پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

داستان

 


داستان 

دیوار: آری بِن، 

ترجمه عباس شکری


دختر خواهش کرد:

 « از من چیزی دریغ نکن.»


دختر جوانی بود که به نظر نمی‌رسید بیش از سی سال سن داشته باشد.

 بیش‌وکم نیمه‌برهنه بود. 

طوری لباس پوشیده بود که فقط بتواند اسمش را بگذارد پوشش. 

بالاتنه‌اش را با نیم‌تنه‌ای سبز رنگ پوشانده بود که به زحمت بالای نافش می‌رسید.

 پایین تنه را فقط با پارچه‌ای سفیدرنگ پوشانده بود که دور باسن‌اش را گرفته بود. 

علاوه بر این، شورتی مشکی به پا داشت که شکل خطیِ آن 

میان دو لپ باسن‌اش

به روشنی مشخص بود.


می‌گوید:

 « خواست مامان بود که با تو تماس بگیرم.» 

و در ادامه می‌گوید:

 « غم‌انگیز است که ندانی پاپا پیش از مرگ چقدر حق داشته. 

چقدر درست فکر می‌کرده.»


به او می‌گویم: 

« وقت زیادی ندارم.

اشکالی ندارد که می‌خواهی در مورد پدرت با من صحبت کنی. 

ولی این اتفاق امروز نمی‌افتد.» 

از جایم بلند می‌شوم و میز تحریر کارم را مرتب می‌کنم.


می‌گوید:

 « تو خیلی مهربون به نظر میائی!»


می‌گویم: 

« ممنون. حالا می‌توانی خیلی خلاصه بگوئی که موضوع چی هست؟»


شگفت‌زده می‌گوید:

 «آ؟»

و ادامه می‌دهد:

« یعنی تو آن‌قدر آدم دُور و برت هست که من‌را نمی‌شناسی؟ 

نمی‌دانی من کی هستم؟»


می‌گویم: 

« تو زیبایی و این زیبایی زیبنده قایم‌باشک بازی نیست. 

پنج دقیقه دیگر هم باید به جلسه‌ای بروم. پوزش می‌خواهم.»


در حالی که لبخندی شاد شیطنت‌آمیزی بر لب‌هایش داشت گفت: 

« این‌طوری لباس پوشیدم که حوصله‌ی حرف زدن با من‌را داشته باشی.

اسم من “لنه یورستول” است.»


من

« اسمت خیلی رایج نیست.»


لنه

« پس تو می‌دانی که چه چیزی را برای من تعریف کنی؟»


پاسخ دادم: «بله.» و ادامه دادم:

 « میل داری بریم پایین و در کافه‌ی گوشه‌ی میدان لقمه‌ای نوش جان کنیم؟»


لنه

« یعنی این که تو وقت داری؟»


من

« همیشه برای صحبت کردن در مورد “تورمورد یورستول” وقت دارم »


به خود می‌بالیدم که با دختری جوان و زیبا از میان سالن تحریریه 

و دفتر سردبیری

به طرف خیابان می‌روم. 

دو تا از آشنایان مقابل کتاب‌فروشی ایستاده بودند و گپ می‌زدند.

 به عمد خم شدم تا بند کفشم را ببندم.

 برای این دو آشنا نگاه کردن 

به “لنه” که درنگ کرده بود تا من به او برسم، اجتناب‌ناپذیر بود.


در کافه پرسید:

« مهمان تو؟»


گفتم

« فقط اگر به‌جای سپاس و قدردانی لبخندی به‌من برسد!»


با لبخند و مهربانی گفت: 

« خوک پیر و یک برش نان تُست،

 سالاد و یک بطری آب‌معدنی سفارش داد.»


از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. 

در قلعه، سوراخی بزرگ دیده می‌شد.



 سوراخی که از هر جهتِ شهر قابل دیدن بود. 

انگار قرار بود سوراخ نقش خندق دفاعی داشته باشد. 

اما به ردیف دندان‌هایی می‌مانست که نه دندان نیش دارد 

و نه هیچ یک از ابزار دفاعی دیگر را.


پرسیدم: 

« در روزنامه‌ها خبر آنچه را که رخ داده نخواندی؟»


جواب داد

« در سفر جنوب اروپا بودم. یقین دارم اگر اینجا بودم، پاپا الان زنده بود.»


می‌گویم:

 « او مرد خوبی بود.»

 البته شاید 

« نظر تو این نباشد.»

 البته

 « می‌دونم که او با تو چه کار کرده.»


به راحتی می‌گوید: 

«نه، نمی‌دونی.» 

با نگاهی که نمی‌شناسم‌اش ادامه می‌دهد: 

« فکر می‌کنی می‌توانی قلعه را به‌من نشان بدهی؟ 

خیلی دوست دارم با تو قلعه را به‌بینم.

 واقعیت را فقط تو می‌دانی. 

پاپا آدم بدی نبود. فکرش را بکن که اگر موفق می‌شد.»


گفتم

« من و پدرت خیلی با هم صحبت می‌کردیم.» 

پس از درنگی کوتاه ادامه دادم:

 « بارها برایم گفته بود که چرا او می‌بایست دیوار را دوباره بسازد.»


در حالی که بسیار آرام نفس می‌کشید، گفت:

 « به خاطر من بوده. درسته؟» 

در آرامش کامل ادامه داد:

 « ماما همه‌‌ی تلاش‌اش را کرد که دادگاه پاپا را محکوم کند

و نتواند من‌را به‌بیند یا حتا به من نزدیک بشود.»


« مامان متوجه خیلی‌چیزا نیست. 

حالا هم دوست دارد تو تصدیق کنی که پدرم چقدر نادان یا حتا دیوانه بوده.

 البته من مطمئنّم که تو تن به‌چنین ذلّتی نمی‌دهی. 

تو مهربانی، من می‌دانم.»


جواب دادم

« لنه عزیز، پدرت در عذاب بود ولی دیوانه نبود. 

این رو باید بدانی. 

هیچ‌کس نمی‌تواند ظرف سه روز یک قلعه را بازسازی کند. 

به همین خاطر هم بود که در موردش در روزنامه نوشتم. 

یورستول خودش هم می‌دانست که اگر در موردش در روزنامه می‌نویسم،

 از سر تفنن و سرگرمی‌ست و شاید هم کنجکاوی.»


می‌گوید: 

« همه به‌‌او می‌خندیدند.»


گفتم: 

« بله. ولی نه بعد از آن که به‌خودش شلیک کرد. 

در انجام این کار تردیدی نداشت 

و به‌همین خاطر هم بسیار سریع و بدون تعلل

این کار را انجام داد.»


با شتاب گفت:

 « قلعه را به من نشان بده.»


علف‌ها روی دیوارهای قلعه تازه می‌روئیدند، هیچ کسی دیده نمی‌شد

 و هوا، هم برای پرندگان و هم برای وزش باد آرام بود. 

شش ماه پیش بود که یورستول به اندازه‌ی کافی سنگ منفجر کرده بود 

که بتواند حوضچه‌ی بزرگ قلعه را پُر کند.


جامعه اما هیچ تلاشی برای ترمیم آسیب انجام نداده بود. 

سوراخ گودیِ حوض زشت و نگاه کردن به آن آزاردهنده بود.

 شورای شهر هنوز در حال بحث بود که کدام راه‌حل را انتخاب کند 

و شش ماه دیگر طول می‌کشید تا آن‌ها درباره‌ی راه‌حلی به توافق برسند.


تورمورد یورستول در شرکتی کار می‌کرد که قرار بود 

یک رستوران در آب‌چاله بالایی قلعه بسازد.

 برای این کار انفجار لازم بود،

اما این‌که هم دیوار شمالی و هم سنگر ملکه را هم‌زمان منفجر کنند، 

اغراق‌آمیز بود.

 من حتی کوشش کردم که آن را در روزنامه به‌عنوان یک حادثه ناگوار 

اما تصادفی توصیف کنم.


لنه، با آرامشی که خبر از درون خروشان‌اش می‌داد پرسید:

 « تو و پاپا، در مورد این‌که این دیوار چطور می‌بایست ساخته شود،

 صحبت کردید؟»

 به اطراف نگاه می‌کرد. 

سنگ‌هایی که با انفجار قطعه‌قطعه شده بودند و همه‌ی سطح کوه‌پایه

 که به صورت نیم‌دایره شده بود را به دقت نگاه می‌کرد.


من

« تردید ندارم که از او بسیار شنیدم، 

خوب بله. از کجا باید شروع کنیم؟»


لنه

« خودت از هرجا که لازم هست، شروع کن.»


من

« در واقع حوصله صحبت کردن در این مورد را ندارم. 

این روزها فکرم گرفتار مسایل دیگری است که بسیار هم هستند.»


پشت دیواره‌ای که از سنگ‌های ریز ساخته شده بود، ایستاده بودیم

و کسی نمی‌توانست ما را به‌بیند.

 اگر هم کسی از شهر وارد قلعه می‌شد با شنیدن پژواک صدای‌شان

 در راهروی باریکی که از سنگ ساخته شده بود متوجه می‌شدیم.


به او گفتم: 

« تو بسیار جذاب و خوش‌مشرب هستی.»


لنه

« پاپا هم همین نظر را داشت.» 

از جا بلند می‌شود و نیم‌تنه سبزش را از تن می‌کَنَد.


لنه

 « من‌‌را دوست داری؟»


حالا به طرف حفره‌ای که در دیوار ایجاد شده می‌رود و به آن نزدیک می‌شود. 

برای راحت‌تر رسیدن،

به‌طرف چپ حفره می‌لغزد و بسیار آرام بدون اشتباه به‌حرکت خود ادامه می‌دهد.

 دست به پستان‌‌هایش می‌کشد

 ( دایره‌ی فندقی رنگ نوک آن‌هارا در دایره‌ی انگشت شست و سبابه

 بشکل بسیار اغواگرانه به‌طرف بالا ماساژ می‌دهد

و هم‌زمان با یک لوندی عاشقانه 

کمر اش را با دل‌ربائیِ مخصوص، کمی به‌جلو خم می‌کند 

و زیبائیِ باسن‌اش را با عشوه‌گری زنانه‌ی منحصر بفردش، نشان میدهد)


ضمن بالا رفتن از دیوار برای رسیدن به دهانه‌ی حفره، می‌گوید: 

«من اغلب با پاپا عشق‌بازی می‌کردم.»


می‌گویم: 

« انتخاب دیگری نداشتی. او از تو سوء‌استفاده می‌کرد.»


جمله‌های درون( ) و تصاویر از ،دیدار تو،

پایان مطلب 

از آدرس زیر 

https://baangnews.net/9193


ادامه از 

،دیدار تو

( اشاره‌ای به‌پورن‌توپیا ازنانسی‌باوئر در آدرس زیر)

مطلب دوم

https://didarto.blogspot.com/search?q=%D9%BE%D9%88%D8%B1%D9%86%D9%88%D8%AA%D9%88%D9%BE%DB%8C%D8%A7


لنه  

« نه هرگز سوءاستفاده‌ای بین ما نبود، نگو،

 این واژه ستاره‌ی آسمان خاطره‌هایم را می‌شکند،

می‌خواهم این گفتُ‌گوی درون‌ات را در مورد پاپا، برای همیشه پایان دهی

 من دوست داشتم این نغمه را،

 که نه همه،

اما گاهی کسانی با هم‌سویان خود زمزمه می‌کنند. 


سکس با پاپا بسیار لذت‌بخش بود.

 پاپا زیباترین ارگاسم‌های زنجیره‌ای و شدیدترین انزال‌هارا ارمغان‌ من می‌کرد،

 و دیدن پاپا در اوج فَوَران و بی‌اراده‌گی، که کلمه در زبانش محو می‌شد 

و تنها اسم لنه را با حرف‌‌های با فاصله و بریده، صدا می‌کرد،

یکی از غرورانگیزترین شادی‌های من بود.

   سکس با پاپا دل‌چسب‌ترین تجربه‌ی زیستیِ عشق‌بازی‌های من است. 

ما صمیمی‌ترین هم‌دیگر بودیم.

 پاپا و من آئینه‌ی قلب‌مان از گردو‌خاک این قیدوبندها آزاد بود

 و شفاف‌ترین و نزدیک‌ترین لحظه‌ها را باهم داشتیم.

عشق ما هیچ ربطی به‌نسبت پاپاومن نداشت،

 ما نهایت احترام را به انسانیت خود و هم‌دیگر داشتیم. 

من یادگرفته‌ام، که تمنامندی در انسان‌ها مانند عقل متفاوت نیست، 

بل‌که یک‌سان است. 

هم‌آهنگی‌ در دایره‌ی تمنامندی‌های بین دو انسان است که 

 هم‌آغوشی‌ها، عشق و سکس … را آزاد،

و هدف برای هر دو، تنها دل‌برانه‌‌گیِ ارگاسم‌شان را قرار می‌دهد

تنها عطر قطره‌هاست که سکس را به‌اوج رهاییِ ارگاسم هدایت می‌کند

خواست و تمنّای دیگری نیست»


من

« مسخره است.»


لنه

« من و پاپا عاشق و معشوق هم بودیم. باور کن راست می‌گم.»


من

« دست از مسخره‌بازی بردار.»


می‌پرسد: 

«دیگه علاقه‌ای به من نداری؟

 تو که می‌دونستی پاپا به خاطر زنای با محرم زندانی شده بود.»


من

« بس کن.»


دست راست‌اش را از دُور پستان تیرکشیده‌اش آزاد می‌کند

با انگشت شست‌ گوشه‌ی شورت‌اش را می‌گیرد



گوئی از پشت نگاه من اندامش را ورانداز می‌کرد



می‌گوید:

《 نگرشم امروز با حس عجیبی درآمیخته، 

می‌خواهم تولد یک‌بلوغ تازه‌ای را تجربه کنم

امروزحس زنانه‌گی‌ام بتو، همان رنگ‌و‌بوی همیشه‌گی‌ام به‌پاپا را، دارد.

بیا، منو بکُن. دل‌ام می‌خواهد وقتی من‌را می‌کُنی به پاپا فکر کنم. 

بیا، دیگر به‌چیزی فکر نکن و چورتکه نیانداز.

 می‌خواهم مرا پشت این دیوار سنگ‌ريزه‌ها، 

به جشن تولد سال گذشته‌ام که با پاپا بودم، ببری.

 ما آن‌روز قبل از این‌که شما و مهمان‌ها بیایند،

فراموش‌نشدنی‌ترین عشق‌بازی را باهم داشتیم.

 بیا،

تو یکی از صمیمی‌ترین دوستان پاپا هستی 

مهربانیِ تو می‌تواند آرامشی بمن بدهد،

که نگاه و کلام‌ات در بالاترین لحظه‌های امروزم قرار بگیرند.

آقای لوکاس: وفادار ماندن تو

به تمنامندی چند دقیقه قبل‌ات،

خود یک قانون اخلاقی‌ست

ومن هم در آسمان امروزم فرشته‌ای را دیده‌ام 

که خاطره‌‌هایم را برجسته‌تر می‌کند

بیا،

من را از زمین و زمان و دنیای محدودیت‌ها جدا کن

و من آن‌چه امروز آرزو می‌کنم همان تازه‌گیِ مهرورزی با توست

که با من متولد شده 

تو همین ‌جا من‌را می‌کنی و یا تسلیم من می‌شوی که 

من تو را بکُنم و با هیجان و گرمای ارگاسمم،

 تو را به اوج بالاترین قله‌ها‌ی فراموش‌نشدنی می‌برم.

من از ترس ماما و بقیه، از آرزوهایم دست برنمی‌دارم.

 بیا

قلب من از وحشت یا قضاوت دیگران رهاست

تو را هم در پستوی فصل بهار دخترانه‌ام پنهان نگه‌می‌دارم،

 بیا

این‌همه با قلب‌ات پچ‌پچ نکن 

بیا     

  دل‌تنگی‌وامید را با هراس معامله نکنیم

شرمساری               از قضاوت‌های عقل است.

 و در این لحظه بین من‌و‌تو عقل جائی ندارد

تنها تن‌خواسته‌های ماست

پشت واژه‌ی شرم،

تو نیستی       من‌هم نیستم

کلمه، تهی‌ست.

شرمساری در کام‌جوئیِ هم‌آغوشی فراموش می‌شود.

دراینجا، در این واحد زمان و امروز، 

دیگر پای‌بندی به‌عرف و عادت‌ها، سزاوار نیست.

شاخه‌ی جا افتاده‌ی تو، نور و هوای تازه‌ی من را می‌خواهد

تمنامندیِ بی‌صدایت را در مسیر راه آمدن به‌این‌جا،  شنیدم

  پرواز تن‌خواسته‌ات را از قفس سینه رها کن.

فراخوانی از پستان‌های من است،

از چشمه‌ی من است!

می‌بینی!

بیا

 فرصت از دست رفته، آینده‌ی در راه را نمی‌آفریند

همه‌ی پنجره‌های من برای تو باز اند 

بیا ،

عشق بورزیم

بیا

من را لمس کن

 ارگاسم من را به‌بین                

بیا،      

      دریای گرم من‌را خیس کن و جوی‌بارم را جاری کن

بیا،      

        گل‌های آغوش‌ام را آب بده

بیا

تمشک پستان‌هایم،

غنچه در میان لب‌هایم،

        پروانه‌ی لبان تورا به‌پرواز دربیاورند

بیا،              طعم لبانت را

از زبانم‌، لای‌لبانم، لاله‌های گوشم، 

لای‌پستان‌هایم،

لای ران‌هایم،

لای لب‌های‌بیرونی و درونیِ غنچه‌ام

دریغ نکن.

بیا،               آن اتفاق زیبا را دریابیم

بیا،         لرزش‌های‌مان را بهم آشنا کنیم

              بیا،              قلب‌هامان با تپش‌های هم‌دیگر مأنوس شوند

ما از فردای در راه هیچی نمی‌دانیم.

من‌وتو در نقطه‌ای قرار گرفتیم که به‌‌کام‌خواهی‌مان یک نفر معنی ندارد، 

هدف تن‌خواسته‌ی من‌و‌تو، یکی‌ست.

شایسته‌گی در وحدت خواستن من و توست که لحظه ها را

عاشقانه می‌نگارد

(بغل گشودم و سوی تو آمدم چون موج

مرا بگیر در آغوش، ای کرانۀ من!)

در طغیان شورش و کام‌جوئیِ دل‌‌برانه،

دوگانه‌گی با اولین جیغ من، می‌شکند.

تپیدن‌های دل،

در ساق خوش‌کشیده‌ی تو،   

       باز شدن گل‌برگ‌های مهرزی،

در غنچه‌ی زنبق من

 تنها ترانه‌ی          ارگاسم و انزال را می‌نوازند،

آن زیباترین ترانه‌ی من‌و‌توست که در همیشه‌های‌مان خواهد ماند.

با تنفس دوباره‌ی این لحظه‌ها مانند پرنده‌ها، 

 در اوج آسمان‌های شادی پرواز خواهیم کرد،

و من با مُرور خاطره‌ی این سنگریزه‌دیوار، 

حال‌وهوای تو را ترانه‌باران خواهم کرد.

 نسیم لرزهای اندام من نیز در آغوش تو، 

گرمابخش سردترین پگاه‌ها و غروب‌ها،

حتی یکی از غرورآمیزترین آغازهای تو خواهد شد.

من طعم عریانی‌ام با موج چشمه‌ام را در آغوش تو جا می‌گذارم 

که در آینه‌ی جورچینیِ خاطره‌هایت

زنی را به‌بینی که هراس از روشنائی ندارد،

مخمل موهایش سبک‌تر از آب

و

چشمانش دنیا را کوچک نمی‌بیند

در بیداری رویاها می‌رقصد

بی‌آن‌که نسیم پستان‌هایش رویای گُلی را برهم زند 

  روبند از صدف‌اش برمی‌دارد،

تا تو عطر بی‌کرانه‌گیِ مهر

از آن بنوشی.

کام‌خواهی، کام‌جوئی، دلبری و دل‌سپاری را 

از زاویه‌ی او،

در زاویه‌ی اونگاه کنی،

به‌بینی و به‌خوانی

که هیچ شبتابی، تابش مهتاب را برهم نمی‌زند.



این برهنه‌ترین چشم‌انداز امروز من است.

(پیراهن هیچ بهاری خیس‌تر از امروز نخواهد شد که تو را درآغوش‌ بگیرم)

بیا، 

(هیچ چیز را کم‌تر از چیزی که خوشحالت می‌کند قبول نکن)》



  رنگ صدای لنه من را به جهان دیگری می‌برد. 

ستاره‌ای در آبی‌آسمان خود می‌دیدم 

که زیبائیِ پاکی را با مهتاب شب‌های من هم‌راهی می‌کرد.

او نماد بیکرانه‌گی مهر بود، برجسته‌گی و زیبائیِ آغاز بود

زیباترین ترانه بود که با فراز و نشیب اندامش می‌خواند


من

《 لنه تو امروز را برای من مبدء تقویمم کردی

زیباترین سرانجامی را با امروز من، پیوند زدی

در کنار تو بودن با پاکیِ این احساس خواستن در عمق نگاه تو

لحظه‌های من را به بی‌بدیل‌ترین ساعت‌های عمرم تبدیل کرد

تو عاشقانه رویاهای مرا با شکوفائیِ گل‌های اندام بهاری خود، 

رنگ‌آمیزی کردی

تو در این میعادگاه سنگ‌ریزه در این لحظه‌های کم، 

اراده‌، اختیار و وفاداری به‌خویشتن خودم را، بمن بازنمائی و تکرارکردی

نفس‌های تو کریستالی‌ترین نقطه‌ی وجودم را برای من عطرآگین کرد

ترا با بلورین‌ترین قسمت وجودم به‌مرز ستایش، دوست می‌دارم 

و با تمام وجودم

می‌خواهم تو را.

تسلط یافتن تو را بر جانم‌وتنم می‌خواهم،

که مغرورانه‌ترین تسلیم شدن،

درهمه‌ی روزهای در‌راه من، خواهد بود. 

تبلور کلام تو درخشش عشق‌بازی‌های من خواهد شد

 تو مرا به‌بی‌نهایت‌ترین، زیباترین و هوس‌انگیزترین لحظه‌های من گره زدی.

تو هدیه‌‌ی اولین روز بقیه روزهای من هستی ، 

من مانند سپیده‌دمان،

خود را دل‌خواسته به‌خورشید آغوش تو تسلیم می‌کنم.

بیا،…》  

تمنای هم‌آغوشی با شهوت، از حجم وجودم سرریز شد

لنه با جذابیت و گرمای عشق‌بازی، ستاره‌ای در جان من روشن کرد.

با تسلیم‌شدن لبان لنه به‌تشنه‌گیِ لب‌های من، 

 جنبه‌‌های پنهان دوست‌ داشتن‌آزاد قلب‌ام، شفاف‌تر و شفاف‌تر می‌شد.

کام‌خواهیِ لنه با زیباترین دل‌بری‌ها، مانند عقابِ رام‌شده،

من را زیرسایه‌ی بال‌های خود، به‌اوج پرواز می‌داد

گوئی فرشته‌ای 

برای کشف تنکامه‌گی، شهوت‌رانی‌ و هوس‌های من آمده است.

هوس در تندی نفس‌های فرشته‌ی من

معنای

 دوستیِ‌، بی‌قیدو‌شرط 

و عشق‌ورزی، بی‌انتظار پاداش بود.

او غیراز دوست‌داشتن و درک‌شدن، در بند هیچ چیز نبود.

او زیباترین و معصومانه‌ترین اتفاق در زندگیِ من بود و هست  

لنه شایسته‌ی دلباختن بود و من در جورچینیِ خاطرات‌ام

او را با همان‌ سزاواری و شایسته‌گی، فراپیش خود خواهم داشت.






شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ