پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۰ خرداد ۲۸, جمعه

خشونت و ترس



 

خشونت و ترس

در لایه‌های آشکار و پنهان رفتار هر کدام از ما


حکایتی از 

آیدا قجر

خودم را زاده‌ خشونت می‌دانم؛

از همان‌ وقتی که فهمیدم

در «شب زفاف» پدر و مادرم معاشقه‌ای در کار نبوده.


برای جمع‌آوری روایت‌های مردان از خشونتی که نسبت به زنی

در اطراف خود اعمال داشته‌اند

با ده‌ها مرد به صحبت نشستم؛

جواب‌هایی‌که دریافت کردم اما به شکل عمومی یک پاسخ بود:

 «اصلا به من می‌خورد که خشونت داشته باشم؟»

 برخی نیز نگارش چنین روایتی را «سخت» توصیف کردند

که از عهده‌ی آن برنمی‌آیند. 

چندین نفر اظهار داشتند:

 «ما خودمان تحت خشونتیم» 

و گروهی دیگر گفتند: 

«در زمان و بستر فرهنگی و سیاسی امروز ، روایت چنین مساله‌ای

از زبان من به صلاح نیست».


بیشتر این مردان از افراد دست به قلم بودند

که نوشتن، فعالیت روزانه آن‌هاست.

اما آیا شهامت نوشتن خشونت وجود ندارد

یا ما هنوز مفهوم خشونت و گستردگی آن را در رفتارها و روابط خود نمی‌دانیم؟

 در حالی‌که وقتی از خشونت علیه زنان سخن به میان می‌آید؛

مردان بسیاری چنین واکنش نشان می‌دهند که

 «پس تکلیف خشونت‌هایی که به ما مردان اعمال می‌کنند چیست؟»


در این‌که خشونت در هر شکل و نسبت به هر جنسیتی «محکوم» است

شکی وجود ندارد.

اما این محکوم کردن به معنی آن نیست

که ما خشونتی نسبت به اطرافیان‌مان روا نمی‌داریم.

سوال دیگری هم مطرح می‌شود

این است که آیا مردان همان‌قدر که مقابل اظهار ابراز خشونت مقاومت می‌کنند؛

در مقابل شنیدن روایت خشونتی که به خودشان روا شده نیز مقاومت دارند؟


من ولی به عنوان یک زن٬

خشونت‌های زیادی داشته و دارم.

چه زمانی‌که ۱۳ ساله بودم

و خوش‌تیپ‌ترین پسر محل‌مان به خاطر رنگ روپوش مدرسه

که سبز بود «نخود» خطابم کرد سیلی محکمی به گوشش زدم

و چه الان که با ۳۳ سال سن٬ حرف‌هایی می‌زنم

که تا مغز استخوان طرف مقابلم را به آتش می‌کشد.

روزهای ۱۳ ساله‌گی وقتی سیلی را به گوش آن پسر خواباندم

تمام وجودم می‌لرزید؛

البته نه فقط از خشم

بل‌که ترس هم آمیخته آن بود که مبادا به سیلی‌ی من جوابی بدهد.

به‌یاد دارم که به سرعت از او دور شدم.

روزهای ۳۳ ساله‌گی هم حکایت همان حکایت است.

وقتی سخنی گزنده و تحقیرآمیز می‌گویم؛

هم از خشم می‌لرزم و هم از ترس.


از کی با خشونت آشنا شدم؟

خودم را زاده‌‌ی خشونت می‌دانم؛

از همان‌ وقتی که فهمیدم در «شب زفاف» پدر و مادرم معاشقه‌ای در کار نبوده.

از آن زمان به بعد نه فقط خود را زاده‌ی خشونت تصور کردم

بل‌که وقتی از مادرم پرسیدم که چرا زنده‌گی با پدر را ادامه دادی،

جوابش برای همیشه حس گناه را میزبان دلم کرد

که وجود من و خواهرم باعث رنج‌های فراوانی شد

که مادرم هر روز تحمل می‌کرد.

مادر جواب داد: 

«به خاطر شما فرزندانم». 


شاید برای مادرم این توضیح نشانه «فداکاری» باشد

ولی برای من نه فقط حس گناه

بل‌که نشانه‌، از میلیون‌ها زن بود

که به خاطر فرزندان‌شان خشونت را تحمل می‌کنند

و فراموشی‌ی خود، و (به‌زیستی)ی خود را یک ارزش می‌پندارند.


فرزندان مادرم در مرحله‌ دیگری نیز باعث خشونت علیه او شده بودند.

همان زمان که من به دنیا آمدم و پدر٬ مادرم را مجبور کرد

که از تحصیل و اشتغال به خاطر من دور شود.

مادر همیشه می‌گوید: «پدرتان می‌خواست که به شما رسیده‌گی کنم».

این محدودیت هم مساله‌ تازه‌ای نیست و هر روز در گوشه و کنار نه فقط ایران

بل‌که جهان، گروهی از زنان با بهانه‌ی نگه‌داری از فرزندان از محیط تحصیل و اشتغال دور می‌شوند.


پدرم به‌گفته‌ عموم و اطرافیان ، فردی «خوش‌مشرب» شناخته می‌شد.

اما من چند سالی‌ست که در جواب مادر از یادآوری خاطرات خوشش می‌گویم:

«چه خوب که مرد».

بارزترین خشونتی که پدر نسبت به مادرم داشت٬

کتک‌هایی بود که هر شب مقابل چشمان ما بر بدن مادر حواله می‌کرد.

موهای مادر را بین مشت‌هایش می‌پیچید و سرش را به دیوار می‌کوبید.

پدر رئیس بانک بود و مادر معلم.

امروز هیچ خاطره‌ی خوش و یا شب به‌یادماندنی از آن مرد «خوش‌مشرب» ندارم

و یادآوری آن خاطرات، لرزش محسوسی برایم ایجاد می‌کند.

 لرزشی از ترس و خشم.


خشونت‌ها اما همه آشکار نبودند.

خشونت پنهان مانند این می‌ماند که پدر نه فقط به مادر

بل‌که به ما دو دخترش هم می‌گفت: 

«زن نباید سرش مثل دوربین در خیابون بچرخه. سرتون رو بندازید پایین».

 ما باید به‌خاطر خطرهایی که به گفته پدر٬

پسرها برای‌مان داشتند سر به‌پایین راه می‌رفتیم.

یا وقتی که تنهایی در اتاقم می‌رقصیدم

و می‌آمد تا پرده‌های اتاق را بکشد تا مبادا پسر همسایه ما را ببیند.


این نمونه‌ها مثال‌هایی است که در زندگی هر کدام از ما ممکن است

«توجیه‌پذیر» شناخته شود

یا خطرات موجود در جامعه را عاملی بدانیم که به حق باعث نگرانی می‌شود.

اما هر کدام از آن‌ها مصداق روشنی‌ست

از خشونت‌های جنسیتی که از کودکی تک‌تک ما را همراهی کرده و می‌کند.

مثل همان زمان که پدر دامن کوتاه چسبان را قیچی کرد

تا دیگر دخترش هرگز به فکر پوشیدن دامن کوتاه نیافتد.


پدر یک بار برایم شلاق هم کشید.

یک‌بار دیگر هم شکلات‌خوری مادر را به سمتم پرتاب کرد

که هنوز هم پوستم از شکافی که برداشت می‌سوزد.

 برای آرام کردن پدر از خشم، دست به دامان دروغ شدم.

دروغی که هنوز هم گاهی برای رهایی از بحران‌های مختلف به زبان می‌آورم.

پدر خشم‌گینانه سوال می‌کرد:

«راستش رو بگو. دوست پسر داری؟»

 و من مدام می‌گفتم: «نه». 

دروغ گفتن یا دو رویی در من از مواجهه با آن‌ها شروع شد

تا آن‌جا که حتی در مقابل این‌ سوال که 

«تو آب خوردی و لیوان رو نشستی؟» 

هم دروغ می‌گفتم

تا خشم٬ قهر یا خشونتی گریبان‌گیرم نشود.

برایم مهم آن بود که خود را نجات دهم؛

انگار که هر حقیقتی، به نوعی از خشونت ختم می‌شود.


اولین مفهومی که خانه و خانواده باید داشته باشد «امنیت» است.

محیطی که در آن همه‌ اعضا ترسی از ابراز واقعیت نداشته باشند

و بدانند که وجود آن‌ها به همان شکلی که هست؛ پذیرفته شده است.

اما زمانی‌که همین خانه و خانواده به جای امنیت٬ ناامنی به ارمغان می‌آورد؛

دروغ و دورویی٬ روش‌های دور زدن برای نجات پیدا کردن جای آن را می‌گیرد.

می‌توان همین مساله را به جامعه تسری داد

تا بل‌که دست‌کم بخشی از ریشه‌های دروغ‌گویی

که در جامعه ایران ریشه‌ دوانده را مطالعه کرد.

آیا خانواده در ایران مفهوم «امنیت» را دارد؟ 

خشونت‌های رفتاری٬ کلامی و فیزیکی تا چه اندازه

این امنیت را به خطر انداخته یا حتی از بین می‌برد؟


آن‌چه امنیت را تضمین می‌بخشد اعتمادی است

که بایستی میان اعضای یک خانواده ریشه داشته باشد.

زمانی‌که اعتماد وجود نداشته باشد

و تمامی افراد همیشه ( با پیش‌داوری) در مظان اتهام قرار داشته باشند

امنیت نیز به چالش کشیده می‌شود.

اگر پدرم مطمئن بود که رقصیدن من در اتاقم برای دل خودم است؛

یا اگر اطمینان داشت که وقتی در خیابان آزادانه گردن می‌چرخانم

برای جلب توجه نیست؛

یا اگر اعتماد داشت که من به عنوان یک زن «فتنه‌برانگیز» نیستم؛

شاید رفتار متفاوتی داشت

و من هم هیچ‌گاه به این نمی‌اندیشیدم که پسر همسایه اصلا چه شکلی‌ست؟

 در این پسرهایی که همیشه از آن‌ها منع می‌شوم چه رمز و رازی نهفته است؟ 

چنین بی‌اعتمادی‌ها و مجازات‌هایی که قبل از وقوع جرم اجرایی می‌شود

می‌تواند زمینه‌ساز سوال‌ها و اکتشافاتی شود

که اتفاقا متهم را به زمین بازی حریف می‌کشاند.


من برای فرار از آن همه سخت‌گیری و خشونت تصمیم به فرار از خانواده گرفتم.

راه‌های فرار خیلی اندک بود.

یا باید برای ادامه تحصیل به شهرستان می‌رفتم که باز هم پدر مخالف بود

یا باید ازدواج می‌کردم.

پیش از من٬ پدر اجازه نداده بود

که خواهر بزرگ‌ترم برای ادامه تحصیل به دانشگاه دولتی در شهرستان برود.

از نظر او

 دختر باید جلوی چشمان‌اش می‌ماند تا مرتکب خطایی نشود یا کسی از او سوءاستفاده نکند.

 برای همین رشته‌ پزشکی به فراموشی سپرده شد

و جای آن را میکروبیولوژی گرفت.

در واقع پدر با محدودیت یا همان خشونتی که نسبت به خواهرم اعمال کرد

نه فقط او را از فرصت تحصیلی و شغلی

که برایش پیش‌ آمده بود منصرف ساخت

بل‌که به او فهماند که

دختر نمی‌تواند به دور از خانواده زندگی کند

و 

همیشه باید مردی به همراه داشته باشد

که یک روز پدر نام دارد٬ روز دیگر برادر و در نهایت شوهر.


راه تحصیل در خارج از شهرمان که بسته شد به ازدواج فکر کردم

و در همان حین عاشق شدم.

معشوق قرار بود که دو سال بعد از عاشقی به ایران بیاید

و با هم ازدواج کنیم

و هر دو خود را از خشونت‌هایی که در خانواده‌های‌مان

به شکل آشکار و پنهان دیده بودیم برهانیم.

 ولی برای مدتی که قرار بود دور باشیم

قوانینی وضع کرد ( معشوق ) چه بسا سخت‌گیرانه‌تر از قوه قضاییه.

آرایش و اصلاح صورت ممنوع شد٬

قرار بود که وقتی در خیابان راه می‌روم فقط به نوک کفش‌هایم نگاه کنم و …

البته این قوانین در ابتدای عاشقی خیلی هم به مذاقم خوش آمده بود.

اما امروز که با هم آن خاطرات را مرور می‌کنیم؛

بعد از خنده‌ای که می‌زنیم هر دو معتقدیم که هر یک از این قوانین

خشونتی بود جنسیتی، که او در صدد اعمالش بود.

البته او نیز امروز می‌داند که دوام اجرای قوانینش برای من

شاید صرفا دو روز بود.

جای آن را دروغ و دو رویی گرفته بود.

یعنی کم‌ترین واکنشی که هر انسانی برای رهایی ممکن است در پیش بگیرد.


این نمونه‌ها اما صرفا مواردی است که از طرف «خانواده» اعمال می‌شود.

وگرنه خشونت در ایران به شکل سیستماتیک در مدارس٬ مساجد٬ کوچه و خیابان

و زمزمه‌های درگوشی ، تولید و بازتولید می‌شود.

چه آن زمان که در راه مدرسه با پسرها صحبت می‌کردیم

و ساعت تفریح به دفتر مدیر احضار می‌شدیم

و چه زمانی‌که مدام نقش‌های جنسیتی را

توسط کتاب و آموزش‌گران به خورد ما دادند.

من که عاشق نجاری هستم حق نداشتم دست به چوب و اره بزنم

و باید حتما نخ و پارچه به دست می‌گرفتم تا گلدوزی یاد بگیرم

و چقدر این کار برایم نفرت‌انگیز بود.  


جدای از دروغ‌گویی و دو رویی٬ آن‌چه خیابان و مدرسه برایمان تصمیم می‌گرفت

زندگی‌ی دوگانه را نیز به همراه داشت.

ما در درون خود احساس می‌کردیم شخص متفاوتی هستیم

از آن‌چه ابرازش می‌کنیم؛

چراکه خواسته‌ها و عقایدمان متفاوت بود.

به قول معروف همه را «می‌پیچاندیم» تا بتوانیم

از خشونت‌ها و اثرات آن در امان باشیم.

در خانه‌مان تصمیم می‌گرفتیم مادر را ساکت کنیم تا مشت‌های پدر کم‌تر شود.

به همه دروغ می‌گفتیم تا تصویری را که عرف از ما می‌خواهد به نمایش

بگذاریم و اگر جایی از کنترل‌مان خارج می‌شد

به القابی چون «گستاخ» یا «بی‌حیا» خوانده می‌شدم.


محدودیت‌های جنسیتی که برای‌مان از جانب مردان اطراف٬

مدرسه٬ سیستم قضایی٬ گشت‌های خیابانی٬ درگوشی‌های همسایه‌ها و …

تعیین می‌کرد

تنها دروغ‌گویی٬ دو رویی و زندگی‌ی دوگانه به همراه نداشت.

ترس و خشم به دنبال داشت و خودسانسوری.

و البته این خشونت‌های آشکار و پنهان ممکن است

به بزرگ‌ترین تراماهای ذهنی افراد نیز تبدیل شود.

به مانند من که چندین سال است ذهن‌ام را به روان‌پزشک سپرده‌ام

تا با کمک او بتوانم تاثیر خشونت‌هایی را که دیده‌ام کم‌رنگ کنم.

اما هنوز از صدای بلند می‌هراسم٬

در مقابل خشونت‌های کلامی و رفتاری اگرچه جواب می‌دهم

اما ناخودآگاه برای هر واکنش خشونت‌آمیزی آماده‌ام.


پدر حتی مفهوم بخشش را نیز بی‌اعتبار کرده بود.

هر بار بعد از کتک‌کاری جعبه‌ای جواهر می‌خرید و به سراغ مادر می‌رفت.

مادر باید او را سریعا می‌بخشید

وگرنه همان‌طور که در ذهن دارم سیلی دیگری بر او فرود می‌آمد

یا پدر خانه را ترک می‌کرد.

گاهی هم روزها طول می‌کشید تا زندگی به روال عادی بازگردد.

دیگر بخشیدن برایم مفهوم پشیمانی نداشت.

راهی بود برای عادی کردن زندگی که طرف مقابل موظف است آن را بپذیرد؛

حتی اگر در آن موقعیت قرار ندارد.

ابراز ندامت مکرر از یک رفتار و تکرار آن طبیعتا به بی‌اثر شدن‌اش می‌انجامد.

هرچند که من همچنان نتوانسته‌ام

پدر را برای رد‌های قرمزی که روی تن و روح مادرم و ما بر جای گذاشت ببخشم.

        

بارها در مقابله با سخنان یا رفتارهای جنسیت‌زده

با احتیاط وارد به گفت‌وگو شده‌ام

که مبادا خشونتی را باعث شوم.         


 همیشه با این جمله روبه‌رو شدم که اگر

فلان حرف را نمی‌زدی یا فلان رفتار را نمی‌کردی

خشونتی هم دامان تو را نمی‌گرفت.


 توجیه غلطی که برای عدم کنترل روی خود

از سوی عامل خشونت عنوان می‌شود.

همان‌طور که بسیاری از افراد معتقدند که

 آن‌ها افراد خشنی نیستند و دیگران باعث بروز خشونت آن‌ها می‌شوند.


یا عده‌ای که معتقدند اخلاق آن‌ها چنین است

که وقتی خود را در فشار حس می‌کنند

فریاد می‌زنند و فرقی ندارد که زن مقابل آن‌هاست یا مرد. 

در واقع این گروه خشونت را برای خود ذاتی و موجه می‌کنند.

در صورتی‌که در ترم‌های مختلف روان‌شناسی و جامعه‌شناختی

خشونت ذاتی توصیف نمی‌شود

( انسان خشونت را انتخاب می کند )

اعمال خشونت تربیتی و اکتسابی است.

حداقل تاثیر آن نیز گرفته شدن آزادی بیان از دیگران خواهد بود.


هر کدام از ما ممکن است با کندوکاو در خودمان

بتوانیم خشونت‌هایی را که مرتکب شده‌ایم

یا قربانی آن بوده‌ایم بیابیم.

اگر تصمیم به مچ‌گیری داشته باشیم

می‌توانیم روزانه در گفتار٬ نگاه و رفتارمان نمونه‌هایی پیدا کنیم

که بر اساس صلاح‌دید یا منفعت خود، دیگری را محدود می‌کنیم.

می‌توانیم هم نسبت به خود رفتاری غیرمسوولانه داشته باشیم

و خشونت‌های خود را نقطه‌ای فرض کنیم

تا مسوولیتی نسبت به تاثیرات آن برعهده خود ندانیم.

اما آن‌چه می‌توان در خصوص جامعه ایران به قطعیت اشاره کرد

وجود خشونت در لایه‌های آشکار و پنهان رفتار هر کدام از ماست

که هر روز بازتولید می‌شود؛

حتی اگر هر روز فریاد مخالفت با آن سر می‌دهیم یا خود را از آن مبری می‌دانیم.


منبع : سایت رادیو زمانه 

۱۴۰۰ خرداد ۲۷, پنجشنبه

هانا آرنت و شیلا بن حبیب




 پروفسورشیلا بن‌حبیب
فیلسوف ترک -آمریکایی ، استاد علوم سیاسی و فلسفه در دانشگاه ییل
او در 9 سپتامبر 1950 در استانبول ترکیه به دنیا آمد.
در سال 1970، مدرک لیسانس خود را از کالج آمریکایی دختران استانبول دریافت.
در همین سال، ترکیه را به قصد آمریکا ترک کرد.
در سال 1972، از دانشگاه براندیس مدرک لیسانس و در 1977 از دانشگاه ییل دکترا گرفت.
حوزه‌های پژوهشی مورد علاقه‌ی او عبارتند از اندیشه سیاسی هانا آرنت و یورگن هابرماس .....
حدود شش ماه پیش به پروفسور بن‌حبیب ایمیل زدم
و تقاضا کردم به چند سوال در رابطه با اندیشه‌های هانا آرنت پاسخ دهد.
با وجود این‌که درگیر همایش‌هایی در سطح اروپا بود،
پذیرفت پاسخ‌هایش را تا یک ماه برایم ارسال کند؛ هرچند، یک ماه به حدود پنج ماه کشید.

سئوال
در ابتدا باید تشکر کنم به خاطر زمانی که برای پاسخ‌گویی به این پرسش‌ها اختصاص دادید.
همان‌طور که ماه گذشته در ایمیل خود نوشتم، پرسش‌های من
درباره‌ی جنبه‌های مختلف اندیشه‌ی هانا آرنت است.
پرسش اول پیرامون ریشه‌های فکریِ اندیشه‌ی سیاسی آرنت است.
در میان اندیشمندان و فعالین سیاسی در طول تاریخ فکریِ سیاسی غرب،
آرنت بیش از همه به چه کسی مدیون است؟
همان‌طور که می‌دانید بخشی از شهرت آرنت به خاطر انتقادش
از میراث سنت اندیشه‌ی سیاسیِ غرب،
از افلاطون تا مارکس است. با وجود این، سهم آرنت از این میراث چیست؟



جواب
از لحاظ دِین آرنت به سنت فکری غرب،
برای آرنت مهم‌ترین اندیشمندان عبارتند
از ارسطو، سنت آگوستین، ماکیاولی، کانت، نیچه، تامس جفرسون، جان آدامز،
دوتوکویل و هایدگر.
اگر بخواهیم از اصطلاح هارولد بلوم استفاده کنیم،
آرنت مانند بیش‌تر اندیشمندان از «دلواپسیِ تأثیرپذیری» رنج می‌برد،
یعنی تعیین نمی‌کند متفکرانی که به شدت با آنان مخالف بوده است،
از جمله افلاطون، روسو، هگل و مارکس، تا چه اندازه برای او معنا و اثربخشی داشته‌اند.
در مورد فعالین سیاسی، بهترین کار این است که با برخی اشاره‌های زندگی‌نامه‌ای آغاز کنیم:
آرنت جناح رُزا لوکزامبورگ در حزب سوسیال‌دموکرات را می‌ستود.
در دوران کودکی، مادرش او را به سخنرانی لوکزامبورگ بُرده بود.
شوهر آرنت، هاینریش بلوشر، نیز به گروه «اسپارتاکیست» که لوکزامبورگ رهبر آن بود، تعلق داشت.
به نظر من، بلوشر در زمینه کنش‌گری سیاسی، مهم‌ترین تأثیر را بر آرنت داشته است.
آرنت درباره چپ مارکسیستی و غلتیدن آن به آغوش توتالیتاریسم،
چیزهای زیادی از بلوشر آموخت.
در ضمن، خود آرنت کنش‌گری بود که نخست در سیاست یهودی اروپا فعالیت می‌کرد؛
پس از آن، در آمریکا درباره‌ی مسائل گوناگون مرتبط با حقوق مدنی سخنرانی کرد.
در دوران تبعید در فرانسه (1933-1941)، به اقامت‌دادن کودکان یهودی در فلسطین کمک کرد.
او همچنین ستایش‌گر مقاومت فرانسویان در برابر نازی‌ها بود.
پس از این‌که به آمریکا رفت، نسبت به جنبش حقوق مدنی آمریکا و جنبش دانشجوییِ ضد جنگ
سرشار از حس احترام و تمجید بود.

سئوال
آثار اولیه آرنت، مانند رساله دکترای او
(مفهوم عشق نزد آگوستین)
و تک‌نگاریِ او درباره‌ی زندگی رائل فارنهاگن، بر کارهای متأخرتر او چه اثری داشته‌اند؟

جواب
رساله دکترای او سال‌ها به زبان انگلیسی ترجمه نشد و در اصل به زبان لاتین نگاشته شده بود!
او تا هنگام کار بر روی جلد دوم حیات ذهن با عنوان تفکر، شرحی صریحی از آگوستین ارائه نداد.
در این جلد از حیات ذهن، او مفهوم اراده نزد آگوستین و به طور خاص، فهم او را از این‌که
«انسان به‌گونه‌ای آفریده شده است که آغازی پدید آمده باشد»،
شرح داد.
فهم این عبارت خیلی هم ساده نیست.
همچنین، در رساله‌ی دکترای او با تحلیل انواع گوناگون عشق روبرو می‌شویم
عشق به مثابه اشتیاق به گونه‌های مختلف ارضای میل؛
عشق به خدا؛
عشق به دیگران،
عشق همسایه‌وار.
این «عشق به دیگران» را
می‌توان به عنوان بذرهای مفاهیم تکثر بشری و عمل بشری در کارهای بعدی‌اش دید.
زندگی‌نامه «رائل فارنهاگن» قرار بود دومین رساله او باشد
که در آلمانی به آن Habilitationsschrift (رساله استادی) می‌گویند.
گفته می‌شود که استادش، هایدگر، او را به بررسی زندگی رائل فارنهاگن تشویق کرده بود.
آرنت فصل پایانی کتاب را تا سال‌های 58-1957 ننوشت.
این کتاب اولین بار به زبان انگلیسی منتشر و بعدها به آلمانی ترجمه شد.
من این اثر را در کتاب خودم با عنوان مدرنیسم بی‌میل هانا آرنت
(Sage Publications, California, 1996; reissued in 2003)
به طور گسترده‌ای شرح داده‌ام.
مضمون‌های بسیاری وجود دارند که به کارهای بعدی او راه می‌یابند:
نخست، او بر ایده سالُن‌های قرن هجدهمی، به مثابه گونه‌ای حوزه عمومی، تمرکز می‌کند؛
دوم، او به پدیده رمانتی‌سیسم و ظهور ایده‌آل جدیدی از دوستی،
به ویژه از طریق نامه‌نویسی، می‌پردازد؛
سوم، آرنت به این مسأله پرداخت که رائل فارنهاگن هویت یهودی خودش را کشف کرده
و دریافته است که حتی اگر به مسیحیت بگرود، یک یهودی باقی می‌ماند.
من در کتاب خود استدلال کرده‌ام که الگوی حوزه عمومی در سالن‌های قرن هجدهم
که توسط زنان اداره می‌شد، بیشترین اهمیت را برای آرنت دارند.
این سالن‌ها تضاد مهمی دارند با الگوی یونانیِ «مردانه»‌تر و پهلوانانه از حوزه عمومی،
آن‌طور که در وضع بشر می‌بینیم.

سئوال
سرچشمه‌های توتالیتاریسم آرنت، در ایران، شناخته‌شده‌ترین اثر در زمینه رژیم‌های توتالیتر است.
چه‌چیزی ارزیابی آرنت از توتالیتاریسم را از ارزیابی‌های دیگر،
مانند ارزیابی مارکوزه در انسان تک‌ساحتی، متمایز می‌کند؟

جواب
به نظر من آرنت نخستین کسی بود
که توتالیتاریسم را به مثابه گونه‌ی نوینی از حکومت در تاریخ بشری می‌دید؛
حکومتی که در واقع با انهدام مرزهای میان خود و دیگر جنبه‌های حیات بشری،
حوزه سیاسی را نابود کرد.
او مقایسه زیبایی دارد:
آرنت توتالیتاریسم را به یک «نوار آهنین» تشبیه می‌کند
که چنان محکم دور مردم بسته می‌شود که فضاهای میان آنان را از میان می‌برد.
توتالیتاریسم تمامی حوزه‌هایی
چون زندگی خانوادگی، مذهب و انجمن‌های فرهنگی و سیاسی را تابع خود قرار می‌دهد.
البته، هیچ یک از رژیم‌های توتالیتر
در تاریخ – ناسیونال سوسیالیسم و استالینیسم – خیلی به این الگو نزدیک نشدند.
آن‌ها به دنبال این چیرگی تام
(Total Domination)
بودند؛
این‌که چقدر توانستند به آن برسند، موضوع دیگری است.
یکی از جنبه‌های دیگر توتالیتاریسم،
رابطه میان حزب و جنبش است.
حزب بر جنبش مسلط است و خود را تجلی جنبش می‌داند.
این یعنی توتالیتاریسم نمی‌تواند ایستا باقی بماند
و به جنگ نیاز دارد تا اعضای خود را
«برای آرمان جنبش»
بسیج کند.
ایدئولوژی‌های توتالیتر می‌کوشند جهان را بر اساس تخیل خود بسازند.
آنان واقعیت را با بازنویسی تاریخ و ایجاد شبه‌علم تحریف می‌کنند
برای نمونه می‌توانید به همه نظریه‌های نژادی غلط که به ایدئولوژی یهودستیزانه نازی‌ها کمک کرد
و یا به
«ژنتیک لیسنکو»
در دوران استالین بنگرید.
حتی واقعیت‌های علوم طبیعی از تحریف‌های ایدئولوژیک توتالیتاریسم در امان نبود.
در مقابل، اثر مارکوزه به جامعه‌ای می‌پردازد که با وجود اعطای توهم آزادی و حق انتخاب،
فرد نمی‌تواند شیوه‌ی بدیلِ بودن را تصور کند.
انسانِ تک‌ساحتی فردی است در یک جامعه مصرفیِ پیشرفته
که برای ارضاء و تأمین ابزار بعدی و دستاورد بعدی زندگی می‌کند.
او خیال می‌کند آزادی همان چیزی است
که این جامعه به عنوان زندگی خوب برای او ارائه و تعریف می‌کند.

سئوال
برخی آیشمن در اورشلیم را گسستی میان دوره نخست زندگی فکری آرنت،
که بیش‌تر تأکیدش بر عمل بود،
و دوره‌ی دوم زندگی فکری او، که بیش‌تر تأکیدش بر تفکر و داوری بود، می‌دانند.
آیا شما با وجود چنین گسستی در اندیشه آرنت موافق‌اید؟

جواب
من فکر نمی‌کنم چنین گسستی وجود داشته باشد،
بل‌که تنها تغییر تأکید در میان است.
در دوره اول فکری، آرنت به مسائل تفکر و داوری از نظرگاه حیات فعال سیاسی نگاه می‌کرد.
در حیات ذهن، او داوری و تفکر را به مثابه قوای فکری در نظر می‌گیرد.
این تغییر در حد یک گسست نیست.

سئوال
شما در درس‌گفتار تنر خود
(Tanner Lecture)
با عنوان اصلاح جهان‌شمول‌گرایی: گفتگو
میان حق تعیین سرنوشت جمهوری‌خواهانه و هنجارهای جهان‌وطنانه،
محاکمه‌ی آیشمن را گسستی در ماهیت حقوق جنایی بین‌المللی دانستید.
ویژگی‌های این نظم حقوقی بین‌المللی جدید چیست؟
و این محاکمه چه تأثیری بر اندیشه سیاسی آرنت داشت؟

جواب
اینجا هم اصطلاح «گسست» گمراه‌کننده است.
محاکمه آیشمن پرسش‌هایی را در حقوق بین‌الملل برانگیخت
زیرا، بر خلاف محاکمه‌های نورمبرگ، تا آن زمان
یک جنایت‌کار نازی در سرزمینی غیر از سرزمینِ وقوع جنایت‌ها، محاکمه نشده بود.
آرنت از حق دولت اسرائیل برای محاکمه آیشمن دفاع کرد،
زیرا اسرائیل پیمان لندن را که محاکمه‌های نورمبرگ بر اساس آن انجام شد، امضا کرده بود.
دو مسأله حقوقی در رابطه با محاکمه آیشمن وجود داشت:
نخست، اصلی در حقوق غربی وجود دارد که می‌گوید
«بدون قانون، هیچ مجازاتی و هیچ جنایتی وجود ندارد»
(Nolla poena, nulla crimen, sine lege)
. آیشمن و وکیل‌اش استدلال می‌کردند که آیشمن در زمان خدمت‌اش در رژیم نازی
در اجرای «راه‌حل نهایی» نقش داشته،
بنابراین در حال پیروی از قانون آن کشور بوده است.
متعاقباً، متفقین رژیم هیتلر را متهم به «جنایت علیه بشریت» کردند.
آیشمن نیز به خاطر همین محاکمه شد.
پاسخ به این مسأله این است که حتی در زمان رژیم هیتلر، جنبه‌ای از حقوق بین‌المللی
مرسوم میان ملت‌ها وجود داشته است مبنی بر این‌که
یک دولت نمی‌تواند شهروندان بی‌گناه، از جمله زنان و کودکان بی‌گناه، را بکشد.
رژیم نازی یک دولت جنایتکار بود که قوانین جنگی مفروض در اروپا را هم زیر پا گذاشته بود.
علاوه بر این، آرنت فکر می‌کرد
که آیشمن می‌بایست پیش از هر چیز تحت اتهام
«جنایت علیه بشریت»
محاکمه شود.
این یک مقوله‌ی نو بود
که برای نخستین بار در نورمبرگ و به منظور مواجهه با جنایت نسل‌کشی
که از دیگر
«جرایم جنگی»
مانند شکنجه تا قتل دشمن مجروح – متفاوت بود، به کار رفت.
آنچه در اردوگاه‌های نابودسازی برای تاریخ بشر بسیار نو و بدیع بود،
این بود که یک مقوله جدید، یعنی مقوله نسل‌کشی
که بعدها پس از اقتباس توسط سازمان ملل در 1948 به قانون بدل شد مورد نیاز بود.
با وجود این‌که برخی از شکاکان استدلال می‌کنند که هیچ
«جنایتی»
ممکن نیست علیه
«بشریت»
رخ دهد، زیرا بشریت نه یک شخص عینی که مقوله‌ای اخلاقی است،
آرنت شدیداً از این مفهوم دفاع می‌کند.

سئوال
سیاست، به مثابه قلمرویی متمایز در زندگی بشری، چه معنایی برای آرنت داشت؟
او امر سیاسی را چگونه تعریف می‌کرد؟
تفاوت میان تعریف آرنت از امر سیاسی و تعریف کارل اشمیت و متفکر متأخرتر، شانتال موفه، چیست؟

جواب
برای آرنت،
سیاست عمل‌ورزی و سخن‌گویی انسان‌ها به همراه یکدیگر برای دستیابی به خیر عمومی است.
این ساده‌ترین تعریفی است که می‌توان ارائه داد.
در مخالفت با دیگر اندیشمندانی که سیاست را
یا به صورت ابزاری و برای مثال چونان مذاکره‌ای در راستای منافع یا سودبری یک گروه خاص می‌دیدند
(هابز، لاک یا نظریه‌پردازان قدرت مثل وبر و شومپیتر)،
یا به صورت مبارزه‌ای آنتاگونیستیک
(تخاصم‌جویانه/antagonistic)
و اگزیستانسیال برای تعریف و بازشناسیِ هویت
(کارل اشمیت و شانتال موفه)،

آرنت بر متقاعدسازی و ظرفیتِ عمل‌ورزیِ مشترک تأکید داشت.
آرنت قدرت را از خشونت و زور جدا می‌کند.
زور همان نیروی بیش‌تر است.
اگر شما از من نیرومندتر باشید، آن‌گاه می‌توانید به زور مرا به زمین بکوبید.
خشونت را می‌توان علیه اشیاء یا انسان‌ها به کار برد؛
خشونت هم شامل زور می‌شود و هم شامل سلطه.
برای مثال، برده‌گی یک نظام مبتنی بر خشونت است
که شامل سلطه‌گری هم می‌شود.
توتالیتاریسم نظامی است مبتنی بر خشونت.
نزد آرنت،
سیاست نه با زور مرتبط است نه با خشونت؛
موضوع سیاست، قدرت است
و قدرت یعنی ظرفیت انسان‌ها برای عمل‌ورزی مشترک
به منظور دستیابی به اهداف مشخص. قدرت،

اقتدار مشروع است.
آرنت بر خلاف ماکس وبر و یورگن هابرماس،
به طور ویژه شرایطی را که تحت آن مشروعیت به وجود می‌آید، نمی‌کاود.

سئوال
یکی دیگر از ضعف‌های مفهوم امر سیاسی نزد آرنت این است
که توجه کافی به نهادینه‌شدن قدرت نمی‌کند.
چگونه نهادها ساختارهای اقتدار، نابرابری و استثمار را مستحکم می‌کنند؟

جواب
از بسیاری جهات، آرنت را می‌توان نظریه‌پرداز مقاومت مردمی در برابر قدرت دانست.
او به تفکر درباره آن لحظاتی می‌پردازد که مردم به‌گونه‌ای خودجوش گرد هم می‌آیند،
در برابر قدرت موجود مقاومت می‌کنند و واقعیتی نو می‌سازند،
مانند آنچه که ما در میدان تحریر مصر در 2012 و 2013،
در پارک گزی استانبول در تابستان 2013 و در همین زمان در برزیل دیدیم.
او امکان همیشه‌حاضرِ گردهم‌آیی مردم را در حوزه عمومی
به منظور مقاومت در برابر قدرت و ایجاد ساختارهای جدید قدرت برای آینده، به ما نشان می‌دهد.

سئوال
رابطه فکری آرنت با یورگن هابرماس را چگونه می‌توان تبیین کرد؟
آیا می‌توان میان ایده حوزه عمومی نزد آرنت و تأکید او بر شوراها و انجمن‌های سیاسی
با دموکراسی گفتگویی هابرماس پیوندی برقرار کرد؟

جواب
یورگن هابرماس اذعان داشته است که فهم ارتباطی او از قدرت
تا حد زیادی مدیون نفوذ آرنت بر اثر اولیه او دگرگونی ساختاری حوزه عمومی است.
اما هابرماس این مفاهیم را به گونه‌ای جذاب تغییر داد.
نخست، هنگامی که آرنت از «قلمرو عمومی» می‌نویسد،
هابرماس می‌گوید «حوزه عمومی» و نه تنها بر الگوی امر عمومی مبتنی بر حضور رودرروی مردم
بل‌که بر ساخت امر عمومی از طریق مطالعه، تلویزیون، رادیو،
و در دوران ما، از طریق رسانه‌های الکترونیک، تأکید می‌کند.
در 1963، هنگامی که هابرماس کتاب خود درباره حوزه عمومی را نوشت،
اینترنت در دسترس نبود؛ حتی کاربرد تلویزیون هم محدود بود.
از این نظر، لازم است نظریه حوزه عمومی هابرماس را برای عصر جدید به روز کنیم.
همچنین، آنچه هابرماس بنا می‌نهد رابطه‌ای فلسفی میان لیبرال‌دموکراسی‌های مدرن
و زایش مشروعیت از طریق حوزه‌های عمومی در جوامع پیچیده است.
در جوامع ما، حوزه‌های عمومی بسیاری وجود دارد:
در رسانه‌های مکتوب و همین‌طور رسانه‌های الکترونیک؛ در دانشگاه‌ها؛ در جوامع علمی؛
در نهادهای فرهنگی؛ در نهادهای دینی. میان همه این قلمروها گفتگو جریان دارد
و از طریق این گفتگوی پیچیده و مجادله‌آمیز، کاربست قدرت همواره مورد داوری و ارزیابی قرار می‌گیرد.
قدرت سیاسی همواره در معرض آزمون افکار عمومی است؛
مشروعیت از مجرای این جریان‌های گفتگویی پراکنده، بی‌نام و چندگانه زاییده می‌شود.
به همین علت، همه‌ی حکومت‌ها، تا این حد نسبت به کنترل رسانه‌ها و افکار عمومی نگران‌اند
و هنگامی که اوضاع به هم می‌ریزد و مردم علیه باورهای حکومت می‌شورند،
پیش از همه رسانه‌ها را محکوم می‌کنند.
هابرماس روابط میان سخن و «ادعاهای اعتبار» را که در سخن مطرح می‌شوند، تحلیل می‌کند.
این بنیان مفهوم «عمل ارتباطی» اوست.
کافی نیست که مانند آرنت بگوییم ما یکدیگر را از طریق سخن متقاعد می‌کنیم.
هابرماس نشان می‌دهد که چگونه زبان در سخن‌گفتن عمل می‌کند
و «متقاعد شدن با دلایل خوب دیگران» یعنی چه.
بنابراین، او به مفهوم قدرت نزد آرنت، بنیانی فلسفی می‌بخشد
که با فلسفه‌های زبان قرن بیستم بیش‌تر سازگار است.

سئوال
میراث آرنت برای اندیشمندان سیاسی امروز چیست؟
علاوه بر این، آرنت چه میراثی می‌تواند برای جنبش‌های سیاسی گوناگونی
که در جهان پیرامون خود می‌بینیم، داشته باشد؟

جواب
هیچ‌کس مانند آرنت درباره «نو بودن امر سیاسی» در قرن بیستم، نیندیشیده است.
هیچ‌کس به قدرتمندی او این امر را تحلیل نکرد
که به‌بیراهه‌رفتن سیاست، چقدر می‌تواند فاجعه‌بار باشد.

تأکید او بر ظرفیت بشری برای «عمل‌ورزی هم‌آهنگ» و ایجاد شکل‌های جدیدی از قدرت
هنوز الهام‌بخش مردم در همه‌جای جهان است.
همه جنبش‌های اعتراضی از پراگ و ورشو تا قاهره، استانبول و تهران
در تجربه‌های سیاسی خود، حقیقت آرنتیِ
«ایجاد قدرت از طریق عمل مشترک»
را باز می‌یابند.

منبع سایت انسان شناسی و فرهنگ
















شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ