و
حال می خواهند
«یکی بشوند»
لکان
به اهتمام
رویا دستغیب
چگونه می توان آفوریسمهای مختلف لکان در مورد عشق را که بویژه از زمان سمینار «انتقال قلبی» و نقد رساله «ضیافت» افلاطون شروع می شود، در اثار مختلفی و در مراحل مختلفی ادامه یافته و در سمینار «انکور» اوج خویش را می یابد، در پیوند شبکه وارشان فهمید؟
یا به راز عشق نزدیکتر شد؟
( برای درک بهتر مراحل تفکر لکان در مورد عشق به ترجمهی من به نام «لکان و عشق» مراجعه بکنید)
بگذارید این منظر جدید و اغواگر را با این سوال اغاز بکنیم؟
من و تو، ما انسانها در عشق چه می جوییم؟
اگر تاریخ بشریت و جوابهایش به پدیده ی عشق را بنگریم، انگاه می بینیم
که ما در عشق بدنبال
«چیزی می گردیم که کمبودش را حس می کنیم».
ما در عشق می خواهیم با نیمه گمشده ی خویش دوباره یکی بشویم و کامل بشویم و
یا با دیگری و معشوق چون عارف
به
«وحدت وجود و سیمبیوزه یا همزیایی»
دست بیابیم
بزبان دیگر در عشق عاشق و معشوق در ابتدا «دو نفر» هستند و حال می خواهند «یکی بشوند». دقیقا اینجاست که انتقاد مهم روانکاوی از فروید و یا بسیار قویتر نزد لکان به «عشق» شروع می شود
زیرا ما در عشق می توانیم «سه تا» بشویم، من/تو و بخش سوم عشقمان بشویم اما هیچگاه نمی توانیم با دیگری «یکی و یگانه» بشویم
چون عشقی که بدنبال یگانگی و وحدت وجود با معشوق و دیگری است، مجبور است تفاوتها را در خویش و دیگری بکشد و اخر یکی در دیگری حل و خورده بشود
ازینرو عشق وحدت وجودی و انجا که دو نفر می خواهند یکی بشوند، همیشه حالتی کانیبالیستی دارد و محکوم به شکست است
زیرا چنین عشقی که از اینجا برای ایجاد تفاوت میان مفهوم «عشق یا لاو» و«عاشقی یا پاسیون»، آن را عاشقی یا پاسیون می نامیم، یک حالت نارسیستی است و در چنین عشقی عاشق در معشوق چون نارسیست به تصویر خویش در آب می نگرد و عاشق تصویر و ایده ال خویش است و آخر برای یگانه شدن با تصویر خویش خود را به آب می اندازد و غرق می شود
یا چون کودکی که در مرحله ی 》
و مابین هیجده ماهگی تا سه سالگی به تصویر خویش در اینه می نگرد و هورا می کشد، و خیال می کند این تصویر «یکتا، واحد» و واقعی اوست و نمی بیند که این رونوشت ایده الی از طرف پدر و مادر است و انطور که او را می بینند و یا دوست دارد ببینند. یعنی در عاشقی و شیفتگی عاشقانه انسان در واقع عاشق خویش و تصویری از خویش است. او با بوسیدن معشوق خویش را می بوسد و ایده ال خویش را. بقول فروید در این حالت «ما چیزی را دوست می داریم که خودمان است، گذشته ما بوده است و یا اینده ما
می تواند باشد 》 د
چهارمین نمونه عشق انگاه به قول فروید مربوط به یک ابژه بیرونی است ولی با این حال عشقی خودشیفتگانه است
زیرا انگاه ما حال بدنبال جایگزینی برای پدر و مادرمان می گردیم که مواظبمان
باشد.« یعنی ما به آدمی عشق می ورزیم که بخشی از خود ما بوده است ما به زنی عشق می ورزیم که ما را تغذیه می کند و یا مردی را دوست داریم که از ما مواظبت می کند. این نمونه ی عشق تکیه گرانه است..». یعنی
در هر چهار حالت پارتنر یا معشوق بایستی عمدتا تصویر و کپی یا رونوشت از خویش یا از پدر و مادر خویش باشد و ازینرو چنین عشقی محکوم به مرگ است
زیرا عشق باید همیشه حالتی خودشیفتگانه داشته باشد و ما بخواهیم با دیگری دمی یکی و یگانه بشویم، یا با او به اوج کامجویی جنسی و عشقی دست بیابیم اما نباید به این بسنده بکند وحال باید رگه های دیگر و مهم عشق هر چه بیشتر وارد صحنه بشوند، از شوخ چشمی تا گفتگو و چالش و اغوای عاشقانه. اینکه عشق نباید اسیر یک «نگاه» بشود بلکه باید با
«چهره ی پارتنر»
، با «زن یا مرد واقعی با خوبیها وبدیهایش و تفاوتهایش» روبرو بشود و دقیقا این حالت چندنحوی و پارادوکس عشقش را پرشور بکند و نه انکه دیگری و پارتنر یا مریدش و یا مرادش در یک رابطه ی نارسیستی باشد
زیرا در چنین عاشقی انگاه انچه رخ می دهد یک مونولوگ است و نه یک دیالوگ. همه چیز در پی آن است که فقط تصویر و ایده الی را آب و زندگی بخشد و بخود بگویند که «حالشان خوب است»، اما به بهای آن عشق واقعی و جوانبش سرکوب می شوند و ازینرو عاشقی در پی وحدت وجود محکوم به شکست و خشکیدن است و اینکه به نفرت تبدیل بشود
زیرا ما عشق می جوییم، چون با مرگ و تنهایی و نیاز خویش به دیگری روبروییم اما اگر عشق پاسخی انسانی به فانی بودن و آرزومندی بشری است و برای لمس دمی از شیدایی و ابدیت یا یگانگی، نمی تواند انسانی و خلاق باقی بماند اگر حال بخواهد واقعا با یکی شدن با تصویر خویش، یا با جایگزین پدر یا مادر خویش دوباره جاودانه باشد
زیرا انگاه مثل تصویر دوریان گری محکوم است به شبحی هولناک در آینه تبدیل بشود
یا اگر فیلم بزرگ «ورتیگو»ی هیچکاک بزرگترین فیلم تاریخ بشریت در مورد عشق است، ازین رو اینگونه است که او از یکطرف نشان می دهد که چگونه عشق با حس مرگ و دلهره ی هیچی در پیوند است و این دلهره ی انسانی عشق را ملتهب و پرشور می کند. همانطور که با سرنوشت محتوم فیگورهایش که در یک عشق نارسیستی و ادیپالی مثل عکس ذیل گرفتار هستند، نشان می دهد که چرا عشقی که بخواهد پارتنر جدیدش کپی و رونوشتی از پارتنر ایده ال یا قبلی باشد، محکوم به پایانی تراژیک است
زیرا او زندگی و عشق چندنحوی، پارتنر متفاوتش را مجبور می کند به
«تصویری تک ساحتی»
تبدیل بشود. تصویری ایده ال که دروغی بیش نیست. زیرا همانطور که در فیلم می بینیم حتی عشق اولیه نیز فقط رونوشتی از یک عشق دیگر و از داستان عشقی دیگر است و اصلا اصلی وجود ندارد
زیرا عشق جاودانه نیز یک رونوشت و کپی از روایتی دیگر است
اما اگر عشق بخواهد معشوق را به رونوشتی از یک تصویر خیالی و نارسیستی از معشوق نهایی تبدیل بکند،
انگاه چنین عشقی محکوم به مرگ است،
زیرا عشق، جدا از حضور عاشق و معشوق و از طریق آنها، احتیاج به عشق ورزی و التهاب عشق و ورود به سرزمینهای نو و کشف نشده دارد و انجایی که هر دو مرتب یکدیگر را از نو می شناسند و باز می یابند
وگرنه مجبوری که مرتب از یک عشق به عشق دیگری بروی تا «چیزی گمشده، محبوبی گمشده» را بازبیابی و نبینی که حتی آن معشوق اولیه نیز فقط یک کپی و رونوشت از یک رونوشت است
زیرا عشق اصلی ندارد و حالتی نهایی ندارد
زیرا همانطور که در فیلم می بینیم حتی عشق اولیه نیز فقط رونوشتی از یک عشق دیگر و از داستان عشقی دیگر است و
اصلا اصلی وجود ندارد. زیرا عشق جاودانه نیز یک رونوشت و کپی از روایتی دیگر است
اما اگر عشق بخواهد معشوق را به رونوشتی از یک تصویر خیالی و نارسیستی از معشوق نهایی تبدیل بکند
انگاه چنین عشقی محکوم به مرگ است
زیرا عشق، جدا از حضور عاشق و معشوق و از طریق آنها، احتیاج به عشق ورزی و التهاب عشق و ورود به سرزمینهای نو و کشف نشده دارد و انجایی که هر دو مرتب یکدیگر را از نو می شناسند و باز می یابند
وگرنه مجبوری که مرتب از یک عشق به عشق دیگری بروی تا «چیزی گمشده، محبوبی گمشده» را بازبیابی و نبینی که حتی آن معشوق اولیه نیز فقط یک کپی و رونوشت از یک رونوشت است
زیرا عشق اصلی ندارد و حالتی نهایی ندارد
همانطور که در فیلم «ورتیگو» می بینیم
اینکه درست است که ما در عشق مرتب چیزی گمشده در کودکی و در اغوش مادر یا پدر را می جوییم اما اگر عشق بخواهد خویش را محدود به این بازگشت به چنین فضایی بکند و بخواهد به جنین مادری بازگردد، محکوم است خویش و دیگری را نابود بکند و به لکنت زبان یا بیزبانی و وحشت بیافتد
زیرا در عشق باید عاشق و معشوق در بستر چنین حس شیدایی عشق و میل بازیافتن انچه از دست رفته است، باید حال پرشی تنانه، زمینی و چندوجهی به جلو بکنند و روایتهای نو از عشق فانی و زمینی بیافرینند. اینکه بپذیرند تنها وقتی بهشت کودکی که هیچگاه هم بهشت کاملی نبوده است، را پشت سر بگذارند، خطاهای آرمان خواهی خویش یا خطاهای پدر و مادر و عاشقی را ببینند، همانطور که قدرتهایشان را می بینند و حال بخواهند «عشقی متفاوت و برتر بیافرینند»، حقیقت و عشق فردی خویش
را بیافریند، هر چند بار که لازم است
ازینرو عشق سه تا است، چون همیشه راه سوم و امکان نوینی برای عشق ورزی است بشرطی که نخواهی مرتب بدنبال دروغی و وهمی بجویی و خیال بکنی نزد بعدی حتما آن را می یابی و دوباره زمین بخوری
بلکه دروغ تصویر بزرگت از عشق و از معشوق ایده ال را ببینی، خوبی و بدیهای خویش و پارتنرت را ببینی و دقیقا این چندجانبگی پارتنر و عشق ترا مجذوب بکند
اینکه اسیر نگاهش نباشی بلکه با چهره و تنش روبرو بشوی و در چین و چروکهایش نیز شریانهای
عشق و زیبایی
« آلگما یا جواهر»
در زبان لکانی و افلاطونی نماد محبوب گمشده را ببینی)
و برای ورود به چنین صحنه ی پرشور و تثلیثی از عشق لازم است که بپذیری
« بهشت از دست رفته، برای همیشه از دست رفته است»
تا بتوان انسان و عاشق شد و هزار روایت از عشق را افرید
ازینرو عشق سه تاست
زیرا او عاشق/معشوق و عشقی است که همیشه بخشا معماوار و غیرقابل نمادین شدن است
یک شیدایی پرشور است
ازینرو ضلع سوم رابطه ی عشق یعنی مفهوم عشق مرتب در حال تحول است در عین جاودانگی شور عشق و
بناچار فیگورهای عشق در حال تغییرند
ازینرو ما در فیگورهای امروزی عشق همان فیگورهای غزل غزلهای سلیمان را می یابیم و همزمان تفاوتها و روایات نو
چون عشق تثلیثی داستان مکرری است که مرتب از نو نوشته می شود و تفاوت می افریند
همینطور عشق سه تاست، چون ما در عشق یا درستتر در عاشقی ابتدا در حالت «عشق/نفرتی» با معشوق قرار داریم
این رابطه ی مهراکین را در میان کودک و مادر می توان بازیافت
اما رابطه ی عشق/نفرتی که بویژه در جوانی در عشقهای رمانتیک اولیه بشدت حضور می یابد، محکوم به شکست است، چون این عشقی است که می خواهد با دیگری یکی و یگانه بشود، خودش بشود، پس یا دیگری را به حد مرگ دوست دارد و برای او خویش را قربانی می کند و یا اینکه دیگری را به حد مرگ دوست دارد و او را می خورد و می خواهد او برایش همان فرشته پاک یا پرنس نهایی باشد. ازینرو کودکی که مادرش را ول نکند و جلو نرود، ترسو و یا نامستقل باقی می ماند. همانطور که مادری که کودکش را رها نکند، در نهایت جلوی رشدش را می گیرد و همزمان جلوی رشد خویش و دستیابی به سعادت عشقی بیشتر در زندگی فردی یا در رابطه ی زناشویی. همین موضوع در مورد پدر و دختر یا فرزندانش صدق می کند
یا این موضوع در روابط عاشقی شدیدی صدق می کند که امروز عاشقند و فردا متنفر و در عین حال از هم نمی توانند جدا بشوند و در یک دور باطل و فرسایشی گرفتارند. زیرا
«تا حد مرگ»
بکدبگر را دوست دارند و بناچار پیشگویی خویش را تحقق می بخشند و عشقشان را می کشند و همدیگر را داغان می کنند
در حالیکه
در عشق و وقتی عشق هر چه بیشتر به تمنامندی نزدیک شده است، ما در عشق سه چیز می بینیم، اول عشق، دوم روی دیگرش نفرت و سپس «نادانی». زیرا نادانی عشق و اینکه چرا دیگری را دوست دارم، دلهره ی این نادانی باعث می شود که تلاش بکنم پارتنرم را هر چه بیشتر حس و لمس بکنم و عشق را. یا این «نادانی» عشق و ضلع سومش را در این می بینیم که عشق معمولا »
تصادفی
رخ می دهد و دقیقا اغلب اوقات در جایی که فکرش را نمی کردی. زیرا در عشق همیشه نادانی و حماقتی نیز نهفته است تا بتوانی معشوق را انگونه ببینی که تا کنون هیچکس ندیده است
زیرا باید مجنون بود تا توانست لیلی او را دید و بالعکس
زیرا این «نادانی» که گاه حتی نوعی
«اروگانت یا خودپسندی»
است، سبب می شود که ما حس کنیم در دیگری چیزی را می بینیم که جز ما دیگران نمی بینند. همانطور که در هر عشقی نوعی
«دانش نااگاه یا ناخوداگاه»
وجود دارد که باعث می شود دو قلب یا دو نگاه بهم گره بخورند و دو نفر حس بکنند که مثل آهن ربا یکدیگر را جذب می کنند، در حالیکه موانع فراوان اجتماعی یا فرهنگی ضد آن هستند، یا شاید گاه دقیقا به این خاطر و برای سرکشی بر علیه پدر و مادر
اما اگر فقط سرکشی باشد، چنین عاشقی محکوم به شکست است یا دوره ایی گذرا و ماجراجویانه است
در حالیکه «دانش ناآگاه» عشق باعث می شود که حتی وقتی نخواهیم موانع اجتماعی یا فردی را کنار بزنیم و به پارتنرمان برسیم چون جز این نمی توانیم. حتی وقتی خرد ابزاریمان به ما می گوید که این عشق خطرناک است
اما عشق در جوابش به قول اریش فرید می گوید: « همین است که هست». ازینرو «نادانی» عشق باعث می شود که تصادف تبدیل به سرنوشت عشقی بشود، مثل داستان «ترزا و توماس» در کتاب «سبکی غیر قابل تحمل هستی» از میلان کوندرا.
نادانی نهفته در عشق باعث می شود که بتوان قراردادهای اجتماعی و عینی در مورد عشق و زیبایی و
غیره را بهم ریخت و تفاوتهای نو افرید
این «نادانی و دانش نااگاه» در کنار یارانش عشق و نفرت باعث می شود که عشق همیشه گفتمانها را بشکند و
چیزی نو بیافریند بی انکه در پی شکستن چیزی باشد
او فقط می خواهد به عشقش برسد چون به سمتش کشیده می شود و مجبور است در این مسیر بر موانع و هراسهای اجتماعی یا خانوادگی یا فردی چیره بشود. ازینرو
عشق ساختارشکن و انقلابی است بی انکه بخواهد ساختارشکن و انقلابی باشد
ازینرو عشق را به قول شاملو بر سر چهار راهها تازیه می زنند بی انکه او قصدی برای تغییر داشته باشد
اما همین بسندگی او به زندگی و تنانگی و پارتنر قدرت سوبورسیو و کارنوالی اوست که به هر آرمان و ایده ال بزرگ می خندد و
هر ایمانی را برای رسیدن به معشوق به دور می اندازد که مانع رسیدن او به پارتنرش باشد
همانطور که این نادانی باعث می شود که عشق مرتب قابل دگردیسی و حرکت باشد، در عین دوامی درونی و
گاه بسان رقص عشقی برای مدتی یا تا پایان مرگ
سوم اینکه عاشق و معشوق همیشه در بستر عشقی قرار دارند که بشخصه همان ضلع سوم و همیشه ملتهب و قابل تحول است. زیرا عشق بخشا تاریک و معماوار است و ازینرو ما عشق را نمی توانیم تعریف نهایی بکنیم و دقیقا این خصلت عشق و پیوند او با هیچی و نادانی که از طرف دیگر شیداوار و خلسه اور است، باعث می شود که وقتی ما مثل «مجسمه ی ترزا» در عکس ذیل با تیر خدای عشق زخمی میشویم، به اوج کامجویی دست می یابیم و احساس می کنیم که
«زندگی و ابدیت دمی ما را لمس کرده است»
. یا بقول لکان
«ساحت رئال دمی ما را لمس کرده است»
. همانطور که این خصلت عشق باعث می شود که مجبور بشویم مرتب سوال بکنیم که عشق چیست و بحران عشقی داشته باشیم، نامه و اس ام اس عشقی بنویسیم و بخواهیم بدانیم که
«دیگری چه می خواهد، چه تمنایی دارد و یا چرا ما را اصلا دوست دارد»
ازینرو ما در لحظه ی عشق هیچگاه دو نفر نیستیم، همیشه نفر سومی چون تصورات و دلهره ها و دیسکورسها حضور دارند و از همه مهمتر
«نام پدر یا اخلاق تمنا»
که عشق ما را دچار بحران می کند، انگاه که می خواهد از دو تا «یکی بیافریند» و کانیبال می شود. مثل داستان آن عارفی که نزد مرادش می رود و وقتی در می زند، معشوق می پرسد کی هستی؟
و او می گویم منم و نمی تواند وارد بشود
ابتدا وقتی دوباره می اید و در می زند و در جواب می گوید: توام، اجازه ورود می یابد
اما این همان یک علت مهم شکست عشق ایرانی و عرفانی ایرانی است که کانسپت عشق ایرانی از آن سرچشمه گرفته است. کانسپت عشقی که اگر دیروز رمانتیک بود، اما امروز عاشقی خراباتی و پوچ گرا شده است. اما هنوز از دوالیسم عشق/نفرتی عاشقی بیرون نیامده است و «سه تا» نشده است. ازینرو گفتمان «عاشق زمین و عارف زمینی» من راهی نشان می دهد تا سه تا بشود و هاشور بخورد و خندان و نظرباز بشود. یا ازینرو می بینید که ما حتی در تخت سکس نیز هیچگاه دو تا نیستیم و همیشه نفر سوم یا نگاه دیگران و اخلاق تمنا نیز هست. ازینرو مرتب در لحظه ی عشق می گویی
« می خواهم بدونی که واقعا دوستت دارم و الکی نمی گم، یا اینطوری هیچگاه به دیگران نگفتم»
و همزمان یادمان می اید که چنین دیالوگی را در فیلمی نیز دیده ایم. یا ازینرو عشق نیز سه ساحت خیالی/نمادین/رئال دارد. به این معنا که ما بنا به حالت خودشیفتگانه و نارسیستی مان همیشه در عشق چیزی را از تصویر یک «زن باشکوه یا مرد باشکوه» می جوییم، چه در روابط هموسکسوال یا هئدرو سکسوال. تصویری باشکوه که یادگار عشق اولیه مادر و پدر و همان ابژه گمشده فرویدی است که حال بازش می یابیم و می گوییم «خودش هست». زیرا هر یافتنی یک بازیافتن است. اما زندگی به عقب بازنمی گردد و هر تکراری برای این است تا تفاوتی و روایتی نو از عشق و قدرت و بازی بیافریند. ازینرو بخش دوم عشق همان بخش نمادین است و اینکه تفاوتها و معما را در معشوق و عشق می بینی و می پذیری و بنابراین دلهره ی عشق را، دلهره ی کمبود را
اما بخش سوم عشق
همان «ساحت رئال و شیدایی» است. جایی که شور عشق عارفانه یا عاشقانه سر می زند و ما بر امواج عشق پرواز می کنیم. ساحت رئالی که حتی برای لکان در مسیر تکامل فکریش هرچه بیشتر به بخش اصلی تفکرش تبدیل می شود. اینگونه ما مثل سمینار انکور یا «باز هم» او در عشق و شور تنانه و سکسی عشق و رابط فریاد می زنیم، باز هم می خواهم، این همان چیزی است که می خواهم و همزمان مجبور می شویم که بهای این «بازخواستن» را بدهیم و ببینیم که هر عشق و هر لحظه ای با دیگری متفاوت است و باید به تفاوتها و اغواهای نو تن بدهیم وگرنه عشق می میرد یا کشنده و کانیبالیستی می شود. اینکه تکرار می خواهد تفاوت بیافریند و مجبور است خط بخورد و تفاوت بیافریند اگر می خواهد نمیرد یا قاتل نشود
پس ما زمانی می توانیم عشق بورزیم که سه تا بشویم. بویژه وقتی که درک کنیم «عنصر سوم همیشه راه و امکان دیگری است». این نقطه ایی است که عشق شروع می کند به «تمنامندی» نزدیک بشود، دو چیزی که برای لکان هیچگاه یکی و یگانه نمی شود و لکان پیک و پیامبر «تمنامندی» است و نه پیک و پیامبر عشق
با اینحال او از سقراط بیشتر در مورد عشق می فهمد. سقراطی که خیال می کند عشق تنها چیزی است که از او سر می اورد و همین خطای سقراطست. با انکه سقراط اولین کسی است که پی می برد
«عشق یعنی کمبود و چیزی که ندارید»
اما او در مسیرش مجبور می شود هر چه بیشتر به سرزمین عشق و شیدایی و عشق نابی که همیشه با کمبودی همراه است، نیز پا بگذارد. بقول لکان ما انسانها با انکه در زبان بدنیا می اییم و بنابراین « در ابتدا کلام است»، اما در رابطه ی انسانی در واقع برای ما « در ابتدا عشق است» است، زیرا به عنوان نوزاد با مادر روبرو می شویم. با عشقی روبرو می شویم که شروع همه عاشقیهای بعدی ماست و بسترش. ازینرو عشق ابتدا با
«طلبی»
شروع می شود. اینکه نوزاد و سپس یکایک ما در لحظه ی عاشقی از مادر و پدر یا جانشینهای بعدی آنها به عنوان معشوقان می طلبیم که
«ما را دوست بدارند»
طلب و درخواستی که حال به قول لکان به شکل معکوس به سوی ما بازمی گردد و می گوید «پس بگذار دوستت بداریم». یعنی تو را گرفتار تله ایی می کند. زیرا حال مجبوری برای اینکه دوست داشته بشوی یا تامین بشوی و سرپناهی داشته باشی، مرتب بهایی نیز بدهی و به خواستهای دیگری و عاشق تن بدهی. همینطور که بالعکس اینگونه رخ می دهد. این حالت باعث می شود که عاشقی اولیه یک حالت عشق/نفرتی باشد به چیزی که به او احتیاج داری تا کمبودی نداشته باشی و می بینی که حال مشکلات جدیدی برایت درست کرده است. زیرا بقول اسکار وایلد « رابطه عشقی داشتن یعنی اینکه مشکلاتی را داشته باشی که به تنهایی نداشتی». موضوع بلوغ اما گذار از
«طلب عشق»
به
« جاری شدن عشق و بازی عشق»،
به سوی
« عشق تمنامند»
و دیالکتیک عشق است
و برای این تحول دقیقا لازم است که در عشق هر چه بیشتر ضلع سوم یا نمادی و تمنامندی وارد بشود، نام پدر و حس کمبود وارد بشود و به ما نشان بدهد که می توانی معشوق را در بغل بگیری یا حتی او را به شکلی در بیاوری که می خواهی اما هیچگاه نمی توانی چه عشق و چه معشوق را اینگونه بدست بیاوری و داشته باشی
زیرا عشق ملتهب و همیشه بخشا در تعلیق و تحول است و همینکه بخواهی او را به شکلی در بیاوری که به تو ارامش بدهد و یا بزرگ و بدون کمبودت بکند، همان موقع در حال زدن ریشه ی خانه ی عشق و تولید خیانت و تراژدی بعدی هستی. زیرا داری به عشق و تمنامندی خیانت می کنی و این بهایی بس سنگین دارد
ازینرو عشق به حضور تمنامندی و نام پدر، به قبول کمبودهای خویش و دیگری و قبول تفاوتها احتیاج دارد تا بتواند هم به یگانگی تن بدهد و هم مرتب تحول یابد. همانطور که ابتدا حضور پدر باعث می شود که کودک از عاشقی عشق/نفرتی به مادر و میل تملک او و یا در تملک بودن او راحت بشود و با دیدن تمنای مادر بدنبال پدر و بالعکس
حال او نیز براه دستیابی به عشق و حقیقت خویش برود و هر چه بیشتر
تن به دیدار بیرون و مدرسه و دوستان نو بدهد و
از خانواده در دوران جوانی بیرون برود
تا راه و عشق فردی خویش را بیابد،
در عین حفظ پیوندی عمیق با خانواده و گذشته اش
ازینرو بقول فروید و سپس لکان در دوران عاشقی یکایک ما مجبور می شویم که در عین چشیدن عشقهای مختلف همزمان پی ببریم که این خیال واهی است که مرتب به خودمان بگوییم که حتما بعدی بهتر می شود، زیرا به قول افوریسم دیگری از لکان « چه سودی دارد که مرتب معشوق یا پارتنر جدیدی بگیری، وقتی هیچ هیچکدام از آنها نمی تواند به تو اونیورسوم و جهان را بدهد.». زیرا این اونیورسوم جدید عشق را تنها دو نفره و با کمک عنصر سوم یعنی همان عشق و التهاب عشق می توان کشف کرد و روایات نو برای آن ساخت، مثل دیسکورس عاشق رولاند بارت. یا می توان حتی با نگاه متفاوت
« دلوز/گواتاری»
بزرگ گفت که عشق اصولا به معنای «عشقها» و دیدن و لمس سرزمینهای جدید عشق است و آن عشقی که بخواهد جلوی تفاوت افرینی و نوافرینی و ماجراجویی دونفره و مشترک را بگیرد و بخواهد یکی و یگانه بشود، او عشقی گرفتار است، گرفتار در تله ایی ادیپالی و در جستجوی مادر و پدری دروغین
اما به لکان برگردیم
جواب نهایی لکان چیست؟
لکان همانطور که در افوریسم دیگری در بالا می بینید، جواب عشق را در این می بیند که برای عبور از خطای عاشقی و همزمان برای اینکه بتوانی شور و شیدایی عشق را نگه داری بدون اینکه مفتون و اسیر نگاه عشقی بشوی و سنگ بشوی، بایستی اول کمبودت را بپذیری و اینکه این کمبود همیشه می ماند. اینکه اصولا بایستی همیشه کمبودی داشت تا بتوان عاشق شد
ازینرو او با طنز خویش می گوید
« عشق یعنی اعطای چیزی که ادمی ندارد و به کسی که این را نمی خواهد»
اما منظور او از کمبود و آنچه نداریم چیست؟
مگر ما احساسمان را اعطا نمی کنیم یا قلب و تنمان و سرنوشتمان را؟
دیگر چه باید بدهیم. ایا یکایک ما در پای عشق گاه حتی خویش و آرزوهای خویش را قربانی نکرده است و بها نداده است؟
اما اینها همه نمودارها، تلاشهای عاشقانه و هدیه های عشق است و نه خود عشق
زیرا عشق را تو نداری که به دیگری بدهی بلکه فقط می توانی حس عشق بشوی و برای اینکه بشوی
باید تن به کمبود و نیازت به تمنای دیگری و غیر بدهی
و چیزی که کمبودش را بشدت احساس می کنی و آرزویش را داری
ازینرو اگر در عاشقی نارسیستی ما پارتنر را می بوسیم تا خویش را بوسیده باشیم
و یا اگر در عاشقی سکس عاشقانه در نهایت نوعی خودارضایی دونفره است
زیرا هر کدام با تصویری از خویش می خوابد و نه با پارتنر واقعیش با زیباییها و زشتیهای خاص خویش
اما در لحظه ی عشق ما پارتنر را می بوسیم تا بوسیده شویم
زیرا کمبود بوسه و عشق و نگاه عاشقانه دیگری را داریم تا گرم بشویم و یا حال بتوانیم از شوق از جایمان بپریم و برقصیم.
ازینرو در سکس عاشقانه همیشه دلهره ایی نهفته است که ایا دیگری کمبود و ضعف مرا دیده است ؟
و ایا مرا بااین وجود دوست دارد؟
زیرا در سکس عاشقانه نیز ماتریکسی مثل عشق نهفته است
آنجا یکی در نقش «مظهر عشق» بروز می کند
که معمولا زن اجرا می کند زیرا عشق عملی زنانه است
و چون نمی توان هیچگاه مظهر نهایی عشق بود، ازآنرو زن در عشق و سکس مرتب هراس دارد که آیا
«به پسند دیگری و عاشق می افتد، ایا او همان است که او ارزویش را دارد؟»
در حالیکه در مرد که عنصر اصلی تمنامندی است، بزرگترین هراس و دلهره این است که
«ایا می تواند نشان بدهد که قادر به سکس است و به اندازه ی کافی مرد و تمنامند است؟»
اما چون تمنامندی نهایی و مرد نهایی وجود ندارد، انگاه او مجبور است بنا به توانش به عشق و بخش زنانه خویش تن بدهد و خویش را رها سازد تا به ارگاسم عاشقانه دست بیابد. همانطور که زن با انکه از عشق شروع می کند می تواند حالت مردانه را نیز با آن تلفیق بکند و به اوج جدیدی از عشق و ارگاسم عاشقانه دست بیابد
همه اینها ممکن است و در واریاسیونهای مختلف و با موفقیتها و سوءتفاهمهای مختلف و تراژیک/کمدی یا چندنحوی،
زیرا عشق غیر قابل تعریف نهایی است و همیشه سه تاست
همیشه راه سوم و امکانی دیگر برای بیانش دارد
ازینرو وقتی می گویی من عشقم و قلبم را به تو می دهم، چه بخواهیم یا نخواهیم، یکایک ما در حالی یک
«شیادی صادقانه»
هستیم
زیرا قول چیزی را می دهیم که نداریم
و دقیقا این قول را می دهیم تا چیزی را از دیگری بگیریم که نداریم
یعنی عشق و قلب و نگاه عاشقانه و تن عاشق را بدست بیاوریم و دوباره احساس یگانگی و کمال بکنیم. اما موضوع اینجاست که دیگری نیز می تواند با خلوص نیت عاشقانه همه ی اینها را به شما بدهد و عاشقانه شما را ببوسد و با شما به رختخواب برود، چیزهایی که بسیار زیبا و انسانی است، اما او نیز عشق را ندارد که بدهد
او نیز کمبودش را به تو می دهد. ازینرو او چیزی را نمی خواهد که تو به او
می دهی، زیرا او می خواهد خودش همین کمبود را به تو بدهد و از تو چیزی را بگیرد که خودش ندارد
اما این شیادی و دروغ انسان ، پایه عشق و همه ی فداکاریهای عاشقانه است
موضوع لکان نفی اینها نیست
موضوع لمس و پذیرش کمبود خویش است و اینکه چرا به معشوق و عشق نیازمند و تمنامندیم
اینکه چرا تمنایمان تمنای غیر است
غیری که تنها معشوق نیست بلکه دیگری بزرگ یعنی عشق نیز هست که در قالب پارتنر بر ما ظاهر می شود
ازینرو لکان در طنز پارادوکسش هم از « ایثار و اعطا» سخن می گوید، هم از یک «استعداد» سخن می کند
از استعداد اینکه بتوانی چنان عاشق باشی که چیزی را بدهی که نداری و اینگونه عشق را ممکن سازی و گفتگوی عاشقانه را
اما برای اینکه این گفتگوی عاشقانه به دام خطای نارسیست و میلی یکی شدن با تصویر خویش در آب نشود، باید همزمان بپذیرد که کمبودی دارد وچیزی را هدیه می کند که عملا ندارد
اینکه او در نهایت نه خویش و نه معشوق و نه عشق را کامل می شناسد و انچه به تنهایی یا با معشوق می افریند، روایتی از عشق است و همیشه روایات دیگر و بهتری ممکن است و هر گاه عشقی به بحران می افتد، چه از هم جدا بشوند یا نشوند، باید ببیند که وقتش رسیده است «راه سومی را بیابند»، چه با هم یا بدون هم
ازینرو عشق همیشه سه تا است
ازینرو بقول لکان وقتی تو بدانی عشق چیست
و( یا مثل برخی استادان کم دان ایرانی سمینار عشق بگذاری و طوری سخن بگویی که می دانی عشق چیست و راه
عاشق شدن را با بیست یورو نشان بدهی) ی
آنگاه همان «ضلع سوم»، همان نام پدر و اخلاق تمنا و عشق به تو و من و دیگری می خندد و می گوید، مطمئنا این همان تصویر نارسیست در آب است. عاشقی است اما عشق نیست. عشق پارادوکس و شرور و قابل تحول نیست که بر روی کمبود استوار است. ازینرو بقول آفوریسم دیگر، و برای بحث ما نهایی، لکان راز عشق در این است
که عشق اعطای چیزی است که ادمی ندارد و ادمی می تواند انگاه واقعا عشق بورزد که
اینطور عمل بکند که گویی عشق را ندارد، حتی اگر دارد
.
به زبان ساده اینکه خیال نکنی با بدست اوردن معشوق خرت از پل گذشته است و حال می دانی عشق چیست و
معشوق چه می خواهد. زیرا انموقع در تصویری خیالی اسیری و از نادانی عاشقانه ات بی خبر، تا انموقع که زنگ در بصدا اید و ببینی که چه خبر است. بقول لکان اینکه تو و من بدانیم که
«پارتنرمان همیشه چه می خواهد»،
«علامت عشق نیست»
بلکه علامت خودشیفتگی عاشقانه و نقش بازی دوطرفه برای سیاهکاری عاشقانه یکدیگر است و اینکه ما خیلی به هم می خوریم و همدیگر را خیلی می فهمیم. همین «میل خیلی فهمیدن» یکدیگر اما جایی است که حکایت از ندیدن بحرانی می کند که فردا سرباز می زند و دو طرف حیران می شوند که چطور کاخ طلایی شکست خورد و نمی دیدند که کاخشان بر آب بود. زیرا چه عشق و چه معشوق و حتی احساس عشقی خودت همیشه بخشا مجهول و معما واراست و باید بدانی که او را کامل در اختیار نداری تا بتوانی تن به دلهره و تمنای عشق و گفتگوی عاشقانه بدهی و با بحرانهایش روبرو بشوی وگرنه وقتی خیال می کنی که زیاد می دانی، همه چیز را در مورد عشق و معشوق می دانی، همان لحظه ایی است که مثل ادیپ در حال کور کردن خودت هستی
زیرا نمی خواهی کوری واقعیت را ببینی و بپذیری و دلهره ی عاشقانه ات
زیرا عشق در ذاتش منقسم و ملتهب است و معشوق هیچگاه آن نیست که تو می پنداری
انچه تو از او و خویش می بینی تنها حجاب و امکانی است و سرزمینی در میان شبکه ایی از سرزمینها و روایات عشق و امکانات. زیرا نه تنها تو و من و معشوق و پارتنر هر کدام زیباییها و زشتیهای خویش را داریم و هیچگاه کامل نیستیم و یا هیچگاه نمی توانیم کامل یکدیگر را تکمیل بکنیم، یعنی همیشه
«کمبود ابژه ایی»
هست که باید با تلاش و کار در عشق و رابطه به آن دست یافت و در هر صحنه ی عشقی یا اروتیکی، همانطور که همیشه «کمبودی در ابژه» نیز هست. اینکه کمبودی در مفهوم عشق است و در معشوق یا عاشق و اینها هم منقسم و ملتهبند و به اینخاطر نمی توانی عشق را تعریف نهایی بکنی و جایی زبانت از گفتن باز می ماند. اما این ناتوانی و کمبود پیش شرط حضور عرصه ی پرشور عشق و همزمان هزارگونه و شکل شدن اوست و اینکه تو و من و دیگری بتوانیم مرتب روایت جدید خویش از عشق و کامجویی را بیافرینیم. اینکه اگر جسم در سکس و سوژه در عشق می خواهد همه چیز زیبا را تکرار بکند
انگاه همین کمبود ابدی در سکس و عشق و اینکه هیچگاه ما با دیگری چه در سکس و چه در عشق
یکی و یگانه نمی شویم ( و این منظور لکان از آفوریسم معروفش است که «سکس محال است». اینکه سکس محض و یگانگی جنسی محال است. زیرا سکس نیز یک روایت و حالت از تنانگی و گفتگو و از بازی «فالوس داشتن/فالوس شدن» است مثل عشق و همیشه نفر سومی انجاست که همان تصورات و همزمان نام پدر باشد و اینکه باید سه تا شد و نه یکی. باید روایتها و دنیاهای نو و تفاوتهای نو افرید و نه به عقب بازگشت
بازگشت به جنین و نیروانا ناممکن است ) ا
در پایان حال امیدوارم متوجه شده باشید که چرا عشق ایرانی و عرفان ایرانی محکوم به حالت عشق/نفرتی و نفی تفاوتها در خویش و دیگری بوده است و یا امروز عاشق و عارف دلخسته در
پی وحدت وجود با معشوق ( از هر مدل سنتی یا با موزیک پاپ و شیش و هشتی اش) بوده است و فردا ضد عشق و
طرفدار پوچ خواندن عشق و زیرابی رفتنها
اما در همان زیرابیهایش خشم به خویش و عشق و دیگری بیشتر نمایان است تا ماجراجویی عاشقانه
زیرا او هنوز عاشق و عارف قدیمی است اما حال مومنی مایوس و خشمگین شده است
پس نه با عشق می تواند بزید و نه بدون عشق
راه عبور او از این بحران نیز این است که یاد بگیرد بجای اینکه از دوتا بخواهد یکی بشود، حال سه تا بشود
این همان راز قدرت و شرارت گفتمان «عاشق زمینی و عارف زمینی» است
عاشقی که می تواند سراپاعشق بورزد و تن به عشق بدهد و هم اگر عشقش یا رابطه اش ویران گر بشود و نتواند با کمک دیگری تغییرش بدهد، به معشوق بگوید «راستی میدانی که عاشقتم، اما بتوچه» و راهش را بگیرد و برود
تا حال با تجربه از این عشق، عشقی نو و قدرتمندتر، بازیگوشتر بیافریند. زیرا حاضر به دیدن کمبود و ضعف خویش و دیگری و عشق قبلی بوده است و انچه باید تغییر بکند تا روایت و امکانی نو از عشق و عاشقی بوجود اید
زیرا حال او «سه تا» شده است و می تواند هزار فلات عشق و روایت عشق را ببیند و روایات خویش را بیافریند
زیرا حال او عاشق و عارفی زمینی است که هاشور خورده است و به استعدادی دست یافته است که همان عشق تراژیک/کمدی یا چندنحوی انسانی است که گاه نزد اشعار حافظ شکل اولیه اش را می بینیم و حال می توان با این قدرت نو او را جلوتر برد و «گشایشی» افرید به هزار فلات عشق و خنده یا به هزار فلات عشق خندانی که می تواند
سراپا عاشق باشد و همزمان به هر عشقی بخندد و تازه عاشقتر هم بشود
هر چه عشق در این مسیر بیشتر جلو برود، انگاه به عرصه ی تمنامندی لکان و یا به عرصه ی تفکر نهایی لکان در مورد عشق بسان یک شیدایی نزدیکتر بشود که مجبور است در پی تکرار و بازهم یا انکور مرتب تفاوت بیافریند
یا حتی بتواند گاه به لکان بخندد و از او جلوتر برود و
بگوید « عشق یعنی ورود به جایی و دیداری که می خواهی انجا باشی بدون انکه بتوانی واقعا توضیح بدهی که چرا باید انجا باشی. جایی که می بینی این دیدار فقط گشایشی است به هزار فلات نو. زیرا عشق یعنی عشق ها و هزار سرزمین عشقی که مرتب تفاوت و دیسکورس و شوخ چشمی نو، رقصی نو می خواهد. زیرا عشق عشقها را می خواهد و زبانها و روایات نو و نمی تواند بی زبان بشود و یا تک زبان.». زیرا
وقتی جامعه ایی مثل ما می گوید «عاشق باش»، انگاه وظیفه ماست که این طلب خطرناک را که بهایش همیشه قربانی شدن در عشق است، با شور خنده و هیچی و کمبود، با شور کامجویی و ماجراجویی به این تبدیل بکنیم که « تمنامندی عشق» بشود و جاری بشود، یا از منظر دلوزی تن به «ایمانسس عشق» بدهد و مرتب فیگورها و حالات نو از هزار بازی عشق بیافریند
تا غزل غزلهای سلیمان مرتب از نو و به شیوه ایی متفاوت نوشته شود. زیرا این خواست درونی و بنیادین عشق است
زیرا عشق می خواهد مرتب از نو نوشته بشود
زیرا عشق عشق می افریند، عشق دلهره می افریند و دلهره امید را و امید جرات و نقد و خنده را و خنده قلب را
و تن را تمنامند می کند و تمنامندی عشق را می طلبد در تکراری جاودانه که مرتب می خواهد و مجبور است
. چیزی متفاوت بیافریند
تنها در این معنای نوین است که باید سخن حافظ را فهمید که «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر، یادگاری که در این گنبد دوار بماند» و اینکه مثل مولوی بگویی که «ای رفتگان به حج کجایید، کجایید، معشوق همینجاست بیایید بیایید». اما
برای این دیدن و چشیدن نوین و شرور و زمینی احتیاج به منظر و روایت «عارف زمینی و عاشق زمینی» من بود و هست
و یا هر گشایشی که شما بیافرینید، با هر نام و نشان دیگر
تا انچه تا کنون دوتا بود و می خواست یکی بشود، سرانجام سه تا بشود، گشایش باز بشود و به هزار روایت تحول یابد
زیرا راه سوم به این معناست که «همیشه راه دیگری ممکن است و همه چیز را از نو می توان نوشت و باید نوشت». اینکه عشق باید دیدار با هیچی و غیبت خدا بکند تا زمینی و چندنحوی بشود و در عین مطلق بودن در لحظه ، مرتب جاری باشد و تفاوت بیافریند. اینکه بتوانی سراپا عشق بشوی و همزمان عشق را با خنده و با دیدن موانع از نو مرتب بازبیافرینی و همراه آن بناچار خویش و معشوق و خدای عشق را و انها را رقصان و نظرباز بکنی
اینکه معشوق یا پارتنرت برایت جواهری ( اگالما در ضیافت افلاطون و نزد لکان) باشد که می دانی جوانب دیگر و معمولی نیز دارد و همیشا بخشا متفاوت و غیر قابل لمس و درک می ماند
چون او در عین تکینه و متفاوت بودن همیشه یادگار و یادآور چیزی برای همیشه از دست رفته است
درخشش او ناشی از تلاقی مرگ و زندگی است و مرتب می تواند رنگها و
حالات دیگری بیابد، بر بستر عشق و بر بستر بازی جاودانه عشق مردانه/قدرت زنانه، فالوس بودن/ فالوس داشتن و اینکه برای عشق بایستی زنی بشوی که می خواهد چون مرد چیزی بدست اورد
یا مردی بشوی که تمنا دارد ولی می تواند حال به عشق تن بدهد
به جای انکه بخواهد او را فقط بدست بیاورد
بی انکه نقش مرد یا زن، عاشق یا معشوق را زن یا مرد بیولوژیک بخواهد بازی بکند
هر دو می توانند
زیرا اینجا همه چیز در عین پرشور بودن و مطلق بودن یک پرفورمانس و روایت از شیدایی و گفتگو و تمنامندی است.
بحث این است