https://rehgozer1.blogspot.com/
https://www.facebook.com/didar.didareto
خوانشِ مخملگونهیِ اروتیک
در
«چشمهسارِ خواهش»
این چشمهسار، در جویبارِ هوسهای تنانهگی جاری میشود؛
اولین لحظههای بیداری صبحگاهی عاشق را
در رختخواب بیان میکند.
اما بسترش همچو جامِ سرد و گوارا
در نیمهروزِ تابستانیست گرموسزان،
[پگاه]
هم نام است و هم زمان.
انتخابِ این واژه بهعنوانِ [نامِ انسان] نشاندهندهی پیوندِ جدی
میانِ [آغازِ روز] و [معشوق] است؛
که عشق در روندِ زندگی، به اندازهی طلوعِ خورشید، حیاتبخش است.
همانگونه که زیباییهای هستی
در سلامِ سپیدهدم روشن میشود،
خوشبختیِ انسان نیز
در دلبَری و دلدادگی نمود پیدا میکند.
«نامِ دیگرِ دوستداشتنِ توست»
یعنی پگاه، معادلِ معشوق است.
شاعر با این بیت، اختراعِ معنا میکند؛
این نه توصیفِ صِرف، که شناسنامهسازیِ حسی است.
عشق، چونان پدیدهای مستقل،
نامی دارد و آن «پگاه» است.
در چشمهسارِ خواهش،
عاشق راهورَسمِ لذتستانی و لذتسپاری را میداند؛
از اوست که بازیِ عشق نام میگیرد
به شیوهی خاصِ خود، زیباییهای اندامش را کشف میکند
و رمزِ شناساییِ آنها را
به آشنایانِ این رازورمز نشان میدهد.
به دستِ اوست که مرزهای همآغوشی شکل مییابد
اوست که بستر عشقبازی را با گلآرائیِ اندامش میچیند
او، طنینِ دادن و گرفتن را تنظیم میکند
برای اوجِ لذتِ خویش، در پیِ معشوق میرود
ولی پروازِ او را نیز خودش میسازد.
شاعر در این قطعهی کوتاه،
هم رابطه را تعریف میکند
و هم زبانِ سپهری را به قلمروِ تن میبَرَد؛
و تجربهی یک اتفاقِ زیبا را بهکلام میریزد.
برای نخستینبار در ادبیاتِ شعرِ فارسی،
میلِ زنانه و تنخواستههایش
نه بهعنوان شورِ گناهآلود یا اعتراض به اخلاقِ اجتماعی،
دستخوشِ ملامتِ روشنفکران قرار نمیگیرد،
بلکه چون شکفتنِ طبیعیِ پگاهِ تن، بازآفرینی میشود.
بدن در این قطعه، بیانگرِ اعتراض نیست،
بلکه لباسهای زیرینش را به نسیمِ سحرگاهان میسپارد؛
تا آگاهانه، آرام و عریان برای گرفتنِ آفتاب،
لحظهها را بشمارد.
در جستوجوی شادیِ معشوق،
زیباترین بستر برای عاشقانههاست؛
بسانِ آخرین ستارهی بامداد،
بهدیدارِ خورشید، لحظه میشمارد.
«در میانهیِ تنم / چمنیست سرسبز
در آغوشِ شبنمِ سحرگاهان
چشمبهراهِ ، صبحبخیرِ،
تو»
بدن را به زیباییِ طبیعت بدل میکند؛
تصویرِ [چمن] و [شبنم] حسّی نرمآغوشی برای نوازش است؛
صحنهسازیِ نرمیِ نگاه
که دعوت بهاشتیاقِ لطیفِ دلتنگی میکند،
و آن نه مالکانه،
که دلسپردهگیِ پنهان در گرمراهِ اوجِ زنانه است.
[چمنِ سرسبز]
تصویریست از طراوتِ تپّهی مخملگونهی پایینِ ناف؛
که در پیچِ هر تار مویش،
نسیمیست از جویبارِ پنهان در لای دو گلبرگ،
شیاری بر نرمحلقهی خواهش،
که نیازِ شگرفِ تازهگیهای نرمنوازیِ معشوق را
احساس میکند
و نوازشهای دلبَریِ او را راه مینماید
تا لذتِ یک عشقبازیِ کامل.
«شبنم و سحرگاهان»
حسِ تازهگی و لطافتِ بیداری را تقویت میکند؛
در آهستهخیزیِ بهاریِ ساقه
و آمادهگیِ قلم برای نقاشیِ اندامش،
آنچنان که دلخواهِ اوست.
شبنم، نمادِ تماسِ نرم و خنکی است
که با ،نسیمِ شیرین نفسها و ،پیچاب نرم بوسهها،
تضادِ حسی ایجاد میکند؛
بازیِ نمناکِ تاب ملایم لب با دمای گداختهگیِ نفس.
چشمبهراهِ ،صبحبخیر، تو
ترکیبیست از انتظارِ عاشقانه و مؤدبانهترین شکلِ نزدیکی؛
نه التماس است و نه یادآوریِ خشن،
بلکه انتظارِ لبخندِ بامدادی
/ تماسِ لطیفِ آغازِ عشقبازیِ سحرگاهیست.
انتظاری که رنگِ هوسِ آغوشبهمی میگیرد
و رقصِ زیباییهای بدن را به موزیکِ چشمنوازی کوک میکند.
یعنی شاعر نه فقط دربارهی بدن،
بلکه بدن را با ریتمِ تازهگیهایش مینویسد.
چنانکه هلن سیکسو میگوید:
«زن باید با بدنش بنویسد، همانگونه که میزاید.»
و بهقولِ آدریَن ریچ:
«بدنم تابلوییست از عشقی، که خودم نقاشی میکنم.»
گرمای سرانگشتانم میتواند دنیا را نوازش دهد.
«با نسیمِ گرمِ نفسهایت / با پیچشِ نرمِ بوسههایت
که بر فراز و نشیبِ تنم میلغزند»
،نسیمِ گرمِ نفسهایت، به حسِ بویایی و دما میپردازد؛
،پیچشِ نرمِ بوسههایت،
حرکت و جهت دارد.
لغزندگیِ بوسهها استعارهایست
که گرمای بوسهیِ معشوق، در غنچهیِ خواهش،
یعنی حساسترین نقطهیِ عاشق جا میماند؛
.بوسهای تمنامند و نوازشگونه/ برای گرفتن و دادن
ترکیبِ [فراز و نشیب] تن را چون چشماندازی نشان میدهد
که بهاستقبالِ نگاهِ معشوق میآید؛
از جمله، آرمیدنِ اغواگرانهی دو پرندهی ظریف،
آرام بر سینهی عاشق،
در شکیبِ گرمایی که از دستان محبوب خواهد وزید،
و نغمهی خیسِ لبانی که برای چیدنِ تمشکهای وحشی،
صبح را به لرزشی شیرین بدل میکند.
تکرارِ «با... با...»
چون رازونیازِ تنانه است؛
معشوق را عاملِ فعالِ لذتستانی میخواهد،
با اینحال، خود همچنان خواهانِ پذیرشِ کامدهی است.
هوسهایش را ارج میگذارد
و سیریِ آنها را نیز دوست میدارد؛
چرا؟
چون سیریِ میل، کامخواهیاش را بیشتر میافزاید.
تعادلِ ظریف قدرت، میان دادن و گرفتن حفظ میشود.
«صبح این سبزینهگی روشن میشود /
زیباترین سحرگاهِ جهان
از آنِ من است / اگر پرتوِ استوارِ تو را
در قابِ کوچکِ دهلیزم احساس کنم»
تمنا و آغوشنوازیِ معشوق،
جهانِ درونیِ عاشق را روشن میکند.
«زیباترین سحرگاهِ جهان
از آنِ من است»
زبانِ مالکانهی [از آنِ من است]
الهامیست از کلامِ
(پنجره، فکر، هوا، عشق،
زمین مالِ من است)
این مالکیت، نه در معنای تصاحبِ معشوق،
که احساسِ شادی از کشفِ لذتِ ویژهی خویش است؛
تجربهی درکِ لذتی منحصر بهفرد.
با پندارِ شایستهگیِ معشوق،
میخواهد درکِ این اتفاقِ مهربان را
تقسیم با او یا پیشکش او کند،
اما نمیداند چگونه.
«قابِ کوچکِ دهلیزم»
بر تمرکز و محدودیت تأکید دارد؛
پرتوِ تو زمانی تبدیل به اوجِ شعله میشود
که در سایهزارِ درونِ دهلیزِ تنگِ من قرار گیرد.
استفاده از [اگر] ـِ شرطی ـ انتظارِ
بیرونِ معشوق را در درونِ خود دارد
و احساسِ یگانگیِ «من» و«تو» را آشکار میکند؛
که کلیدِ روشناییِ دهلیز اوست.
«پرتوِ خورشیدوارِ سرکشِ تو
آتشِ نهان، در نگینِ انگشترِ نرمم را
آنچنان شعلهور میکند»
[پرتو]
نمادِ انرژیِ قوی و مستقیم؛
[سرکش]
افزودهی بیبندوباریِ رگِ نور در گوشهی مشکینِ مهتاب،
و الهامِ لرز در گوشهی شبنم است.
[نگینِ انگشترِ نرمم]
ترکیبی از لطافتِ بدن
و غنچهی نرمحلقهی حساسِ ارگاسم؛
نمادِ تعلقسپاریِ عاشقانه است.
پرتوی خورشیدوارِ سرکشِ
نور و لرزِ گرما را در نگینِ نرم انگشتر میافروزد
[آتشِ نهان]
شورِ پنهانی که میانِ عاشقومعشوق شعلهور میشود؛
نشانگرِ شوقِ طوفانِ لحظهی اوجِ مشترک است.
«که آب را در چشمهسارِ خواهش / به رقصِ آتش میکشانم»
مصرعی مهم در پیوندِ اروتیکِ متن است؛
پارادوکسِ آبوآتش:
یگانگیِ دوگانهی اوجِ عاشقومعشوق،
در گوشهی خلوتِ دلتنگی.
آبِ چشمهسار
[نمادِ روانیِ میل]
به رقصِ آتش کشیده میشود؛
تلاقی عاشقانهی دو تنکامهگیست.
این تبدیل نه نابودی، که پیوندِ دو عنصرِ متضاد است
آتش از درون،
و موجِ دانههای باران از بیرون؛
در آمیختنِ غنچه با ساقه، در سایهزارِ پنهانِ شبنم.
همآمیزیِ آبوآتش در دایرهی پنهان،
رگآبِ خواهش بهرقصِ آتش دعوت میشود
که اوجِ خوشهچینی را میسازد؛
مانندِ پیوند دو موج، در دلِ دریا.
تندیس هوس را تمامقَد در آتشِ تمنای خود میرقصاند
و آتش را به آبِ معشوق میکشد
تا شوقِ سوزانی را که با تمامِ تن ودل میخواست،
با فورانِ رگکردهپیچاب محبوب، فرونشاند.
چنانکه آنا آخماتووا میگوید:
«وقتی لبانت را بر گونهام گذاشتی،
من حس کردم که در آتشِ زلالی میسوزم.»
«میکشانم»
فعلی قوی و فعال است؛
عاشق، انجامدهنده است
او آتش و آب را در کنشِ ارادی خود درمیآمیزد.
نشانهی قدرتِ خلاقانهی عاشق،
هنگامی که تنخواستههایش با محبوب درمیآمیزند،
در اوجِ سرعتِ بیوزنیِ عشق؛
و فعلِ کنشیِ [میکشانم] این استقلال را تقویت میکند.
«خواهش»
واژهای روشنِ اروتیک است،
اما در ترکیب با
«چشمهسار»
صراحتِ میل را میپوشاند و شاعرانهترش میکند.
«تو هم / رازِ شمشک، در گذر از نورِ نافم را
ژرفتر از خاطره / با حسِ ناب درمییابی»
[تو هم]
همسوی تمنّای خویش را به درکِ حسیِ مشترک فرا میخواند.
«رازِ شمشک» و «گذر از نورِ نافم»
ترکیبی از ناگهانی، نور، و لرز مرکزِ میانیِ تن است.
ناف
نقطهی نیروبخشِ جنسی و نمادِ تلاقیِ درون با بیرون.
[گذر از نورِ ناف]
یعنی تجربهی عبورِ آذرخش از مرکزِ وجود
اتفاقی که امان به لحظه نمیدهد؛
بند نشدنِ پلک بر پلک.
«ژرفتر از خاطره»
تجربهای زندهتر از یاد،
که مانند بارانِ بهاران، باهم میبارند
در پرچینِ خیسِ آغوشِ مهر.
«با حسِ ناب درمییابی»
فهم، نه با عقل،
که با درهمآمیختهگیِ حسی و لمسِ لحظه ممکن است.
جمعبندی
چشمهسارِ خواهش
در سنتِ جهانیِ اروتیسمِ زنانهی آگاه، جای میگیرد؛
جایی میانِ
«بدنِ اسطورهایِ زن»
و
«بدنِ خودآگاهِ زنِ معاصر».
***
من از آبتنی کردن در چشمهسارِ خواهش،
نگاهم در تنانهگیِ قطعه،
کلیدها را جستوجو کرد—نه قفلها را.
با صمیمانهترین علاقه،
مخمل معمار

