پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۰ مرداد ۲۹, جمعه

علی شریعتی کیست ؟


یدالله موقن

 علی شریعتی کیست ؟

پاسخ – نخست این که مورخ چه رشته ای ؟

شاید منظور مورخ دین باشد؟

نه او مورخ نبود

اما چرا نبود؟

زیرا تاریخ نویس باید نسبت به اسناد و مدارکی که در اختیار دارد

یا گرد آوری می‌کند ذهنی شکاک داشته باشد

او باید همیشه از خود بپرسد که آیا این سند جعلی است یا واقعی ؟


مرحوم شریعتی ایدئولوگ بود نه مورخ ؟

یهود شناس و اسلام شناس نامدار آلمانی ،، یولیوس ولهاوزن ،، در یهود شناسی انقلابی کرد

که به انقلاب ولهاوزنی مشهور است

او از طریق واژه شناسی و ریشه‌یابی لغات نشان داد که

سفر خروج در تورات در زمان تبعید یهودیان به بابل نوشته شده است

و مرکب از سه متن یا سه سنت است

یهوه ای ( یهودی ) ولردی( اسراییلی) و خاخامی

به نظر او سفر خروج در تورات اصالت تاریخی ندارد

بعدا این بحث‌ها در گرفت که آیا یهودیان اصلا در مصر بوده اند یا اینها اساطیر است ؟

آیا آن طور که تورات مدعی است ،موسایی، بوده است یا این که او یک شخصیت اساطیری است ؟

ولهاوزن نمونه بارز یک مورخ دین است

او همۀ زبان‌های سامی را خوب می‌دانست و به آخرین فنون نقد متون مجهز بود

چنین شکاکیتی نسبت به اصالت متون نه تنها در شریعتی بل‌که در هیچ ایرانی دیگری که

در زمینه دین یا تاریخ پژوهش می‌کند ، دیده نمی‌شود

در قلمرو پژوهش ادیان کار مورخ دین به مراتب دشوار تر است

تا، مثلا ، کار مورخ سیاسی، چرا ؟

چون مورخ دین با انبوهی از روایات روبرو ست که معلوم نیست کدام به قلمرو تاریخ تعلق دارد

و کدام به قلمرو اسطوره

تمیز رویدادهای تاریخی از اسطوره‌ای کار هر کسی نیست

اتفاقا کار شریعتی نه تنها تمایز تاریخ از اسطوره نبود

بل‌که بر عکس خلط هر چه بیش‌ترِ این دو با هم بود

اوخود در مورد انبیا داستانی‌هایی می‌ساخت

که هدفش مسحور کردن هر چه بیش‌تر ذهن خواننده بود

نه این که ذهن انتقادی او را تقویت کند

او دین پژوه نبود

از نظر او دین باید در خدمت سیاست باشد

دین برایش وسیله بود نه هدف

خلط مبحث‌هایی که شریعتی می‌کرد مانند این که شیعه همان پرولتاریای مارکس است

یا امام غائب رهبر پرولتاریاست

که با ظهور خود زمین را بهشت خواهد کرد


سعی شریعتی در جهت تهییج توده‌ها برای عمل انقلابی بود

او اسطوره ساز و داستان سرا بود نه مورخ

در آثار او فقط در مرگ ، یا به قول او با شهید شدن، می‌توان رستگار شد

چنین پرستشی از مرگ

در آثار دیگر مبلغان دینی دیده نشده است

،، رانکه ،،

مورخ بزرگ آلمانی می‌گفت می‌خواهد بداند : « واقعا چه روی داده است ». او می خواست

منِ خویش را محو کند

تا فقط رویدادها سخن گویند

البته از لحاظ تاریخ‌نگاری چنین چیزی غیر ممکن است که مورخ منِ خویش را محو کند

تا گزارشی عینی از آنچه را روی داده ارائه دهد

اما این تلاشی است که مورخ باید بکند

تا پیشداوری‌ها و حب و بغض خود را در تاریخ نویسی‌اش وارد نکند

اما شریعتی نه تنها چنین تلاشی نمی‌کند

بل‌که می‌خواهد پیش‌داوری‌ها و حب و بغض و توهمات ذهنی خودش را تا

می‌تواند در نوشته‌هایش وارد کند

مثلا سوسیالیسم در قرن نوزدهم مطرح می‌شود و موضوعی است متعلق به جامعه مدرن

اما شریعتی می‌آید و از ابوذر یک سوسیالیست می‌سازد

مورخ باید همیشه مواظب باشد که موضوعاتی را که در زمان و پیرامون او مطرح اند

به ادوار گذشته تعمیم ندهد

مارکس تز مبارزۀ طبقاتی را وقتی ارائه داد که طبقات در جامعه سرمایه داری شکل گرفته بودند

ولی در یک جامعۀ قبیله‌ای طبقات اجتماعی وجود ندارند

جنگ در جوامع ابتدایی نه طبقاتی بل‌که قبیله‌ای است

اما شریعتی به خاطر فقدان ذهن انتقادی

این مسائل را متوجه نمی شده است یا اگر هم متوجه می شده است

به خاطر هدفی که داشته یعنی ساختن یک ایدئولوژی سیاسی ازدین

این مسائل را نادیده می‌گرفته است

تازه مورخ دین، مخصوصا مورخ دین‌های سامی ، باید به همۀ زبان های سامی تسلط داشته باشد

و در ریشه‌یابی واژه‌ها و تطور آن‌ها در زبان‌های مختلف سامی چیره دست باشد

عربی ، عبری ، آرامی ، سریانی و حتی پهلوی و یونانی را نیز خوب بداند

تا بتواند ریشۀ یک واژه را در این زبان‌ها پی گیری کند.

.شریعتی چنین دانشی نداشت

¤

 انگیزه‌ی جهادی شریعتی 


علی شریعتی در سال 1312هجری شمسی متولد شد. 

او « خشن ترین انقلابی در میان ایدئولوگ‌های انقلاب بود.

 در پاریس رساله‌‌ی دکتری خود را از اسلام شناس فرانسوی ««لویی ماسینیون»

 که مدافع رومانتیک تشیع و عرفان صوفیانه بود در یافت کرد.

  مبدا مارکسیسم اسلامیِ شریعتی رد کامل فرهنگ و ارزش‌های اروپایی (غربی ) بود.


《بیایید دوستان بگذارید این اروپا را رها کنیم

بگذارید از این تقلید تهوع آور و میمون وار از اروپا دست برداریم.

 بگذارید این اروپا را پشت سر بگذاریم

که همواره از انسانیت سخن می‌گوید اما هر جا انسان‌ها را می‌یابد نابودشان می‌کند》

این عبارات از ،،فرانتس فانون،، است

 که شریعتی آن‌ها را تکرار می‌کرد، بینش شریعتی بر پایه شبه-تاریخ مانوی گونه‌ای از جهان بود 

که از زمان هابیل و قابیل میان دو اصل نیک و بد تقسیم شده بود.

به زعم شریعتی پیامبر (ص) و نیز شخصیت‌های

 نیمه خدایی شده‌ی تشیع (حضرت) علی و (امام ) حسین ، مدافعان سرکوب شده‌گان ،

 توده‌ی نامتمایز قربانیان ، مستضعفان و استعمار شده‌گان بودند.


اسطوره بافی شریعتی بر پایه‌ی نظریه‌ی خشونت رهایی‌بخش ،،فرانتس فانون،، صورت گرفته است

فانون نظریه‌ی خشونت رهایی‌بخش را به ویژه در کتاب «نفرین شده‌گان زمین» ارائه داده است

در « نفرین شده‌گان زمین»

می گوید برای انسان استعمار شده، کشتن یک سفیدپوست رهایی دوگانه‌ای دربردارد.

قتل سبب آزادی انسان استعمار شده از طریق بازیافتن هویت خود،

که استعمارگر از او ربوده بود، می‌شود. 

از [دیگرسو] استعمارگر نیز [با مرگش] از هویت خویش که هویت یک استعمارگر بود

آزاد می‌شود.


{ ترجمه‌ی علی شریعتی از عبارات فوق: «سلاح مجاهد [الجزایری] انسانیت اوست،

 چون در اولین مرحله‌ی قیام باید کشت.

 کشتن یک اروپایی با یک تیر دو نشان زدن است.

 انهدام ستم‌گر و ستم‌دیده.

مردی مرده و انسانی آزاد به جا می‌ماند.

 (دوزخیان زمین، صفحه ی 10)}


آموزه های ،،فانون،،- را همه‌ی روشنفکران جهان سوم

و نیز استادان "ضد امپریالیست" دانشگاه‌های غرب پذیرفتند.

 نظریه‌ی از خود بیگانه‌گی ،،هربرت مارکوزه،، نیز الهام بخش شریعتی بود.

 او با نظری تأییدآمیز از کتاب " انسان یک بعدی" مارکوزه

و نیز از نظریات ،،رنه گنون،، غیب باور و فاشیست فرانسوی

 که به اسلام گرویده بود مطالبی را نقل می‌کرد.

 فاشیست‌ها و مارکسیست‌های اروپایی در اثبات این موضوع

که فرهنگ و جامعه‌ی غربی مسموم کننده اند سنگ تمام گذاشته بودند.

از این رو شریعتی می‌توانست داروی همه‌ی این بیماری‌ها را ارائه دهد.

به همین خاطر شهرنشین‌‌های ایرانی پیش از انقلاب

که تحصیلات متوسطی داشتند نظریات او را می‌بلعیدند

و

 شریعتی برای‌شان بت شده بود.


شهادت راه نجات بود.

پرولتاریای مارکس، نفرین شده‌گان زمین فانون، مستضعفان شریعتی،

همه از یک گونه بودند،

و 

فقط در مرگ به رهایی می‌رسیدند.

 در نظر علی شریعتی [امام] حسین فقط یک شهید نبود، او یک شهید انقلابی بود.

 بدین ترتیب «تشیع‌ی سرخ» که تشیع‌ی علوی» هم نامیده می‌شود

در تقابل با تشیع‌ی رسمی [یا صفوی] که در قرن شانزدهم میلادی دین دولتی شده بود ابداع گردید.

 در تشیع‌ی سرخ ، رنگ سرخ همان اندازه به سنت شیعیِ

کالبدهای خونین [امام] حسین و هفتاد و دو تن از یارانش اشاره دارد

 که به «رنگ سرخ» گروه‌های چپ.


 شریعتی می‌نویسد که [امام] حسین «تجلی انقلاب خونین» است.

شریعتی برپایه‌ی میراث عملیات تروریستی مریدان حسن صباح

و میراث مبارزه‌ی قرمطیان گنوسی، قیام مردمی در محتوای ایرانی را

شبیه شورش‌های دهقانان اروپایی می‌داند:


 «مردم تصمیم گرفته اند، آن‌ها را یکجا بکشند.

و چون می‌دانند که دیگر راه بازگشت نیست و مرگ را انتخاب کرده اند،

تردید ندارند.

انتخاب مرگ به آنان قدرتی می‌بخشد که یک ده را در برابر یک رژیم خون آشام

به قیام وا می‌دارد و پیروز می‌کند!»

 (تشیع سرخ، صفحه ی 16)


شریعتی اسطوره‌ی قیام خود را به توده ها منتسب می‌کند،

قیام شریعتی یک داستان تخیلی- اخلاقی است،

«فرهنگ شهادت» او پرستش مرگ است :

 «یک شهید را نمی‌بینی که شیرین و آرام می‌میرد؟»


شهید مسیحی با تأیید پیام الهی می‌میرد،

اما شهید در نظر شریعتی با کشتن دیگران می‌میرد.

شریعتی ادامه می‌دهد :


« برای آن‌ها که به روزمره‌گی خو کرده‌اند و با خود ماندگارند،

مرگ، فاجعه‌ای هولناک و شوم ِ زوال است ، 

گم شدن در نیستی است.

آن‌که آهنگ هجرت از خویش کرده است ، با مرگ ، آغاز می‌شود.

 چه عظیم‌اند مردانی که عظمت این فرمان شگفت را شنیده‌اند و بدان کار بسته‌اند که: 

بمیرید پیش از آن که بمیرید؟» 

( کویر - نامه‌ای به دوستم .)


در یک پارادوی

( parody)

آشفته از «تزهایی درباره‌ی فوئرباخ»

 مارکس، 


شریعتی می‌گوید:

 «هم‌چنان که کسی فقط هنگامی می‌تواند یک گلوله‌ی آتشین را درک کند،

که گلوله به او اصابت کرده باشد،

همین طور کسی می‌تواند یک مفهوم را بفهمد که در مسیر کاربرد آن مفهوم قرار گرفته باشد.

در عمل است که حقیقت خود را نشان می‌دهد.»


در متنی که به « فلسفه‌ی شهادت» اختصاص یافته، شریعتی رزمنده‌ی مجاهد را می‌ستاید: 

مرگ شهید تصادفی نیست، بل‌که طراحی شده است: 

« شهادت رسیدن به امر مطلق از طریق مرگ خویشتن است.» 

« شهادت، حضور درصحنۀ حق و باطل ِ تاریخ است.»

« شهید نشان می‌دهد ، و می‌آموزد و پیام می‌دهد،

که در برابر ظلم و ستم، ای کسانی که می‌پندارید

« نتوانستن ، از جهاد معاف می‌کند » ،

و ای کسانی که می‌گویید :

 « پیروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد که بر خصم غلبه شود »

 نه! 

شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن،

با مرگ خویش بر دشمن پیروز می‌شود،

و

 اگر دشمنش را نمی‌شکند رسوا می‌کند.

و شهید قلبِ تاریخ است

،هم چنان که قلب، به رگ‌های 

خشک اندام ، خون ، حیات و زندگی می‌دهد  »

 ( شهادت صفحه 5) 

«خون یک شهید قایق نجات است» 

و

«خون شهید نور شمعی است که بینایی می‌دهد»


چکیده ی نظر شریعتی درباره‌ی شهادت این است: 

شهادت دعوتی است به همه‌ی عصرها و به همه‌ی نسل‌ها:

 «اگر می‌توانی بمیران! و اگر نمی‌توانی بمیر!.»

 ( مجموعه آثار جلد 19 ، حسین وارث آدم صفحه‌ی 242 )


بازسازی شریعتی از تاریخ بشر نمونه‌ی کامل بینش گنوستیک اوست. 

شریعتی در "آری این چنین بود ای برادر " و نیز در «تشیع سرخ» ، که اصطلاحی عاریتی است، 

مفهوم مارکس از مبارزه‌ی طبقاتی را به منزله‌ی موتور تاریخ به کار می‌برد

تا تابلویی بزرگ از تاریخ جهان ترسیم کند. 

حماسه‌ی تخیلی او شباهت زیادی

به "الهیات رهایی‌بخش" گروه های مسیحی مدرن [در آمریکای لاتین] دارد.

 نتیجه‌ی التقاطِ شکل‌های مسیحی وسوسه‌ی [مسیح] و قربانی شدن [مسیح برای بخشش گناهان انسان]

و رنج کشیدن او [بر صلیب]

و نیز محتویات مارکسیستی با چاشنی فلسفه‌ی پست مدرنیستی،

اعتقادنامه‌ای می‌شود کاملاً گنوستیک. 

او "مستضعفان" را به منزله‌ی مقوله‌ای غیر تاریخی ارائه می‌دهد که نقش پرولتاریای مارکس را دارد؛ "مستضعفان" گاهی اوقات برده‌گانی هستند که اهرام مصر را ساخته اند

و گاهی اوقات شیعیان قرن‌های هفتم و هشتم میلادی

و گاهی هم توده‌های مستعمرات اروپایی اواسط قرن بیستم هستند. 

"مستضعفان" خوب هستند و حامل اصل نیک اند؛

 به این سبب که رنج می‌کشند.

 "مستکبران" نیز مقوله‌ای غیر تاریخی اند و حاملان اصل شر هستند.

 تشیع همچنان که پیش‌تر دیدیم، نماینده‌ی قربانیان است؛ و [امام] حسینِ شهید مظهر آنان است: 

شریعتی از [امام] حسین یک انقلابی می‌سازد. او [امام] حسین را کاراکتری توصیف می‌کند

که بیش از هرچیز آرزو دارد

 که مبارزه‌ی طرفداران هابیل، طرفداران امر نیک را در برابر هوادران قابیل یعنی هواداران امر

بد تداوم ببخشد.


بینش سید قطب از تاریخ نیز همین گونه بود. 

او معتقد بود که ذات‌های جاودانی وجود دارند که همیشه با هم در کشاکش اند:

 «یک عنصری در این جا هست که [همواره وجود دارد مثلاً]

روح صلیبی که در خون همه‌ی غربیان هست.»

از نظر سید قطب غربیان ذاتاً همانی هستند که در سال 1099 میلادی بودند

(یعنی صلیبیون).

 از نظر او تاریخ فرآیند نیست و همچون تافته‌ای باز و گشوده نمی‌شود.

تاریخ صرفاً یک تکرار ابدی است 

تاریخ [در ذهن قطب] به مبارزه‌ی مانوی میان دو اصل نیک و بد فروکاسته می‌شود.

تاریخ جایش را به یک نمایش گنوسی-مانوی می‌دهد

که در آن انسان‌ها عروسکان خیمه شب بازی در دست‌های این دو اصل اند.

برای شریعتی نیز تاریخ، غیر تاریخ است؛

تاریخ فقط تکرار ابدی یک چیز است،

تاریخ یک نمایش کیهانی است که بارها روی صحنه می‌آید،

ستم‌کاران ستم می‌کنند و ستم دیده‌گان ستم می‌کشند،

مگر هنگامی که یک رهبر پیامبرگونه یا امام‌گونه ظهورکند و موانع را در هم شکند

و به رنج و محنت، ستم و بی‌عدالتی پایان دهد.

وحی را نگاه دارد [حرمت] شهادت [حضرت] علی، [امام] حسین و [امام] حسن را نگاه دارد،

هنگامی که سلطنت [خدا] در زمین کامل شد و عدالت حاکم گشت رستگاری رخ خواهد داد

و پس از آن دیگر هیچ اتفاقی در تاریخ روی نمی‌دهد


شریعتی می‌نویسد :

 « زمان، در فلسفه‌ی تاریخ ما با جنگ آغاز می‌شود و با جنگ پایان می‌یابد،

از هابیل تا امام زمان (ع). 

و این است که تاریخ سر گذشت خون‌خواهی هابیل است

و هر دوران تاریخی صحنه‌ای است از این نبرد مستمر.» 

( مجموعه آثار علی شریعتی جلد 2 « خود سازی انقلابی ». صفحه 235.)


ساخت اسطوره‌ای ذهن شریعتی ناتوان از تمایز شخصیت‌های تاریخی

ازشخصیت‌های اسطوره‌ای است.

 هابیل و قابیل شخصیت‌های اسطوره‌ای هستند نه تاریخی.

شریعتی مستقیماً به «نفرین شده‌گان زمین» ،، فرانتس فانون ،، به عنوان

نجات دهنده‌گان ارجاع می‌کند. 

شیوه ی بیان شریعتی به‌شکل غیب گویان قرون وسطی یا روشنفکران مدرن مارکسیست است

که پایان تاریخ را می‌دانند.

شریعتی خود را سخن‌گوی خیل عظیم ستم‌دیده‌گان بی‌نام‌ونشان می‌داند. 

او آنان را به سخن درمی‌آورد:

«دیگر بار در کام ناامیدی بودیم که امیدی به ماندن‌مان خواند.

پیامبران بزرگ برخواستند،

زرتشت بزرگ، مانی بزرگ، بودای‌بزرگ، کنفوسیوس حکیم، لائوتستوی عمیق... .

روزنه‌ای به نجات گشوده شده بود.

 خدایان برای نجات ما از ذلت و برده‌گی،

پیامبران منجی خویش را بسیج کرده بودند

تا ایمان و پرستش را جانشین ستم و برده‌گی کنند.

اما برادر، این مبعوثین خدایان از خانه‌ی بعثت‌شان فرود می‌آمدند

و بی هیچ اعتنایی به‌ما و هیچ نام و یادی از ما راهیِ کاخ و قصر می شدند. 

یقین کردم که ما برای برده‌گی به دنیا آمده ایم و جز این سرنوشتی نداریم،

 و سرنوشت مقدرمان باربری و ستم‌کشی و تازیانه خوردن و تحقیر شدن و

 نجس تلقی شدن و برده‌گی است،

 و جز این دیگر هیچ. 

اما برادر، ناگهان خبر یافتم

مردی از کوه فرود آمده است و در کنار معبدی فریاد زده است

که من از جانب خدا آمده ام. 

و من باز بر خود لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه.

اما چون زبان به گفتن گشود باورم نشد:

 می گفت من از جانب خدا آمده ام که خدا اراده کرده است

تا بر همه‌ی برده‌گان و بیچاره‌گان زمین منت بگذارد

و

 آنان را پیشوای جهان و وارثان زمین قرار دهد.

 باورم نشد.

گفتم: او نیز هم‌چون پیامبران دیگر در ایران و چین و هند

شاهزاده‌ای است که به نبوت مبعوث شده است

 تا با قدرت‌مندی، هم پیمان شود و قدرتی تازه بیافریند. 

اما گفتند: نه، او یتیم بوده است

و همه او را دیده اند که در پشت همین کوه گوسفندان را می‌چرانیده است.

گفتم عجبا! 

چگونه است که خداوند فرستاده-اش را از میان چوپانان برگزیده است؟

 گفتند:

او آخرین سلسله‌ای است که در آن سلسله اجدادش همه چوپان بودند،

با هراسی گنگ بر خود لرزیدم که برای نخستین بار از  میان ما پیامبری برخاسته است.

باور کردم و ایمان آوردم.

چرا که کاخش چند اتاق گلی بود، و بارگاهش و تختش تکه چوبی بود

انباشته از برگ¬های خرما.

(علی شریعتی،« آری این چنین بود ای برادر» ، صفحات 6-7)


شریعتی مدعی است که زرتشت، بودا، کنفوسیوس پیامبرانی خائن بودند. 

شبه-تاریخ مقدسی که شریعتی ساخته است می‌توان آن را اولیاالله شناسی نامید؛

 این شبه-تاریخ، بی زمان است،

داستان تخیلی- اخلاقی است،

هم‌چون تخت پروکوستی است که باید سروته هر واقعه‌ای را زد 

تا به‌اندازه‌ی ابعاد آن تخت درآید، حتی اگر با این کار آن واقعه فاقد واقعیت شود. 

شریعتی در ادامه‌ی مطلب بالا می گوید:

 متأسفانه پس از مرگ پیامبر، جانشینان اموی او به ستم‌گری بازگشنتد،

سنیان جهان را برده کردند. 

فقط [حضرت] علی و علویان و هواداران‌شان به دین حقیقی وفادار ماندند. 

کل جهان در جاهلیت تازه‌ای غوطه ور شد. 

پیام پیامبر بی روح و واژگونه شد.

 کسانی که به نامش حکومت می‌کردند ستم‌گران بودند: 

«تاریخ اسلام مسیر شگفتی را دنبال کرد.

مسیری که در آن همه‌ی قلدران و قداره بندان و خاندان‌ها و خان‌های

عرب، عجم، ترک، تاتار و مغول،

حق رهبری امت اسلام و خلافت پیامبر را داشتند، 

جز خاندان پیامبر و ائمه‌ی راستین اسلام!

و تشیع که با "نه" آغاز شد،

 "نه" در قبال مسیری که تاریخ انتخاب می‌کرد ، عصیانی علیه تاریخ بود.

 تاریخی که بنام قرآن،

مسیر جاهلیت کسری و قیصر را دنبال می‌کرد و بنام سنت پیش از همه، 

پروردگار خانه‌ی قرآن و سنت را قربانی ساخت!» 

(مجموعه ی آثار علی شریعتی، جلد 9، تشیع علوی و تشیع صفوی، صفحات 5-6)


در اینجا روح نفی-نیهیلیسم- سخن می‌گوید. تشیع [از نظر شریعتی] چیست؟

مفیستو فلس در [فاوست] گوته می‌گوید:

 «من روحی هستم که همواره نفی می‌کند»

شریعتی ادامه می‌دهد: 


«شیعه‌ی سرخ تاریخ را نپذیرفت،

رهبری و حاکمیت آن‌هایی را که بر تاریخ تسلط یافتند

و در جامه‌ی جانشینی رسول و حمایت اسلام و جهاد علیه کفر، اکثریت خلق را فریفتند،

نفی کرد

و پشت به مسجدهای مجلل و کاخ‌های پرشکوه امام و خلیفه‌ی اسلام،

 رو به خانه‌ی گلین و متروک فاطمه نهاد.

شیعه – که نماینده‌ی طبقه‌ی ستم‌دیده و عدالت‌خواه در نظام خلافت بود

در این "خانه" هرچه را و هرکه را که می‌خواست، می‌یافت.»

 (همان، صفحه¬ی 6)


گنوسیسم به جنبش توده‌ای یعنی به انقلاب تبدیل می‌شود:

« شیعه‌ی علوی، در طول هشت قرن (تا صفویه)، نه تنها یک نهضت انقلابی در تاریخ است

و در برابر همه‌ی رژیم‌های استبدادی و طبقاتی

خلافت اموی و عباسی و سلطنت غزنوی و سلجوقی و مغولی و تیموری و ایلخانی

که مذهب تسنن دولتی را مذهب رسمی خود ساخته بودند

جهادی مستمر در فکر و عمل بوده است،

بل‌که همچون یک حزب انقلابی مجهز، آگاه و دارای ایدئولوژی بسیار عمیق و روشن،

شعارهای قاطع و صریح و تشکیلات و انضباط دقیق و منظم،

 رهبری اکثریت حرکت‌های آزادی‌خواه و عدالت‌طلب توده‌های محروم و ستم‌دیده را

به دست داشته

 و کانون خواست‌ها و درد و سرکشی‌های روشنفکران حق‌طلب

و مردم عدالت‌طلب به شمار آمده است.» 

(مجموعه ی آثار، جلد 9، تشیع علوی و تشیع صفوی، صفحه ی 8)


شبه تاریخ شریعتی، به صورت داستانی نشئه‌آور در می‌آید

و تشیع [شریعتی] به طور جادویی ، حزبی لنینی می‌شود. 

پرستش خون و خشونتِ شفابخش ، نشانه‌ی تمام عیار "اسلام مارکسیستی" شریعتی است ؛

 یعنی آموزه‌ی "تشیع سرخ" او اسطوره‌ی مدرن انقلاب یا شکل مدرن اعتقادات

هزاره‌ای "millenarian" است.


پیش از شریعتی ،، مودودی ،، ایدئولوگ بنیادگرای اسلامی، هندی-پاکستانی،

به سیاسی کردن اسلام پرداخته بود.

 او هم زیر سیطره‌ی اسطوره‌ی قدرت‌مند قرن بیستم یعنی اسطوره‌ی انقلاب بود. 


او در سال 1939 نوشت:

 «"مسلمانان"، عنوان یک حزب انترناسیونالیستی انقلابی است

که اسلام سازمان‌دهی کرده است تا برنامه‌ای انقلابی پیاده کند.» 


،، مودودی ،، حزب جماعت اسلامی را براساس مدل لنینی-استالینی تأسیس کرد.

 ولی شباهت‌ها به مدل شوروی فقط محدود به شباهت‌های سازمانی نبود.

 ،، مودودی ،، همواره از احزاب و جنبش‌های توتالیتاریستی

مانند احزاب کمونیست و فاشیست ستایش می‌کرد.

 او می گقت حکومت اسلامی مانند حکومت‌های کمونیستی و فاشیستی خواهد بود

نه حکومت های لیبرالی. 

از نظر ،،مودودی،، و ،، سید قطب ،، و ،،علی شریعتی ،، در اسلام، «مسجد و دولت»

از هم جدا نیستند

و

،، مودودی،، می‌نویسد: 

«از این رو حزب الله (= مسلمانان ) هیچ گزینه‌ای در پیش رو ندارد جز به‌چنگ آوردن قدرتِ دولت.»


گویی،، مودودی،، و ،،سید قطب،، و ،،شریعتی،، شب‌ها پیش از خواب

کتاب لنین : "دولت و انقلاب" را می‌خوانده اند.

 البته پیوند میان بنیادگرایان اسلامی و بلشویک‌ها دو سویه بوده است.

 در سال 1920 (میلادی) دومین کنگره‌ی انترناسیونالیست کمونیست

به رهبری لنین فراخوانی داد تا 

همه‌ی بنیادگرایان اسلامی به‌باکو بیایند

و بر ضد امپریالیست‌های انگلیس و فرانسه جنگ مقدس (جهاد) را آغاز کنند.

،، زینوویف ،، در نطق افتتاحیه‌ی خود در جمع اسلام گرایانی که به‌باکو آمده بودند

پنج بار اصطلاح جنگ مقدس ( جهاد ) را به کار برد.

و در اعلامیه‌ی پایانی جلسه‌ی باکو

پانزده بار از جنگ مقدس (جهاد) مسلمانان بر ضد امپریالیست ها سخن رفته است.

شاید با توجه به نوشته‌های بنیادگرایان اسلامی مانند ،مودودی، و همین اعلامیه‌ها باشد

که برتراند راسل می‌گفت:

 «هیچ چیز مانند بلشویسم و اسلام شبیه به‌هم نیستند.»

یکی از بنیادگرایان اسلامی مشهور می‌گوید:

 «ما مارکسیسم را در جام اسلام می‌ریزیم و می‌نوشیم.» 

و مارکسیست‌های به ظاهر بی‌دین کشورهای اسلامی نیز ،

اسلام را در جام مارکسیسم می‌ریزند و می‌نوشند.

آشنایی شریعتی با جریان‌های فکری غرب سطحی بود.

 دانش او در جامعه‌شناسی در حد یک دانشجوی سال دوم دانشگاه بود

و پژوهش‌گریِ او به طور خجلت آوری ضعیف.

 او ایدئولوگی بود که به هر تکه پاره‌ای از تاریخ، فلسفه و جامعه شناسی نوکی زده بود.

 همانندیِ شریعتی و برداشتی که او از خودش داشت

با غیب گویان قرون وسطای اروپا تکان دهنده است.

 او روشنفکری بود که فرمول رستگاری شوربختان جهان را می دانست

و می توانست پیش‌گویی کند که سیر تاریخ جهان در آینده چه خواهد بود.

البته مناسب‌تر است که او را نیمه روشنفکر بدانیم. گوته در

"die wahlverwandtschaft" 

[ ترکیب مرجح عناصر شیمیایی] می گوید: 

«احمق‌ها و دانشوران هر دو به یکسان بی‌زیانند.

اما این نیمه- احمق‌ها هستند که واقعاً خطرناکند.»

"بین الملل سوم" با روسیه یکی شد،

 "رم سوم"، "رایش سوم" با "عصر سوم"

(عصر روح) 

 پارودی

 parodi

گنوسی 

 مسیحی

 یکی شدند؛

 همین طور نیز شریعتی مانند یک کیمیاگر، مهدویتِ شیعی را با هزاره‌یِ

 (millenarian)

 مارکسی در هم آمیخت.

عصاره‌ی مطالب همه‌ی صفحات کتاب ،فانون، "نفرین شده‌گان زمین" را

شریعتی در یک جمله خلاصه کرد: 

«من از مدرنیته متنفرم.» 

او از تأثیر فرهنگ مدرن غرب بر ایران نفرت داشت

و به پیروی از جلال آل¬احمد آن را "غربزده‌گی" می‌نامید. 

ذهن شریعتی و آل احمد ذهنی پیش-مدرن و متعلق به سده‌های میانی بودند. 

همچنان که شریعتی خود اعتراف می‌کند : 

«ما شرقی‌ها همه « گذشته پرستیم » ، نه «گذشته گرا » که برای ما صفت بی رمقی است.

و آنچه ما احساس می‌کنیم با آنچه اروپایی‌ها کلاسیسم می‌نامند یکی نیست.

از این است که همواره « دوران طلاییِ » ما در گذشته قرار دارد.»

 ( کویر صفحه ی 12.)


اندیشه‌ی اسطوره‌ای زندانیِ گذشته است.

به همین سبب مسلمانان در آفرینش مدرنیته هیچ سهمی نداشته اند

و از آن متنفر نیز بوده اند.

چون با اعتقادات‌شان سازگار نیست.

ولی برعکس، هر ایدئولوژیِ ضد مدرنیته را با آغوش باز پذیرفته اند؛ 

مانند نازیسم، فاشیسم، بلشویسم و پست مدرنیسم.


شریعتی مسیحیت را "دین فردی" می‌دانست و از همین رو از آن متنفر بود،

ولی اسلام را "دین جمعی" (کلکتیویسم) می پنداشت و

 به همین خاطر آن را ستایش می‌کرد.

 شریعتی در دهه‌ی 1950 عضو "نهضت خداپرستان سوسیالیست" -بود.

 شریعتی مانند پیشگامان بلشویک ، درست مانند "تسخیر شدگان" داستایوسکی،

خدا و مردم را با هم برابر می‌دانست. 

از نظر او توحید (اسلام) و شرک (پرستش خدایان چندگانه) -که

این شرک شامل یهودیت و مسیحیت نیز می‌شد بیان‌های مبارزه‌ی طبقاتی بودند

و نیز منطبق با آن دوتایی بودند که شریعتی اختراع کرده بود:

مستضعفان و مستکبران. 

شریعتی مردم را به مقام خدایی رساند. «جهاد در راه خدا، جهاد در راه مردم است.»

این نظریه‌ای کاملاً پوپولیستی و کاملاً رادیکال از انقلاب بود. 

انسان شریعتی خدا-مانند است؛ اخلاق این انسان، اخلاق انسان کامل است.

 او غیب گویی بود که متقاعد شده بود

که هیچ‌کس در سرزمین او به اندازه‌ی او نور (الهی) را ندیده است.

 او خود را منورالفکر بزرگی می‌دانست

که رسالتی قدسی برعهده دارد که ایرانیان را از "فرهنگ استعماری" رهایی بخشد، 

و به این طریق ایرانیان سرشت حقیقی خود را بازیابند.

اما چگونه؟

گنوسیسم در حرکتی دوگانه، امر مطلق را متحقق می‌سازد:


 1- با برقراری کمال در امر متناهی و انسان ناکامل؛

 2- اما برای دریافت این کمال و امر مطلق باید مردم را بسیج کرد.

 آنچه در این فرآیند دوگانه، گنوسی است این ادعا ست

که انسان می تواند از شرایط [اجتماعیش] بگریزد و سرشت متناهی خود را از میان ببرد.

به دیگر سخن سرشت خود را تغییر دهد.

تغییردادن سرشت انسان را هر دینی وظیفه‌ی خود می‌داند

و همین اعتقاد دینی ، اسطوره‌ی همه‌ی انقلاب ها شده است

و در اعتقاد به هزاره‌ی فرجام شناختی (یا آخرالزمانی) تجسد یافته است.

 هر اتوپیایی اساساً پوج و تهی است.

اتوپیا فقط دربردارنده‌ی آرزوهای باورمندانی است که آرزوهای خود را به اتوپیا

 فرافکنی کرده اند.

اتوپیای انقلاب روسیه ، اتوپیای انقلاب نازی‌ها واتوپیای انقلاب چینی‌ها و ....

همه چنین بوده اند.

برداشت شریعتی از تشیع که آن را حزبی مانند حزب بلشویک می‌پنداشت،

برداشتی لنینی بود. 

حزب ابزار انقلاب بود؛ کانونی بود که ایمان و عمل انقلابی (جهاد) در آن به هم می‌پیوستند.

 شعار "شهید قلب تاریخ است" شعاری است که شریعتی رایج کرد

که در سال‌های اول انقلاب اسلامی، مکرراً سرداده می‌شد

و 

هنوز هم ،کم‌وبیش ، سرداده می‌شود.


 شریعتی:

 «موفق شد تا جوانانی را که به رهبران دینی اعتنایی نمی‌کردند، دوباره اسلامی‌شان کند .

 جوانانی را که غربی شده بودند به جهادگران اسلامی تبدیل کند؛

 و این تبدیل روانی و رفتاریِ، خود را در رد روزافزون مدل غربی نشان داد

  شریعتی 

خود را "پلی" ساخت که عناصر فعال طبقه‌ی متوسط اسلام گرا،

با جوانان تحصیل کرده و با مردم سنتی که روحانیون رهبری می کردند،

به هم متصل می‌شدند. 

این "مثلث" انقلاب اسلامی هزار و سیصد و پنجاه و هفت را پدید آورد.»


¤

خلط اسطوره و سیاست و علم در آثار شریعتی مشهود است.

 شریعتی آن‌چنان مجذوب کمونیسم و فاشیسم شده بود 

 که در جیب چپ عبای هر پیامبری،

 در هر دورهٔ تاریخی که می‌خواهد ظهور کرده باشد، یک مانیفست کمونیست می‌گذاشت

 و یک «نبرد من» هیتلر در جیب راست عبایش. 


درک او از دین و پیامبری نه ‏درکی سنتی بود و نه درکی علمی.

 او شیفتهٔ ایدئولوژی‌ها یا اسطوره‌های سیاسی قرن بیستم شده بود

 و می‌خواست تعالیم پیامبران را به قالب آن ایدئولوژی‌ها بریزد. 

در آثار او میان شخصیت‌های اساطیری و شخصیت‌های تاریخی تمایزی نیست.

 این نکته که آیا پیامبری مانند ابراهیم که در دورهٔ بادیه‌نشینی ‏به سر می‌برده است،

 می‌تواند افکاری مانند کارل مارکس قرن نوزدهمی اروپا داشته باشد

 یا انبیای بنی‌اسرائیل می‌توانسته‌اند یهودستیزانی مانند نازی‌ها باشند

 هرگز به خاطر او خطور نمی‌کرد.

 او مکتبی کمونیستی-فاشیستی درست کرده بود و پیامبران را بدانجا می‌فرستاد

 تا تعلیم به‌بینند؛

 ‏و این کار بسیار خطاست.


می‌گویند او جامعه‌شناس دین بود.

 جامعه‌شناسی دین، پیامبران را در متن اجتماع‌شان قرار می‌دهد

 نه آن‌که از آنان ایدئولوگ‌هایی از نوع احزاب کمونیستی یا فاشیستی بسازد.

 جامعه‌شناسی دین مانند دیگر شاخه‌های علوم اجتماعی و انسانی بر بینش سکولار بنا شده است.

 ‏اما ذهن شریعتی همه چیز بود جز سکولار! 

درد شریعتی درد علم و دانش نبود؛ 

او تجددستیز و غرب‌ستیزی بود که می‌خواست از دین بهره‌برداری سیاسی کند.

¤¤¤¤¤

محمود فلکی

درباره‌ی اندیشه‌ی علی شریعتی

برخی از دوستان پرسیده‌اند که چرا در کتاب 

"نقد باردارنده‌ی عرفان در رشد اندیشه در ایران" 

در کنار پرداخت به اندیشه‌های برخی از نخبه‌گانِ جامعه در پیوند با تناقض اندیشه‌گی یا توّهمِ عرفانی آن‌ها، به اندیشه‌ی علی شریعتی نیز نپرداخته‌ام؟

 من فکر می‌کردم که ذهنیتِ ارتجاعی شریعتی به‌قدری آشکار است 

که نیاز به بررسیِ ویژه نداشته باشد،

 در عین حال که دیگران توّهم‌های این آدم را برای ایجاد 

"سوسیالیسم اسلامی"

 بر پایه‌ی مدلِ جامعه‌ی صدر اسلام که آن را 

"بازگشت به خویشتنِ خویش"

می‌نامد، بررسیده‌اند.(1) 

تنها کافی است بیزاری و کینه و دشمنی او را نسبت 

به علم و هنر و فلسفه یا به طور کلی جهانِ متمدنِ مدرن نگاهی بیندازیم 

تا ژرفای بینشِ ارتجاعی او آشکار شود.

 او بر این باور است که: 


"علم، به خودآگاهی انسانی و خودآگاهی اجتماعی لطمه می‌زند[...]

 تکنسین علمی مگر چه می‌سازد؟ 

تکنیکش، علمش، صنعتش، همه‌اش بیهوده است [...] 

بی‌تردید اگر هنر نداشتیم بهتر بود.

 چه فایده از این هنر و از این دانش و علم؟ 

هیچ [...] این نسل ملتهب [لابد مریدانش] اساساً از هر چه 

به نام تکنیک و تکنولوژی و فلسفه و علوم جدید شدیداً نفرت دارد، 

چه این همه را آلتِ قتاله‌ی خویش می‌یابد [...] 

من و همه‌ی کسانی که در این خط مشی راه می‌سپارند، 

بیش از آن‌چه از ارتجاع و کهنه‌گی بیزاریم، 

از تجددمآبی و تشبه به فرهنگ و تمدن و حتا خط مشی 

علم و هنر و ادب و فلسفه و سیاست و صنعتِ حاکم بر جهانِ امروز، 

بیزاریِ توام با دشمنی و کینه داریم."


حالا بگذریم که خود شریعتی به‌جز استفاده از دستاوردهای علم و تکنیک 

در زندگی خصوصی مانند یخچال و رادیو و تلویزیون و تلفن، 

دارو و درمان  پزشکی مدرن و...، 

برای تبلیغات اندیشه‌اش از تایپ و چاپ و ماشین و بلندگو و ضبط صوت و ... 

بهره می‌برد یا از هواپیما برای سفر یا تحصیل به غربی که از آن بیزار بود، 

سود می‌جست. 

این‌گونه جهانِ بی‌علم و تکنیکی که شریعتی در ذهن داشت،

 لابد انسان‌ها باید دوباره به دروه‌ی غارنشینی برمی‌گشتند! 

با این نوع نگره‌ی واپس‌مانده، بیهوده نیست که پیش از انقلاب 57 این همه 

بیزاری و دشمنی نسبت به دستاوردهای مدرنیته در بخش گسترده‌ای 

از جامعه‌ی تحصیلکرده وجود داشته 

که در سوی بازآفرینیِ سنت‌های ارتجاعی عمل کرده است. 

او هم‌چنین در جهت عقل‌ستیزی و بیزاری از فلسفه، 

در تزِ حیوان‌شناسیِ خود ساخته‌اش، حیوانات را آگاه‌ تر از فیلسوفان می‌داند: 


"امروز ثابت شده ‌است [چه کسی ثابت کرده؟] که آن حرف‌های قبلی 

که حیوانات با غریزه کار می‌کنند و انسان است که با عقلش کار می‌کند 

مزخرف است. 

الان حیواناتی را می‌بینیم [کدام حیوانات؟] که به قدری هوشیارانه مقدماتی 

می‌چینند تا به نتیجه برسند که سقراط و افلاطون هم به گردشان نمی‌رسند." 


او حتا فاشیسم هیتلری را هم "ستایش" می‌کند 

و در این راستا در کتاب "ابوذر" می‌نویسد: 


"من همواره از جنایتی که نازیسم کرده لرزانم، اما نمی‌توانم هنگامی که می‌بینم اشرافِ شهوت‌آلود و چرکینِ دورانِ سلطنتِ ویلهم در زیر گام‌های 

سنگینِ و خشنِ ارتشِ هیتلری استحاله شدند،

 در خود احساس ستایش نکنم."


حالا بگذریم از این که او در اینجا یا جاهای دیگر مانند آل احمد یا تاریخ را خوب نمی‌شناسد یا آن را تحریف می‌کند. 

"ویلهم دوم"، آخرین قیصر آلمان،

 نه با روی ‌کار آمدنِ نازی‌ها به رهبری هیتلر (1933)، 

بل‌که پانزده سال پیش از به قدرت رسیدن هیتلر، 

یعنی پس از جنگ جهانی اول، در نُهمِ نوامبر 1918 خلع شده، 

جمهوری اعلام می‌شود که پس از آن، نخستین دولت دموکراتیک در آلمان 

(جمهوری وایمار، 1919) تأسیس می‌شود. 

اما آیا همه‌ی این اظهار "فضلِ" واپس‌مانده  که من گوشه‌ی ناچیزی از آن را در اینجا آورده‌ام نیاز به تفسیر بیش‌تری دارد؟ 

هر کس اندکی دانش داشته باشد یا بخواهد خردورزانه هستی را بنگرد، 

می‌داند که همه‌ی این ادعاهای توخالی از ذهنیتی درهم ریخته و آشفته 

یا ارتجاعی برمی‌آید 

که متأسفانه هنوز هم پیروانی در میانِ به اصطلاح "روشنفکران دینی" دارد.

(1) به‌جز برخی مقاله‌ها مانند 

"ذهنیت جهادی علی شریعتی" 

از آقای یداله موقن در کتاب "شیوه‌های اندیشیدن" (ص 352-339) و دیگران،  اخیرن کتاب "دشمنان آزادی" نوشته‌ی آقای پرویز دستمالچی 

(برلین، نشر گردون، چاپ دوم، 2021) 

به دستم رسیده که در آن نویسنده در بیش از چهارصد صفحه،

 بسیار گسترده و ریزبینانه به تحلیل اندیشه‌ی شریعتی پرداخته است. 

منبع گفتاوردهای شریعتی در اینجا از همین کتاب است.

*

داروین صبوری

مرگ دستِ «خداوند» است؟


با کمی چاشنیِ اغراق در سخن، «مرگ» را می‌توان خاستگاه تمام معانی ابداع‌شده به دست آدمی دانست.

در پروسه‌ی خلق و تکوین «فرهنگ»، بشر هر معنایی را که خلق کرد و هر مناسکی را که تدارک دید،

در نسبتی معنادار با دو مفهوم «تنهایی» و «مرگ» بود.

آیا من در این جهان تنها هستم؟

آیا من نیز موجودی تبعیدی و فناپذیر در گستره‌ی بی‌رحم طبیعت، به حال خویش رها گشته

و آیا مرگ پایانِ همه‌چیز است؟

هیچ‌کس نمی‌خواست در پاسخ به چنین پرسش‌های سهمگینی، «آری» بشنود.

تمامیت فرهنگ و برساخت‌های آن حول همین پاسخ‌های جعلی و دل‌نشین است که شکل می‌گیرد.

حول یک «نهِ» کارکردی و مقدس.

نه، تو تنها نیستی.

در زندگانی خویش ماموریتی داری و پس از مرگ به جهانی دوباره و ابدی وصل خواهی شد.

«ساعت ششم» در داستان عیسی ناصری،

ساحت ناقص بشری بود؛ ای پدر! چرا مرا تنها به حال خود وانهادی؟

چنبره‌ی «ترس از مرگ» بر حیات بشری و مساله‌ای که بر اذهان جمعی عارض کرد،

آینده‌ی تمدن و ماموریت آن‌را برساخت.

در نزد جهان بدوی، مرگ آسان است.

بدویت یعنی احتمال مکرر مرگ و حضور سایه‌ی سیاه او در تک‌تک لحظات زندگی روزمره.

از همین منظر است که می‌توان مفهوم «تمدن» را در نسبت با «مردن» سنجید.

تمدن در سرانجام خویش نه تنها تلاش برای فهم علل مرگ، که کوشش در راه کم‌کردن علل مرگ است.

مردن نباید امری آسان، دم‌دستی و از سر عادت و تقدیر باشد

و این تنها از مجرای یک ستایش معرفتی برخاست؛ ستایش زندگی.

عصر روشنگری در این راه، روشن‌ترین دوره‌ی بشری تا پیش از خود بود.

اعتماد دوباره به خرد انسانی و تلاش در کوتاه‌کردن دست ایده‌ی خداوند از سلسله‌مراتب‌های تفسیر یا تبیین.

عصر روشنگری، ساعت هفتم در داستان عیسی ناصری‌ست؛ دیگر تمام شد.

انسان تنهاییِ خود را پذیرفت و با مرگ به تنهایی رسید.

زمانه‌ی ما در فاصله‌ی دور و درازی از عصر ستایش زندگی به سر نمی‌برد.

ایدئولوژی‌های مبتنی بر مرگ هنوز و همچنان در حال تولید انسانِ انتحاری 

و دم‌دستی‌کردن مرگ به سر می‌برند.

کین‌توزی و عداوت ایده‌های بدوی با تمدن، یک سرمنشا پنهان دارد؛ «زندگی».

از نگاه آنان، همواره باید چیزی وجود داشته باشد که بتوان برای آن مُرد یا به نام او کُشت.

فهم گسترش مفهومی مانند «چریک» یا «فدایی» در اندیشه‌ی چپ یا مذاهب افراطی،

از همین مجراست که آسان می‌شود.

برای زندگی نمی‌توان مُرد و این تناقضی‌ست که می‌تواند پایان معرفت‌های غایت‌پندار باشد.

مخالفان علم نوین در سرتاسر جهان، درگیر دشمنی با خردی می‌شوند

که می‌خواهد مرگ را از ساحت جهان عقب براند.

عقب‌راندن مرگ از ساحت جهان، عقب‌راندن ایده‌ی خداوند از ساحت جهان است.

به این نکته توجه کنید؛

تنها سنگری که هنوز در ید معرفت خداوند است، سنگر مرگ است.

مرگ را هنوز که هنوز است تنها با ایده‌ی خداوند می‌توان تبیین کرد.

مرگ، دست خداست.

کارکرد پنهان علم نوین نیز چیزی در همین سطح از تحلیل است؛

اقتصاد می‌خواهد در خدمت زندگی باشد، نه مرگ.

بهداشت باید زندگی را پاس بدارد، آموزش، نحوه‌ی زیستن‌های مدرن در این جهان است

و‌ سیاست بر خود نامِ زیست‌سیاست می‌گیرد؛ یعنی مدیریت زندگی.

هرجا که اراده کردید تا نشان دهید اداره‌ی زندگی در یک جامعه‌ی مشخص

به دست بربرها و ستایشگران بدویت افتاده است، کافی‌ست نشان دهید

که نهادهای آن جامعه چگونه در حال خدمت به مفهوم مرگ شده‌اند.

اقتصاد مرگ، آموزش مردن یا سیاست مبتنی بر مرگ.

فلسفه‌ی سیاسی مدرن تمام تلاش‌های خود را معطوف به زندگی می‌کند تا از لوای آن انسان را پاس بدارد.

دولت در معنای مدرن خود، نه تنها در پی کاهش علل مرگ شهروندان از مجاری توسعه برخاست،

که موظف شد سهم خود را از علل مرگ به صفر برساند.

علت مرگ یک شهروند هرگز نباید «دولت» در معنای نوین خود و به شکل مستقیم باشد.

این امکان که دلیل مرگ هر کدام از ما ممکن است امر سیاسی در مملکت‌مان باشد، امکان دهشت‌زایی است.

این پیش‌بینی که احتمال دارد من یا شمایی که در حال خواندن این متن هستید،

در تظاهرات آینده‌ی ایران کشته شویم، احتمال غم‌انگیر و جان‌فرسایی‌ست.

سیاست در ایران بدل به یکی از احتمالات مردن شده است.

بیماری، تصادف، بلایای طبیعی یا سیاست!

مرگ را نمی‌توان از اراده‌ی سیاسی حاکم بر ایرانِ امروز منها کرد.

این با ذات او همخوان نیست.

وقتی نظم خود را بر پایه‌ی «آن جهان» شکل می‌دهید،

هنگامی که اقتصاد، آموزش، دین و دانشگاه را بر محور آخرت شهروندان تنظیم می‌کنید،

در حال تدارک مرگ و ملزومات آن می‌شوید.

اعدام‌های صورت‌گرفته در این سال‌ها، قتل‌های خیابانی معترضان و سرکوب کنش‌های مدنی معطوف به زندگی،

نه از روی ایجاد ترس در دل شهروند که از روی ذات معرفت سیاسی در ایران است.

با این کار نه تنها تلاش‌های معرفت فرهنگی را منحل می‌کنید،

که عملا تمدن و عقل مدرن را نیز به سخره می‌گیرید.

سیاستی که هویت خود را مبتنی بر ایده‌ی خداوند می‌خواند،

ناچار است آخرین سنگر خداوند را پاس بدارد.

سنگر مرگ را.

این تنها راهی‌ست که بگوید: من خدای شما هستم، تقدیرتان.

شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ