پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۰ آبان ۸, شنبه

علیه وضع موجود ( ۲ )


سئوال 

 شما از یک طرف تاکید می‌کنید که "مشروطه کردن دولت از مسیر اصلاح‌گری دین پیش رفت" و

 از سوی دیگر می گویید "همان گونه که سلاطین با کسب معرفت از تخت فرو نیامده‌اند، سلطان دینی هم از طریق تحولی به نام اصلاح دینی از ولایت و امارت کناره‌گیری نمی‌کند." 

من در اینجا متوجه ارتباط این دو سخن نیستم. 

اگر مشروطه کردن دولت از مسیر اصلاح‌گری دینی پیش رفته، معنی‌اش آن است که با پیش‌رفتن روند اصلاح‌گری دینی،

 امکان آنکه سلطان دینی از ولایت کنار رود، بدست خواهد آمد.

 در واقع معنی مشروطه‌کردن دولت همین است.


جواب 

به نکته مهمی اشاره می‌کنید.

 این جمله "مشروطه کردن دولت از مسیر اصلاح‌گری دین پیش رفت" نیاز به توضیح دارد.

 ابهامی که ممکن است بیافریند به خاطر ابهام در چند و چون اصلاح‌گری دینی است. 

این مفهوم را تحلیل کنیم:


 یک جا منظور از آن اصلاح آموزه‌ها و تشکیلات دینی به صورتی صریح و جنبشی و − در نمونه یکتای مسیحیت − مذهب‌ساز است، و این چیزی است که ما آن را با پروتستانتیسم می‌شناسیم.


 یک جا منظور از آن یک اصلاح‌گری نیمه‌‌صریح و به ویژه در ابتدا از سر ناچاری است.

 این را در کاتولیسیسم می‌بینیم. 

در یهودیت هم اصلاح‌گری صریح و مضمر داشته‌ایم:

 صریح در جریان روشنگری یهودی که در قرن هجدهم استوار می‌شود و به یهودیت سکولار قرن بیستم می‌رسد،

 نیمه‌صریح به ویژه در میان جریان‌ لیبرال.


 یک نوع اصلاح هم داریم که از طریق کوچک شدن دین، فراموش شدن آموزه‌هایی از آن، فردی شدن، و

 کلا محدود شدن به حوزه‌ها و مسائلی خاص صورت گرفته است. 

این جریان اصلی "اصلاح" در سطح جهانی است.

 افراد به مقدساتشان اعتقاد دارند، در تولد و تدفین و ازدواج به آنها نقشی می‌دهند، به آنها ارزش‌هایی را متکی می‌کنند اما در اکثر حوزه‌های زندگی و برای حل بسیاری از مسائل به سراغ دین نمی‌روند.

 این سکولار شدنِ عملی است که رهایی دولت را از دخالت دین کامل‌تر و کامل‌تر می‌کند.

 دولت‌های سکولار قرن ۱۷، ۱۸ و ۱۹ را که بررسی می‌کنیم، می‌بینیم هنوز از دست دین خلاص نشده‌اند.

 در همین اروپای امروزین هم دولت‌های سکولاری را می‌بینیم که از کلیسا حساب می‌برند.

 کلیسا البته همواره مظهر یک دین نیست، یا فقط دین را نمایندگی نمی‌کند؛ و

 خود دین هم همواره چیز دیگری هم هست علاوه بر معنای اخصی که دارد.

 به عنوان مثال کاتولیسیسم در نمونه‌های ایرلند و لهستان با ناسیونالیسم‌ درآمیخته است.


نکته مرکزی سخن این است:

 اصلاح‌گری "بهساز" در معقول و مهربان کردن مقدسان و زدن شاخ و برگ دین است، و این کار عمدتا از طریق بی‌اعتنایی محترمانه به اکثر احکام آن، گذاشتن کتاب اصول دخالتگر آن در صندوقچه‌، فراموش کردن بخش‌های مهمی از تاریخ آن، و تغییر کارکرد خدا به عنوان نیروی دخالت‌گر در هر چیز و تقلیل آن در حد عاملی امیدبخش و یاری‌دهنده در تنگناهاست. 

برای بخشی از مردم هم دین کدی است برای آنکه به یکدیگر نشان دهند به اصول اخلاقی مشترکی پایبندند،

 از جمله به هم خیانت نمی‌کنند و علیه هم به خشونت متوسل نمی‌شوند.


محمود صدری، جامعه‌شناس، در بحث اصلاح‌گری فرق می‌گذارد میان گفتمان بهسازی و گفتمان بازسازی.

 (نگاه کنید به این مقاله از او: گفتمان بازسازی و بهسازی دینی) به نظر من بهسازی همین بی‌اعتنایی و فراموشی و تغییر چهره مقدسان است، جریانی که دین را در عمل معرفت نمی‌داند، ادعاهای معرفتی یا به زبان معرفت ترجمه‌پذیر آن را جدی نمی‌گیرد و وجه نمایشی، قصه‌گو و تسکین‌دهنده دین و کارکرد آن به صورت نوعی قرارداد را برجسته می‌کند. 

گفتمان بازسازی اما طبعا باید خود را به عنوان یک منظومه معرفتی معرفی کند و با این اراده پا به پیش می‌گذارد 

که می‌خواهد یک منظومه را به جای منظومه‌ای دیگر بنشاند.

 در جمله "مشروطه کردن دولت از مسیر اصلاح‌گری دین پیش رفت" منظور من به هیچ وجه این نیست که مشروطه کردن دولت از مسیر چنین گفتمانی پیش رفته است.


اما در مورد دولت: این نهاد باید مشروط به جامعه باشد، نه مشروط به اراده سلطان و نه مشروط به اراده کاهنان. 

بدون این رهایی دو وجهی چیزی به اسم دموکراسی وجود نخواهد داشت.


در آمدن دولت از زیر نفوذ دستگاه دینی و به سخن دیگر جدایی دین و دولت را سکولاریزاسیون در معنای سیاسی آن می‌خوانیم. یک شرط دموکراتیک شدن سکولار شدن است، شرط دیگر پایان دادن به سلطنت مطلقه است، با ذکر اینکه سلطان ممکن است اسم‌های مختلفی داشته باشد. شاه در لباس‌ها مختلفی ظاهر می‌شود، از جمله پیشوا، از جمله رئیس جمهوری، از جمله رهبر حزب واحد، از جمله ژنرال، از جمله ولی فقیه شیعی یا امیرالمؤنین طالبانی یا داعشی.


دیده‌ای خواهم که باشد شه‌شناس – تا شناسد شاه را در هر لباس


دو روند خلاصی جامعه از دست شاه و از دست شیخ در طول تاریخ تحقق خودفرمانروایی جامعه،

 درهم‌آمیختگی‌های آشکاری داشته‌اند.

 اما این دو وجه رهایی یکی نبوده‌اند و به لحاظ تحلیلی و واقعه‌نگاری تاریخی تا حدی از هم قابل تفکیک هستند. 

این که در آسمان کشور ما قمر در عقرب افتاده و شاه و شیخ یکی شده‌اند،

 این گرایش را در ما تقویت می‌کند که دو روند را یکی ببینیم.

 تبیین درست مسئله این است: 

یک شرط قطعی دموکراتیک شدن دولت سکولار شدن آن است.

 اما فقط با سکولار شدن، دولت دموکراتیک نمی‌شود. 

ربط درونی ضرورت سکولار شدن برای دموکراتیک شدن دولت را می‌توانیم این گونه آشکار کنیم که 

بگوییم شاخص دولت دموکراتیک رفع تبعیض است و سکولار شدن خود گامی اساسی در این جهت است.

 کافی است در این رابطه در نظر گیریم که شاخص نظام دینی حاکم بر ما مجموعه‌ای از تبعیض‌هاست: 

تبعیض میان مسلمان و غیرمسلمان، مذهبی و غیرمذهبی، شیعه و سنتی، عمامه‌دار و بی‌عمامه ، مرد و زن.


حال پرسش این است: 

آیا شرط سکولار شدن اصلاح‌ دستگاه دین است؟ 

از این حکم که دین باید از حیطه دولت رانده شود، ضرورتا به این حکم نمی‌رسیم که دستگاه دینی

 یعنی روحانیت رسمی متحول شود و معرفتی تازه یابد.

 البته خیلی جالب می‌شد اگر ارباب دین معرفتی متناسب با زمان می‌یافتند، به اخلاق می‌گرویدند و دست از خودخواهی و طمع‌ قدرت دولتی و مال دنیوی می‌کشیدند، و در یک یوم الله مبارک به حجره‌هایشان برمی‌گشتند. 

اما متأسفانه چنین حادثه میمونی رخ نخواهد داد.


نظام ولایت فقیه به مثابه یک نظام استبدادی باید پایان یابد و پایان خواهد یافت.

 پایان آن قاعدتاً از طریق اقدام سیاسی است که ابهام کنونی درباره چگونگی بروز آن، 

نفس ماهیت و ضرورت آن را در ابهام قرار نمی‌دهد.

 بر این قرار است که من تأکید کردم همان گونه که سلاطین با کسب معرفت از تخت فرو نیامده‌اند، 

سلطان دینی هم از طریق تحولی به نام اصلاح دینی از ولایت و امارت کناره‌گیری نمی‌کند.

 در اینجا منظورم از اصلاح دینی، اصلاح‌گری در معنای نخستین آن است،

 در معنایی است که به صورت گفتمان بازسازی معرفی شد.


کسانی که می‌گویند شرط گذار به دموکراسی اصلاح دینی در معنایی بازسازانه است،

 معمولا به سه خطای بزرگ معرفتی دچارند.


 خطای اول:

 برداشت غلطی از ماجرای اصلاح‌گری دینی در اروپای غربی دارند. 

اصلاح‌گری لوتری و کالونی یک جنبش بنیادگرا بود. 

جنگ قدرت در خطه رایش مقدس رمی−ژرمنی جلوه دینی هم یافت و سرانجام تعادلی برقرار شد

 که در غالب فرمول "نه ما، نه شما" از نفوذ مذهب کاست.

 همچنین از قدرت دستگاه کاتولیکی کاسته شد به سبب شورش‌های دهقانی از یک طرف و

 چشم طمع امیران محلی به اموال کلیسایی از طرف دیگر.

 آنچه ما به عنوان اصلاح‌گری دینی در وجه تر و تمیز کننده دین می‌شناسیم، مدیون فضای لیبرال هلند به عنوان کانون تولید و نشر دگراندیشی و در ادامه مدیون انقلاب کبیر فرانسه است. 

با انقلاب فرانسه گردن شاه زده شد. 

در همان فضای انقلابی اتفاق دیگری افتاد که هاینریش هاینه، شاعر نکته‌سنج آلمانی

 وقوع آن را به فرانسوی‌های متکبر گوشزد می‌کند.

 او به فرانسویان می‌گوید فخر نفروشید که انقلاب کرده‌اید و گردن شاه را زده‌اید، در آلمان انقلاب مهمتری رخ داده است؛

 در آنجا فیلسوفی داریم که گردن خدا را زده است.

 این فیلسوف ایمانوئل کانت است.


کانت چهره شاخص روشنگری است. 

یک محصول روشنگری که در آلمان پرورانده شد، پروتستانتیسم فرهنگی است. 

آنچه به عنوان دین در چارچوب عقل می‌شناسیم، محصول پروتستانتیسم فرهنگی است، نه پروتستانتیسم اصیل لوتری.

 و خود این پروتستانتیسم فرهنگی برآمده از یک جریان عمیق فرهنگی و اجتماعی ضد اتوریته است که قیام‌های پیاپی‌ای را در برمی‌‌گیرد هم علیه مراجع قدرت سنتی دینی و فکری و هم مراجع قدرت سیاسی. 

ایده‌آلیسم آلمانی فلسفه پروتستان‌هاست.

 اما این فلسفه و آنچه بر آن پروتستانتیسم فرهنگی نام نهادیم، در میان کاتولیک‌ها هم بازتاب می‌یابد.

 اصلاح‌گرایی آنها از موضع بغض و حسد متحقق می‌شود. 

خواستند از مسابقه عقب نمانند، آن هم در شرایطی که در سرزمین‌های کاتولیکی هم دست کلیسا از قدرت کوتاه می‌شد.

 بزرگترین ضربه را انقلاب کبیر فرانسه به کاتولیسیسم زد.

 کاتولیسیسم مجبور به اصلاح خود شد، هنوز هم البته به شکل قابل تحملی اصلاح نشده است.


براین قرار تقلیل اصلاح‌گری دینی به این باور که کسانی آمدند و انجیل را بازخوانی کردند و دین را پیراستند و

 پس از آن همه چیز به خوبی و خوشی گذاشت، ساده‌سازی قضیه است.

 درسی را که می‌توانیم از ماجرای اصلاح‌گری دینی در اروپا بگیریم باید درست بر خلاف ساده‌نگری رایج تقریر کنیم:

 می‌خواهید دینتان اصلاح شود یا چنان شود که این بحث موضوعیت‌اش را از دست بدهد، دستش را از قدرت کوتاه کنید!


 خطای دوم: 

تأکید غلوآمیز بر اهمیت اصلاح‌گری دینی در معنای ارائه یک تفسیر نظام‌یافته تازه از کلام قدسی از این تصور هم برمی‌خیزد که گویا دین یک منظومه معرفتی است و با تفسیر درست و استدلال درست و واقع‌گرایی می‌توان آن را اصلاح کرد.

 اما دین اگر معرفت بود، خیلی وقت پیش از این از میان رفته بود.


به این نکته هم باید توجه کرد که دین‌ها ظرفیت‌های مختلفی برای پذیرش نقد معرفتی دارند.

 برخی نحله‌های هندوئیسم ندارند، اسلام بیشتر از هندوئیسم ظرفیت دارد، اما ظرفیت آن کمتر از مسیحیت است. 

اصلاح‌پذیری بستگی به محیط فرهنگی و ترکیب اجتماعی و اوضاع و احوال زمانه هم دارد. 

اگر تنها از زاویه معرفتی به موضوع بنگریم می‌توانیم بگوییم همه چیز بستگی به کانسپت حقیقت در آن دین دارد:

 آیا اصولا چنین مفهوم و هنجاری دارد؟ 

تا چه حد آن مفهوم تابع قدرت است، قدرت خدا، قدرت مقدسان، قدرت کاهنان، قدرت سلطانی که متکی بر قدرت الاهی است؟

 به نظر من کانسپت مرکزی در اسلام قدرت است نه حقیقت،

 و فرهنگ هنوز نتوانسته است یک مفهوم مؤثر حقیقت را به آن تحمیل می‌کند. 

من بحث‌های میان روشنفکران دینی را هم که می‌خوانم، این حس را دارم که آنان در جایی که نگرشی دینی دارند،

 فاقد یک کانسپت حقیقت‌اند، و درست به همین دلیل است که از یکدیگر هم دور می‌شوند.


 خطای سوم: 

این خطا به تصور اشتباهی از اسلامیسم برمی‌گردد.

 گمان می‌کنند که اسلامیسم پدید آمد، چون اسلام دین معقولی نشده بود.

 ولی اسلام حوزوی و سخت‌کیش می‌توانست همانی باشد که بود، با وجود این اسلامیسم درنگیرد.

 در اسلام سنتی و حوزوی اراده به قدرت فروکش کرده بود، بی آنکه این کیش اصلاح شده باشد. 

در موقعیتی اسلام سیاسی دست بالا را گرفت و بر حوزه هم مسلط شد.

 (در مورد اسلامیسم و قدرت‌یابی آن نگاه کنید به مقاله «در ایران چه گذشته است».)

 فراموش نکنیم حمله‌های خمینی به اسلام قشری و حجتیه‌ای و درباری را، که واقعیت این است که

 در میان آخوندها جریان اصلی را تشکیل می‌داد، دست کم به شهادت عناوین کتاب‌ها و مقالاتشان در دهه‌های ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۰. 

همان اسلامی که اسمش را پیشتر شیعه پهلوی گذاشتیم، "اصلاح" شده بود، به این اعتبار

 که برخی اصول خود را فراموش کرده و از دستور کار خارج کرده بود.

 مثلا تحصیل را در نظر گیرید: اکثر آخوندها پیش از سلطه پهلوی در مورد تحصیل به ویژه تحصیل دختران ،

بوکوحرامی فکر می‌کردند.

 در آن فکر هیچ تجدد نظری انتقادی صورت نگرفته، اما آخوندها نهادهای جدید آموزشی را پذیرفته‌اند و

 خودشان هم حرص می‌زنند که یک تیتر آکادمیک جدید داشته باشند.

 بوکوحرامیسم آنها امروزه در بحث انقلاب فرهنگی و اسلامی کردن علوم انسانی خود را نشان می‌دهد. 

موضوعی دیگر از همین دست:

 یک انگیزه شورش ۱۵ خرداد مقابله با حق رأی زنان بود.

 خمینی پس از کسب قدرت با حق رأی زنان مخالفت نکرد، حتا در برابر برخی همقطاران حوزوی‌اش ایستاد، بی آنکه فکرش را اصلاح کرده باشد، به آنکه به بحث انتقادی نظری در این باب تن دهد یا چنین بحثی را تحمل کند.


در شریعت اسلامی نسخ فقط از خود خدا برمی‌آید.

 تا ابد هم منتظر بمانیم آیات عظام برده‌داری را منسوخ اعلام نخواهند کرد.

 فقط از سر مصلحت است که جواز برده‌داری را صادر نمی‌کنند.

 در بهترین حالت می‌گویند برده‌داری مجاز شرایطی دارد که اکنون نمی‌توان آن را برآورده کرد.

 اسلام تابع قدرت است و به اکل میته هم تن می‌دهد، اما اگر عرصه بر الاهیات سیاسی آن باز باشد

 از جامعه و فرهنگ ، محضر الموت می‌سازد.


خلاصه آنکه اسلامیسم به خاطر اشکالات معرفتی بروز نکرده، و با نقد معرفتی میدان را خالی نمی‌کند. 

این سخن البته به معنای بی‌توجهی به نقد خرافه و ضرورت روشنگری به ویژه در میان مؤمنان نیست.

 و همچنین به معنای بی‌ارج کردن تلاش‌های فکری نواندیشان دینی نیست. 

یک نفر هم به صورتی اندیشیده و اخلاقی به مخالفت با برده‌داری برسد، نیکوست.

 اما تحول اساسی با فزونی گرفتن کسانی صورت نخواهد گرفت که کتاب‌های روشنفکران دینی را می‌خوانند.


البته من تصور می‌کنم ممکن است در شرایطی یکباره فضا باز شود برای تبلیغ یک اسلام به اصطلاح رحمانی و عقلانی.

 آنگاه باید شک کرد که چه بازی‌ای در جریان است.

 واقعیت این است که ولایت فقیه به لحاظ فرهنگی و اخلاقی شکست خورده است، نظامش ترک برداشته و بی‌آینده جلوه می‌کند.

 اتکای کسانی که از این نظام بهره برده‌اند و می‌خواهند امتیازهای خود را حفظ کنند به محافظه‌کاری ایرانی است که محتوای کشکول فرهنگی‌اش ملغمه‌ای است از ناسیونالیسم و سنت‌گرایی اسلامی، با این آمادگی که اسلامی ادیبانه و عاقلانه را به عنوان اسلام اصیل معرفی کند و اسلامیسم ولایی را به عنوان واکنش، یا یک گرایش افراطی و یک سوءتفاهم گذرا جا بزند. 

اما این اسلام پساولایی، از شیعه پهلوی هم عقب‌تر است.

 شیعه پهلوی، محصول عادت آخوندها به دوری از قدرت و اکتفا به گرفتن "پاکت" پس از روضه‌خوانی بود. 

آخوند امروزی اما به مقاماتی دست یافته که شاه نعمت الله هم خوابش را نمی‌دید.


سئوال 

 از اولین فراز پاسخ‌تان شروع کنیم.

 شما تفاوت‌گذاری محمود صدری بین "بهسازی" و "بازسازی" دینی را مفید می‌دانید، و ظاهرا آنچه در ایران زیر عنوان روشنفکری دینی جریان دارد را نوعی از بازسازی دین می‌‌دانید که نمی‌تواند منجر به سکولاریسم شود. 

حال فرض کنید الگویی از "گفتمان بهسازی دینی"، آنچنان که شما می‌گویید در ایران طرح شود و به گفتمان غالب تبدیل گردد.

 چنانچه شاید رگه‌هایی از آن را بتوان در پروژه "عقلانیت و معنویت" مصطفی ملکیان دید که دین را

 به امری کاملا فردی تبدیل کرده و شریعت را مسکوت می‌گذارد.

 ظاهرا در چنین وضعی ما به سوی غلبه گفتمان سکولار خواهیم رفت.

 برای شرح بیشتر، از یک مقاله قدیمی شما کمک می‌گیرم.

 در نوشتار مهم "طرح یك نظریه بومی درباره سكولاریزاسیون"، می‌خواستید نشان دهید که امکان سکولاریسم

 در جوامع اسلامی هم وجود دارد و بنابراین در ایران نیز ممکن است. 

در همان‌جا تاکید کردید که خطاست اگر بگوییم "مسلمانان به رویكرد سكولار" نیاز ندارند و سپس با اشاره 

به شباهت‌های جهان اسلام و جهان مسیحیت اضافه کردید:

 "تفاوت‌گذاری‌های یكجانبه و گزاف در این زمینه چه بسا این هدف را دنبال می‌كنند كه سكولاریزاسیون را روندی خاص غرب مسیحی بدانند و از بسط معنایی آن به شرق اسلامی جلوگیری كنند." 

همچنین اضافه کردید:

 "در گفتارها و نوشتارهای مخالف سكولاریسم در ایران این تصور را می‌پراكنند كه

 گویا سكولاریزه‌شدن روندی به قصد دین‌زدایی بوده است.

 چنین چیزی واقعیت ندارد .

" از طرفی در همانجا و ذیل بحث از دولت مدرن، مروری کرده بودید بر "جنبش دین‌اصلاح گری" که

 در نهایت به اصلاح‌گری اجتماعی و سکولاریسم منجر می‌شود.

 از همین مسیر، پرسش‌ پایانی را به سمت وضعیت خودمان می‌برم.

 شما در ابتدای گفتگو "حق برانداختن استبداد" را به عنوان "ایده‌ای از حقوق بشر" که دارای "اولویت منطقی و نظری بر دموکراسی" است، توصیف کردید.

 از طرفی گفتید که در عصر جدید، "مشروطه کردن دولت" از مسیر "اصلاح‌گری دینی" پیش رفته است.

 در اینجا اصلاح‌گری را به همان معنای "بهسازی دین" می‌گیریم که امکان سکولاریسم را نیز فراهم می‌کند. 

حال اگر خواست نیروهای ترقی‌خواه را "مشروط کردن دولت" برای تحقق "دموکراسی" و "حقوق‌بشر" بدانیم،

 آیا می‌توان گفت مسیر اصلی برای خروج از بن‌بست، از درون "اصلاح‌گری دین" یا "بهسازی دین" خواهد گذشت؟

 و آیا در این صورت از میان این نوع از اصلاح‌دینی و بهسازی دینی، امکان آن هست 

که نوعی از اسلام سکولار ظهور کند که حقوق بشر را نیز ارجمند بداند؟ 

و بنابراین آیا اصلاح‌گری وبهسازی دینی هم تقدم منطقی بر حقوق بشر دارد؟


جواب 

همچنان که پیشتر گفتم بِهگشتِ نسبی‌ای که در عمل صورت گرفته، زیر اجبار واقعیت‌های دنیای جدید بوده است.

 دینی را که به اصطلاح اسلامی از طریق آیات و روایات می‌شناسیم، برآمده از یک زیستْ‌جهان دیگر است.

 در آن زیست‌جهان به مسائلی پاسخ می‌داده و − در برابر مشکلات مختلف زندگی − به مردم وعده‌هایی می‌داده است.


با ورود به عصر جدید شاهد این اتفاق هستیم:

 برخی مسائل دیگر برای اکثریت مردم مطرح نیستند، مثلا شیوه زندگی اجنه و بحث علما در این باب که 

آیا جن‌ها چند سال عمر می‌کنند، چگونه زاد و ولد می‌کنند و چه دینی دارند.

 دین قبلا به دسته‌ای از مسائل پاسخ می‌داده، اما امروزه اکثر مردم پاسخ به همان مسائل را از مراجع دیگری می‌گیرند. 

مسائل مربوط به پزشکی از این دسته‌اند.

 خود آیت الله‌ها هم دیگر طب الرضا را جدی نمی‌گیرند.

 و نیز از این دسته‌اند مسائلی که در حیطه علوم طبیعی هستند.

 گروهی از مسائل هم به انسان‌ها و زیست اجتماعی آنان مربوط می‌شود.

 پاسخ‌ها و توصیه‌های دینی در این زمینه نیز حتا برای اکثریت مؤمنان دیگر پذیرفتنی نیستند. 

وعده‌های دینی هم کمتر مورد توجه قرار می‌گیرند.

 مردم ترجیح می‌دهند با تحصیل و کار و تلاش و رجوع به متخصص مشکلاتشان را رفع کنند.

 آنجایی هم که به نذر و دعا متوسل می‌شوند، معمولا دارند بر تلاش معقولشان پیرایه‌ای دینی هم می‌بندند یا در نهایت بیچارگی هستند. تا زمانی که تنگنا و بیچارگی وجود دارد، دین تجارت خود را خواهد داشت.


دین از مرگ تغذیه می‌کند.

 با تغییر مفهوم مرگ در عصر جدید، دین بخشی از توان خود را از دست داده است. 

ضربه‌ای که دین از بهداشت و درمان مدرن خورده‌ است، از دیدگاه انتقادی نخورده است.

 یکی دیگر از رقیبان مؤسسه دین، مؤسسه بیمه است.


ما در فضایی سکولار زندگی می‌کنیم.

 چنین نبوده است که دین را رانده باشیم و فضای آن را غصب کرده باشیم.

 فضا نو شده است و در این فضای نو دین نمی‌تواند به شکل قبلی نفوذ و حضور داشته باشد.

 یک حزب اللهی باهوش در مقاله‌ای نوشته بود که آپارتمان‌نشینی و وجود پدیده‌هایی چون آشپزخانه "اُپن" آمریکایی

 مانع اجرای احکام اسلام در مورد جداسازی جنسیتی است.

 شهر پر از مظاهر کفر است.

 شهر مسجد را به چیزی در ردیف قصابی، تئاتر، آرایشگاه، و سوپرمارکت درمی‌آورد. 

هر چه حکومت دینی برای مسجد خرج کند، مسجد را از خصایل قبلی‌اش دورتر می‌سازد. 

مسجد تبدیل می‌شود به فضایی نمایشی که قلب آن را دستگاه‌‌های الکترونیک می‌سازند.

 مهندسی درونی مسجد تفاوتی با مهندسی دیسکو ندارد.


می‌توانیم نشریات جریان مشهور به اصول‌گرا در ایران را ورق زنیم و در آنها دست روی نکاتی بگذاریم که کفرگو هستند.

 من اخیرا در جایی دیدم که گفته‌اند: قدرت فساد می‌آورد.

 این کفرگویی است! این جمله را ببرید در دستگاه اندیشگی کهن دینی، می‌بینید که آن دستگاه به لرزه درمی‌آید. 

شما به رئیس‌تان انتقاد می‌کنید، با این رویکرد که او در مقام مسئول باید پاسخگو باشد. 

همین فکر کفرگویانه است.

 اگر به آن عمق دهید، اگر آن را بسط دهید، خواهید دید که خدای قهار فعال مایشا سرنگون می‌شود.


اصلا مفهوم "انقلاب" کفر آمیز است. 

قانون اساسی، تفکیک قوا، ریاست جمهوری، پارلمان، انتخابات، نهاد دادگستری، بانک، دانشگاه، تحصیل دختران، مالیات 

همه اینها غیردینی یا حتا ضد دینی هستند. 

حکومت ولایی در ایران از حکومت پهلوی بسیار بسیار بیشتر ارث برده است تا از حکومت محمد و علی.

 ولایت فقیه یک حکومت دینی است، اما به شکلی تحریف‌کننده و مختل‌کننده، همچون یک غده سرطانی

 که از تکثیر ناگهانی یک سلول بیگانه حاصل شده باشد.

 این غده از بدنی امروزی تغدیه می‌کند. 

همتافته‌ای که شاخص آن است در خطوط کلی‌اش شباهتی به آن صدر

 و اصل محبوب و آرمانی‌اش ندارد و نمی‌تواند داشته باشد.


این سخن به این معنا نیست که انتقادی متوجه آن اصل و صدر نیست و نقد دین یک چیز است

 و نقد حکومت دینی کنونی یک چیز دیگر.

 نه، این دو نقد با هم درآمیخته‌اند، همانگونه که نقد فاشیسم و ناسیونالیسم به هم درآمیخته‌اند، اما نقد فاشیسم نقد ویژه‌ای است

 و نقد ناسیونالیسم، هر چقدر هم که گسترده و عمیق باشد، ضرورت نقد مستقلانه فاشیسم را منتفی نمی‌کند.


دادن جایگاهی ویژه به حکومت اسلامی در بررسی و نقد، برآمده از این فکر است که 

آنچه در این حکومت متجلی شده، 

چیزی جدید است.

 اما منظور اصلی از این بحث این است که از وجود حکومت دینی در ایران نمی‌توان به دینداری ویژه مردم ایران رسید،

 دینداری‌ای که گویا آرمان خود را در حکومت فقها دیده است. 

قدرت‌گیری فقها یک اتفاق تاریخی است، اتفاقی بدبختی‌آور در آن دوره‌ای که فضای جامعه ایران سکولار شده است.

 از دوره شکست مشروعه‌خواهان در عصر مشروطه تا سال ۱۳۵۶ مجموعه رخدادهای سیاسی حاکی از آن نیستند 

که یک "انقلاب اسلامی" در پیش است.

 حتا رخدادهایی که تاریخ‌نویسی حکومت فقها در این سال‌ها برای تاریخ‌مند کردن "انقلاب اسلامی" برجسته کرده‌ است،

 انگشت‌شمار هستند.

 مهمترینشان ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ است، در مرتبه بعد تروریسم فدائیان اسلام را داریم، همچنین ماجرای کم‌دامنه مسجد گوهرشاد را. ماجراهای کاشانی را هم داریم که مشترک میان تاریخ ملی‌گرایی، آخوندی، و شاهنشاهی است و وقتی آن را سه‌پاره کنیم چیز آبرومندی به جا نمی‌ماند.


وقتی به دوره ۵۰ ساله حکومت پهلوی نگاه کنیم و سی−چهل سالی پیش‌تر از آن را هم در نظر گیریم، به دلایل کافی نمی‌رسیم

 برای اثبات این ادعا که مردم ایران یک حکومت اسلامی می‌خواسته‌اند و سرانجام به آن دست یافته‌اند.

 اسلامیت شیعی در این دوره آن چیزی است که به آن شیعه پهلوی نام نهادیم، 

شیعه‌ای با نمایندگانی چون آیات عظام بروجردی، شریعتمداری، مرعشی، خوئی. همان سنت را گویا آیت الله سیستانی ادامه می‌دهد. برخی آخوندشناسان آیت الله وحید را هم به جهت تفاوت دیدش با خمینی‌گرایان درباره ولایت فقیه در همین سنت می‌بینند.


پیشتر گفتم که بهسازی دینی آن چیزی است که عملا پیش رفته، آن هم به خاطر تغییر فضاها، مسائل، مراجع پاسخ به مسائل،

 آگاهی مدرن و روایج یک سلیقه و زیبایی‌شناسی دیگر.

 به قول بچه‌تهرونی‌ها مردم دیگر با دین آن جوری "حال" نمی‌کنند که قبلا می‌کردند.

 حالا با چیزهای دیگری "حال" می‌کنند.


این تغییر "حال" مهمتر از آن تغییر معرفتی‌ای است که گویا اصلاح‌گری دینی قرار است انجام دهد. 

"حال" از مقوله آن چیزی است که مارتین هایدگر به آن Stimmung / mood می‌گوید. 

در آستانه "انقلاب اسلامی" مردم به حالت خاصی دچار شدند، دین آنان را به حال خاصی برد، و 

آنان به صورتی دینی gestimmt شدند‌، یعنی ساز احوالشان به گونه‌ای خاص کوک شد. 

آن دوره به سر رسیده است.

 تمام دستگاه تبلیغاتی رژیم بر آن است که مردم دوباره "کوک" شوند. 

نهایت زورشان را مجسم می‌بینیم در پدیده "احمدی‌نژاد" که بعید است تکرارپذیر باشد.


کل تأثیر اصلاح‌گری معرفتی دینی به گرد تأثیر فیس‌بوک و تلگرام و اینستاگرام نمی‌رسد. 

مهمتر از محتوایی که از طریق این رسانه‌ها رد و بدل می‌شود، فضای آنهاست، (حال) Stimmung آنهاست.


اگر این نظر را بپذیریم که سطح توقع دینی اکثریت ایرانیان از مشروطیت تا ۱۳۵۷ اسلام پهلوی بود

 (تشیع پهلوی + اسلام سنی آن دوران در مناطق اهل تسنن)،

 آنگاه این پرسش مطرح می‌شود که:

 آیا با "انقلاب اسلامی" و برقراری "حکومت اسلامی" درجه دیانت در ایران چنان بالا رفته است که هر تحولی وابسته به "نرمال" شدن سطح و کیفیت دینداری مردم می‌شود؟ 

اگر چنین باشد طبعاً می‌توان به این نظر گروید که شرط بودِش‌یابی حقوق بشر در ایران آن است که دین بهسازی شود. 

اما اگر حتا چنین باشد، نمی‌بایست تصور کرد که بهسازی از طریق بهسازی معرفتی متحقق می‌شود. 

دلیل اصلی این ادعا این است که دین معرفت نیست و تحولات اسلام هیچگاه از طریق تحولات معرفتی صورت نگرفته است. 

آنچه را که به عنوان تحولات معرفتی می‌شناسیم، همه پدیده‌هایی پسین هستند، یعنی تحول صورت می‌گیرد، و در نگاه به پشت سر تأثیرهای معرفتی آن جمع‌بندی شده و به صورت یک تحول معرفتی تبیین می‌گردد.


واقعیت ایران در سطح فرهنگی با یک تناقض بیان‌شدنی است، یعنی با بیان دو نظر متناقض: 

برقراری و تداوم ولایت فقیه فضاحتی است که نشان دهنده ورشکستگی فرهنگ است.

 مردمی که بپذیرند صغیر هستند و به ملایی نیاز دارند که بر آنان اعمال ولایت کند، فرهنگ سست شکست‌خورده‌ای دارند. 

این نظر نخست است.

 نظر دیگر این است که لیاقت مردم ایران بیشتر از یک حکومت دینی بود، و هم اینک فرهنگ عمومی تا آن حد مدنی و نو گشته است که غلبه فقیهان و مداحان و رمالان بر آن نابهنجاری و گونه‌ای ناهمزمانی تاریخی باشد.


تقابل این دو نظر تناقضی در یک سطح ایستای منطقی نیست؛ به پویشی واقعی برمی‌گردد و شکافی که برای پر شدن آن تنها بهسازی دینی در بعدی معرفتی ضرورت نمی‌یابد.

 در سطح فرهنگی روشنگری وظیفه ثابت است، حتا در جامعه‌های به اصطلاح روشن‌گشته (aufgeklärt / enlightened). بهسازی دینی می‌تواند در مسیر روشنگری باشد، یا بخواهد خود را بدیل آن معرفی کند.

 به نظر من این گرایش در جریان روشنفکری و نواندیشی دینی ایران قوی است که خود را بدیل روشنگری بنماید.

 محتوای فکری این جریان هنوز در چارچوب تئودیسه (Theodicy) است، یعنی خدامبرا دانی و دین‌مبرا دانی، یعنی این جریان می‌کوشد خدای اسلام و دینش را مبرا از شری جلوه دهد که در تاریخ آیین مجسم است.

 (در این باره نگاه کنید به این گفتار: روشنفکری دینی و مسئله شرّ) چنین تلاشی با روشنگری نمی‌خواند.


برگردم به سؤالتان. پرسیده‌اید:

 «آیا می‌توان گفت مسیر اصلی برای خروج از بن‌بست، از درون "اصلاح‌گری دین" یا "بهسازی دین" خواهد گذشت؟»

 نه! خوب است اصلاح‌گری صورت گیرد، ولی ما نه می‌توانیم و نه باید بخواهیم که منتظر به ثمر رسیدن کار مصلحان باشیم.

 من از یک روند عمیق سکولار گشتن جامعه صحبت کردم که با تغییر فضاها، حالت‌ها، مسائل و مراجع پاسخ‌گویی به مسائل زمینه برای انحصارطلبی دینی را از بین می‌برد.

 این روند تعیین‌کننده است، پیش رفته و پیش می‌رود، اما نباید دچار یک تعین‌گرایی ابژکتیویستی بشویم که در این مورد یک تقدیرگرایی خوش‌بینانه از نوع دلبستگی افراطی به محتوم بودن پیشرفت است.


آن ذهنیت و فرهنگی که بخواهد زمینه‌ساز حقوق بشر باشد، در وضعیت کنونی با انگیزه‌ای مشخص می‌شود که بیان منفی آن مقابله با تبعیض است، بیان مثبت آن انتگراسیون، یعنی مجتمع کردن، مشارکت دادن، همبسته کردن برپایه عدالت و حق.

 روشنفکری و نواندیشی دینی انگیزه‌های اجتماعی ضعیفی دارد، 

از آزادی سیاسی صحبت می‌کند بدون اینکه ما مطمئن باشیم به روز واقعه آیا آن را شامل دگراندیشان هم خواهد دانست،

 از حقوق زنان سخن می‌گوید بدون اینکه باز مطمئن باشیم آیا دارد حرفی می‌زند ورای تعارف‌های اسلامی درباره "کرامت زن". روشنفکران دینی دیگر درباره عدالت اجتماعی به ندرت حرف می‌زنند.

 به نظر می‌رسد به لحاظ اجتماعی در جایی قرار دارند که یک سر آن به قشرهای امتیازور اما ناراضی و نگران از بی‌آیندگی رژیم فقها وصل می‌شود و سر دیگر آن به جامعه مدرن ایران که می‌خواهد دیانتی از نوع New Age داشته باشد که بتوان در آن مصالحی از عرفان و آیین و مراسم سنتی هم به کار برد.

 نواندیشی دینی در گذشته خود با گرایش لیبرال و گاهی چپ مشخص می‌شده است. 

نواندیشی کنونی گرایشی نئولیبرالی دارد، تولیداتش برای امتیازوران است، محرومان دیگر در افق فکرش ظاهر نمی‌شوند.


به نظر من این سمت‌گیری به محافظه‌کاری ایرانی برمی‌گردد که فکر می‌کند دارد از سردرد و درد سر "انقلاب اسلامی" راحت می‌شود، و حال باید کاری کند که نظام امتیازوری ضمن برخی اصلاحات حفظ شود، دین پرقدرت باقی بماند و فرهنگ راه بر ایده‌های بدیل و سبک‌های زندگی بدیل و جنبش‌های دگرگون‌ساز ببندد.

 ولایت فقیه ورشکسته است و اگر هم ادامه می‌یابد به این خاطر است که بر محافظه‌کاری تکیه دارد، 

نه صرفاً بر دسته‌های لومپنی و سرکوب‌گری خشن.


وقتی به نظام امتیازوری و محافظه‌کاری عمیق فرهنگی و اجتماعی توجه کنیم، آنگاه از تأکید یکجانبه بر روی دین دست برمی‌داریم. در این شکی نیست که با آیینی خرافی، تبعیض‌آور و حق‌کش مواجه هستیم، اما همه بدبختی‌ها به این آیین برنمی‌گردند و خود این آیین واقعیتش را بهتر برمی‌نماید اگر نه به عنوان علت‌، بلکه از بسیاری جهات به عنوان معلول در نظر گرفته شود:

 به عنوان آلت دست، به عنوان الاهیاتی در ردیف ابزار کنترل و شکنجه، به عنوان نگهبان دم در بانک و قاضی و محتسبی شریک دزدان و غارتگران، همچنین به عنوان افیون و گاهی در اینجا و آنجا به عنوان آه ستمدیدگان.


خلاصه کنم: مبنای بودش‌یابی حقوق بشر انتگراسیون است، یعنی عدالت است، یعنی رفع تبعیض است، یعنی ممانعت از خشونت و در اصل از بین بردن خشونت ساختاری است.

 اینکه بهسازی دین مثبت است، منفی است، خوب است، یا بد است، اینها همه تابع آن است که آیا علیه تبعیض عمل می‌کند یا نه.

 نسبت به محتوای معرفتی تلاش‌های اصلاح‌گرانه هم باید حساس بود، آن هم از این زاویه که تئودیسه‌ای که دارند عرضه می‌کنند

 تا چه حد توجیه وضع موجود است.


پرسش این است: در خدمت وضع موجود هستید، می‌خواهید نظام امتیازوَری و تبعیضی آن ادامه یابد از جمله به این صورت که اصلاح شود، یا علیه وضع موجود هستید؟


لینک مطلب در تریبون زمانه




.


شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ