آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گوئی با دستهای نرم و بلورین
جان و تنم را بسوی خویش کشیدند
روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار و تشنه و تبدار
ناگه درهم خزید ... راضی و سرمست
جسم من و روح چشمهسار گنهکار
چشم فرو بستم و خموش و سبکروح
تن به علفهای نرم و تازه فشردم
همچو زنی کاو غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم