لحظهها همچون رنگینکمان
در اوج زنبق میدرخشند
تاب خوردنِ من،
تابدادنم ترا میان بازوانِ تمنّا
در آن زاویهی حادّه
بسوی لبخند غنچه
شمردن فاصلهها
به شادیِ معصومانهای میمانست
با همبازیِ کودکانهگیام
(۱)
کبوترانم
جَلْدِ لبان تو اند
هرگز دیر نمیشود رسیدنشان
به آشیانه
جَلْدِ لبان تو اند
هرگز دیر نمیشود رسیدنشان
به آشیانه
عریانیِ خیسم را تنت میکنم
تا بهبینی شتاب غنچه برای شکفتن
چه آرزو میکند
رهگذر
(۱)
کودکانهگی= صمیمیت آمیخته با شادی