پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۲ دی ۸, جمعه

نهادهای دموکراتيک و دموکراتیزاسیون

 تاثیر نهاد‌های دموکراتیک بر دموکراتیزاسیون

 دیباچه

رسیدن به دموکراسی بدون نهادهای دموکراتیک،

 و جامعه‌ای که با این نهادها و مفاهیم و کارکرد آن‌ها آشنا باشد، 

غیرممکن است.

 چنین جامعه‌ای بدون شک در دور باطلی همانند

 «انتخابات بازی» در جمهوری اسلامی یا رژیم‌های مشابه 

نظیر سوریه و روسیه گرفتار می‌شود؛ 

چرا که با مفهوم این نهادها،

 از قبیل انتخابات و صندوق رأی، حزب، افکار عمومی و غیره 

و کارکرد آن‌ها آشنا نیست

 و صرفاً به ظاهر آن‌ها می‌نگرد و با همان هم فریفته می‌شود.

 اندیشمندانی چون جواد طباطبایی نیز یکی از دلایل عقب‌ماندن 

و انحطاط ایران از عصر تجدد را همین بدفهمی و عدم شناخت مفاهیم

 در این عصر و تصلب اندیشۀ سنتی در ایران‌زمین

 و بی‌التفاتی کامل به تحول اندیشه در مغرب‌زمین می‌دانند.۱

 □

مطالعات نشان می‌دهند نهادهای دموکراتیک در جوامعی که از نظر اقتصادی

 در سطح پایینی قرار دارند، به سختی برقرار می‌شوند.

 اقتصاد آزاد همراه با محدود کردن قدرت دولت، و رفاه مالی 

همراه با گسترش آموزش

 می‌توانند زمینه‌ساز تکثر سیاسی و تقویت دموکراسی باشند.

 پژوهش‌ها نیز نشان می‌دهند کشورها قبل از ایجاد نهادها و فرایندهای دموکراسی، 

نیازمند پیشرفت اقتصادی و اجتماعی قابل‌ملاحظه و استقلال سیاسی هستند. 

ساموئل هانتینگتون سطوح بالای بهبود اقتصادی را - که به گسترش باسوادی،

 آموزش‌وپرورش و شهرنشینی کشیده شد و طبقۀ متوسط را وسعت بخشید

 و ارزش‌ها و رفتارهای حامی دموکراسی را تقویت کرد - از جمله عواملی می‌داند

 که در سربرآوردن رژیم‌های دموکراتیک، 

در دهه‏‌های ۸۰-۱۹۷۰ میلادی، که بیشتر کشورها اقتدارگرا بودند، موثر افتادند.۲ 

فرانسیس فوکویاما نیز تأکید می‌‏کند:

 «زمانی که انسان‌ها ثروتمندتر، تحصیل‌کرده‏‌تر و دارای روحیه‌‏ای بازتر

 نسبت به دنیا می‌‏شوند، 

دیگر خواهان ثروت بیشتر نیستند،

 بل‌که می‌‏خواهند منزلت آن‌ها بازشناخته شود.

 این انگیزه کاملاً غیراقتصادی و غیرمادی است که توضیح می‌‏دهد

 چرا مردم اسپانیا، پرتغال، کره جنوبی، تایوان و حتى چین، خواست‌شان

 تنها اقتصاد بازار نیست، بل‌که در کنار آن، حکومت‌های آزاد و دموکراتیک می‌‏خواهند»۳. 

نگاهی به آمارها نیز نشان می‌‏دهد، کشورهای با سطوح پایین توسعه، دموکراتیک باقی نمانده‌‏اند.

 به‌عنوان مثال، 

آزادی‌های سیاسی بوجود آمده در بیشتر کشورهای تازه‌استقلال‌یافتۀ آفریقایی 

در اوایل دهۀ ۱۹۶۰ میلادی، نتوانستند تا آخر دوام آورند، 

و به عکس، مناطق غیردموکراتیکی مانند شیلی، کره، تایوان، اسپانیا و پرتغال

 که تجربۀ توسعۀ اقتصادی را داشتند، بیشتر به سمت دموکراسی حرکت کردند. 

نتایج مطالعات نشان می‌دهند:

 «رابطۀ دوطرفه بین دموکراسی و رشد اقتصادی وجود دارد.

 از لحاظ آماری، تغییرات رشد اقتصادی سبب تغییرات در دموکراسی شده است

 و بدین ترتیب، رشد اقتصادی سبب دموکراسی می‌باشد، 

همچنین تغییرات در دموکراسی نیز به‌طور معناداری موجب تغییر 

در رشد اقتصادی در کشورها شده است. 

بنابراین، رشد اقتصادی موجب شکل‌گیری پایه‌های دموکراسی در جامعه می‌شود 

و درست در همان زمان، نهادهای دموکراتیک قوی‌تر، 

زمینۀ افزایش رشد اقتصادی را فراهم می‌نمایند

 و به عبارت دیگر، آزادی‌های سیاسی و وجود نهادهای دموکراتیک،

 به افزایش رشد اقتصادی کمک کرده، 

و نرخ‌های بالاتر رشد اقتصادی موجب افزایش در دموکراسی می‌‏شوند»۴.

نهادهای دموکراتیک، از قبیل انتخابات،

 افکار عمومی، مطبوعات، اتحادیه‌های صنفی و تجاری، احزاب و غیره،

 و حتى فرهنگ و اخلاق دموکراتیک همگی با تمرین و ممارست و گذشت زمان شکل می‌گیرند، 

پرورش می‌یابند و شکوفا می‌شوند. 

نظام‌هایی که امروز پرچم‌دار دموکراسی در جهان هستند نیز

 از دل تاریخی خونین و خون دل مردمانی به‌ دست ‌آمده، 

که سودای زندگی شرافتمندانه و رویای  احقاق حقوق اولیۀ بشری را در سر داشتند

 و برای آن از پرداخت هیچ هزینه‌ای دریغ نکردند.

از دموکراسی در اروپا که از دل سده‌ها جنگ و خون‌ریزی، 

همچون حکومت کلیسا تا جنگ‌های جهانی اول و دوم و دولت‌های مرتجع و فاشیستی، 

شکل گرفت و تکامل پیدا کرد؛

 تا آمریکا که از اصلاح رفتارهای ضد اخلاقی و ضد حقوق بشری، بیرون آمد؛ 

تا دموکراسی 

در هند، ژاپن و کره جنوبی که آن‌ها نیز با شکست فاشیسم و دولت‌های توتالیتر شکوفا شدند؛

 همگی نشان می‌دهند

 دموکراسی بدون نهادهای دموکراتیک، اندیشه، فرهنگ و اخلاق مرتبط با آن

 که در طول زمان به وجود آمده‌اند و تعریف شده‌اند، قوام و دوامی نخواهند داشت

 و در نهایت به نمایشی فرمایشی برای فریب مردم بدل خواهند شد.

در دنیای امروز که دموکراسی، ارزش به حساب می‌آید، 

استبدادی‌ترین رژیم‌ها هم سعی می‌کنند 

با بزک و آرایش، خود را دموکرات نشان دهند

 و ساده‌ترین راه برای این رسیدن به این هدف، صندوق رای است. 

به همین دلیل، این دولت‌ها با نادیده‌گرفتن اصول دیگر دموکراسی 

و سرکوب نهادهای دیگر آن، 

صرفاً با برپایی صندوق رأی نه‌تنها مردم‌فریبی می‌کنند 

که از آن مهم‌تر زمان می‌خرند. 

کاری که «اصلاح‌طلبان» در جمهوری اسلامی به بهترین وجه انجام دادند. 

درحالی‌که نهاد انتخابات و صندوق رأی

 صرفاً یک مکانیزم اجرایی برای یکی از اصول دموکراسی است. 

دموکراسی اصولی از قبیل تفکیک قوای سه‌گانه، 

پارلمان، آزادی بیان و گردش نخبگان دارد،

 که برای اجرایی‌شدن اصل گردش نخبگان، 

جعبه‌ای به نام صندوق رای در نظر گرفته شد

 تا انتخاب‌کننده و انتخاب‌شونده در پای آن حاضر شوند و به‌صورت مسالمت‌آمیز،

 هم قدرت را دست‌به‌دست کنند، هم گردش نخبگان و فضلا را اجرایی کنند.

 پس،

 از دل دموکراسی صندوق رأی بیرون می‌آید، 

اما

 از دل صندوق رأی، دموکراسی بیرون نمی‌آید.

 ضامن این نهادها و کارکرد آن‌ها، 

جدای از مسألۀ رعایت اخلاق دموکراتیک که مهم است،

 وجود نهادهای دیگر، مانند افکار عمومی و مطبوعات آزاد نیز است

 که برای حفظ تعادل و نظارت بر آن‌ها ضرورت دارند.

پی‌ریزی رفاه، فرهنگ و نهادهای دموکراتیک در عصر پهلوی 

با این دیباچه، 

می‌توان گفت که جامعۀ ایران در دورۀ پهلوی جامعه‌ای نوپا بود،

 که پس از سده‌های متمادی که در قید و بند و غل و زنجیر

 تفکرات ارتجاعی، بنیادگرایانه و استبدادی گرفتار بود، 

گام‌به‌گام در حال آشنایی با این نهادها و مفاهیم مرتبط با آن، 

چون مطبوعات، مجلس، عدلیه و از آن دست بود تا بتواند وارد عصر تجدد شود. 

بنابراین، واضح است از جامعه و دولتی که چون طفل نوپا در حال یادگیری است،

 نباید انتظار بیجا داشت. 

در سال‌های پیش از پادشاهی پهلوی، با وجود جدایی نهاد سلطنت از نهاد دین،

 سکولاریسم معنایی نداشت؛

 یا روحانیون آشکارا در امور سیاسی و قضایی دخالت می‌کردند

 یا سیاسیون به دلایل مختلف خود را به روحانیون نزدیک می‌کردند. 

نمونه‌های تاریخی فراوانی از نزدیکی این دو نهاد می‌توان برشمرد. 

یکی از موثّق‌ترین و درعین‌حال ناراحت‌کننده‌ترین آن‌ها 

خاطرات شیخ ابراهیم زنجانی، 

قاضی دادگاه شیخ فضل‌الله نوری است 

که به صراحت از فساد و نزدیکی این دو نهاد و متولیان آن

 برای تعّدی و چپاول به جان و مال مردم بی‌پناه خبر می‌دهد. 

هرچند در دورۀ پهلوی به نسبت دوره‌های پیشین،

 دست و پای روحانیون از عرصۀ سیاست و جامعه، 

به‌ویژه قضاوت، جمع شد ولی به دلایلی، از جمله نگاه و باور مردم به دین و روحانیون،

 روحانیت نفوذ زیرپوستی و کلان خود را در جامعه حفظ کرد.

از طرف دیگر، 

باتوجه‌ به نگاه و باور ریشه‌دار ارتجاعی و خرافی جامعۀ استبداد زده

 و همچنین شرایط سیاسی در جهان پس از 

جنگ‌های جهانی اول و دوم، چینش نیروهای سیاسی،

 به‌ویژه در دورۀ پهلوی دوم، به شکلی بود 

که دست بالا با نیروهای مارکسیست و سوسیالیست تندرو، 

و همچنین نیروهای بنیادگرای اسلامی بود 

و نیروهای لیبرال و سکولار اقبال چندانی در جامعه نداشتند.

 جبهۀ ملی به رهبری محمد مصدق نیز،

 که از مشهورترین جریان‌های سیاسی آن دوره است،

 به این نیروهای تندروی سوسیالیست و اسلامگرا متمایل بود تا دیگران.

 رابطۀ نزدیک مصدق با روحانیون 

همچون حسن مدرس و ابوالقاسم کاشانی 

تا نزدیکی وی به افرادی نظیر حسین فاطمی که به تندروی شهره بودند، 

و تا نفوذ نیروهای حزب توده در ارکان دولت او، همگی گواهی بر این ادعا هستند. 

بماند که شخص مصدق هم از تندروی و عوام‌فریبی مبرا نبود. 

محمد مصدق حتی فردی چون محمدعلی فروغی ذکاءالملک را که بی‌تردید

 از برجسته‌ترین ادبا، فضلا و سیاستمداران لیبرال و سکولار نیک‌نام ایران بود 

و خدماتی انکار نشدنی به ایران داشت

 (به ویژه در شهریور ۱۳۲۰ که با درایت و کیاست از هرج‌ومرج، تغییر رژیم 

و تجزیه کشور جلوگیری کرد) 

را مورد هجمه و حمله قرار می‌داد تا جایی که او را به خیانت متهم کرد. 

اتهام بی‌اساسی که صرفا برای آن مطرح شد 

که مصدق بتواند از قبال آن، شهرت و نامی برای خود دست و پا کند.۵ 

افزون‌ بر این، نزدیکیِ برخی اعضای جبهۀ ملی و بعدها نهضت آزادی، 

همچون سنجابی و بازرگان، در آستانۀ انقلاب ۵۷ به روحانیون

 و دفاع صریح و بی‌پردۀ آن‌ها از خمینی و اهداف بنیادگرایانۀ او 

هم نشان از نزدیکی غالب نیروهای مصدقی 

به نیروهای تندروی چپ و اسلامگرا دارد.

به‌هرحال، نیروهای سکولار و لیبرال، دست‌کم در عمل، در اقلیت بودند. 

این مهم از دید ناظران آن دوره نیز پنهان نبود.

 جان بولینگ،
این وضعیت به حدی حاد بود که برای نمونه،
 فرد لیبرالی چون علی امینی برای تکمیل کابینۀ خویش 
از نورالدین الموتی، متهم به عضویت در حزب کمونیست ایران 
 مسئول وقت ایران در دفتر امور خاورمیانه و آسیای جنوبی 
وزارت امور خارجۀ آمریکا، در گزارشی به مک جورج باندی،
 مشاور مخصوص رئیس‌جمهور در امور امنیت ملی، به‌ صراحت می‌گوید :
 «امروز انتخابات پارلمانی آزاد به کنترل مجلس 
توسط مالکان و روحانیون مرتجع و اقلیت جنجالی
 و عوام‌فریب مصدقی در شهرهای بزرگ منجر می‌شود 
و سیاست ایران تا سرحد جنگ داخلی
 قطبی می‌شود»۶. 

و محکوم به ۱۰ سال زندان، 

به‌عنوان وزیر دادگستری استفاده کرد و البته خود امینی که به لیبرالیسم شهره بود

 بعد از وقایع ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ در نامه‌ای از خمینی دفاع کرد!۷ 

این مثال‌ها از آن رو بیان شدند که نشان داده شود در جامعۀ ایران در دورۀ پهلوی، 

سیاست و دیانت تا چه میزان در هم تنیده بود 

و قرابت فکری و عملی متولیان آن‌ها تا چه حد بود.

در این شرایط سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی،

 دولت پهلوی درحالی‌که می‌توانست

 کشتی ایران را همچون ادوار گذشتۀ تاریخی بر دریای سیاست براند،

 و ملت را رعیت، و کشور را ملک طلق خود بداند، 

کوشید تا هم نهادهای دموکراتیک را در جامعه بنیان نهد،

 و هم جامعه را با این مفاهیم و کارکردشان آشنا کند. 

همان‌طور که در بالا اشاره شد، شالودۀ دموکراسی بدون حداقلی از رفاه اقتصادی

 و پی‌ریزی نهادهای دموکراتیک، فرهنگ و اخلاق آن شکل نمی‌گیرد. 

ازاین‌‌رو، آزادی‌های اجتماعی، آزادی بیان، آزادی زنان و دادن حق رای به آن‌ها، 

آموزش‌وپروش به سبک نوین، شکل‌گیری طبقۀ متوسط و آموزش‌دیده، 

آزادی اقتصادی به کارآفرینان و سرمایه‌داران و دیگر اقدامات از این دست را 

می‌توان از جملۀ مهم‌ترین اقدامات دولت پهلوی برای نهادینه‌کردن دموکراسی 

در جامعۀ استبداد زده و نوپای ایران به حساب آورد.

 اقداماتی که در ادوار گذشتۀ تاریخ ایران، نه‌تنها معنا نداشت 

که اساساً سیاست دولت‌ها و سلسله‌ها در جهت 

تحمیق و عقب‌نگه‌داشتن مردم (رعیت) بود، 

نه پیشرفت و آموزش‌وپرورش آن‌ها.

 برای نمونه، شاه صفوی

 افزون‌ بر انحصار قدرت سیاسی، 

انحصار بازرگانی بیشتر کالاهای صادراتی را در دست داشت. 

پس، نه طبقۀ بازرگانی مستقل تکوین پیدا کرد، 

تا همراه با مبادلۀ کالا برای تأمین سود،

 راه مبادلۀ فرهنگی را نیز هموار کند، 

و نه نخبگان راستین ملت مجال بروز و ظهور داشتند 

تا مصالح ملی را تشخیص دهند.۸

در زمینۀ آزادی بیان نیز اشاره به این نکته لازم است 

که مطبوعات در طول حیات سلسلۀ پهلوی، 

باتوجه‌به شرایط زمان، مقاطعی مختلف از سر گذراندند. 

اما در کل می‌توان گفت

 به‌سبب نوپا بودگی مطبوعات و نیز حاکمیت نگاه ایدئولوژیک و سنتی در جامعه، 

مطبوعات نتوانستند به‌عنوان یک رسانۀ جمعی به وظایف خود به خوبی عمل کنند.

 تا مرداد ۱۳۳۲، مطبوعات بیشتر به دعواهای سیاسی می‌پرداختند 

تا مصالح و منافع ملی.

 برای نمونه،

 در ۱۳۲۶ ش، محمد مسعود، صاحب‌امتیاز روزنامۀ مرد امروز،

 برای کشتن احمد قوام جایزه تعیین کرد 

یا 

حسین فاطمی، سردبیر روزنامۀ باختر امروز، و امیرمختار کریم پور شیرازی،

 مدیر مسئول روزنامۀ شورش،

 به مخالفت‌های تند و تیز و غیر منطقی با دولت می‌پرداختند

 و یا با ادبیاتی سخیف شخص شاه را نوکر انگلیس، 

خیانتکار و از این قبیل خطاب می‌کردند.۹ 

بعد از مرداد ۱۳۳۲ نیز، به دلایلی که ذکر آن رفت 

جامعه با دولت و مطبوعات همدلی نشان نمی‌داد

 و می‌توان گفت این دو در دو دنیای متفاوت سیر می‌کردند.

رواداری سیاسی از جمله ضرورت‌های نظم مدرن است

 و در این زمینه پادشاهی پهلوی را می‌توان به جرئت مداراگرترین 

نظم سیاسی تاریخ ایران دانست. 

چنان‌که می‌توان به تدریس افرادی

 چون مرتضى مطهری، محمد مفتح، علی شریعتی و مهدی بازرگان،

 در دانشگاه اشاره کرد. 

افرادی که به بنیادگرایی اسلامی شهره بودند. 

اما نگاه روادارانه پادشاهی پهلوی راه آنان را برای تدریس در دانشگاه باز کرده بود. 

این نگاه روادارانه کلان دولت و استقلال عمل دانشگاه، ناشی از لطف سیستم نبود

 بل‌که تبدیل به یک رویّه شده بود و سیستم، 

خود را موظف به چنین رواداری می‌دانست. 

چنان‌که می‌توان به گفت‌و‌گوی جالب علی‌اکبر سیاسی، رییس وقت دانشگاه تهران،

 با محمدرضاشاه نیز اشاره کرد. 

شاه اصرار به اخراج 

سران حزب توده، همچون فریدون کشاورز،

 رضا رادمنش، حسین جودت و نورالدین کیانوری 

از دانشگاه داشت. 

کسانی که علی‌رغم این‌که کادر

 اصلی بزرگترین حزب کمونیستی کشور و آشکارا وابسته به شوروی بودند،

 در عین‌حال در دانشگاه تدریس می‌کردند. 

اما علی‌اکبر سیاسی علی‌رغم اصرار شاه به اخراج این افراد، با او مخالفت می‌کند

 و مانع این کار می‌شود.

 این در حالی است که شاه می‌توانست با اهرم قدرت،

 نظر خود را به او تحمیل کند اما چنین نکرد.۱۰  

در زمینۀ آزادی اقتصادی نیز باید

 به برادران خیامی، برادران لاجوردی، محمدتقی برخوردار،

 رحیم متقی ایروانی، خاندان خسروشاهی، 

حبیب‌الله ثابت پاسال، حسن تفضلی،

 خانوادۀ ارجمند و غلامرضا داروگر اشاره کرد

 که با سخت‌کوشی، وطن‌پرستی و پاک‌دستی، 

نه فقط شالودۀ صنایع ایران را،

 از خودرو تا دارو، بنا نهادند، 

که شکل‌گیری طبقۀ متوسط نیز مرهون کوشش آنان بود و است.

نگاهی اجمالی به دولتمردان عصر پهلوی نیز نشان می‌دهد شمار قابل‌توجهی از آنان 

از نخبگان جامعه بودند که مجال حضور در عرصۀ سیاست را یافتند.

 از آن میان، محمدعلی فروغی (ذکاءالملک)، احمد قوام، حسن پیرنیا (مشیرالدوله)، 

اسدالله علم، علی‌اکبر داور، علی‌اکبر سیاسی، عبدالمجید مجیدی، علینقی عالیخانی، 

علی امینی، اکبر اعتماد، فرخ‌رو پارسا، امیرعباس هویدا 

و بسیاری دیگر بودند که یا در بالاترین سطح، از ادبا و فضلا بودند 

یا در پایین‌ترین سطح، تحصیل‌کردۀ دانشگاه‌های معتبر دنیا و مسلط به چند زبان. 

پادشاهی پهلوی و مقوله آزادی

بر این اساس، و باتوجه‌ به شرایط سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی،

 در زمینۀ مشارکت و آزادی سیاسی، سلسلۀ پهلوی یگانه دولت تاریخ ایران است

 که تلاش کرد در عمل، و به‌صورت زیربنایی، دموکراسی را در مملکت نهادینه کند.

 آنچه مغرضان و بی‌انصافان در این زمینه به این سلسله نسبت می‌دهند، 

نبود آزادی‌های سیاسی برای تفکرات ارتجاعی و بنیادگرایانۀ خودشان است

 که در گروه‌های مارکسیستی و اسلامگرا بروز و نمود داشت؛ 

غافل از اینکه در هیچ کجای دنیا آزادی‌های سیاسی مطلق وجود ندارد. 

در دموکراتیک‌ترین کشورها هم یک کشیش یا کمونیست آزادی سیاسی

 برای به‌دست‌گرفتن قدرت را ندارد. 

آنچه هست آزادی بیان است، که با اغماض و بدون درنظرگرفتن مواردی 

چون تهدید به قتل و ترور،

 می‌توان گفت مطلقاً آزاد است و یک کشیش یا کمونیست هم این آزادی را دارد 

تا از تفکرات خود بگوید یا علاقه‌مندان می‌توانند آن تفکرات را مطالعه کنند، 

ولی به‌هرحال، همان‌گونه که اشاره شد آزادی‌های سیاسی محدودیت دارد.

 محدودیتی که از قضا برای حفظ همان آزادی‌های سیاسی لازم است. 

در دورۀ پهلوی هم این محدودیت باید اعمال می‌شد 

و تا حد قابل توجهی نیز اعمال شد،

 اما متاسفانه در سال‌های واپسین این کنترل لازم امنیتی شل گرفته شد 

و خرابکاری بر جای سیاست‌ورزی نشست؛

 چنانکه می‌توان گفت یکی از 

بزرگترین اشتباهات محمدرضا شاه و دولت پهلوی این بود

 که از سال‌ ۱۳۵۵ به بعد، بر اساس یک تحلیل اشتباه،

 از مهار کامل بنیادگرایان و مرتجعین سرخ و سیاه خودداری کردند. 

تحلیل اشتباه از زمان‌بندی و چگونگی اعمال سیاست «فضای باز سیاسی» 

موجد چنین آسان‌گیری خطرآفرینی بود.

 فراهم‌ کردن فضای باز سیاسی برای روح‌الله خمینی و مسعود رجوی 

و مرتضی مطهری و نورالدین کیانوری و امثال ایشان

چیزی جز تیغ‌دادن در کف زنگی مست نبود، 

کما اینکه قدرت‌گرفتن بنیادگرایان اسلامی در جمهوری اسلامی

 و فجایعی که آفریدند، این را به وضوح ثابت کرد.

اما با این وجود و با توجه به در نظر گرفتن شرایط زمانه

 چه در داخل کشور و چه در نظام بین‌الملل

 (مانند حضور افکار و نیروهای کمونیستی و بنیادگرا، تفکرات ارتجاعی نهادینه‌شده

 در جامعه و نبود ذهنیت سکولار) 

صحبت از نبود آزادی‌های سیاسی 

در دوره پادشاهی پهلوی اگر مغرضانه و از روی فریب نباشد، 

دستکم ناآگاهانه و از روی در نظر نگرفتن

شرایط سیاسی و اجتماعی کشور و جهان  است. 

اساسا در هیچ دورۀ تاریخی، همانند دوره پهلوی، 

ایرانیان شاهد چنین بروز و ظهوری از جامعه در عرصۀ سیاست،

 اقتصاد و اجتماع نبودند.

منبع فریدون

https://www.fereydoun.org/articles/670911

پانوشت‌ها: 

۱-طباطبایی، جواد، ، دیباچه‌ای بر نظریۀ انحطاط ایران، تهران، ۱۳۸۰ ش، ص ۱۳.

۲- هانتینگتون، ساموئل، موج سوم دموکراسی، ترجمۀ احمد شهسا، تهران، ۱۳۷۳ ش، ص ۱۲۰.

۳- غنی‌نژاد، موسى، 

«پایان تاریخ و آخرین انسان » 

(گزارش کتاب فوکویاما)، 

ماهنامه اطلاعات سیاسی- اقتصادی، ۱۳۷۱ ش، شم‍اره ۶۴ ۶۳ ص ۲۲-۲۸.

۴- آهنگری، عبدالمجید و روح الله رضایی، 

«بررسی رابطه علّی بین دموکراسی و رشد اقتصادی: با استفاده از داده‌های ترکیبی»، 

فصلنامۀ مدلسازی اقتصادی، ۱۳۹۰ ش، شم‍اره ۱۳.

۵- سیاست نامۀ ذکاءالملک 

(مقاله‌ها،نامه‌ها و سخنرانیهای سیاسی محمدعلی فروغی)، 

به کوشش ایرج افشار و هرمز همایون‌پور، تهران، ۱۳۸۹ ش، ص ۲۸۹-۲۹۰.

۶- امینی، ایرج، بر بال بحران، تهران، ۱۳۸۸ ش، ص ۲۱۸.

۷- همان، ص ۵۰۴.

۸- طباطبایی، جواد، همان، ص ۲۲۴.

۹- اسماعیلی، امیر، 

سه چهره جنجالی مطبوعات در عصر پهلوی، تهران، ۱۳۸۴ ش، ج۱، ص ۱۳۱. 

۱۰- سیاسی، علی‌اکبر، یک زندگی سیاسی، تهران، ۱۳۹۳ ش، ص ۱۹۲، ۲۵۲-۲۵۷.

 *‌ ترجیح داده است از نام مستعار بهره بگیرد. 

رضا براهنی :

«شاه می‌گوید امام خمینی مخالف آزادی زن است.

این حرف از دهن صهیونیست‌ها بیرون می‌آید

و تا این لحظه امام خمینی آزادی زنان را محکوم نکرده.

شاه به آذربایجان لشکر ‏کشید و زنان آذربایجانی را قتل عام کرد.

شاه به ناموس صدها زن در زندان تجاوز کرد.

آیا آزادی فحشای درباری، آزادی زن است؟

تا این ساعت سندی نداریم که امام خمینی مخالف زن باشد

اما کلیۀ اسناد این ۳۷ سال نشان می‌هد که شاه مخالف زن آزاد است»

《در انقلاب ایران چه شده و چه خواهد شد》


https://www.didareto.com/post/%D8%B9%D8%B7%D8%B1-%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87

۱۴۰۲ دی ۱, جمعه

اتفاق مهربان

اتفاق مهربان 


گرمای خیسِ لبانت
هدیه‌ای‌ست آسمانی
که در پگاه تنم
ماه را به‌‌خورشید
بدل می‌کند،

لب‌هایم، لبالب، لبریز از هوسِ
 رقص با ساز توست
طعم لبانم را ورق بزن

رنگ نجواگونه‌‌گی صدایم
وقار مردانه‌گی‌ات را می‌ستاید
عاشق لذت‌ستانیِ تو ام

لذت از هر گوشه‌ی تنم می‌ریزد
 غنچه در التهاب شیارم
شکوفه می‌زند

نوازشِ سروَریِ تو
لحظه‌‌های شرم در شرم‌گاه زنانه‌گی‌‌ام را به‌‌ این
 ،اتفاق مهربان، 
می‌‌پرستد
بهار دخترانه‌گی‌ام پرده ‌‌ها را کنار می‌زند

سیزدهِ عشق‌ام را
 اندامم را
به‌‌شاخه‌ی سبزینه‌گیِ تنت
گره می‌‌زنم

تنگم در آغوش بگیر
چنگم بزن
دلم طراوت باران می‌خواهد
پُرم کن

رهگذر


https://www.didareto.com/post/%D8%B9%D8%B7%D8%B1-%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87

https://www.facebook.com/didar.didareto

زبان و تنگ‌‌نای آن


به‌اعتقاد شفیعی کدکنی

 زبان بُعد وجودیِ تاریخ حیات بشر است

 و هر قومی در درون زبان خویش زیست می‌کند

 و از پنجرهٔ کلمات و ساختارهای صوتی و نحوی آن به جهان می‌نگرد

 و جهان‌ اندیشه‌گی خود را می‌سازد.

وی تنها راه‌حل مسائل سیاسی و اجتماعی را در گرو فهم مسئلهٔ زبان

 و معنی در زبان می‌داند.

او زبان را گسترده‌ترین حوزهٔ سیمبولیسم دانسته 

و انتقال تمامیِ کارکردهای روح از اندیشیدن تا احساس، هیجان و شهود را

منوط به تبدیل به کدهای زبانی می‌داند.

شفیعی که در این زمینه متأثر از «ویتگنشتاین» است، 

ذهن و زبان را یک چیز دانسته 

و معتقد است همهٔ خلاقیت‌های ادبی جهان فقط و فقط در حوزهٔ زبان اتفاق می‌افتد 

و هرکس هرقدر گسترش زبانی داشته باشد 

به‌همان‌اندازه دارای جهان‌بینی وسیع‌تری است.

 وی حتی پا را فراتر نهاده و می‌گوید 

«تجربه‌های هنری قدیم و جدید نشان داده است که زبان،

در لحظه‌هایی، بر ذهن سبقت می‌گیرد

 و معانی و عوالمی می‌آفریند 

که ذهن به‌خودی خود به آن عوالم معانی راه نداشته است».

شفیعی شعر را تجلی موسیقایی زبان و حادثه‌ای که در زبان رخ می‌دهد دانسته

و شاعر را کسی می‌داند 

که باید دیوارهای محل سکونت انسان، زبان را گسترش دهد.

شفیعی کدکنی با تقسیم‌بندی زبان به «زبان معرفت» و «زبان علم».

 زبان معرفت را زبانی عاطفی و گنگ و اثبات‌ناپذیر می‌داند 

که همان زبان شعر و هنرها و تجربه‌های دینی و عرفانی است.

 او معتقد است در یک گزارهٔ دینی و عرفانی یا در یک بیت شعر 

به تعداد شنونده‌گان و حالات ایشان معانی مختلف وجود دارد؛ 

ولی در یک گزارهٔ «ارجاعیِ علمی» یک معنی بیش‌تر وجود ندارد 

و به‌ همین دلیل است که علم هرلحظه (کهنه و نو )می‌شود و هنر نه.

شفیعی دربارهٔ تکامل زبان معتقد است:

«زبان در تکامل خود همواره دو عمل انجام می‌دهد: 

توسّع و تخصیص.

منظور از توسع این است که فعل یا صفتی که ویژه‌ی امری معین است

 اندک‌اندک با جسارتی که شاعران و گاه تودهٔ مردم در خود احساس می‌کنند 

از محدودهٔ تثبیت‌شده‌اش بیرون می‌رود 

و پس از چندی ممکن است آن مبدأ اصلی فراموش شده

 و آن کلمه در نمونه‌های ثانوی شکل استعمال به‌خود بگیرد: 

تخصیص

وی درباب رابطهٔ زبان و آثار شاعران و عارفان می‌گوید: 

عرفا و شعرا با کشف اسرار کلمه عوالم جدید روحی را می‌آفرینند

 و هر چقدر عارف یا شاعری در کشف عوالم جدید روحی تواناتر باشد

 در کاربرد زبان نیز چالاک‌تر و نوآورتر است.

وی «شطحیات» صوفیه را بیان پارادوکسیکالی می‌داند 

که در اثر شکستن عادت‌های زبانی روی داده

 و آن را رفتار هنری با زبان و الاهیات می‌داند.

چه گل هایی

که از باغ صدای تو

به هر آواز می شد چید

اگر می شد صدا را دید

شفیعی تاریخ تکامل و انحطاط تصوف را نیز 

تاریخ انحطاط و تکامل زبان صوفی می‌داند.

از آن‌جا که در نگاه او زبان ابزار هنریِ عارف است

 شفیعی کدکنی با شناسایی آن میان زبان عارفان فرق و فاصله می‌نهد

 و تا آن‌جا پیش می‌رود که با شناسایی زبان عطار و ابن‌عربی هشدار می‌دهد 

که مقدمه‌های «الهی‌نامه» آمیخته به زبان ابن‌عربی است

 و کسانی که روایات متعدد دیباچهٔ «الهی‌نامه» را جعل کرده‌اند

 به‌شدت متأثر از زبان ابن‌عربی و اتباع او بوده‌اند.

شفیعی کدکنی معتقد است 

رابطهٔ دیالکتیکی بین تجربهٔ روحی عارف یا شاعر و زبان او وجود دارد

 و از نظر صوفی از یک سوی ساحت‌ها و ابعاد زبان است

 که تجربه‌های روحی را به‌وجود می‌آورد و راهگشای اوست به عوالم روحی دست‌نیافتنی

 و از سوی دیگر سیر در آن عوالم است 

که او را به کاربردهای تازه‌تر و نوآیین‌تر زبان سوق می‌دهد. 

حاصل این دیالکتیک در طول تاریخ باعث شکل‌گیری قلمرو پهناور معارف بشری شده است.

 شفیعی در کار نیما نیز مسئله زبان و گسترش آن را مهم دانسته

 و معتقد است بریده‌گی و دورشدن او از هنجارهای سنتی زبان،

 این امتیاز را داشت 

که زبان را از محدودیت و قائل‌شدن نقش خاصی برای هر واژه رهانید

 و عملاً باعث گسترده‌گی دامنهٔ واژه‌گان زبان شد

ویکی‌ادبیات

********


دغدغهاا‌ی خاطر یک‌دوست

مفهوم واژه‌ی شناخت برای انسان 

در پرده‌ی دایره‌ی زبان یک بازنمائی از امر واقع هست .

وحی , شهود , عقل و علم و اموری از این قبیل 

 روا‌یت‌هائی از جهان هستند، نه روش‌های شناخت جهان.

هستی‌زیستی به‌جای هستی‌شناسی 

سال‌هاست که زبان و تحلیل گفتمان

 من را درگیر زبان و نقش آن در ساختن هویت ما و جهان ما کرده

 به‌این معنا که زبان تقویمی است یعنی پیش و پس از ما بوده و خواهد بود

 این‌که زبان (به تعبیر فرکلاف) ارزش‌هائی را از گذشته‌گان و دیگران به ما منتقل می‌کند.

 ارزش‌های تجربی

 (این‌که جهان چیست، عشق چیست، پیروزی چیست، خیانت چیست، هدف چیست ؟و...)

 ارزش‌های رابطه‌ای

 ( نگاه و کیفیت ما به‌رابطه‌ها با اشخاص، پدیده ها و...)

ارزش‌های بیانی 

 (این‌که چه هویتی برای هر چیز مطلوب و چه چیزی هویت نامطلوبی دارد و...)

چند وقتی است دارم به مفهوم هستی شناسی فکر می‌کنم 

به‌طور دقیق‌تر به "Logy" موجود در هستی شناسی

 و این‌که عموما هر نوع "شناسی" . شناخت منطبق بر امر واقع نیست 

یا به زبانی دیگر حقیقت آن چیز نیست،

 بل‌که تنها بازنماییِ ما از آن چیز است 

چرا که در زبان زیست می‌کنیم و از این رو خروج از آن 

و نگاه خارج از آن به‌پدیده‌ها نامحتمل است

 از این رو در جهانی زیست می‌کنیم که سرشار از بازی‌های زبانیِ هم عرض است 

جهان روایت‌ها بدون اولویت‌د‌‌هیِ یک روایت به روایت دیگر"

همه‌ی توجه‌ام را به "شناسی" معطوف کرده‌ام 

این‌که این "شناسی" یا "LOGY" ته هر چیز ناشی از جایگاه سابژکتیوی است 

که برای خود قائل شدیم. 

تاریخ، فلسفه، علم، مذهب و... 

هر کدام سهمی در ایجاد این سابژکتویته‌ی ورم کرده در ما داشته اند

 یکی ما را اشرف مخلوقات خواند، 

یکی ما را سازنده تاریخ و تحولات بزرگ خواند

 یکی ما را فاعل شناسا خواند

 که می‌توانیم همه چیز را طبقه بندی کنیم، برچسب بزنیم و... 

ثمره‌ی تلاش همه‌ی آن‌ها آن بود 

که توّهمی از مرکزیت به نوعی از پستانداران داد که بشر نامیده شد 

و این‌گونه سوبژکتویته‌ای ورم کرده در ما خلق شد

 سوبژکتیوت‌‌ای که امروز چون زامبی 

به‌جان، اعصاب و روان و آرامش و اندیشه‌ی ما افتاده است 

.ضمایر و ادبیات هستی 

می خواهم در چند یادداشت برای کم رنگ کردن این سوبژکتویته ورم کرده

 چیز میز بنویسم 

فرض کنیم که برای هستی نیز چون خودمان ادبیاتی قائل شویم

 به‌این معنا که همانطور که ما ادبیاتی داریم هستی نیز دارای ادبیاتی باشد

خوب یکی از اجزاء ادبیات ما "ضمایر" هستند

(من، تو، او، ما، شما، ایشان) 

ما به‌واسطه‌ی این ضمایر خود را از دیگری تفکیک می‌کنیم 

و این درست است و کارکرد اجتماعی هم دارد و به قولی کار راه‌‌انداز است

 اما خطرش آن است که توهمی از وجودی مستقل از هستی به‌ما می‌دهد

 به‌این جملات نگاه کنید 

در ادبیات ماکسی که مثلا سرطان می‌گیرد یا یک سانحه طبیعی و... 

او را در معرض خطر و مرگ قرار می‌دهد

 می گوید چرا من؟

کسی که مثلا فلج یا کور به‌دنیا می‌آید یا خود را زیبا یا توانا نمی‌بیند 

می گویدطبیعت چرا برای من عادلانه نیست؟

یا کسی که حرکت همه چیز را مخالف با ذهنیت‌های خود می‌بیند 

می گویدپس هدف از خلقت من چیست؟

و‌ اما به نظر می‌رسد در ادبیات هستی، ضمایر وجود ندارد

 "من، تو... ما و..." 

از این رو وقتی زلزله‌ای می‌آید مثلا در بم و 70 هزار نفر

 (پیر، جوان، نوزاد، مرد، زن و..، پولدار، فقیر، باسواد، بی سواد و...)

 در لحظه‌ای نابود می‌شوند در می‌یابیم 

که در ادبیات هستی سوالی مطرح نمی‌شود

 که چرا "(او) را کشتم ؟

، چرا (آنها) را کشتم، ؟و...

به قول آن شاعر هوشمندمان خیام

یک قطره‌ی آب بود و با دريا شد

یک ذره‌ی خاک و با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

برعکس آن شاعر سوبژکتیو ـ مدارمان که می‌گفت 

ابر و باد و مه خورشید و فلک درکارند 

تا "تو" نانی بکف آری و به غفلت نخوریاز 

این رو اولین مساله در مورد "شناسی" آن است

 که ادبیات خود را با ادبیات هستی هماهنگ کنیم

 یعنی ادبیات هستی را مرجع قرار دهیم و ادبیات خود را با آن چک کنیم

 نه بلعکس،

 چرا که در ادبیات هستی فرقی بین آب افتادن در خانه‌ی  مورچگان 

و ویرانی خانه پستانداری به نام انسان نیست

به نقل از دائو ده جینگ 

آسمان و زمین نیک خواه نیئند 

به ده هزارگان بی‌اعتنایی می‌کند

دید+گاه من اینه بخشی از رنجی 

که از هستی شناسی می‌بریم ناشی از ضمایر در ادبیات ماست

 یا به طور دقیق‌تر .این‌که ضمایر در ادبیات ما،

ما را به‌این اشتیاه انداخته که هستی هم به تفکیک میان

 ما و تو و آن‌ها و... قائل است 

یکی از خطرناک ترین توهمات ناشی از ضمایر را در این جمله می توان دید

جهان پس از مرگ (من)  یعنی چنان جایگاه سوبژکتویته‌ای برای خود قائل شده ایم 

که جهان را به پیش و بعد از خود تقسیم می کنیم 

و انگار جهان معطل وجود و عدم وجود ماست

 تا خود را بر اساس ما به‌قبل و بعد از "ما" تقسیم کند

یک مثال جالب در این زمینه آن است که پیش از آیین زرتشت زنان قیامت نداشتند

 بدین معنا همان‌طور که الان حیوانی می‌میرد 

و ما برای آن جهان پس از مرگی قائل نیستیم ، 

آن زمان هم درمورد زنان این تصور وجود داشت 

و تنها مردان بعد از مرگ به جهان پس از مرگ منتقل می شدند .

 اما بعدها این جایگاه سوبژکتیو به‌زنان هم داده شد

این روزها بیش‌تر "هستی زیستی" را ترجیح می‌دهم تا "هستی شناسی" را،

 یا اگر بخواهم بگویم هستی شناسی، 

اینگونه می نویسم 

هستی "شناسی"

.چرا که کوتیشن اینجا یادآور آن است که به‌دام توهم داخل آن نیفتم


تنگ‌نای زبان 

پیش از "زبان" ، "اندیشه" ممکن نبود. 

زبان، 

هم زمان ، هم امکان و هم حد است.

در زبان به دو فعل مفرد و جمع برمی خوریم و خارج از این دو نوع از حضور، 

حضوری "دیگر" ممکن نیست.

حال اگر بخواهیم از دالی سخن بگوییم که نه مفرد است و نه جمع،

 زبان این امکان را در اختیار ندارد

 دوآلیته (دوبُنی) موجود در زبان امکان بیان صورت دیگری را

 غیر از دو نوع از حضور ؛؛ دیگری ؛؛ در اختیار ما نمی‌گذارد

 (امکان اندیشیدن، تجربه و بیان آن)

منصور حلاج. به‌خاطر استفاده‌ی نابجا! از دستور زبان کشته شد ... 

تجربه‌ی او از هستی، تائو، اینتنشن و مرزی میان

 من/ تو/ او/ ما/ شما/ ایشان

 نبود. در تجربه‌ی زیستیِ او 

خالق/مخلوق، حیات/مرگ، هستی/نیستی و... مفرد/جمع و... وجود نداشت. 

در تجربه‌ی زیستیِ او چیزها در تقابل و ضدیت و نفی یکدیگر نبودند

او قصد کرد تا تجربه‌اش را به‌زبان آورد و این آغاز آلودن تجربه‌اش به‌زبان بود 

چرا که قدرتِ متافیزیکِ زبانِ تقویمی، 

در برابرِ امکانِ حضورِ تجربه‌های نو مقاومت می‌کند؛ .

زبان تجربه‌های نو را به قالب‌های تحمیلی‌اش فرو می‌کاهد

در زبان ، خدا "دیگری" است 

خدا"مفرد" است و همین دستور زبان در تقابل با عبارت بیانی‌اش

 "من خدا هستم"

 او را به کشتن! داد

*********

هایدگر و نیچه این حکم کانتی را که انسان سرچشمه‌ی همه چیز است واژگون کردند

 و انسان را محصور در زبان معرفی کردند 

هایدگر عقیده داشت که ما محصور در زبان هستیم

 و زبان نمی‌تواند دلالتی بر واقعیت خارج از خود داشته باشد

اگر واقعیت را رده‌ای خارج از زبان بدانیم، راهی برای شناخت آن نخواهیم داشت.

واقعیت، جز واژه‌ای درون زبان نیست 

و هم‌چون هر مفهوم دیگری توانائیِ خروج از محدوده‌ی زبان را ندارد.

آدمی درون زبان جای دارد و وابسته به‌آن است 

و هرگز نمی‌تواند به‌خارج از آن گام نهد

و آن‌را از جایگاهی دیگر بنگرد

ما همواره زبان را جایی می‌بینیم که خودِ زبان به ما امکانش را می‌دهد

نیچه پیش‌تر اعلام کرده بود 

تلاش برای گذشتن از زبان به‌معنای توقف اندیشه است

یعنی همواره ضابطه‌ی دانش ، زبان‌گونه است

**

برای زبان میتوان سه سطح متفاوت را درنظر گرفت 

1

1ژرفای زبان

در عمیق‌ترین سطح ؛ زبان واسطه‌ای است برای فهمیدن 

میراثی که بما انتقال یافته است .

 دراین سطح ،

زبان شامل منابع و ریشه‌های اصلی‌ترین درک ما از جهان است

سطح میانه

دراین سطح ، زبان یک جهان ابزاری را نشان می‌دهد

که برحسب اهداف نیازها و علایق ما ساخته شده است

3

سطح سنتی زبان 

دراین سطح زبان ، زبان سنت است یعنی زبان عرف عامه

 که انسان قبل از این‌که بمراتب ژرفا و میانه راه یابد دراین سطح زندگی می‌کند

به نظر می‌رسد هوشمندانه‌ترین باز‌یِ زبانی 

پیرامون تجربه‌های نو و رابطه‌شان، با زبان را

 ویتگنشتاین در این جمله بیان کرده است 

《.آنچه  درباره‌اش نمي‌توان سخن گفت، بايد درباره آن سكوت كرد》

شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ