ای سادهگیِ مقدس
از سادهگیِ مقدس نیز بپرهیز
که هر چیز ناساده نزد او نامقدس است
بیگمان، اهل آتش بازی نیز هست،
اهل بازی با خرمن آتش آدمسوزی
آنگاه که یان هوس
(1369-1415م)
(۱)مصلح و مبارز بزرگِ چکسلواکی را با حکم کلیسا،
به چوبهی آدمسوزی بسته بودند که به جرم ارتداد بسوزانندش،
به چوبهی آدمسوزی بسته بودند که به جرم ارتداد بسوزانندش،
روستاییِ ساده لوحی، کولهباری از هیزم را که تا میدان اعدام با خود کشانده بود،
بر خرمن آتش پیرامون او میاندازد تا سهمی در این کار خیر داشته باشد
یان هوس با دیدن این صحنه، شگفت زده از ژرفای جان فریاد میزند
"ای سادهگی مقدس!"
یان هوس با دیدن این صحنه، شگفت زده از ژرفای جان فریاد میزند
"ای سادهگی مقدس!"
و این واپسین سخن او در زندهگی بود. سپس زنده در آتش سوخت
فریاد سوزناکِ یان هوس از پس صدها سال هنوز هم طنینی تازه دارد
و هر انسانِ والایی را بر میانگیزاند.
این شگفتی را پایان نیست.
چرا که سادهگی مقدس، هرگز به پایان نمیرسد.
همیشه بسیارند فرومایهگانی که از سر سادهگی، خود را
چشم و گوش بسته
به دین و آیین و سنتی میسپارند
و هر چیز ساده و سطحی و سست که ذهنشان را به اسارت گرفته است،
چنان مقدس و مطلق میانگارند
که حاضرند بخاطرش بگیرند و ببندند و بکوبند
و بزنند و بسوزانند!
سادهگی مقدس را پایان نیست!
این سادهگیِ مقدس، چندان شگفتآور و زندهگی سوز است
که نیچه بارها با یان هوس، همصدایی میکند،
همچون گزین گویهای که بر فراز این نوشتار میدرخشد و همچنین
"ای سادهگی مقدس!
"ای سادهگی مقدس!
آدمی در چه سادهسازی و دروغ پردازی حیرت انگیزی میزیَد!
شگفتی کسی را که برای دیدار این شگفت، چشمی فراهم آورده باشد،
نهایت نیست!
ما همه چیز را گرداگرد خویش چه روشن، رها، ساده و آسان کردهایم!
ما چه خوب میدانیم که چگونه به حواس خویش گذرنامهای
برای ورود به هر چیز سطحی
و به اندیشهی خویش شوقی خدایی برای جست و خیزهای بازیگوشانه
و نتیجه گیریهای نادرست بدهیم
انسان، تنبل است
و هر چیزی را چندان کوچک میکند که در کوچکیِ ذهنش بگنجد.
انسان، همواره به پیشواز سادهترینها میرود
و از پیچیدهگیها میگریزد.
انسان، هر چیز تازهای را بیگانه میشمارد و پس میزند.
انسان، همه چیز را برای خود ساده کرده است
و فقط چیزهای ساده و کوچک و آشنا،
به او آرامش و اطمینان میبخشند.
انسان، احساس امنیت نمیکند
در برابر چیزهای بزرگی که نمیفهمد و در نمییابد.
پس چارهای ندارد جز اینکه همه چیز را ساده و سطحی ببیند
و در برابر هر چه که ساده و سطحی نیست،
بر طبل جنگ بکوبد و عربده بکشد و دست به شمشیر و چماق ببرد
نیچه، والایان را هشدار میدهد
از خطر ساده لوحان و ساده پسندانی
که با سادهگی تمام
و با خلوص نیت _همچون مگسِ زهرآگین _ نیش میزنند
و زهر میپراکنند.
یا کسانی که به قصد ثواب و اجر اخروی، خون میریزند
و آدم میفروشند و نانبُری میکنند و به آتش میکشند.
خُردانی که از سر خیرخواهی، هر انسانِ بزرگ را سر به نیست میخواهند
نیچه این را نمیپسندد که انسان والا، همه جا دست به روشنگری بزند
و خود را به مرتبهی یک قهرمان یا شهید، فرو بکاهد.
زرتشت
(شخصیت نمادین فلسفهی نیچه)
در پیشگفتار کتاب به بازار میرود و در پیشگاه همهگان، سخن از ابرانسان
و مرگ خدا میگوید و خود را به خطر میافکند.
سپس مردی دزدانه در پناه سیاهی شب به سویاش میآید
و او را هشدار میدهد که
زرتشت،
از این شهر دور شو. اینجا بسیاری از تو بیزارند.
نیکان و عادلان از تو بیزارند
و تو را دشمن و خوارشمارندهی خویش مینامند.
مؤمنانِ دین راستین از تو بیزارند
و تو را برای جماعت، خطرناک میشمارند.
و در ادامهی این هشدارها،
او را از مرگی که در انتظارش هست، آگاه میسازد
زرتشت، خود این را در مییابد که دیگر نباید
زرتشت، خود این را در مییابد که دیگر نباید
در بازار و برای تودهی مردم، روشنگری کند.
او این حلقه را تنگتر میکند
و از این پس تنها به شاگردان و یاران و برگزیدگانی که خود پرورده است،
آموزش میدهد.
چنان که خطاب به انسانهای والاتر در واپسین بخش کتاب میگوید:
"نخستین بار که به آدمیان روی کردم، به حماقتِ خلوت نشینان دست زدم،
حماقتِ بزرگ:
خود را به بازار درآوردم. چون با همهگان سخن گفتم، با هیچکس سخن نگفتم."
آری، راستی که چنین است. اگر روی سخن ما با همهگان باشد،
انگار که با هیچکس سخن نمیگوییم.
اگر در روی هر کس لبخند بزنیم، گویی که به هیچکس لبخند نمیزنیم.
اگر همه را دوست بداریم، یعنی که هیچکس را دوست نمیداریم.
و زرتشت، اینگونه در مییابد که ارزشمندترین چیزها را
تنها باید به ارزشمندترین کسان بخشید.
و حقیقت، آنقدر بیدست و پا نیست که نیاز به پشتیبان داشته باشد.
،،درجستجوی نیچه شناس ،،
----‐--------------
،،درجستجوی نیچه شناس ،،
----‐--------------
(۱)
او بر ضد مالاندوزی کشیشان کاتولیک
و بخشش گناهان توسط آنان تبلیغ میکرد
و میگفت که زمینهای در دست کلیساییها باید مصادره شود.
او خود کتابهای مذهبی را که به زبان لاتین و برای مردم نامفهوم بود
به زبان چک ترجمه کرد
مرگ
مجمع روحانیون بلندپایه کلیسای کاتولیک، هوس را به محاکمه کشاندند
و در حالی که به او اجازه ندادند حتی یک کلمه سخن بگوید،
به مرگ در آتش محکومش کردند.
پیش از مرگ از هوس خواسته شد
تا توبه کند و حرفهای خود را پس بگیرد
اما او حاضر به این کار نشد و مرگ در آتش را ترجیح داد.
¤¤¤
داستانهکی از سادهگیِ مقدس در دیار خودمان
*مطربی هم شد کار؟*
زنده ياد استاد اسماعیل خان مهرتاش
(متولد ١٢٨٣ - متوفي ١٣٥٩)
در جوانی کلاس هايی در زمینه فن بیان و تئاتر و هنرپیشهگی تاسیس میکند
که بعدا به "جامعه باربُد" معروف شد.
نقل یک خاطرهی تلخ از ایشان
(متولد ١٢٨٣ - متوفي ١٣٥٩)
در جوانی کلاس هايی در زمینه فن بیان و تئاتر و هنرپیشهگی تاسیس میکند
که بعدا به "جامعه باربُد" معروف شد.
نقل یک خاطرهی تلخ از ایشان
سیگارفروشی در راهروی جامعهی باربُد بساط میکرد
و پاسبانها میآمدند و سیگارهایش را میبردند
که بدون اجازه در ملک دیگری نمیتوان بساط پهن کرد
یک روز مرد سیگارفروش پیش من آمد که: زن و بچه دار هستم و خواهش میكنم
به پاسبانها بگویید که شما اجازه داده اید من این جا بساط کنم
من هم قبول کردم و به پاسبان ها گفتم این آقا از ابواب جمعی ما است
که بدون اجازه در ملک دیگری نمیتوان بساط پهن کرد
یک روز مرد سیگارفروش پیش من آمد که: زن و بچه دار هستم و خواهش میكنم
به پاسبانها بگویید که شما اجازه داده اید من این جا بساط کنم
من هم قبول کردم و به پاسبان ها گفتم این آقا از ابواب جمعی ما است
و از من اجازه دارد
دیگر کسی مزاحم او نشد و بیست سال با همان سیگارفروشی
دیگر کسی مزاحم او نشد و بیست سال با همان سیگارفروشی
جلوی در تئاتر زندگیاش را اداره کرد
سال ها گذشت تا این که انقلاب شد
و روزی به من خبر دادند كه میخواهند تئاتر را آتش بزنند!
سریع خودم را رساندم. دیدم که اولین کوکتل مولوتوف را
سال ها گذشت تا این که انقلاب شد
و روزی به من خبر دادند كه میخواهند تئاتر را آتش بزنند!
سریع خودم را رساندم. دیدم که اولین کوکتل مولوتوف را
همین مرد سیگارفروش پرتاب کرد
خيره خيره نگاهش كردم !
رو بهمن كرد و گفت:
خيره خيره نگاهش كردم !
رو بهمن كرد و گفت:
آقا، مطربی هم شد کار؟؟؟
برو یک کار دیگر برای خودت پیدا کن
تمام زندگیام سوخت!
لباسها، دکورها، صفحهها و نوارهايی
که از موسیقی ملي يا موسيقي محلی شهرها و نواحی مختلف ایران
برو یک کار دیگر برای خودت پیدا کن
تمام زندگیام سوخت!
لباسها، دکورها، صفحهها و نوارهايی
که از موسیقی ملي يا موسيقي محلی شهرها و نواحی مختلف ایران
جمع کرده بودم!
همه چیز سوخت! همه چيز نابود شد!
اما همه آن سوختنها و نابود شدنها آن قدر روی من اثر نگذاشت
همه چیز سوخت! همه چيز نابود شد!
اما همه آن سوختنها و نابود شدنها آن قدر روی من اثر نگذاشت
که حرف آن آقا
مطربی هم شد کار؟؟؟
برو یک کار دیگر برای خودت پیدا کن
برو یک کار دیگر برای خودت پیدا کن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ