خواهم 
سرشاری و هیجان‌های نهفته در تمشک پستان‌های تو


 وخوش‌تراشیِ کیر تو با دست‌ها و لبان نرگس
 و لب‌های بیرونی، لب‌های درونی و برآمده‌گیِ غنچه‌ی زیبای کلیتوریس 
کُس‌ات را با نرگس آشنا کنم
می‌خواهم به‌بینم
چگونه هوای چشمانت
از مشرق آغوش او طلوع می‌کند
و به‌مرزهای اوج پستان‌هایش
روی لبانش، لای لبانش و درز لبانش درلای ران‌هایش می‌ریزد

میخواهم
 اوج قله‌هایت را بکام نرگس عاشقانه بریزی
که بهترین زیست حیات سکس خود را 
در اوج خاظره‌های عشقیِ درون خود
به‌یادگار داشته باشد

می خواهم
  زیبائی و لذت تفاوت را هم‌چون من تجربه کند
دیدن نرگس مست و مغرور روی سینه‌ی تو
 کم‌تر از لذت غرور خودم در آغوش تو نيست


می‌خواهم 
نگاه فرهاد را مهمان دل‌انگیزترین و هوس‌انگیزترین‌ها در دنیای سکس بکنم
میخواهم به بیند
قلمی درلای لبان نرگس
 نوشتن در لابلای اندامش را
هربار با واژه‌ی نگفته‌ی تازه‌ای  
به‌شکوفتن ونوس او، لب‌خند می‌زند
چگونه
زنبق نرگس پشت طلوع شبنم بیدار می‌شود
و تکرار عطرتازه در بهار زنانه‌گی‌اش
در آن لحظه‌ی پیش از اوج،
چگونه ژاله‌باران می‌شود
و
با آبی که برای پیراهن تو آورد‌ه‌‌است
نقاشی می‌کند.

من‌وفرهاد
ورای هرگونه کنترل و اراده‌ای
(زیر باران بازی می‌کنم)
ومهمان دل خویشتن‌ هم‌دیگریم
ترانه در هر لرزی  سهم ماست
هنگامی‌که زاویه‌ی حاده در اندک فاصله بدل به استوانه می‌گردد


در انتظار آن اتفاق قشنگ
تو در تندیِ نفس‌های‌ نرگس آآب می‌شوی
.میان چهارضلعیِ تازه‌ی ما، دیگرهیچ فاصله‌ای نمی‌ماند
نرگس می‌تواند ساقه‌ و غنچه‌های مهرزی، 
در اندام تو را با دل‌داده‌گیِ عاشقانه خود شکوفا کند

می‌خواهم 
دریای لای‌ ران‌های نرگس را چنان خیس کنی 
که او تازه‌ترین قطره‌های باران‌ انزال‌اش را
بر لبان تشنه‌ی ماهیِ تو بنشاند

می‌خواهم
فرهاد فَوَران آتش‌فشانیِ ارگاسم تو را در تپش‌های قلب نرگس،
 لرزش‌های دور ناف زیبای او،
و در تیزی تمشک پستان‌هایش، به‌بیند

می‌خواهم
عشق، تشنه‌گی و اشتیاق درون نرگس را با سکسی‌ترین
رنگ صدایش در آغوش تو بشنوم
چنان که نگاه من و‌فرهاد، به درهم‌آمیخته‌گیِ دل‌داده‌گان‌مان، محو گردد
فرهاد،از اوج تو و نرگس چنان احساس خواستنی در اندرون‌اش پدید آید
که هوس این تمنا بر تمام حس‌هایش شدیدترین طنین را بیناندازد

عشق من
بیکرانه‌گیِ اندام تو فرهاد را دیوانه‌وار بخود می‌کشد 
و او؛ ویژه‌ی تمنامندیِ آن لحظه‌اش را در آغوش تو کشف می‌کند
تشنه‌گیِ هر لذتی که تا آمروز آرزو کرده یا در فانتزی‌هایش پرورده،
آغوش تو همه را فرو می‌نشاند
با آرمیدن رو سینه‌ی تو، زمان و امکان و هر فانتزی و تخیل عاشقانه،
برای فرهاد واقعیت عینی پیدا می‌کند
 هوس‌ها و شهوت‌انگیزیِ فرهاد در چشمه‌های تو جاری خواهند شد
زیبائی‌های تو به استقبال اشتیاق او انتظار نخواهد‌کشید،
بل‌که دل‌خواسته، خودشان را بازکرده و نشان خواهند داد
من اطمینان دارم که هیجان کام‌خواهیِ تو؛ تشنه‌گیِ کام‌جوئی او را
به‌سوی چشمه‌ی خوشگوار خود می‌کشاند
او مانند گیاهی در آغوش تو بی‌درنگ به‌سوی آفتاب دل‌خواه‌اش جذب می‌شود
تو در آغوش‌ات، زیبا‌ترین ستایش‌های قلب اورا در نگاه‌اش می‌‌خوانی
و لذتِ دل‌بسته‌گیِ فرهاد را در لرز حساس‌ترین نقطه‌های تن‌ات احساس می‌‌کنی
بی‌آن‌که واژه‌ای در ستایش نرمیِ چشمه‌ی گيسوان‌ات بگوید
سرانگشتان‌اش در نوازش اندام تو فراتر از کلام
از عشق سخن خواهند گفت
درز شکاف تو دریا را خیس می‌کند
هنگامی‌که با سرانگشتان فرهاد
و لب‌های نرگس ورق می‌خورد

تاثیر نوازش انگشتان او کم‌تر لذت لیسیدن او نیست
مهارت سرانگشتان‌اش در نوازش, از زبان‌اش در لیسیدن، چیزی کم ندارد
من تصورمی‌کنم همه‌ی لحظه‌ها پذیرای عشق‌ورزی تو و او هستند
 سیری‌ناپذیریِ فرهاد، شوروشوقی در جانت می‌ریزد که 
از حجم وجودت لب‌ریز وسرریز می‌شود
چنان‌که سراسر اندامت نیاز شگرف به‌ ،تازه‌شدن، داشته‌باشد
خودت را مانند نیلگون آسمانی احساس می‌کنی
که بعداز باران‌‌های بهاری اغوش نرگس کاملا روشن و شفاف شده‌است
 با بدن و تنانه‌های نو، با نوازش‌های سراسرنو، زیر آسمان نو، درمیان چیزهای کاملا نو 
دوباره به تولد دیگری میرسی
تآزه‌گی‌های بی‌همانند تو شادمانی‌های پیش‌بینی نشده‌ای را 
برای فرهاد دربر خواهد داشت 
خوشبختانه واقعیت عینیِ فانتزی‌‌های عاشقانه 
به واقعیت ذهنی‌ِ فانتزی‌ها مانند نیستند
این یکی از حیرت‌انگیزترین زیست فرهاد در بستر سکس و عشق‌ورزی خواهد ماند
 چون برای پارتنر سکس تو ارضای حس‌های
بویائی ،چشائی، نوازش‌های کلامی و جسمانی…،
هم‌زمان، ارزش دگرگونه‌ای دارد
تازه‌گی‌ها و تفاوت در اندام تو شادی‌های تدارک ندیده‌ای را، 
ارمغان فرهاد می‌کند
فرهاد نیز این شادیِ تصادفی را با تازه‌گی‌های پنهان در وجودش 
هدیه‌ی تو می‌کند
آن‌گاه عطر بوسه در لبانت، با طعم زبانش درلاله‌های گوش‌ات، جداگانه
ولی هم‌زمان احساس می‌شوند
مهارت لبان فرهاد هرگونه لرز و ارتعاش را از دایره‌ی ناف
 به نقطه‌ی اوج پستان‌های تو می‌کشاند
در آن‌هنگام آغوشت پر از ترانه‌های عطر او 
گذر زمان را در مخمل گل‌برگ‌های زنبق تنت احساس می‌کنی
و زیباترین پژواک زندگی را
در تپش‌های هم سرائیِ مضراب خوش کشیده‌ات
و ضربان رگ‌های ساقه‌ی هم‌سان و گداخته‌ی او می‌شنوی
هم‌زمان موج ژاله‌ها دریای تو را طوفانی می‌کنند
فرهاد چشمه‌ساران نرم‌و‌لطیف و جویباران خوشگوار دامن کرانه‌ها را
 بین لبان تشنه وهیجان زده‌اش پنهان خواهد کرد
تا مانند شاه‌زاده‌گان قصه‌ها در دامنه‌ی ایوان سرسبز پر از گل
در چمن‌زاران پرسه زند که مهتاب را در برکه‌های پنهان ملاقات کند
 و تصویر خود را در قطره‌های برکه وار آغوش تو تماشا کند.

 اگر تمنای ،کردن، را در چشمانت به‌بیند، 
 و پیروزی دخترانه‌گیِ منحصربه‌فرد تو در نگاه‌ات لبریزشود
دل‌نشین‌ترین دل‌داده‌گی و مشتاق‌ترین دل‌برانه‌گی را 
در امواج و لرز قلبش خواهی دید.

اگر ،دادن، خواستی، بالا‌ترین لذت را در تسلیم شدن به‌او تجربه می‌کنی
مخصوصا هنگام لمس سرانگشتانش،
بیشتر از خواستن، چیزی به نبض دایره ناف‌ات اضافه می‌شود
 لرزی که ارضای کل وجودت را دل‌خواسته به ،‌لحظه‌ی اکنون، فرهاد وامی‌گذاری
تمام هوس و هیجان قلبت ازگرمای سرانگشتان او
به‌سوی زیبایی‌وهمسانیِ کیر او کشیده می‌شود.

نگاه من و نرگس نیز در حیرت شادکامی شما محو خواهد شد که فرهاد 

چگونه 
طعم بوسه‌ی غنچه‌ در میان لبان درونیِ کُس‌‌ات را 
در توحش کلاهک الف قامت‌ات پنهان می‌کند

چگونه
 تپش‌های قلبت را به مسیر جریان رگ‌های ساقه‌ی شق‌شده‌ی خود می‌کشاند

چگونه
 دل‌برانه نسیم موهای زیبای دامن ساقه‌‌ی قد کشیده‌ی‌ تو را 
در مسیر حلقه‌ی کون‌ات می‌برد

چگونه
 آن غنچه، برای دیدار و پذیرائیِ مهمان تازه‌اش شکوفا می‌شود  

چگونه
طوفان دخترانه‌گی‌ات
که درآغوش هیچ ساحلی جا نمی‌گرفت
 از حجم تن‌ات سرریز
 و
 آسمان آغوش فرهاد را 
در نهایت بی‌اراده‌گیِ تو
عاشقانه می‌نگارد


فرهاد هنگام سکس، لحظه‌به‌لحظه‌ی عشق‌بازی‌اش مانند زمین تشنه است
که آب بیش‌تری می‌پذیرد
ستودن شهوت و هوس را فراتر کلام می‌ستاید
آتش شهوت چنان در وجود آرام او شعله‌ می‌کشد 
که اندام تو را مانند جام آب سرد گوارایی؛ نمی‌تواند از لبان‌اش جدا کند
فرهاد مانند تو تحریک‌آمیز و در عشق‌ورزی غیر قابل توقف است
هرچه را دل‌اش بخواهد هم‌راه با تن‌خواسته‌های تو بدست می‌آورد،
تو را با هوس و تشنه‌گیِ بیش‌تر به ارگاسم و انزال بعدی هم‌راهی می‌کند
و مانند طبیعت، تازه‌های زیبائیِ اندام تو بارور،
و سرشار از آماده‌گی پذیرش سکس طولانی‌تر و هیجان‌انگیزتر می‌شوند

درقاب مربع دلداده‌گی می‌نویسیم  

《جاودان باشی، ای سپیده‌ی عشق》


شنیدن مانند ،دیدن، نمی‌تواند باشد

 دیدار دوم در رنگین‌کمان (۴)

در ساعات روزهای در راه





 





شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ