پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۱, جمعه

ناموس و غیرت

 

من بی ناموس‌ام 


طبق منشور حقوق بشر سازمان ملل بدن هر انسان حق اوست

و این حق اگر به رسمیت شناخته نشود

حق انتخاب برای بدن معنا پیدا نمی‌کند

در دامنه‌ی انتخاب است که انسان صاحب خواستن می‌شود 

در نتیجه انسان حق دارد در هر برهه از زنده‌گیِ خود 

دگرجنس‌خواه، هم‌جنس‌خواه و یا هر دو خواه باشد.


یکی از احمقانه‌ترین عبارات متناقض در زبان ما

عبارت " صاحب اختیار " است.

پدری، شوهری، برادری که صاحب اختیار ،دختر، ،هم‌سر، یا خواهر و مادرش

خوانده می‌شود.

اگر " اختیار " وجود دارد 

چگونه دیگری " صاحب " آن می‌شود؟!!


از آن احمقانه‌تر آن‌که در هستی شناسی‌شان

انسان را " خلیفه‌ی خدا " می‌خوانند 

خليفه‌ای که اختيار آن‌که

چه به‌بیند، چه نه‌بیند ، چه بخورد، چه نخورد، چه بگوید، چه نگوید ….

را ندارد 

پیشنهاد می‌کنم

از همان واژه‌ی " بنده‌ی خدا " استفاده کنند.


پیش از آن‌که متولد شویم هم‌چون ملکی یا شِی‌ای در ميان تصمیمات دیگران

قطعه قطعه شده‌‌ایم و هر قطعی را کسی برداشته است


تصمیم درباره‌ی بدن‌مان

که چه بپوشیم ! چه نپوشیم

چگونه  بنشینیم، یا ننشینیم،

خون در رگ‌های‌مان، اختیار کیر و کُس‌مان

به دست پدر، برادر …..و حاکم شرع داده‌ شده است. 


از زمان مشروطه تا کنون سنت‌گرایان به تجدد طلبان حمله می‌کنند

که منظور شما از آزادی همان آزادی جنسی است

و روشنفکران ما در دهه‌های مختلف

سعی در دفاع از خود داشتند

که

نه

ما از آزادی اجتماعی و سیاسی حرف می‌زنیم. 

متأسفانه آن‌ها با این دفاع‌شان بر این واقعیت چشم بستند 

که پیش از آزادی بدن از قید هر فرد و سیستمی،

آزادی سیاسی و اجتماعی چه معنایی دارد؟ 


وقتی اختیار بدن من بدست دیگری است 

آزادی سیاسی و اجتماعی دیگر چه‌ کوفتی است ؟

شرط اول و اقل آزادی، داشتن‌ اختیار بدنی است که از آنِ من است  .

خون ریخته شده‌ی دختران این سرزمین

در " قتل‌های ناموسی " بر گردن

هر دو طیف 

سنت‌گرا و روشنفکر است. 

من * عشق * دارم 

من _ ناموس _ ندارم

***
ناموس و غیرت 

ناموسی کردن یعنی تبدیلِ انسان به شئ؛

آری این مرد است که زن را به ناموس یا به شئ فرومی‌کاهد

تا او را در مقامِ مادر بپرستد و در مقامِ زن بسپوزد و در مقامِ انسان نفی کند.

اما هیچ چاه‌کنی نیست که خود همیشه در ته چاه نباشد.

یعنی هیچ مرد ناموس‌پرستی نیست که خود به شئ یا ناموس بدل نشود.

به عبارت دیگر، آن که آزادی و فرصت‌های رهایی دیگران را می‌رباید،

خود نیز آزادی و امکان‌هایِ رهایی‌اش را از دست می‌دهد

تا آن‌جا که می‌توان گفت شرایط او از ناموس‌اش وخیم‌تر است:

او می‌رباید و سپس باید از آن‌چه ربوده مراقبت کند 

و این تازه آغازِ فرایندِ عمیق‌ترِ از خود بی‌گانه‌گیِ اوست

اما برای مرد اغلب روزنه‌هایی برای گریز از این نظامِ ناموسی یافته می‌شود

اگر که او خود را اندکی به زحمت اندازد.

راه برای او بسته نیست

 اما برای زن همه‌یِ راه‌ها و روزنه‌ها و منافذ

در این نظام به گونه‌ای پیش‌گیرانه بسته شده‌‌اند.


نظامِ ناموسی

زن را به ستم‌دیده‌ای زیبا و مرد را به ستم‌گری والا

و هر دو را به دشمنانی ازلی بدل می‌کند 

یعنی آن‌ها را بنابر ساز و کارِ ثنویِ ناموس/غیرت ، چنان به جان هم می‌ا‌فکند

که سرانجام از آن دو هیچ نمی‌ماند

مگر اشباحی که از طرحِ پرسش و از اندیشیدن ناتوان‌اند.


ناموس یا زن‌ 

 روبوت‌واره‌گی‌


جنبشِ باب که با حضور و شجاعت و هوش‌مندیِ بی‌همتایِ طاهره‌ قرة‌العین

بُعد زنانه‌یِ‌ بی‌سابقه‌ای در تاریخِ اجتماعیِ ایران پیدا کرده بود

و حتا الهیاتِ بهائی که آشکارا «تعصبِ جنسی» را نفی می‌کند،

به دلیل همین نگرشِ ناموسی در جامعه‌یِ ایرانی به نتیجه‌یِ نهایی نرسیدند

چرا که در این جامعه

با ناموسی‌ کردنِ هر جنبش یا تکانه‌یِ برترِ اجتماعی و اقتصادی‌ای‌

می‌توان آن را سرکوب یا از مسیرِ رهایی‌بخشِ خود منحرف کرد

و این را روحانیونِ شیعی بنابر تجربه‌‌یِ طولانیِ خود به خوبی می‌شناسند

و از آن در هر بزنگاهی که احساسِ خطر کنند، بهره می‌برند:

آن‌ها با ناموسی ‌کردنِ هر بود و نمودی

آن‌ را از مدارِ طبیعی و تاریخی و منطقیِ خود برون می‌اندازند 

و همین خود بسنده است

تا فرایندِ گوارش و گُوالشِ پدیده‌‌ها و پیشامدهایِ اجتماعی‌

هر باره به تأخیر افتد و جامعه‌یِ ایرانی از درآمدن به دنیایِ نو بازمانَد.

خلاصه اوضاع کلی در این جامعه چنین است که هر کس می‌تواند

با گِل‌آلود یعنی با ناموس‌آلود کردنِ حوادثْ،

ماهی‌هایِ فراوانی برایِ خود صید کند.



فرهنگ ناموسی یعنی از خود‌ بی‌گانه‌گیِ زن و مرد ،

اما شدتِ از خود بی‌گانه‌گیِ زن

چنان عمیق است که هیچ نشانی از او باقی نمی‌گذارد.

زن در جامعه‌یِ ناموسی به محضِ تولدْ فرایندِ نابود کردن‌اش آغاز می‌شود

چندان که دستِ آخر تنها 

شبحی از او برایِ خدماتِ جنسیِ خصوصی یا همه‌گانی نگه داشته می‌شود.

از همین رو، می‌توان ادعا کرد

 که کهن‌ترین گونه‌یِ روبوت‌سازی یا دقیق‌تر روبوت‌واره‌گی در جهان

همانا عروسکی/خدماتی‌کردنِ زنان با ساز و کارهایِ تنبیهی و تشویقی

و سنت‌هایِ توان‌‌فرسا و خشونت‌‌آمیز

(چون بستنِ پاها یا مثله‌کردنِ جنسی) 

بوده است.  

فرهنگِ ناموسی زن را چونان فقدان و کمبود و کاستی و ناتوانی درک می‌کند

اما این را درک نمی‌کند که این فقدان و کمبود و کاستی و ناتوانی

همان سرچشمه‌یِ خلاقیت و آفریننده‌گی و زایشِ اوست؛

از همین رو، تقلا می‌کند تا این شکاف‌ و حفره‌ و فقدان‌

 و در بنیاد، این زن را با آلاتِ گوناگون پُر کند

و همین «تقلا» سرآغازِ همه‌یِ آن ناهمواری‌ها و ناروایی‌هایی است

 که این نظامِ ناموسی یا پدرسالار تا کنون بر زنان رواداشته است.

این شکاف و این شرم‌گاه و این عورت و این فقدان و این کمبود

و این نقصان و این سستی و ضعف و این ناتوانی باید پوشیده شود:

 با حجاب یا با ذَکَر.

این فقدان و این زن باید خاموشْ در پستو بماند

و این گفت‌و‌گویِ زن و مرد را ناممکن می‌کند چرا که مرد

باید بتپاند و خفه کند و بپوشاند

و زن نیز باید تپانده و خفه و پوشیده شود.


مرد از شکست و از کمبود و از دست دادن وحشت دارد 

و ناموسِ او پاشنه‌یِ آشیل یا آن نقطه‌ی آسیب‌پذیریِ اوست 

یعنی آن حفره‌ و عورت و فَرْجی است که نامیرایی مرد را خدشه‌‌دار می‌کند

 زیرا او از این روزن می‌تواند گَزیده و شکسته و کشته شود.


مرد می‌خواهد با تبدیل زن به ناموسْ نامیراییِ خود را ممکن کند

و از این رو، به زن به مثابه «میرایی» نه می‌گوید 

و با سرکوب زن از او هم‌سر یا مادری مقدس یعنی شکافی قفل ‌شده

و منطقه‌‌ای محافظت ‌شده بر می‌آورد

 تا نامیرایی و تداومِ هستیِ خود را تضمین کند؛

این یقین را که فرزندانِ‌ خودِ او میراث‌برِ املاک و اموال‌اش خواهند بود.


مرد می‌خواهد با ربودن و دست‌کاریِ هستیِ زن ، راهی به آینده باز کند

اما در گِلِ خودساخته‌اش فرو می‌ماند

 زیرا نامیرایی تنها از طریقِ تن ‌دادن به میرایی ، هستی می‌یابد: 

از طریقِ تن ‌دادن

به شکست‌ و جدایی‌ و حرمان و نقصان و کمبود و تنگنا و شکننده‌گی و تضاد

و همه‌یِ آن چیزهایی که مرد در زن تحقیر و سرکوب می‌کند.


مرد با میراندنِ زن به توهّمِ دست‌یابی به نامیرایی خود را نیز می‌میرانَد.

چگونه؟ 

 مرد با این پس ‌زدن و با این از ریخت ‌انداختن (و ناموس‌‌‌‌‌ گرداندنِ زن)

راهِ گفت‌و‌گو

 یعنی راهِ زیستن و راهِ راه‌بردن به آینده و راهِ نامیرایی را می‌بندد.   


آن‌جا که زن و مرد با یک‌دیگر نه گفت‌و‌گو می‌کنند

بی‌تردید مشغول کُشتن هم‌دیگر شده‌اند

یا دقیق‌تر:

 آن‌جا که راه‌ها و روزنه‌هایِ گفت‌و‌گو بسته ‌شوند،

راه‌ها و روزنه‌هایِ کُشتن باز خواهند شد.


جامعه‌یِ ناموسی از رابطه‌یِ مرد و زن و از یک بازیِ دل‌پذیر و ‌زندگی‌بخش

یک نظم و ساختارِ تباه‌کننده برمی‌سازد؛

 یعنی یک کشش و کنشِ انسانیِ گشوده و آزاد را با گوشمال

یا با وعده‌هایِ دروغینِ مغایر با خواستِ زندگی

 به یک نظم و به یک هم‌زیستی اجباری فرو می‌کاهد؛

به یک وظیفه‌یِ از پیش ‌تعیین ‌شده که در نهایت 

جز خَستن و فرسودنِ جسم و جان زنان و مردان

برآیند دیگری نمی‌تواند داشته باشد.


فرهنگِ ناموسی دیوارهایِ جامعه‌ای را بالا می‌آورد

که زنان و مردان در آن ناگزیر به فریفتن و دروغ‌ گفتنِ مدام‌اند

 و این سرچشمه‌یِ همان فسادِ فراگیر و هرج و مرجِ جنسی‌ای است

که زیرِ پوست این جامعه‌یِ ناموسی‌ در جریان است

و این برایِ ما تربیت ‌یافته‌گانِ این جامعه‌ به گونه‌ای ملموس ، زیاده آشناست. 


جامعه‌ یا فرهنگِ ناموسی یک برساخته‌یِ اجتماعی است

که با افروختنِ آتشِ غیرت یا تکرارِ وسواس‌گونْ طبیعت‌نما شده است 

یعنی به شکل یک نظمِ طبیعی درآمده و از ‌این ‌رو،

برای بر جهیدن از چنبرش مواجهه‌‌ای رادیکال با آن بسیار ضروری است.

مواجهه‌ای که به ما این امکان را می‌دهد

تا در ضمن برون جهیدن از این چرخِ باطلْ

جهانِ نو و خانه‌یِ تازه‌یِ خود را بنا کنیم:

رابطه‌ای فرا ناموسی که زن و مرد را با نزدیک شدن به‌‌هم، از هم دور نمی‌کند.


نظامِ ناموسی زن را به ستم‌دیده‌ای زیبا و مرد را به ستم‌گری والا

و هر دو را به دشمنانی ازلی بدل می‌کند

یعنی آن‌ها را بنابر سازوکارِ ثنویِ ناموس/غیرت چنان به جان هم می‌ا‌فکند

که سرانجام از آن دو هیچ نمی‌ماند مگر اشباحی که از طرحِ پرسش

 و از اندیشیدن ناتوان‌اند.

شَبَحِ مرد برایِ ارعاب و بازداری و کارگری با یقه‌ی‌ سفید یا آبی،

و شَبَحِ زن که به اندامه‌یِ جنسی‌اش تقلیل یافته؛

به حفره‌ای برایِ سپوختن و زاییدن!

راست این است:

این فرهنگِ ناموسی/غیرتیِ برآمده از نظامِ پدر/مردسالار با فرو کاستنِ میلِ جنسی

به اندامه‌یِ جنسی یعنی با تعیینِ میلِ جنسی بر اساسِ اندامِ جنسی تا کنون

باعثِ ژرف‌ترین خُسران‌هایِ روانی و گسترده‌ترین خسارت‌هایِ

 اجتماعی در جامعه‌یِ ناموس‌محورِ ایران بوده است

چندان که می‌توان ادعا کرد توسعه‌نیافته‌گیِ این جامعه 

بلادرنگ به شدتِ چیرگیِ نگرشِ ناموسیِ این فرهنگِ پیر ـ پدرسالار معطوف است؛

نگرشی که نه با آمدنِ سپاهیان عرب که با رفتنِ فرهنگِ ایرانی به صحرایِ عربستان

و بازیافت آن در آموزه‌های قرآنی به جلد و جامه‌‌ی اسلامی درآمد

و سپس ایرانِ فرهنگی را دوباره به تسخیر خود درآورد

و بدین ‌طریقْ بستن‌گاه‌هایِ تاریخی و اجتماعیِ این ساختِ

 ناموسی را سفت‌ و سخت‌تر کرد

چرا که این بار به سودا و به خُلق و خویِ قبیله‌ای 

در صحرایِ عربستان نیز آمیخته شده بود:

خمیره‌یِ خطرناکی از عصبیتِ صحرانشینی

و محافظه‌کاریِ نظامِ ارباب‌ ــ رعیتیِ ایرانی.

قطعه قطعه شده‌‌ایم و هر قطعی را کسی برداشته است

محمود صباحی 

¤¤¤


در ستایشِ بی‌غیرتی


پدرام اهلِ تعصب نبود

و این خصیصه میانِ جنوبی‌های این سرزمین

که غیرت برای‌شان از مفاهیم شوخی‌برندارِ این روزگار است، گناه کمی نبود.

همین روی‌کرد خاص او به مسائل بود که در حدود هفده‌ساله‌گی ابتدا در محل

و رفته‌رفته در نصف شهر به "پدی بی‌غیرت" شهره شد.

پدرام که پس از مرگِ پدر تنها مرد خانواده به شمار می‌آمد، روزها را کار می‌کرد

و شب‌ها هفته‌ای دست کم دوبار

به آزاد‌کردن و تعهددادن در باب خواهرهای پنج‌گانه‌ی خود مشغول بود.

 آبجی‌های پدی که انصافا و به چشمِ خواهری

در زیبایی و اندام زنانه چیزی کم از مدل‌های برندهای مشهور نداشتند،

مشتریان پر و پا قرص گشت ارشاد بودند.

یا حجاب‌شان می‌لنگید و یا دوست‌

پسرهای دست و پا چلفتی‌شان عُرضه‌ی شل‌کردن کیسه نداشتند

و پدی بود که باید می‌آمد و شهادت می‌داد

که این‌ علافان، نه دوست‌‌‌پسرهای خواهران من،

که نامزدهای محترم این خانواده هستند.

مردهایی با قصد خیر و آشنایی بیش‌تر در پیش از

مراسم باشکوهِ ازدواج.


این ماجرا شاید اگر برای هر کدام از ما که در آن حال و هوا می‌لولیدیم،

رخ می‌داد،

نرخ قتل‌های ناموسی در آن سال‌ها را بالا می‌برد.

"فرحان" در فیلم عروس آتش حق داشت؛ مردِ عشیره بودن سخت است.

انتظارات فرهنگیِ آن هنگام که حیثیت را با ناموس گره می‌زنند،

این قابلیت را دارند تا از شما قاتلانی بالقوه بسازند.

پدرام اما مانند ما نبود.

انگار در جایی ایستاده و ماجرا را تماشا می‌کرد

که افق‌های ما به آنجا قد نمی‌داد.

آدم‌ها وقتی قدشان به چیزی نرسد، آن‌را با تمام توان پایین می‌کشند.

ژستِ بالارفتن از دیوار را در ذهن خود مجسم کنید؛

ببینید چگونه دست‌ها دیوار را به پایین هل می‌دهند.

پسوندِ بی‌غیرت در نامِ پدی، هُل‌دادنِ او به پائین بود.

تنها کاری بود که برای انتقام از این انحراف فرهنگی از دست‌مان برمی‌آمد.

این تنها کاری بود که شاید پدرام را مجاب می‌ساخت تا شبیه ما باشد.

تلاشِ تمام شهر اما بی‌جواب ماند.

آبجی‌های زیبارو یکی‌ پس از دیگری هجرت کردند.

دوتای اولی با ازدواج و باقی نیز با بورس تحصیلی.

پدرام چندسالی در ایران ماند، اوضاع را سر و سامان داد و به خواهرهای 

خود در ینگه‌ی دنیا پیوست.

عاقبتِ خوش این خانواده،

بیلاخِ بی‌رحمی به تمام پیش‌بینی‌های ما و مردم دلسوز شهر بود.


من هیچ‌گاه این شانس را نداشتم

تا برای خواهرهای خود "بی‌غیرتی" کنم.

فرصت پدربودن را نیز هیچ‌گاه به خود نخواهم داد

اما یقین دارم که اگر روزی پدرِ یک دختر نوجوان بودم،

در کمال افتخار و سری برافراشته،

یک بی‌غیرتِ تمام‌عیار

در دستگاه معرفت فرهنگی این سرزمین لقب می‌گرفتم.

پدری که مشتاقانه دخترش را در قرارهای عاشقانه همراهی می‌کرد،

 به او پیشنهاد ست‌کردن لباس‌هایش را می‌داد

و برای رنگ رژلب‌ها و لاک‌های ناخن او غش می‌کرد.

از واژه‌ی غیرت در تمام طول تاریخ، خون می‌چکد.

انسان‌های غیور یک‌جا شما را نجات می‌دهند

و ده‌جا به گا. جهانِ ما امیدوار به پدی‌های بی‌غیرت است.

خواهران پدی، مادرانِ نسلی از زنان آزاده و رها خواهند بود

و دختر نوجوانِ نداشته‌ی من می‌توانست

پدر خود را در چرخشی فرهنگی، باغیرت‌ترین مرد زمین بخواند.

داروین صبوری



۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۴, جمعه

حافظه‌ی شب

 

حافظه‌ی شب

پرده‌‌ های خاموش را کنار می‌زنم
ماه رو به‌‌ پنجره‌‌ی اتاقم
آمدنت را به رویاهای من می‌بیند

به‌اشک آسمان به‌دریا

به‌‌‌ لب‌خند یک غنچه
آغوشم را پیش‌‌کِش می‌کنم

رقص افرا،
در سیب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ستان سینه‌‌ام
مست می‌کند تمشک‌های سر بهوای باغم را

ترانه‌‌یِ رُویِش
میزبانِ خط آبیِ لبانت به‌‌جویبار باریکه‌ی چشمه‌‌ام

رعد‌و‌برق آغوشم عاشق رنگین کمان آسمان تو
التهابِ نفس‌هایم آرام می‌گیرند
زیر بارانی که با تو می‌بارد

ترا  کنار هر واژه نقاشی می‌کنم
وقتی ‌ایوانِ شبانه‌‌ام فتح می‌شود
به امضای تو
با الف یک آرزو
همچو موجی به ژرفای چشمه سار
بدریا که می‌رسد آرام می‌گیرد

حس شبنم را در نجوای صدف دم می‌گیرم
 سرودِ اسم‌‌‌‌ ات را  با لحظه‌‌ها می‌خوانم
که حیات، یک شب است و آن‌هم امشب

رهگذر



شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ