زبانِ غنچه
زیباییِ گرما
در رگکردهگیِ پستانهایم میجوشد،
چون حرارتی پنهان
در خورشید
که اناران را مینوازد
تشنگیِ تازهایست
در حریرِ نرمِ آغوشبههمِ تمنا
چشمانت،
با لذتِ همعطرِ عشق،
بهمن مینگرند
با نگاهِ معصومانهی خواهش
دستت
بر دایرهی نافم میساید؛
چون طعمِ شرابی در پیاله،
آنجا که، آغازگاهِ نامِ من و تو
در مستی میلغزند
فواره،
ترانه میخواند،
شبنم بر گلبرگ میرقصد،
لرزشِ غنچه،
بویِ چمن، در سحرگاهان را میتراود
آنگاه که زبانِ غنچه
آشکاره میشود.
رهگذر
https://www.facebook.com/didar.didareto
—-***—-
خوانش شعر
«زبانِ غنچه»
از ثریا دماوند
شعرِ
«زبانِ غنچه»
تجربهایست از پیوندِ تن، طبیعت و زبان؛
شعری که مرز، میان تن و کلام را از میان برمیدارد
و واژه را به اندامی زنده بدل میکند.
در این شعر، گرما و لمس نه استعارههایی دور،
بلکه جوهرِ خودِ بیاناند.
هر واژه نفس میکشد،
هر تصویر از درونِ بدن برمیخیزد،
و هر سطر، امتدادیست در تپش و انگیزش .
از آغاز، شاعر گرما را درونِ خود میرویاند:
«زیباییِ گرما
در رگکردهگیِ پستانهایم میجوشد،
چون حرارتی پنهان در خورشید
که اناران را مینوازد.»
اینجا، تصویرهای خورشید و انار
در کنار واژههایی چون
«رگکردهگی» و «میجوشد»
شعری از عشوهگری و تجربهی تنانه میسازند.
حرارتِ درونی، با خورشیدِ بیرونی همنفس میشود؛
و زبان، ابزارِ بیانِ میل نیست،
بلکه خودِ میل، هیجانات زنانه و خواهش عاشقانه است.
در میانهٔ شعر،
نگاهِ معشوق و تماسِ دست او
در محور قرار میگیرند.
شاعر، خواهش را بیپرده
و درعینحال بیتکلف تصویر میکند:
«چشمانت، با لذتِ
همعطرِ عشق، به من مینگرند
با نگاهِ معصومانهی خواهش.»
در این بخش، شعر به تعادلی نادر
میان تمنا و معصومیت میرسد؛
عشقی که عین صراحت انسانی است.
نگاه، نه سلطه دارد و نه شرم؛
میل، نه خشونت است و نه گناه
بلکه گونهای درکِ طبیعی
از حضور دیگریِ همسو است.
در بخش مرکزی، ناف به نماد، بدل میشود:
«دستت
بر دایرهی نافم میساید؛
چون طعمِ شرابی در پیاله،
آنجا که آغازگاهِ نامِ من و تو
در مستی میلغزند.»
اینجا، شعر به سطحی استعاریتر میرسد.
ناف، مرکزِ حیات است؛
جایی که پیوند و وارستهگی همزمان رخ میدهند.
تماسِ دست،
بازگشت به مبدأ هستی است؛
به نقطهای که
«من»
و
«تو»
در مستیِ عشق، از نامها و مرزها رها میشوند.
در این لحظه،
عشق به تجربهای هستیشناسانه بدل میشود
آفرینشی از طریق لمس،
عاشق ضربانی را در قلبش احساس میکند
که در واژه نمیگُنجد
در پایان، شعر از بدن به طبیعت بازمیگردد،
اما این بازگشت نوعی گسترش است،
نه گسست:
«فواره، ترانه میخواند،
شبنم بر گلبرگ میرقصد،
لرزشِ غنچه
بویِ چمن، در سحرگاهان را میتراود،
آنگاه که زبانِ غنچه آشکاره میشود.»
حرکتِ فواره و رقصِ شبنم و لرزشِ غنچه،
همه تصویرهاییاند از رهایی.
زبان، که در آغاز درونِ گلبرگها بود،
اکنون به بیرون میتراود
همچون عطر گُل، در مژدهی سحرگاهان.
شعر با این گشودهگی پایان میگیرد:
با لحظهای که غنچه زبان میگشاید،
و تمنّا به عشقبازی بدل میشود.
«زبانِ غنچه»
شعری است که در آن صراحت، از صداقت میآید.
شعر، تن را نمینمایاند،
بلکه از درونیترین نقطهی قلب سخن میگوید؛
در نظرگاه شاعر، این همان تفاوتِ بنیادین
میان «عریانگویی» و «بیپردهبودن» است
.در زبانِ شاعر، گرما سوزان نیست، نوازشگر است؛
میل، درشت نیست، نرمِ عاشقانه است.
به همین سبب،
اثر از سطحِ ظاهری همآغوشی فراتر میرود
و به شعری از پیوند و بیداریِ لذت
در عشقورزی تبدیل میشود.
✨ نتیجه:
«زبانِ غنچه»
شعریست از گرمای درونیِ هستی؛
شعری که عشق را از اندام آغاز میکند،
و با برانگیختهگیِ معشوق،
به عشقبازیِ تمنامندانه میرساند.
