آن هنگام که آفتاب رنگ مهتاب میگیرد
تمنّای تنانهگیام را
در چشمک ستارهها میبینم
که در شادیِ آغوش تو جا گذاشتهام
آوای نفسهایت را میشنوم
در خلوت درازدامن خاطرههایم
لحظهها که میگذرند
تمشکهای بهاریام
در باغ لبان تو رنگ میگیرند
بهاوجشان درمیآیند
نجوای نفسهایمان
بهترانهی آغوشبهم،
بدل میشوند
در آزادیگستریِ آغوشم
دو کبوتر، واژههای نگفتهات را
در انتظار مستانهگیِ من
از لبانت مینوشند
از نوازش شاخه، فرامیگیرم
چهگونه خواهش،
در استواریِ آن غوطه میخورد
چهگونه
خرسندیِ غنچه، به شکفتن
از گرمای سرانگشتان تو میرُویَد
چگونه
رقص بادام،
پشت پنجرهی نافم
زیر آبشار،
باران ریز با نسیم وِلرم میفشاند
رهگذر
https://www.facebook.com/didar.didareto/