ضربههای آخررامیزنند
دقیقههائی که
ازمیان پستانهایم
بیرون میایی
و
سرخ ترین خواهش
شبانه را
روی لبهایم میریزی
مست میشوم
وقتی عریانم میکنی
بین کوچههای تنت
و
در تکراروتکرار
تکرار
سجده میکنی بر
زلالترین قسمت
اندامم
هدا خموش
لطفا اگر هنوز هیژده بهار ندیدهاید باز نکنید. فلسفه، رابطه، فانتزی و شعر اروتیک. به آنان که از هر دری سخنی را خواستار اند. شاید سخنی، دری را باز کند، که بدرآیند از آنچه که بهبندشان کشیده است وگوشهای تازه درقلبشان بنمایاند. اگر توانستم با جملهای یا شعری شما را شاد یا حداقل خوشحال کنم لطفا شما نیز دیگری را درشادی یا خوشحالیِ خود شریک کنید. آرزوئی شگرفتر از اینام نیست که هر کس بهرهی لذتدهی و لذتستانیِ خود را از سخاوت زندگی دریابد.
ضربههای آخررامیزنند
دقیقههائی که
ازمیان پستانهایم
بیرون میایی
و
سرخ ترین خواهش
شبانه را
روی لبهایم میریزی
مست میشوم
وقتی عریانم میکنی
بین کوچههای تنت
و
در تکراروتکرار
تکرار
سجده میکنی بر
زلالترین قسمت
اندامم
هدا خموش
طنین نجوای وسوسهانگیز صدایت را
آویز گوشم کردی
که در آغوش تو آسمان همین رنگ نیست
حتی تکهابری در آن پرواز نمیکند
پرنده، اینجا بشوق لانه، پرواز را از بر میخواند
اینجا دانههای باران دردانه اند
و
(کمترین ترانه بوسه است)
یاد دستانت افتادم
که چگونه آرام دور کمرم چرخيدند
و حلقهی رانهای تبدار ام
.که چگونه دایرهی کمر ات را قفل کردند
من سخت حشری شده بودم
استوانهام بی ارادهی من
همقد ستونِ محبوبش شده بود
تو سرگرم لبهای من
من آب از سرم گذشته بود
تنامیدن لبههایم در فرازوفرود
فرورفتن
فروبردن
فروکردن
فروکشیدن
تکرار رفتن، در آمدن
ادامهی لحظههای ،،اکنون،، شکیبا
در انتظارِ آمدنِ من
من غرق در نگاه تو
با شیرینیِ فانتزیهای خود
خیره بهاندام تو بودم
که در من، دل بدریا میزد
امشب قبلاز تسلیم ستارهگان به سحرگاه
بیتابیِ تن ترا
هزار و یکبار تنفس خواهم کرد
(سرشار از شگفتیهای بر زبان نیامده)
بهلبگزیدنهای آن شبم فکر میکنم
بیآن که دلتنگاش باشم
لحظههایش را مرور میکنم
در آن هنگام که ساقهی بیمانند
در تنگنای پرانتز () زیبای آغوش من
انتظار قطرههای تازهتر میکشید
ناگهان
فواره، موجهایم را بهلبهها پیوند زد
جیغهای اوج من از تلاطم عشق
آوائی بود که به دیروز و فردای خود، مانند نبود
پژواکی بود منحصر به لحظه،
خنیایی بود که هرگز شنیده نشده بود
از فراسوی اوج شادی کشیده میشدند
که بتو معنیِ زیاده خواهیِ مرا داده باشند
رهگذر
یاد دیدار شبی افتادم
که نسیم نازک نفسهای تو
اوراق فانتزیهای من را برهم میزد
یاد پیلهگیِ دخترانهام با من بود
دفتری که در آن
زیبائی و عشقبازی یکسان اند،
وسوسه و شهوت پیوندشان مهر است
شادی و شوق دست همدیگر را میگیرند
در آتش نفسهای عاشقانهات
چشمهی من بارها جوشید
جویبارم آب از خود برآورد
و من دستهگلام را بهآب دادم
چکیدن قطرههای ریز
گلبرگهای زنبق دریا را
بهشیوهی دلانگیز عشق
آئینه، برای قلم گرفتند
که آستانه را مستانه به شعر بنگارد
رهگذر
در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب میشود موجهای قلبم یکی پس از دیگری دست بهدامن شب نبض خاطرههایمان را به تپش درمیآورند در مه...