۱۴۰۴ آذر ۶, پنجشنبه

بدبینم


به‌عاقبت بهشت بدبینم

جایی که قرار نیست عاشق باشم
جایی که اندامی نباشد

جایی که مردانی بازوی مقدس ندارند
جایی که تورا در آغوش نمی‌گیرند

من به‌عاقبت این بهشت بدبینم
مرا به‌ جهنم ببرید
گرمایش تب عشق می‌آورد

شاید عاشق شکنجه‌گر خود شدم
بهشت‌ من این‌جاست
که انتخاب عشق بامن ‌است

جمانه حداد



خوانش رهگذر از قطعه
شاعر مفاهیم «بهشت‌و‌جهنم» را وارونه نمی‌کند؛ 
بل‌که مرکز ثقل را 
 از نهایت آرزوی مذهبی، 
به شادی‌ِ آزادی و زیبائیِ عاشقانه،
جابه‌جا می‌سازد:
بر مرزِ باریک میان اشتیاق و اعتراض قدم می‌گذارد، 
بهشت، که هزاران سال در ذهن بشر مقدّس بوده
 از سر عشق بر آن می‌شورد.

در نگاه شاعر، بهشت جایی‌ست که همه‌چیز پاک است،
دوستی بی‌آغوش و آغوش‌نوازی بی‌اشتیاق؛ 
 اما همین پاکی، او را از انسان بودن تهی می‌کند. 
آن‌چه بهشت را برای دیگران مطلوب می‌کند، 
برای او تهدید است: 
نبودنِ
 «انتخاب»

شاعر بهشت را نه به‌خاطر رنج‌نبردن، 
بل‌که به‌دلیل محروم شدن ازعشق، پس می‌زند؛
 عشقی که برای او 
«گرمای هم‌شانه‌گی»،
 «آغوشِ باز، بسوی هم‌عطری» 
و 
«نرم‌نوازی عاشقانه» 
را بازتاب می‌دهد
 بنابراین، بدبینی او نسبت به بهشت، 
نوعی وفاداری عاشقانه است.

در بخش دوم، 
جهنم به‌گونه‌ای شگفت‌انگیز تبدیل می‌شود 
به محلّ شدتِ عشق.
 حرارت جهنم استعاره‌ای می‌شود از تبِ سوزان دلدادگی؛ 
گویی آتش، الهه‌ی عشق است 
و این تجربه‌ با شوق سوز، کامل می‌شود. 
این‌که 
«شاید عاشقِ شکنجه‌گر خود شدم» 
نه اعترافی سیاه،
 بل‌که درخشان‌ترین توصیفِ تسلیمِ دل‌خواسته‌ی عاشقانه است: 
عشق آن‌جا معنا پیدا می‌کند که اختیار،
 در آن جاری باشد.

شب‌تاب، هرگز آرامش مهتاب را بهم‌نمی‌زند
بل‌که آئینه‌واری خود را به مهتاب می‌تاباند.
شاعر در پایان، نشان می‌دهد
 بهشت او نه مکانی آسمانی، که لحظه‌ای است زمینی،
 آن‌جا که انتخاب عشق با اوست.
ریسمانی که جهان را به دست‌های عاشقانه‌ی او پیوند می‌دهد.

اگر انتخاب پرواز را از پرنده بگیریم
حتی آسمان هم ارزشِ آبی‌بودن را از دست می‌دهد.

انتخاب، جهان را به شکل تازه‌ای روشن می‌کند.
دوست‌داشتن، تن‌پوش آغوش عشق می‌شود
و دست هوس از چیدن سیب محروم نمی‌ماند

(بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می‌خواهد بیتوته کند)
شعر در نهایت از جغرافیای آسمانی عبور می‌کند 
و به انتخاب عشق زمینی می‌رسد:
که گذر لحظه‌ها تعبیرعاشقانه پیدا می‌کنند
مانند عطری که بر پوست مورد علاق‌اش می‌نشیند
و آن‌چه بودش را، از کسی دریغ نمی‌کند 

بهشت زمانی بهشت است که آزادی انتخاب عشق، در آن محفوظ باشد؛
 وگرنه جهنمی از یخ‌بندان بی‌عشقی،
بر آن حاکم خواهد شد.

رهگذر

سوگند به‌گیسوان بلندم

(سوگند به‌گیسوان بلندم تمدن زنانه است)


(رنج‌هایی که بر قامتِ من تحمیل می‌کنند)

دولت، دین و فرهنگ

 چگونه خشونت علیه زنان را بازتولید و قانونی می‌کنند؟


خشونت علیه زنان تا جایی در بافت اجتماعی، قوانین و حتی زبان جامعه رسوخ کرده 

که بسیاری از مصادیق آن دیگر خشونت محسوب نمی‌شوند، 

بل‌که بخشی از زندگی روزمره و ساختار طبیعی جلوه داده می‌شوند. 

این ساختار از پیوند دین رسمی، فرهنگ سنتی و قوانین تبعیض‌آمیز دولت تغذیه می‌کند. 

در این میان، سکوت و بی‌عملی کسانی که خود را مخالف خشونت می‌دانند،

 ناخواسته به ابزاری برای تداوم آن تبدیل می‌شود. 


رعنا سلیمانی صدای شاعرانه‌ی زن مهاجر

 می‌نویسد

مبارزه با خشونت یک

 «مسئله زنانه»

 یا 

«خصوصی» 

نیست؛ 

بل‌که یک مسئله انسانی است که آغاز تغییر آن، 

پذیرش مسئولیت و بازتعریف مردانه‌گی از سوی مردان

 و بازنگری در الگوهای تربیتی توسط همه‌گان است.

خشونت علیه زنان، به‌ویژه در ایران، 

نتیجه شکل‌گیری یک مثلث قدرت است که اضلاع آن

 دولت، دین و فرهنگ را شامل می‌شود.

 دین رسمی‌شده با تکیه بر تفاسیر مردسالارانه،

 تبعیض را تقدس‌بخشی کرده و اطاعت زن را «وظیفه شرعی» معرفی می‌کند؛ 

چنان‌که بسیاری از پیامبران و فرستاده‌گان خدا نیز بر برتری مرد تأکید داشته‌اند

 و زن را در جایگاه کنیزیِ او دیده‌اند.

 فرهنگ سنتی حاکم نیز که بر پایه نظام مردسالاری رشد یافته، 

این ساختار را در تربیت، خانواده و روابط روزمره بازتولید کرده

 و نقش‌های کلیشه‌ای را به‌تدریج به امری

کاملاً طبیعی تبدیل کرده است


در چنین ساختاری، دولت جمهوری اسلامی نیز با توسل به دین و فرهنگ مردسالاری،

 از طریق وضع قوانین تبعیض‌آمیز در حوزه‌هایی 

چون ارث، دیه، طلاق و حقوق دختران و زنان، 

خشونت را در سطح رسمی بازتولید و قانونی کرده است

.

 مردسالاری هم که در واقع شکل تحریف‌شده‌ای از مردانه‌گی است، 

زن را به ابزاری برای فرزندآوری، اطاعت، کار خانه‌گی و حفظ آبروی مرد تبدیل می‌کند.

 در این نگاه، زن اختیار و حق انتخاب ندارد 

و هر حرکت مستقل او تهدیدی برای قدرت مرد محسوب می‌شود


 با این حال باید دانست که هیچ مردی با پتانسیل مردسالاری به دنیا نمی‌آید؛ 

این پتانسیل در روند تربیت، 

از طریق نقش‌های اجتماعی، معناهای تحمیل‌شده بر مردانه‌گی

 و پیوند آن با قدرت ساخته می‌شود.


رفتارهایی که از این نقش‌ها ناشی می‌شوند، 

آن‌چنان در فرهنگ، زبان، تربیت، روابط قدرت و قوانین ریشه دوانده‌اند 

که کاملاً عادی جلوه داده می‌شوند.

 بسیاری از مصادیق خشونت حتی خشونت محسوب نمی‌شوند، 

زیرا بخشی از زندگی روزمره شده‌اند.

 از این‌رو خشونت علیه زنان تنها خطای فردی یا اخلاقی نیست، 

بل‌که بخشی از ساختاری است که سال‌ها در بافت اجتماعی رسوب کرده

 و عادی‌سازی شده است.

 درچنین شرایطی، سکوت کسانی که خود را مخالف خشونت می‌دانند، 

ناخواسته به ابزاری برای تداوم آن تبدیل می‌شود.

 بسیاری از مردانی که ادعای مخالفت با خشونت دارند،

 با بی‌عملی، تعارف، توجیه و سکوت، ساختار تبعیض را تقویت می‌کنند.


 تصور این‌که خشونت جنسیتی یک موضوع «خصوصی»، «خانوادگی» یا «زنانه» است

 نیز بخشی از همین ساختار پنهان‌کننده خشونت است. 

خشونت مسئله زنان نیست؛ مسئله انسان است.

نقطه آغاز تغییر، پذیرش همین مسئولیت مشترک است.

برابری، یک اصل انسانی است 

و هیچ دلیل اخلاقی یا منطقی نمی‌تواند میان زن و مرد

 تفاوتی در کرامت و اختیار ایجاد کند.

 اما برابری تنها یک شعار سیاسی نیست؛ 

باید به یک شیوه زندگی تبدیل شود: 

در رفتارهای روزمره، در گفتار، در تقسیم مسئولیت‌ها، در شنیدن صدای زنان، 

در نقد الگوهای مردسالاری و در بازتعریف مردانه‌گی.


مردان می‌توانند این مسیر را با دیدن و شنیدن تجربه واقعی زنان آغاز کنند؛

 با پرسش از خود که کجا سکوت کرده‌اند

 و چگونه می‌توانند آگاهانه مسیر دیگری را برگزینند.

 برای زنان نیز حفظ و تقویت هویت مستقل

 و نپذیرفتن نقش‌هایی که به‌ظاهرحمایتی‌اند 

اما در عمل ابزار کنترل هستند، بخش مهمی از مسیر رهایی است.

نباید نادیده گرفت که گاهی خود زنان نیز به دلیل تربیت یا فشار اجتماعی،

 مردسالاری را بازتولید می‌کنند.


مادری که دختر را به سکوت و تمکین عادت می‌دهد،

 یا پسر را از مسئولیت عاطفی معاف می‌سازد، 

ناخواسته نسخه‌ای تازه از چرخه نابرابری را خلق می‌کند.


 تربیت نخستین میدان شکل‌گیری عدالت یا بی‌عدالتی است.

همچنین باید به تجربه افراد کوئیر توجه کرد؛ 

کسانی که با بدن یا ظاهر زنانه زندگی می‌کنند اما هویت یا تمایل جنسی متفاوت دارند

 و تنها به‌دلیل «زنانه‌پنداری»، همان خشونت و تبعیضی را متحمل می‌شوند

 که ریشه در مردسالاری دارد.

 زن، مرد و کوئیر، همه اشکالی از حقیقت انسانی‌اند

 و هیچ منطقی نمی‌تواند میان آنان تفاوتی در کرامت و اختیار قائل شود.

مسیر مبارزه با خشونت از اصلاح رفتارهای کوچک آغاز می‌شود: 

شنیدن صدای زنان، نقد الگوهای مردسالاری، بازتعریف مردانه‌گی

 و به رسمیت شناختن هویت مستقل زنان و دیگر جنسیت‌ها.


 مبارزه با خشونت، مبارزه برای امنیت و کرامت همه‌ی انسان‌هاست.

 مهم‌تر از همه، باید باور داشت که جامعه می‌تواند شکل دیگری داشته باشد.

 هیچ سنت، عرف یا قانونی تغییرناپذیر نیست.

همان‌گونه که تبعیض ساخته شده، می‌توان آن را از نو ساخت؛ 

همان‌طور که خشونت آموخته شده، می‌توان آن را از میان برداشت


آن‌چه از ما خواسته می‌شود نه قهرمانی بزرگ است

 و نه تحلیل پیچیده،

 بل‌که تنها یک چیز: انسان‌بودنِ مسئول.

این‌که هر کدام از ما در دایره کوچک زندگی خود تغییری ایجاد کنیم

 در رفتار، در زبان، در تربیت فرزندان، در روابط، در واکنش به بی‌عدالتی 

و در امتناع از سکوت. 

همین گام‌های کوچک، آغاز شکل‌گیری جهانی عاری از خشونت خواهد بود.


منبع

https://www.radiozamaneh.com/870338/

دو جمله‌ی اول که بین() نوشته‌شده‌است و انتخاب تصویر از 

«رهگذر»


۱۴۰۴ آبان ۲۹, پنجشنبه

گُلبرگ خیس

 

گل‌برگ خیس

نفس‌هایت
در نرم‌نوازیِ عاشقانه،
 نام عشق، لای پستان‌هایم می‌نگارند

گرمای زنانه‌گون غریزه،
 با حرکت نسیمانه‌ی آرام دستان‌ات 
زیر حریر پوستم
بی‌شتاب شعله‌وار می‌شود،

لبانت بوسه
 بر چینِ لبه‌هایم
بر حریر گلبرگ‌هایم می‌گذارند،

نسیمِ بهار
از غنچه‌، می‌گذرد
ساقه را
با شادمانیِ بی‌واژه
به خیزش می‌کشاند،

قلم، آرزوی بیرون‌اش را
به‌گرمای درون من
نوشتن می‌خواهد، 

 ناخن‌هایت،
بر پشتِ تنم،
خطی از اشتیاق می‌کشند،
زیر هر واژه،

دل می‌سپارند، 
ریتم کمرت را
با شنیدنِ «آخ سوختم» از من

من،
موجِ دانه‌های باران را
در آغوشِ قطره‌های ریز خود
بر شکافِ گلبرگم
تا می‌کنم

بی‌صدا،
مثل برگِ خیس در آغوشِ باران

رهگذر


https://www.facebook.com/didar.didareto



نگاهِ ترانه بزّاز
به
«گل‌برگ خیس»

((نفس‌هایت
در نرم‌نوازیِ عاشقانه،
 نام عشق لای پستان‌هایم می‌نگارد))

قطعه، با جسارتی لطیف آغاز می‌شود؛
 «نفس‌ها» 
به‌سان قلمی عاشقانه، لای پستان‌ها را 
دفتر خاطرات مانند، می‌نویسند. 
استعاره‌ی «نوشتن عشق» میان پستان‌ها، 
هم دل‌درآمیزی‌ست
 و هم شاعرانه، 
گویی نفس‌ها نه‌تنها لمس می‌کنند، 
بل‌که با هوس‌های آمیخته با هنر، 
رویای بازی عشق را به‌نغمه‌ی نور می‌چینند. 
 شاید استفاده از «میان پستان‌هایم» کمی مستقیم باشد 
و از رازآلودگی تصویر بکاهد. 
شاعر می‌توانست با اشاره‌ای غیرمستقیم‌تر، 
حس را عمیق‌تر و خیال‌انگیزتر کند،
اما تصویر «نام عشق» که بر پهن سینه نوشته می‌شود، 
تنانه‌گی و عاطفه‌ی زنانه را به‌زیبایی درهم می‌آمیزد.

 موسیقی واژه‌گان، نرم و نوازش‌گر-اند
 و فعل «نگارش» در پایان، ضرب‌آهنگ جمله را به‌خوبی می‌بندد.

((گرمای زنانه‌گون غریزه،
 با حرکت نسیمانه‌ی آرام دستان‌ات 
زیر حریر پوست‌م
بی‌شتاب شعله‌وار می‌شود))

در این بند، «غریزه» با صفتی زنانه‌گون، 
به‌جای آن‌که صرفاً تنانه باشد، 
رنگی از مهرآغوشی و نرم‌نوازی می‌گیرد. 
«حرکت نسیمانه»
 ترکیبی‌ست شاعرانه و مدرن که دستان را از ابزار لمس 
به جریان مایه‌ی زندگی بدل می‌کند. 
«حریر پوست»
 استعاره‌ای‌ست موفق که هم لطافت را نشان می‌دهد
 و هم حسی از فاصله‌ی ظریف، میان لمس و خواهش را،
تصویر، نرم و شکننده است
 که پوست را در آینه، یک قماش ظریف و ارزشمند می‌بیند
 گویی نسیمی در لمس دستان، 
این پارچه را به رقص آرامی، همراه است.
 «گرمای زنانه‌گون»
 و 
«نسیمانه‌ی آرام»
 تضادی دل‌انگیز بین شعله و نسیم می‌سازد 
که حس لطیف و درعین‌حال پرشور یک لحظه‌ی عاشقانه 
را می‌نشاند. 
 «شعله‌وار، بی‌شتاب»
 پارادوکسیکال است؛ شعله معمولاً سریع و سوزان است،
 اما این‌جا با آرامش پیش می‌رود،
 که این تضاد،
 حس انتظار و لذت تدریجی را به‌خوبی می‌لغزاند. 
شاید شاعر می‌توانست با افزودن تصویری بصری‌تر، 
مانند بازی نور یا سایه،
 عمق بیش‌تری به این حس ببخشد، 
اما در مجموع، 
با ریتمی آرام و تصاویر حسی، 
ذهن را به‌دریافت و لمس لحظه تشویق می‌کند.

((لبانت بوسه
 بر چینِ لبه‌هایم
بر حریر گلبرگ‌هایم می‌گذارند
نسیمِ بهار
از غنچه‌، می‌گذرد
ساقه را
با شادمانیِ بی‌واژه
به خیزش می‌کشاند))

این‌جا زبان به‌طرز زیبایی از بدن فاصله می‌گیرد
 و به گل، نسیم و ساقه بدل می‌شود
«چینِ لبه‌ها»
 و
 «گلبرگ‌ها»
 استعاره‌هایی‌ هستند که با لطافت و ایهام، 
زنانه‌گیِ بدن را به طبیعت پیوند می‌زنند. 
 بدن، به گل بدل می‌شود 
و لمس، به سَیَلان نسیم.
 
«به خیزش می‌کشاند» 
واژه‌ای‌ست نادر اما خوش‌نشین 
که حرکت را با شادی می‌آمیزد. 
   
  «لبانت بوسه» 
با ساده‌گی و صراحت، لحظه‌ای عاشقانه را ثبت می‌کند، 
اما با آمدن
 «حریر گلبرگ‌هایم»
شعر به فضایی شاعرانه‌تر و استعاری‌تر قدم می‌گذارد.
 تشبیه یکی از زیباترین نقطه‌‌های بدن به گلبرگ
 و بوسه به‌نسیم بهار،
 ظرافتی طبیعی و اغواگرانه، به شعر می‌بخشد.
 «شادمانیِ بی‌واژه» 
لبه‌ها، گل‌برگ‌‌ها و خیزش را 
در پوششی از زیبایی پنهان می‌سازد.
به‌نگاه من، این ترکیب، نقطه‌ی اوج این بند است؛ 
حسی که فراتر از زبان می‌رود و در سکوت، 
خود را بیان می‌کند.
 با رقص طبیعت و عشق،
 خواننده را به جهانی لطیف 
و پر از زیبائی‌های پنهان تن می‌برد.

((قلم، آرزوی بیرون‌اش را
به‌گرمای درون من
نوشتن می‌خواهد 
ناخن‌هایت،
بر پشتِ تنم،
خطی از اشتیاق می‌کشند
زیر هر واژه
دل می‌سپارند، 
ریتم کمرت را
با شنیدنِ «آخ سوختم» از من))

در این بخش، «قلم» به نماد 
کام‌جوئی‌وتن‌کامی بدل می‌شود،
 و 
«نوشتن» 
به کنشی عشق‌بازیِ عاشقانه.
«ناخن‌ها»
 که معمولاً خراشنده‌اند، 
این‌جا نقش خط‌کش را بازی می‌کنند، 
نه برای آسیب، 
بل‌که برای تایید‌وتأکید بر نوشته‌های تنانه‌ی قلم.
 «آخ سوختم» 
جمله‌ای‌ست که با جسارت و صداقت،
 اوج لذت را بی‌پرده اما شاعرانه بیان می‌کند.
 ریتم این بند، تندتر و پرشورتر است،
 و به‌درستی با واژه‌ی «ریتم» هم‌خوانی دارد.
 که با تصاویر ملموس و پویا، حس را به اوج می‌رساند. 
«قلم»
 به‌عنوان نمادی از خلاقیت و بیان،
 با 
«گرمای درون» 
پیوند می‌خورد و عشق‌بازی را به پدیده‌ی خلاقانه می‌کشاند. 
«ناخن‌هایت» 
و
 «خطی از اشتیاق» 
تصویری‌ست بسیار قوی 
از حسی که لمس را به نوشتن و نقاشیِ اثر می‌سپارند.
 «آخ سوختم» 
لحظه‌ای‌ست از سوز لمس لذت، 
که حس را از استعاره به واقعیتی ملموس می‌کشاند.
 این صراحت، اگرچه جسورانه است، 
ممکن است برای برخی خواننده‌گان کمی از فضای شاعرانه فاصله بگیرد.
 با این‌حال، ریتم این بند، 
با حرکت از آرزو به عمل و از سکوت به صدا،
ضربان تندِ هیجان‌ِ تن‌سپاری را به شعر می‌دهد
 که خواننده در اشتیاق دل‌تنگی غرق می‌شود.

((من،
موجِ دانه‌های باران را
در آغوشِ قطره‌های ریز خود
بر شکافِ گلبرگم
تا می‌کنم
بی‌صدا،
مثل برگِ خیس در آغوشِ باران))

پایان‌بندی قطعه
 با تصویر دانه‌های باران و قطره‌های ریزآب
حالتی از پذیرش و تسلیم دل‌خواسته دارد.  
  نقطه‌ی تلاقیِ دو جریان است: 
فَوَران و پذیرش،
 حرکت و آرامش. 
«موج دانه‌های باران»
و
«آغوشِ قطره‌های ریزآب» 
 استعاره‌ای‌ست از لحظه‌ی اوج و رهاشده‌گی مردانه،
 که با واژه‌ی «موج»، شدت و لطافت را در خود دارد.
 در برابر آن، «قطره‌های ریزآب» با ظرافت اوج زنانه،
 به استقبال این موج می‌آیند؛
 با آغوش‌گشائی و هم‌ساز،
که تصویری نرم و سیال خلق می‌کنند
 ترجمان پذیرشِ تمنامندانه و یکی‌شدن است 
«تا می‌کنم بی‌صدا»
شعر، فضایی خیس، لطیف و آرام را ترسیم می‌کند 
که در آن
«موجِ دانه‌های باران»
 و 
«قطره‌های ریزآب»
 با 
«شکافِ گلبرگ»
 پیوند می‌خورند، با صمیمیت،
 «بی‌صدا»
 پدیده‌ای‌ست شاعرانه،
 که به دربرگرفتن، یکی شدن و شکل دادنِ آغوش، 
به هم‌عطری اشاره دارد
  و نرم‌راه اوج، 
قطره‌های باران را نه‌تنها می‌پذیرد،
 بل‌که با آن‌ها به وحدتی آرام و بی‌صدا می‌رسد،
 مانند برگی خیس که در آغوش باران آرام می‌گیرد. 
 «تا می‌کنم»
  ریتمی نرم و آهنگین به بند می‌دهد
 که با فضای بارانی و لطیف شعر هم‌خوانی دارد
 به معنای
 «در خود جمع کردن»
«برگِ خیس در آغوشِ باران»
 حس آرامش پس از اوج را تقویت می‌کنند، 
گویی شعر در لحظه‌ای از سکون و رضایت به فرود می‌رسد. 
این بند پایانی، شعر را به سکوتی نرم و آرام می‌رساند،
 گویی پس از طوفان احساسات، 
آرامشی خیس و لطیف فرا می‌رسد. 
لحظه‌ی اوج را نه با فریاد،
 بل‌که با زمزمه‌ای شاعرانه، به‌واژه می‌ریزد.

جمع‌بندی نقد قطعه، به‌خوانش من
شعر با زبانی گرم و نقاشیِ هنرمندانه از تصاویر طبیعی، 
سفری عاشقانه را ترسیم می‌کند
شاعر توانسته با ظرافتی امروزی 
و حفظ سازواره‌های زیبایی،
حس‌های عمیق تنانه را به زبانی نرم و هنرمندانه ترجمه کند.
 که از لمس و نَفَس آغاز می‌شود و به سکوت بارانی می‌رسد 
 که خواننده را به لمس لحظه‌ و خیس‌شدنِ در نسیم، می‌کشاند
خیس‌شدن به بارانی که با معشوق می‌بارد

با عشق
ترانه بزّاز

چشمه‌سار

چشمه‌سار خواهش در بستر بیدار-لحظه‌ی من سلام سپیده‌دمان است که پگاه نام دیگر دوست داشتن توست در میانه‌‌ی تنم  چمنی است سرسبز  در آغوش شبنم سح...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان در یک‌ماه گذشته