پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۲ بهمن ۲۰, جمعه

طرح نو (۲)

 سئوال 

این مهم آیا از طریق خصوصیتی که شخصیت انسان نامش داده‌اند، رخ نمی‌دهد؟

با این حساب آیا شعر بیان لحن روشن آگاهی است؟ 

جواب 

بگذارید پاسخ شما را با این پرسش شروع کنم که 

آیا شعر بیان صریح و روشن فکرها است که با جهان تجربه پیوند خورده؟ 

جهانی که از طریق سایر ارگان‌های پنداشتی، ارگان‌هایی غیر از اندیشه، به ما می‌رسد؟ 

شاید شعر کلامی است که از مکانی می‌آید در درون انسان، جایی که شعور و آگاهی در آن جا جمع‌ است. 

با کلام،

انسان می‌تواند جهان درونش را آواز کند،

برنامه ریزی‌اش کند،

برایش از خواب برخیزد و آن را آشکار کند. 

کلام پروژکتوری است که چشم‌انداز درون را روشن می‌کند.

 در هیاهوی صدا و جنجال و ناآرامی‌ها، با کلام می‌شود چیزهایی را شفاف کرد. 

چیزی که حامل دروغ، تزویر، وهم، تخیل بی‌جا، پوچی و انتزاع  نیست.

 با توجهی که همان پروسه‌ی شاعرانه است

 و هر کلمه‌ای به دقت گزینه و به نمایش گذاشته می‌شود، – به این ترتیب کلام شیئی است 

برای همه چیز و برای تحویل بیان به دیگران،

 وسیله‌ای است برای شستشوی ناپاکی‌ها و حتا حامل شعار – با شعر،

 کلمه می‌تواند نیروی جدیدی به دست آورد که از منظر جهان شخصی و معنوی نیز آورده می‌شود. 

در این صورت، کلام می‌تواند حامل پاکی و خلوص باشد، چرا که خود را به نیروی درونی پیوند زده. 

نیرویی که از خود انسان نیز بزرگ‌تر و پرتوان‌تر است.

شاعر ناپیداهای بین تاریکی و روشنایی را شناسایی می‌کند

 و تا رسیدن به هدف آن را بر دوش‌های خویش حمل می‌کند.

 هدفی که مانند بشارت رنگارنگ تگرگ است یا سنگی قیمتی و از نوع‌های بی‌همتا.  

شاعر در پی وارد شدن به جهانی است که هر روز با پیامی نامشهود به سوی ما می‌آید. 

بعد از مبازره با سایه‌های انبوه برای نشان دادن خویش،

 شاعر به واژه‌ای دست می‌یابد که حقیقت است، به جمله می‌رسد و به متن.

 بدون این شفاف‌سازی و تبلور همه چیز در تباهی محض گم می‌شود.

 به این صورت کار شاعرانه تصویری است عمیق از پروسه‌ی شناخت.

 

این توجه دقیق و فشرده مثل مار برنزی است

که در میان هرج و مرج و در بین قدرت‌های نامرئی برمی‌خیزد 

و هماره ما را تهدید به خاموشی می‌کند. 

سیمون ویل می‌گوید:

 “هرگاه که ما به دقت متوجه پیرامون‌مان بوده‌ایم، یکی از پلشتی‌های درون‌مان را نابود کرده‌ایم”.

دقت و توجه ما قربانی چراغی است که ما را به پیش می‌برد.

 این جا تباهی و ظلمت قربانی شعور و آگاهی می‌شوند.

 در پناه توجه و مراقبت، اشیاء می‌توانند واقعیت‌ها را روشن کنند.

 انسان در درون خود حقیقت را جای داده است،

فقط باید به ندای آن گوش دهد و در درون خود به دنبال آن باشد. 

هر روز باید از جان شیفته‌ی خود بپرسد: 

“کجایی”؟

 هر روز باید جان شیفته را باز بیابد.

با شناخت عمیق و عملکرد پُرقدرت همین شناخت، می‌شود جهان و پیش‌رفت آن را نه تنها آشکار

 که در صورت نیاز جهانی از نو برپا کرد و ساخت.

 چرا که در این شناخت در پی حقیقت هستیم.

 نه جهان انتزاع، نه جهان حقیقیِ آمارها، نه جهان تابلوهای سنگی یا کتاب‌های پر حجم قانون. 

در پی عمیق‌ترین حقیقت‌ها هستیم که در روزهای پیش رو هر روز بیش‌تر و بیش‌تر

 از سوی کسان به خاطر اصالت فرد و توانایی منحصر به فرد انسان جست وجو می شوند. 

حقیقت‌هایی که از درون شخصیت کسان درز می‌کنند، خالی از هر نوع ایده تعصب‌آمیز و نظر دینی است.

 این حقیقت‌ها از هر نوع نظم و قانون ایدئولوژیکی رهایند – اگر به دوران نظم و قانون قدیم فکر کنیم

 که در آن یک قدرت مطلق به نام «خدا» فرمان می‌داد و آن را مقدّر می‌خواند،

 یا خود قضاوت می‌کرد و محکوم نیز.

 آن دوران درواقع روزگار ترس و هراس نام دارد و نه دوران نظم یا قانون. 

بنابراین دوران جدید برخلاف کهن، دوران صلح و صفا و رحمت و مهربانی است. 

در این دوران نو به انسان‌ها آزادی اعطا شده. انسان باید «خدا» را در درون خود بیابد. 

هر قانونی شاید قانون نباشد اما یک نظم و قانون درونی شاید یک شعر باشد.

 شعری زیبا. حقیقت‌های نو، حقیقت‌هایِ انسانند

نه قانون مقام‌های قدرت‌مدار یا قانون‌های انتزاعی.

نیچه می‌گوید:

 شعر ترجمان علم به حقیقت است.

شعر به کالبد و اسکلت، گوشت می‌دهد.

شعر تولید کننده‌ی حقیقت انتزاعی نیست

 اما ایده و نظرهای نو را باز می‌آفریند.

شعر چیزی به جهان می‌افزاید و پاسخ چرایی جهان نیز هست.

صدای فردی از ورای بیوگرافی شخص شفاف و متبلور می‌شود. 

هر کسی در جهان، محصور و محاط شده در دنیا و گونه گونی‌اش است، 

محاط است در فهمیدنی‌ها و نافهمیدنی‌های جهان. 

هر انسانی به طور دایم در جریان تجربه‌های نو است،

 در جریان تأثیر و انگیزه و از همه مهم‌تر در معرض انتخاب نیز هست. 

در این جریان سیال هم به یقین انسان چیزی می‌شود که باید.

 یا دست به انتخابی آگاهانه می‌زند یا ناخودآگاه. 

مدام در حال آفرینش خود هستیم در برخورد با چیزی که به سوی‌مان می‌آید. 

هر انسانی مجهز شده است به اندیشه، احساس، خواست و انتخاب.

 با این توصیف انسان خود نیز انتخاب می‌کند

 که با کدام روش این ابزار و تجهیزها را در درون خود توسعه و گسترش دهد. 

همین خصوصیت‌ها و توانایی‌ها هستند

 که در به‌ترین حالت انسان را به سوی مهم‌ترین قلمرو‌های آزادی رهنمود می‌شوند؛

فلسفه، دین، هنر. 

در این قلمروها است که انسان آن‌چه را واقعیتش می‌نامیم شکل می‌دهد و می‌آفریند.

سئوال 

قلمروی فلسفه و دین و هنر بیوگرافیِ انسان را رقم می‌زند.

آیا به واقع نوعی عمل‌کرد تبادلی ندارند؟

جواب 

هر صدا یا آوایی – به معنایی بیان هستی حقیقی فرد است –

به نوعی خواهان رهاسازی بخشی از جهان است. 

هر صدای حقیقی سرزمینی است که به جهان افزوده می‌شود.

 زبان جدیدی است. – در آن جا همه‌ی زبان‌ها بافته می‌شوند

در پدیده‌ی مشترک والاتری به نام درک و شعور. 

و هر صدایی جالب توجه است – چرا که یک صدا است. 

هر صدایی بخش جدیدی از روح و جان را با خود می‌آورد و صدا بیان روح و جان می‌شود. 

به این ترتیب شاید بشود گفت که شعر پژواک هشداری است برای رهاسازی جهان،

 این واقعیت در حالی رخ می‌دهد که آینده بیش و بیش‌تر چیزی را مطرح و نمایان خواهد کرد 

که از درون منحصر بفرد کسان

و نه از مشترک‌های آن‌ها است.

در شعر آن‌چه که سیال، مبهم و احساساتی است به تصویر نزدیک می‌شود

 و امکان ارتباط همه؛

حتا کودکان و نادانان را نیز برقرار می‌کند. 

تصویری که ساخته می‌شود، تصویری است که همه می‌توانند آن را مشاهده کنند، 

آن تصویر دیده می‌شود اما بیننده می‌تواند آزادی خود را حفظ کند.

 در اصل نیازی نیست که کسی وارد آن تصویر شود و خود را بخشی از آن بداند،

 انسان می‌تواند آن را با خود حمل کند و در قلبش نیز آن را بپروراند. 

در این وجه، تصویر بر دل می‌نشیند و موقعیت خود را نیز تثبیت می‌کند،

 تصویری می‌شود که می‌توان وارد آن شد و اگر بخواهیم می‌شود در آن پرسه زد، سرشار از حس شد. 

چنین تصویری ما را آزاد می‌گذارد و نظم و قانون‌های خود را به زور به‌ما تحمیل نمی‌کند. 

چرا که در اصل قانونی وجود ندارد.

 بل‌که به تدریج تخیل، تخیل واقعی نیز که در بطن تصویر است، قانون خود را نشان می‌دهد.

 در واقع حقیقت درونِ دقتِ تصویر نهفته است. اگر چنین حقیقتی قلب کسی را تحت تأثیر قرار دهد

 نشان از قدرت دقت تصویر است در یک تصویر شاعرانه.

رقص دایره‌وار درویش‌ها که موسوم‌اند به صوفی‌های شرق،

 راز و رمزی دارد که در آن با رقص و موسیقی، 

درویش‌ها در جست وجوی یک دست شدن و پیوستن به خدای‌اند.

 شاید شاعر هم در پی رسیدن به چنین درخششی است که صوفی‌ها. 

شاعر با ارائه‌ی تصویرهایی که خود نیز در آن غرق است،

تصویرهایی که درخشان‌اند،

 با یکی شدن شفافیت اندیشه و شهود دل به دنبال همانی است

 که صوفی‌ها در چرخش‌های بی‌امان‌شان در رقص‌گونه‌های طولانی‌شان. 

آن‌ها به دنیال چیزی هستند

که در آن جا آگاهی و شعور روشن به شعله‌های آتش سپرده نمی‌شوند

 بل‌که راهی باز می‌شود تا به موسیقی والاتری نیز دست یافت

که آن را موسیقی شعر می‌گویند.

به این ترتیب شعر روشی می‌شود برای پرسیدن. 

پاسخ‌ها نیز در روح شعر نهفته شده‌اند:

 به عنوان نمونه، حیوان‌ها در آواهایی که از خود سر می‌دهند، چه می‌گویند؟ 

درختان برای ما چه چیزی حکایت می‌کنند؟ 

هم چنین، صدف‌های خالی فرو رفته در شن‌های کنار ساحل،

 ردّ پای پرندگان در شن‌ها یا حرکت هماره‌ی ابرها کدام قصه را روایت می‌کنند؟ 

چهره‌های دیگران حکایت چه چیزی‌اند برای ما؟

همین طور، اثر انگشت،

کسانی که به طور اتفاقی از کنارمان می‌گذرند، 

شیری که در خیابان بر زمین می‌غلتد بی‌آن که راننده مسیر خود را تغییر دهد، 

این‌ها حاکی چه حکایتی‌اند؟ 

طلوع و غروب خورشید، 

غیبت ناگهانی دانش‌آموزی

یا فریاد و عصیان کودک هنگامی که درک نمی‌شود چه می‌خواهد، 

به ما چه می‌گوید؟ 

واقعیت عریانی که ما مدام در آن پرسه می‌زنیم؛

مثل گذشته و اکنون به ما چه می‌گوید؟

 زندگی و حیات با کدام گفتمان قصد برخورد با ما را دارد؟

اگر جهان، آفرینش کلمه است،

پس شاید بشود به جهان به عنوان شعر نگاه کرد

 و به این ترتیب، به طبیعت، منظره‌ها، نوع‌های حیوان‌ها، اندام‌واره‌ی انسان، چهره‌ی آدم‌ها. 

پرسش من این است که آیا نمی‌شود به جهان به عنوان شعری بزرگ،

موسیقی یا زبانی پُرقدرت نگاه کرد؟ 

رمانتیک‌ها قصد رهاسازی زیبایی‌های در نهان مانده را داشتند

که در واقع معنوی هم بودند.

 چرا که به باور آن‌ها این زیبایی در درون ماده زندانی مانده و طلسم شده است. 

به باور رومانتیک‌ها همه‌ی آن‌چه که آفریده شده،

توسط خالقی نهان، خدای درون، حمل می‌شوند. 

اگر این پندار را بخواهیم تأویل کنیم، می‌شود گفت که روح انسان می‌تواند

 این قلمرو روحانی و معنوی را نه تنها حس که حتا درک و سرانجام شناسایی کند. 

پس وظیفه‌ی شاعر با به کارگیری شناخت و قدرت بیان خویش

این است که خدای نهان را آزاد کند. 

بدون توان و قدرت خالق روح، حهان برای‌مان فقیر و بی‌چیز می‌شود.

 جهان تا آن جایی می‌تواند غنی باشد که روح و معنویت نهان به آن اجازه می‌دهند. 

این گونه است که کارکرد شاعرانه، 

کارکردی می‌شود که خواهان رهایی ریتم و وزن پنهان و نهان در شعر است. 

وزنی که تاکنون شناسایی نشده است. 

شاعر قصد افزودن ریتم و وزن‌های زیادی را به جهان دارد،

 شاعر با نیت گسترش آگاهی و شعور ما در رابطه با امکان‌های موجود است.

 او در اندیشه‌ی آفرینش است؛

این که کدام موسیقی یا کدام شعر زندگی را می‌شود 

به عنوان امکان‌های موجود به جهان افزود، دل‌مشغولی شاعر است.

در ارتباط با وزن آزاد سیمون ویل می‌گوید:

سئوال 

 “ما زبانی را ترجمه می‌کنیم که اکنون وجود دارد”، 

نظر شما چیست؟

جواب 

مدتی است هنر به روش‌های متفاوتی از قید و بندها رها گشته

تا بتواند در جست وجوی وزن‌های آزاد باشد،

 وزن آزاد برای هر فردی با توجه به اصالت فرد.

 واقعیت‌ها آن طور که به نظر می‌آید نیازی به بازتولید ندارند.

 آن‌چه جالب است، تجربه‌های تک تک کسان است از واقعیت‌ها. 

چنین نگاهی شامل آزادی وسیعی می‌شود. 

هم چنین در بر دارنده‌ی آن است

که امکان‌های موجود خود را برای پذیرش واقعیتی والاتر نیز آماده کنند. 

شاید حوزه یا منطقه‌ای پیدا شود که مدام ما را محاط خود می‌کند، 

حوزه‌ای از آزادی شاید، 

حوزه‌ای که متعلق به زندگی نیست اما کما بیش شبیه است به حوزه‌ی امکان‌ها.

 چنین حوزه‌ای تنها با انگیزه است که می‌شود از آن چیزی به زبان آورد و بیان کرد. 

در این حوزه سبک و راحتی ویژه‌ای موجود است، 

نوعی آزادی و شاید نوعی آرزو و خیال در مورد جهان هستی. 

دست‌یابی به چنین حوزه‌ای با شفافیت و دقت امکان پذیر است.

 این جا شاید جهان جدیدِ آهنگ و ریتم آشکار شود؛

ریتمی که یخ سالیان پیش را می‌شکند، 

ریتمی که قاعده‌های مادی،

سنگینی وزن،

زبان پرقدرت مرگ و زبان خشن و نامرغوب را بر هم می‌زند.

 زبانی که انسان‌ها و اشیاء را از زندگی محروم می‌کند،

 زبانی که هم انسان و هم اشیاء را از حرکت،

آزادی و حیات واقعی دور و محروم می‌کند.

 اکنون اما ریتم و آهنگی وجود دارد که مانند باد و موج‌اند.

 ریتمی که مانند آتش و هوا و آب است. 

آهنگ و ریتمی را شاهدیم که مانند چلچله‌ها، آب‌های روان و زمین گرم‌اند.

 آهنگی که به نیروی زمین می‌افزاید و می‌گذارد که بذر جوانه زند.

 شاید شاهد پیدایش نیرویی هستیم که در خود همانی را دارد که درختان برای رشد.

شاید ریتمی وجود دارد که مانند ریتم درخت‌ها، گل‌ها و علف‌ها است.

 این ریتم و وزن آزاد اگرچه گاه جنبه‌ی تزئینی دارد اما اجباری نیستند. 

این وزن آزاد اگر چه در تعادل کامل هست اما قابل پیش‌بینی نیست. 

در این گونه وزن، هر رکنی، پایه‌ای است اساسی در شعر

اما در شکل کلی فرمایشی نیست

 و از استقلال کامل برخوردار است.

 این وزن آزاد همان قدر پرقدرت، تبدیل‌پذیر و رنگارنگ است که رشد مداوم طبیعت. 

همان گونه که در درختان، رشد نوعی سِحر طبیعت است

 در وزن آزاد هم شاهد چنین جادویی نشان‌گر نیروی سِحر است. 

سئوال 

بنابراین می‌شود پرسید که آیا به این ترتیب

 وزن شاعرانه‌ی انسانی هم باید مثل نیروی طبیعت باشد؟ 

آیا با این نوع فعالیت شاعرانه تصویری از روند عمیق انسانی، 

ممکن است در پیوند باشد با راز و رمزهای بزرگ‌تری؟

جواب 

اجازه بدهید این پرسش‌ها را این گونه ادامه دهیم

 که آیا شعر تصویری از تلاش انسان‌ها برای گره‌خوردگی با جهان از یک طرف

 و جدایی از آن؛

مثل شخصیت، فردیت، خصوصیت و هستی بی‌نظیر در کلیت جهان نیست؟

جهانی که پیچیده است و ملون و گونه‌گون؟ 

جهان ما آن گاه که از جدایی حرفی به میان می‌آید، در حقیقت به نقطه‌ی پایان رسیده است. 

ما در نقطه‌ای قرار داریم که جدایی اتم از طبیعت و از یک دیگر ممکن است.

بله حتا جدایی از خودمان. 

ما در آستانه‌ی بی خانه‌مانی و پوچی قرار داریم

 که به زودی مرزهای تحمل و بردباری را هم پشت سر خواهد گذاشت. 

هم زمان شاید ما در آستانه‌ی نوعی آزادی جدید باشیم. 

آن آزادی‌ که امکان پیوند با خویشتن خویش

 و جهان پیرامون را با روشی غیر از آن‌چه تا کنون تلاش شده است فراهم می‌کند.

 پیوندی که شاید از ورای فعالیت‌هایی عبور کند

 که فرصت به دام انداختن کلام واقعی خودمان را ایجاد می‌کند.

 کلامی که هم چنین درخت خویش‌اند، دژ بالابلند خویش‌اند و خُرده نان خویش.

 واژه‌هایی که امکان تبدیل کلمه به گفت وگو و گفتمان را فراهم می‌کنند. 

کلامی که پاسخ چرایی جهان است و گفت وگویی دو جانبه با جهان. 

کلمه در گفت وگوی با هستی “خویش” پیوندی می‌شود با چرایی آمدن‌مان به جهان. 

کلمه تبدیل به گفت وگویی با “خویشتنی” می‌شود که در همه چیز پنهانش می‌کنی. 

این “خویشتن” بخشی از همان زبانی است که “من” هم بخشی از آن است.

مصاحبه‌گر

با سپاس از شما که در این گفت وگوی شاید غیرمعمول شرکت کردید

و بردباری به خرج دادید. 

در پایان از شما می‌خواهم اگر چیزی نگفته مانده، بگویید.

جواب 

من هم از شما متشکرم که اندیشه‌های مرا به زبانی دیگر می‌برید

که جهان شعر را به خوبی می‌شناسد. 

سرزمین شما سرزمین کهن شعر و ادبیات است

و به عنوان آخرین کلام می‌گویم

که: 

“هر شعر کنشی است و هر کنش نیز یک شعر”.

(۱)

هله ماریه بیرکان، 

در سال ۱۹۶۳ و در شهر تروندهایم نروژ متولد شده 

و غیر از دوران دانشگاه که در شهر برگن در غرب نروژ زندگی کرده 

بقیه‌ی عمر خود را در زادگاهش به سر برده است. 

او سال‌ها است که با همزی خود زندگی می‌کند و حاصل این همزیستی دو فرزند است. 

بیرکان در رشته‌ی ارتباط عمومی دوران لیسانس و فوق لیسانس‌اش را به پایان رسانده

 و علاوه بر انتشار چندین مجموعه‌ی شعر و مقاله در مورد شعر، 

سردبیر مجله‌ای است به نام سوفیا که در زمینه‌ی فلسفه و عرفان کار می‌کند. 

او هم چنین عضو کانون نویسندگان نروژ است.

گفت و گوی حاضر بر اساس کتاب “شعر چونان شکلی از شناخت” انجام شده است. 

این گفت و گو به گونه‌ی نوشتاری بوده و پرسش به پرسش پیش رفته است.

عباس شکری

 روزنامه نگار، نویسنده، مترجم آزاد، پژوهشگر،

خبرگزاری نروژ و موسس نشر آفتاب در نروژ است. 

او دارای دکترا در رشته‌ی «ارتباطات و روزنامه نگاری» است

 که اینک همکاری خود را با سایت شهرگان آغاز کرده‌

و آثار او همچنین در نسخه چاپیِ شهرگان نیز منتشر می‌شود.

منبع

https://shahrgon.com

نمونه‌ای از اشعاری که سزاواره‌گی با متن را داراست

« چيز ديگری را حس کن »

 مهرانگيز رساپور (م. پگاه)- از کتاب 

« پرنده ديگر، نه»

کِنار . . .

کِنار …  

آسمان کنار !

آسمان کنار !

زمين بلند شو !

دريا بايست!

بايست!

آمد آمد. . . آمد !

عقل!

برو. . .   پنهان شو !

پنهان شو! 

عقلِ ديگری می‌خواهم

چيز ديگری است . . . او

زبان ! 

بچرخ!

چيز ديگری گو !

چيز ديگریست . . . او

خورشيد !

بيا بنشين زيرِ اين درخت ساعتی !

خنکی را حس کن

چيز ديگریست خنکی

چيز ديگری را حس کن

دريا !

تشنگی را ببوس

چيز ديگریست تشنگی

چيز ديگری را حس کن

پرنده !

بيا بنشين پشتِ ميزِ من

قلم را بردار

شعر را حس کن

چيز ديگریست شعر

چيز ديگری را حس کن

اين دريا را 

ضميمه‌ی آن دريا کن

و بريز . . . در قلمم

مرکب کم نياورم !

او آمده در شعرم 

او . . . آمده در شعرم 

چرا نبينمش ؟

از که بترسم ؟ از چه ؟

چرا نگويمش ؟

هرچه می‌خواهيد بگوييد !

بگوييد . . . 

چرا نبوسمش ؟

ببينيد !

ببينيد . . . 

مرا "زن" خواست . . . زن 

گفت 

« بيا . . . بيا  به جانبِ من »

گفتم:  من ؟! 

آه خوشا من 

خوشا بيداری جاودان من

جهانم  

جاری . . . شد

دلم چرخ زد 

سفينه‌ی بی زمانِ طلايی شد

افق گِرد شد

کوچک شد 

نشست بر سرم

تاج فضايی شد

خورشيد جوان شد 

کودک شد

جنين شد

نطفه شد !

چکيد در قلمم

ضربانِ خدايی شد

باز کن 

باز کن 

باز کن . . .  در را 

بگير 

بگير . . .  دستم را

ديدمش  ديدمش !

.   .   .

آسمان، از زمان، خالی بود

زمين دراز شد

پيچيد به خود

رنگ پس داد

گِردی‌اش را گم کرد !

دردِ من

دردِ بی بالی بود !

آسمان نشست . . . زير پايم

ستاره صندلی‌ام شد

زمان مرا گرفت

نشاند بر جايم !

عقاب

عروج مرا ديد

ترسيد! جيغ کشيد !

گفتم: بيا !

گفت 

« می‌افتم! می‌‌ترسم! نمی‌آيم ! »

گفتم : 

زبونِِ کوته خواه

پرت کن . . . آن بال را !

#مهسا_امينی#زن_زندگی_آزادی

شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ