۱۴۰۳ آبان ۱۲, شنبه

بازتاب سیاسیِ فرهنگ ایران (۱)

 

داروین صنوبر

 فرهنگ ایران و بازتاب سیاسی آن

شورش علیه آینده


در سال‌های اخیر هرگاه که اوضاع کمی بد می‌شود، 

مجبور می‌شوم مدام به یک سوال تکراری پاسخ دهم؛ 

آیا فرجی در راه است؟ 

آیا این نظام "رفتنی" است؟

.عموما مخاطبان یک جامعه‌شناس علاقه وافری دارند 

تا آینده‌ی اجتماعی خود را در جام‌ جهان‌بین او به نظاره بنشینند

شاید این خیل‌عظیمِ ناامیدان برای دوام‌آوردن و ادامه‌دادن، 

به نستراداموس‌هایی علوم انسانی‌خوانده نیاز دارند تا بهشان بگویند 

که آری، آینده آبستنِ تغییرات اساسی در سبک زیستن‌های 

سیاسی، اجتماعی است.

.اما این‌گونه نیست دوستان؛ تاریخ که شوخی ندارد

،چهل سال پیش در این مملکت تصمیم گرفتند تا رژیم سیاسی را دگرگون کنند

.حال باید تاوان بدهند

در یک بازیِ حکم چهارنفره هم وقتی برگ‌تان "خاکی" شد، 

نمی‌توانید آن‌را بردارید، خاکی شده است،

می‌فهمید؟

.باید بازی کنید تا دست تمام شود

آن که فقط یک بازی است، این اما تاریخ است.

کلی کبکبه و دبدبه دارد، فلسفه دارد، تاریخ دارد! مگر بچه‌بازی است؟


تا کنون در توصیف انقلاب پنجاه‌و‌هفت از مفاهیم زیادی وام گرفته‌اند.

از

"انفجار نور" گرفته تا "بازگشت به خویشتن".

.از نگاه من اما، انقلاب پنجاه‌و‌هفت شورش علیه آینده بود

.ما علیه آینده شوریدیم، به آینده یورش بردیم

.به همین راحتی که آشتی نخواهد کرد، 

دمار از روزگارمان درخواهد آورد

بیائید با منطق اسطوره به‌خوانش مسئله بپردازیم؛

.خدایانِ اسطوره‌‌ای کین‌توز و انتقام‌جو بودند

ما علیه خدای آینده شوریدیم. 

می‌دانید؟

خدای آینده

 

امروز ما با حاکمیت‌مان

پیتر برگر در "شایعه‌ی فرشته‌گان" و در فصل 

"امکان‌های الهیاتی، آغاز با انسان"

 از داستانی روزمره،

پرسشی هولناک بیرون کشیده و میخکوب‌مان می‌کند؛

کودکی شب‌هنگام از خواب بیدار می‌شود و خود را محصور در تاریکی، 

تنهایی و خطرهای ناشناخته می‌یابد

... در چنین لحظه‌ای، خطوطِ واقعیتِ مورد اعتماد، مبهم یا تار می‌شوند 

و کودک شروع به گریه کرده و مادر را می‌خواهد

...این مادر است که قدرت آن ‌را دارد تا آشوب را از فرزندش دور کند و شکل بی‌خطر دنیا را به او بازگرداند

او کودک را در آغوش می‌گیرد، با او حرف می‌زند 

و درون‌مایه‌ی این گفت‌و‌گو نیز چنین خواهد بود

"نگران نباش، همه‌چیز مرتب است، همه چیز خوب است"

اگر همه‌چیز به خوبی پیش رود، کودک دوباره خاطرجمع می‌شود، 

اعتمادش به واقعیت را به دست آورده

.و با این اعتماد به خواب می‌رود

این صحنه‌ی پیش پا افتاده پرسشی غیرعادی را برمی‌انگیزد 

که بلافاصله بُعدی دینی به همراه دارد؛

آیا مادر به کودک دروغ می‌گوید؟

.پاسخ به این پرسش می‌تواند "نه" باشد، 

تنها در صورتی که در تعبیر دینی از هستیِ انسان، 

حقیقتی نهفته باشد

به عکس، اگر واقعیتِ طبیعی تنها واقعیت موجود باشد، 

مادر دارد به فرزند خود دروغ می‌گوید؛ 

دروغ به خاطر عشق

زیرا اطمینان ‌خاطر دادن از زمان و موقعیت آن دو فراتر می‌رود

 و بر ادعایی درباره‌ی واقعیت به معنای دقیق کلمه دلالت می‌کند

آن وقت است که آشکار می‌شود 

هیچ‌چیز مرتب نیست و هیچ‌چیز سر جای خود 

قرار ندارد

دنیایی که به کودک گفت شد بدان اعتماد کن، همان دنیایی است 

که در آن خواهد مُرد. 

همان دنیایی که مادر او را نیز عاقبت به کام مرگ خواهد بُرد

برگر می‌خواهد از برهان نظم و نوموس‌های ذهنی بشر پرده بردارد. 

این کتاب را نیز برای کسانی می‌نویسد که "سایبان مقدس"، کتاب پیشین او را 

به الحاد تعبیر کرده بودند 

او می‌داند که اساسا چنین پنداره‌هایی نه از جنس اخلاق، 

که از جنس متافیزیک خواهند بود 

برای برگر، "دین" همواره یکی از سازوکارهای ایجاد نوموس(نظمِ معنادار) در زندگی فردی و اجتماعی است 

چه فراوان انسان‌هایی که از پذیرش نقش پدر و مادربودن سر باز زدند 

تنها به همین دلیل که راویِ دروغ‌های نوید‌بخش و امنیت‌بخش نباشند

مادری که واقعیت طبیعی را فرض گرفته باشد و جهان را بر مبنای 

نظمی که می‌گوید

"همه‌چیز درست می‌شود"

 در نیابد، دستش خالی از وعده‌های آرام‌بخش و خواب‌کننده 

برای کودک بی‌قرار است

او حتا شده به دروغ باید بر حقیقتی صحه بگذارد که جهان را مملو 

از نظم 

آرامش و امنیت تصویر می‌کند

حواس‌مان باشد که سطور برگر را در لوای شرایط کنونی‌مان ترجمه نکنیم؛ 

دغدغه‌ی برگر در این‌جا معطوف به کارکردهای پدیدارِ دین 

در حفظ نظام‌های اجتماعی و تاب‌آوری‌های فردی 

در جهانی تاریک، محصور و ترسناک است 

او تلاش دارد تا نشان دهد 

چگونه اتفاق‌های معمولی و روزمره در زندگی شهروندان، 

می‌توانند در بستری از توافق‌های همگانی بر واقعیت، 

برساخته شده و معنا گردند

.

پیش‌تر یادداشتی نوشتم

تا از نقش انقلاب ۵۷ در هدررفتِ استعداد 

و آینده‌ی حرفه‌ای بسیاری از هنرمندان این سرزمین سخن گفته باشم

 اما در این‌جا می‌خواهم به سطح دیگری از این تاثیر تاریخی اشاره کنم؛ 

جایی که انقلاب، پرونده‌ی سیاه بسیاری از آنان را سپید جلوه داد 

و آن‌ها را از پاسخ‌گویی به تاریخ معاف کرد

 این معافیتِ تاریخی و این تبرئه‌ی اجتماعی در سطحی صورت گرفت 

که این دسته از شاعران و هنرمندان با تمامِ سینه‌ای که برای ارتجاع جر دادند، جایی در نظامِ سیاسی جدید دست و پا نکردند

نه از آن رو که نخواسته یا تلاشی برای این پیوند نکرده باشند. 

نه

تنها به این دلیل 

که نظم نوین از پذیرش آن‌ها به بدترین شکل ممکن سر باز زد

این دسته از ذکرشده‌گان با وجود پرونده‌ای سیاه 

در فعالیت‌های فکری و عملی خویش،

توانستند در اذهان عمومی جایگاهی رفیع به خود اختصاص دهند 

تا جایی که هنوز هم نمی‌شود بالای چشم‌شان را ابرو گفت 

طرفداران سینه‌چاک این دسته 

هرگونه نقد و وارسی تولیدات ایشان را توهینی غیرقابل بخشش می‌داند 

که آب را به آسیاب گفتمان جمهوری اسلامی 

سرازیر می‌کند

این شرایطی حقیقی و متناقض‌نما است، این پارادوکسی است 

که باید فکری به حال آن کرد 

طرفداران، حق دارند؛ 

ما در سنجش‌های خود از این دسته، 

هر نقد کوچکی که کنیم، گفتمان نظم جدید را تبلیغ کرده و هر بخششی 

که انجام دهیم، درس‌های تاریخی را فدا و بر حقیقتی روشن چشم بسته‌ایم

احمد شاملو می‌تواند سرمثال خوبی برای این دسته باشد. 

دیوان شعر او را ورق بزنید؛ در وصف هر جنایت‌کار و آدم‌کش حرفه‌ای 

که در تاریخ این مملکت سراغ دارید، شعر گفته است. 

در "ضیافت" به قربان صدقه‌ی چریک‌های فدایی خلق می‌رود 

و تروریسم کور آن‌ها در سیاهکل را می‌ستاید.

 احمد زیبرم، هفت‌تیر کش قهارِ چریک را کسی می‌داند که 

"در کمرگاه دریا دست حلقه توانست کرد"

، "سرود بزرگ" 

را برای شن‌ چو در کره‌ی شمالی می‌سراید، 

مدافعان انقلاب سفید را در شعر

 "با چشم‌ها" 

یاوه‌گویانی گاو گند چاله‌دهان می‌خواند 

و "خطابه‌ی تدفین" را در سوگ اعدام خسرو روزبه، 

قاتلی حرفه‌ای در لباس قلم به بازار می‌دهد

گیرم که این تقدیم آخری را بعدها با توضیحاتی گنگ 

در انتهای مجموعه پس گرفت، 

اما چه پس‌گرفتنی، چه پس‌گرفتنی

شاملو که نرمش‌های بازرگان در اوایل انقلاب را با روح انقلابی‌گری 

در تضاد می‌دید،

او را کسی خواند که برای هر انقلابِ نیم‌بند در جهان کافی‌ست 

و زمانی که اخم انقلابیون به خود را دید، زبان در نیام کشید

او پس از انقلاب، به هیچ مبارزی شعری تقدیم نکرد 

چرا که احتمالا فهمیده بود

 که زمانه، زمانه‌ی دیگری است. 

آن زمان که با خرج بنیاد فرح به لندن می‌رفت 

و همزمان "رضا خان را شرف یک پادشاهِ بی‌همه‌چیز" می‌خواند 

تمام شده است

این‌جا دیگر کسی با او شوخی ندارد. 

انقلاب شده و جواب این بچه‌قرتی 

و شامورتی‌بازی‌ها ممکن است دسته‌کلنگی در ماتحت شاعر باشد 

در کنار شاملو اضافه کنید نام سیاوش کسرایی را، رضا براهنی را، 

احسان طبری را، دکتر سنجابی و کیانوری را

این دسته از مبلغان ارتجاع و سیاهی 
بدجور پشت مفاهیمی چون 
"آزادی" 
و
 "خلق ستم‌دیده”

سنگر گرفته‌اند. 
سنگر گرفته و در ارزیابی‌های اجتماعی تخفیف خورده‌اند 
تخفیف خورده‌اند چون هنوز که هنوز است 
نقد جدی کارنامه‌ی فکری ایشان 
به سود گفتمان حاکم خواهد بود 
و این کار را برای روشن‌سازان تاریخ دشوار کرده است
این وضعیت مشابه همان چیزی است 
که در لایه‌های دیگر تفکر و اندیشه‌ورزی 
این مرز و بوم جاری می‌شود 
فمنیسمِ جاری را نمی‌توان نقد کرد چرا که در نهایت تف سر بالا خواهد بود 
و این نمی‌شودها را در ذهن خود می‌توان حالاحالاها کش داد 
برای من که زمانی مدافع سرسختِ هنر متعهد بودم،
امروز روشن است که اشتباه می‌کردم. 
هنرمند لزوما متفکر سیاسی، اجتماعی نیست 
و بهتر آن است که به جای سخن‌گفتن، سکوت کند. 
سکوت سیاسی یک هنرمند در زمانه‌ی خود فقط یک مشکل خواهد داشت،
اما سخنانِ نسنجیده و خام او ممکن است 
یک ملت سردرگم را 
به بی‌راهه‌های
 تاریکِ تاریخ بکشاند
آن هم چه کشاندنی، چه کشاندنی

اسماعیل خویی نیز مانند قاطبه‌ی نویسندگان پیش از انقلاب
عضو گرداب اندیشه‌های چپِ مدشده در آن دوران بود
حامیِ چریک‌های فدایی خلق، یا همان تروریست‌های خیابانی 
و میدانی
این‌که شاگرد اول تمام دوران تحصیل باشی، با بورس به لندن بروی 
و دکتری فلسفه بگیری، اما زیر پرچمِ خونینِ بیژن جزنی‌ها و رفیق استالین‌ها 
سینه بزنی، می‌تواند موضوع پژوهشی تام و تمام لقب گیرد 
تا بفهمیم که چگونه یک ملت می‌تواند اینچنین خویشتن را به کام نابودی کشاند 
این همان بزرگ‌ضعفِ ملت‌هایی‌ست که اندیشه‌ورزی و تلاش‌های معرفتی‌شان
نه پروسه‌ای تاریخی در راه تفکر، که پروژه‌ای سیاسی و پوچ‌گذر است
ما هیچ‌گاه نتوانستیم "آگاهی" را پروسه کنیم که در بهترین حالت 
آگاهی برای ما یک پروژه بود. یک پروژه‌ی تماما سیاسی که مجبور است 
خود را نه در مقابل امر تفکربرانگیز، 
که در پیشگاهِ امر سیاسی به محک‌های سنجش بسپارد
 کافی‌ست مقابل قدرت، هارت و پورت کنید. 
هارت و پورت‌هاتان "اندیشه" لقب می‌گیرند. 

بی‌دلیل نیست که علی شریعتی در حکمی نابخردانه، 
جهل خود را 
بر سر مخاطبان هوار می‌کرد؛
"اگر سواد ندارید، خب نداشته باشید، اگر درس نخوانده‌اید، خب نخوانده باشید. شما می‌توانید یک روشنفکر باشید!" 
و مراد شریعتی از روشنفکر، 
کسی بود که مقابل سیاست‌های پهلوی سنگر بگیرد
 چه با قلم، چه با قمه تمامِ تاریخ پساانقلاب می‌تواند فرصت نیکی برای بازاندیشی 
در تمام کتب تاریخ معاصر این سرزمین باشد.
 این فرصت نیک را اسماعیل از دست نداد. هرجا که مجال بود 
و بلندگویی، 
به جهل هم‌کیشان خود شهادت داد 
یادم هست که در یکی از گفت‌و‌گوهای خود عنوان داشت 
که روزی در کلاس درس، شاه را خر خواند.
او گفته بود:
"شاه یعنی بزرگ، خر هم یعنی بزرگ"
. دو تن از شاگردانِ حاضر که راپورت او را داده بودند، 
نامه‌ای از جانب ساواک گسیل داشتند تا او را اخراج کنند
دانشگاه اما مقاومت کرد. 
او از قسمت آموزش به پژوهش دانشگاه انتقال یافت 
و این جابه‌جایی، سزای استادی شد که شاهِ مملکت را خر خطاب کرده بود. 

امضاءِ عبدالکریم سروش پای حکم اخراج اسماعیل خویی از دانشگاه 
اما، 
پایان خیال‌پردازی‌های شاعرانه‌ی او در میدان سیاست بود. 
اسماعیل از آن تاریخ به بعد، انسان دیگری شد. 
برای مفاهیمی چون عدالت
 و آزادی، انسان و آبادی، تفسیرهای تازه‌تری دست‌و‌پا کرد 
تا هنوز و همچنان در بند ریشه‌های جعلیِ آزادی‌خواهان سرزمین خود نباشد
او اخراج شد تا بفهمد سرانجام لاسیدن‌های سیاسی می‌تواند انقلاب باشد
 و معنای راستین انقلاب، حکم اخراجی در جیب. 
که این کمترین هدیه‌ی انقلابیون به مردم جهان است 
 اسماعیل خویی پر کشید
شاعری که وقتی بچه بود، غم بود، 
اما کم بود

بازتاب سیاسی فرهنگ ایران (۲)

۱۴۰۳ آبان ۴, جمعه

بی‌پروا

 



بی‌پروا

دیوانه‌گی‌ام از برهنه‌گیِ واژه،
 در رنگ صدای توست

هم‌دلیِ غنچه با گل‌برگ‌هایش
در شاخ آرزو
شادی را بر لبانم ترانه می‌سازد

پیرهن واژه پاره می‌شود در آسوده‌گیِ لبانم
ترا زمزمه می‌کنم
همان‌گونه برهنه 
هما‌گونه بی‌پروا

عطر نگاهم
تنیدن دل‌تنگی به شُکُوه تندیس‌واره‌گی ساقه را
نوید کام‌دهی می‌بیند
که خاطره‌های استواری‌اش
در قد کشیدن‌هایش غوطه می‌خورند

عشق را روی سینه‌ی تو،
هوس را در چشمانت می‌خوانم
نگاهت با همه‌‌ی خواهش‌های آغوشم، 
آغوش‌بهم اند

جهان پر از زیبائی‌ست
رنگ گرما میان بازوانم،
صدای خواهش
در شیب آستانه‌ی آب‌گیر نازکم
موج می‌زند

لبانم جیغ‌هایم را فراموش نمی‌کنند،
زیر باران ریز 
پیرهن کام‌دهی‌ام عاشقانه خیس می‌‌شود


رهگذر


https://www.facebook.com/didar.didareto


https://www.didareto.com/post/%D8%A8%DB%8C-%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7


رابطه‌ی انسان با حقوق انسانی



 هر فردی سزاوار و محق به زندگی، 
آزادی و امنیت فردی است 

پیش ازاین‌ها عرض کردم 

که انسان با رفتارِ خود در برخورد با انسان‌های دیگر

به‌ویژه در واکنش نسبت به‌رفتار آن‌ها، 

پیش از هر چیز دیگری تلاش می‌کند انسانیتِ خودش را نشان بدهد 

عقل هر انسانی به‌او می گوید 

این که رفتار بعضی‌ها غیرانسانی یا حیوانی است نبایستی باعث شود

 که او با پیروی از احساسی آکنده از خشم و کینه و انتقام 

دست به‌مقابله به‌مثل بزند 

و ارزش‌های انسانی‌اش را زیر پا بگذارد 

این نکته را ملت‌ها و دولت‌ها، همه با هم بایستی در نظر بگیرند

درست است که مخاطب اصلیِ بیانیه‌ی حقوق بشر دولت‌ها هستند

ولی میزانِ ظرفیتِ مردم برای پذیرش حقیقت و درک واقعیت 

تعیین کننده‌ی اصلی میزان حقّی است 

که دولت‌ها کف دست‌شان می گذارند


حقوق انسان‌ها به‌اندازه‌ای است 

که شایستگیِ دریافت و نگه‌داری‌اش را 

از خود نشان می‌دهند

معمولاً دولت‌ها برای این که حقِّ زندگی،

آزادی و برخورداری از امنیت را 

از عده‌ای از مردم دریغ کنند

خودِ مردم را آلت دست قرار می‌دهند


جرج اورول در 1984 پرده از برنامه و سیاستی برمی‌دارد 

که مردم را بی‌آن‌که خودشان آگاه باشند وادار می‌کند 

که یکدیگر را بپایند

هر فرد یا گروهی برای حفظ راحتی و رفاه خود، 

چغلی افراد و گروه‌های دیگر را پیش «برادر بزرگ» می‌کند 

و آزادی و امنیت خودش و دیگران را دربست به دست او می‌سپارد


بیانیه‌ی حقوق بشر باعث نشد که انسان‌ها به‌آن چیزهایی 

که علم‌‌وعقلانیت استحقاق دریافت و داشتن‌شان را برای‌شان ثابت کرده بود برسند

زیرا خودشان جوری رفتار کرده اند که دولت‌های‌شان متوجه شده اند 

که می‌شود به‌جای آن چیزهایی که حقوق واقعی و طبیعی‌شان است

جایگزین‌های بدلی‌شان را در اختیارشان گذاشت 

و سرگرم و ساکت‌شان کرد


 انسان‌ها و به تعبیری ملت‌ها در اکثر جاهای دنیا جوری اندیشیده اند

و رفتار کرده اند 

که دولت‌ها میزان «سزاواری» و «حقِّ»شان در برخورداری 

از «امکانات زندگی» «آزادی» و «امنیت» را دست پایین گرفته اند،

حتی در کشورهای پیشرفته‌ای همچون آمریکا

فکر می کنید در آنجا، در هنگامِ مبارزه با ویروس «کوید- 19»، برای همه 

بدون هیچ تبعیضی به یک اندازه حقِّ زندگی قائل بوده اند؟ 


معمولاً گرایش‌ها و وضعیتِ اقتصادی دولت‌ها، 

فارغ از شعارهای اخلاقی و مذهبی و بشردوستانه شان،

 حرف آخر را در تصمیم گیری های‌شان زده است

حرفِ اوّل شان در حدِّ همان شعارهای خوب باقی مانده است

حدیثِ انتقادِ دولت‌ها از یکدیگر در پرهیز از تبعیض 

چیزی بهتر از «دیگ به دیگ می گه روت سیاه» نبوده است. 

انسان ها باید روسفیدی و سفیدبختی را از خودشان شروع کنند 

و فقط چشم امیدشان به دولت‌ها و سازمان ملل نباشد


اصولاً «حقِّ زندگی» قائل شدن برای دیگران، 

ریشه در علاقه‌ی فرد فرد انسان‌ها به زنده ماندن و زندگی کردن دارد 

حتی «حقِّ زندگی» برای قاتلی که فرد یا افرادی را از زندگی کردن محروم کرده است 

ناشی از منطق و حسّی عاری از کینه و تنفر است

که به انسان می گوید چیزی را که به خودت نمی پسندی به او هم مپسند


 عقل، بدون جانب‌داری ازهیچ فرد خاصی درهیچ موقعیت خاصی

به‌همه‌ی انسان‌ها و دولت‌ها می‌گوید که راضی نشوند که 

هیچ انسانی برای ارضای میل و احساس وهوس شخصی یا سیاسی‌شان

از «حقِّ زندگی» محروم شود


«مرگ»

 جبران کننده‌ی هیچ جرم و گناهی نیست

هیچ مقتولی با کشتنِ قاتل‌اش زنده نشده است

افراد و گروه‌هایی که پافشاری می‌کنند که مجازات اعدام باقی بماند

خودشان هم خوب می‌دانند 

که مجازات مرگ در حقیقت برای جبران مافات و برگرداندنِ جانِ مقتولِ به تن اش نیست

آن ها ادعا می‌کنند که وجود و انجامش برای پیش‌گیری از قتل‌های بعدی ضروری است

 در صورتی‌که عقل و تجربه هردو نشان داده اند 

که قاتل‌های بعدی بدون توجه به‌سرنوشتِ قبلی ها

 با توجه به‌وضعیت روحی و روانی و نیازهای شخصی‌شان 

هر کدام به‌دلیلی دوباره مرتکب قتل شده اند

این شعار که «در عفو لذّتی است که در انتقام نیست»، در واقع 

در واژه ی «تخفیف» در آیه‌ی قصاص نیز آمده است 

درست است که اولیای دم می‌توانند خونِ قاتل را در ازای خونِ مقتول طلب کنند

 ولی می‌توانند به‌جای آن خون بها طلب کنند یا از همان هم بگذرند

 بلوغ عقلیِ انسان‌ها مشخص می‌کند که گزینه‌ی درست‌تر کدام است


موضوع «حقِّ زندگی» را از بیان حرف و مثالِ آخر آغاز کردم 

تا پس از «حقِّ زندگی» قایل شدن برای جنایتکار اعدامی

هیچ حرف و بهانه‌ای برای محروم کردنِ افراد بی‌گناه و معمولی 

از حقِّ زندگی‌شان باقی نماند


«حقِّ زندگی» 

دربرگیرنده‌ی تمام امکاناتی است که هر انسانی برای ادامه‌ی زندگی نیاز دارد

هیچ فرد، گروه یا دولتی نبایستی هیچ انسانی را 

با توسل به قوانین و بهانه‌های جانب‌دارانه 

و ضدّانسانی از امکاناتی‌که برای زندگی‌ای که 

هر انسانی به‌دلیل انسان بودن سزاوارش است محروم کند


متأسفانه، ما انسان‌ها خودِ زنده بودنِ خشک و خالی را 

مهم تر از نیازهای زنده بودنِ با مخلفاتِ طبیعی‌اش می‌دانیم

نمونه‌اش را در بر خوردمان با حیوانات می‌توانیم ببینیم

 غیر از آن دسته از حیواناتی که جان‌شان را برای رفع گرسنگی یا مبارزه با بیماری‌ها می‌گیریم 

خیلی از حیوانات را نیز برای تفریح و حفظ خودخواهی‌های خودمان 

از زندگی طبیعی‌شان محروم می‌کنیم


علم حالا دیگر به‌جایی رسیده است که می‌تواند 

بزودی برای حفظ محیط زیست و حمایت از حیوانات 

خوراک انسان‌ها را با گوشتِ مصنوعی تأمین کند 


با این حرف می‌خواهم درجا بروم سراغ 

حقِّ دومی که در ماده سوم از آن دفاع شده است، یعنی 

«آزادی»

 انسان‌ها تا وقتی که با قلاده و سبد و قفس و فضای بسته‌ی باغ وحش حیواناتی مانند

 سگ وگربه و طوطی و شیر را از زندگی طبیعی‌شان محروم می کنند

با چه رو و با چه منطقی می‌توانند از حقِّ زندگی و آزادی خودشان دفاع کنند

 چرا انسان ها فکر می‌کنند اگر سگ یا گربه‌ای را «پسرم» یا «دخترم» صدا بزنند

 برای‌شان بهترین پدر یا مادر شده اند

 چرا سگ‌ها باید برای ارضای خودخواهی انسان‌ها از زندگی با سگ‌های دیگر

 و ارضای غریزه‌های طبیعیِ خودشان محروم شوند

 سگ باید با سگ‌های دیگر در دشت و صحرا بگردد و قدم بزند

 نه با انسانی که قلاده به گردنش انداخته است

  هر گربه‌ای هم غریزه‌ی طبیعی و جنسی خودش را دارد

 باید برود با گربه‌های دیگر بازی کنند

باید بغلِ گربه‌ای دیگر بخوابد و جفت گیری کند


چرا باید برای رفع کم‌بودها و عقده‌های بعضی از انسان ها 

بیاید و تا آخر عمر ورِ دلِ آن ها بنشیند 

و از زندگی با همنوعان خودش محروم شود؟ 

چرا نباید از حقِّ زندگی و آزادی طبیعی‌اش لذّت ببرد؟ 


باغ وحش ها نیز حیوانات را از حق زندگی و آزادی طبیعی شان محروم می‌کنند

 تا عدّه ای از اسیری‌شان سود مالی 

و عدّه‌ای دیگر از تماشای‌شان سرگرمیِ خالی نصیب‌شان شود؟ 


جالب است که جفت گیری ِ حیواناتِ درنده نیز در باغ وحش‌ها زورکی است

 برای این که ما انسان‌ها نسل‌شان را برای تماشا و تفریح خودمان حفظ کنیم. به‌بینید

 که ما انسان ها دیگر چه درنده‌هایی هستیم

 آن «بنی آدمی» که جناب سعدی 

می فرماید «اعضای یک پیکرند» و «در آفرینش ز یک گوهرند» برای 

حفظ گوهرشان 

زورشان را به رخ مورِ دانه کش نمی‌کشند

این بنی آدمی که عربده‌اش شیر غرّان را هم فراری می‌دهد

جانوری جنگ طلب شده است که برای هیچ فرد و گروه و ملّتی

 حتی ملّتِ خودش، حق زندگی و آزادی و امنیت قایل نیست

 روسیه برای این که خاک اوکراین را بگیرد

 قبل از گرفتنِ آزادی و امنیت و جانِ مردم اوکراین 

بایستی آزادی و امنیتِ مردم خودش را بگیرد 

تا ناچار شوند برای برآورده‌کردن برنامه‌های سیاسی‌اش جان بدهند


درنده‌خویی انسان‌ها آزادی و امنیت خودشان را به‌خطر می‌اندازد

دل‌رحمی‌شان نسبت به‌خودشان و هر موجود دیگری باعث می شود 

که هیچ دولتی نتواند حقِّ زندگی، آزادی و امنیت هیچ فرد و گروه و ملّتی را 

به سود افراد یا گروه ها و ملّت های دیگر نادیده بگیرد. 

بدترین بهانه این است که افراد یا گروه ها یا ملّت هایی 

به دلیل داشتن ویژگی‌ها 

و امتیازاتی خود را حق به‌جانب به‌بینند 

و جانبِ حقوق دیگران را نگه‌ندارند


منبع

وبسایت محمدرضانوشمند



۱۴۰۳ مهر ۲۷, جمعه

نور وِلَرم

 
«نور وِلَرم»

زنبور
تا به‌‌بیند
در تابستان لابه‌لای لبانِ غنچه
چه‌ می‌گذرد
شهدِ پنهان از لبانش
می‌مکد

 عاشقانه‌ترین‌ها را
 زمزمه می‌کند غنچه
درز لبان بی‌صدا
 در آغوش‌ می‌کشند
استواریِ قد کشیده را، در آن نور وِلرم
که لحظه از میان‌شان نمی‌گذرد

 می‌سوزند از تشنه‌گیِ هوس
زمان بهم می‌ریزد در دامن لیز آن تپّه

رویا با عشق 
بهار با زیبائی 
 دل‌بستن با مهر
در می‌آمیزند
آن‌هنگام که قرارشان بهم می‌رسد

رهگذر

چشم‌ بهم‌زدنی درتاریخ

 

چشم بهم‌زدنی در تاریخ

البته بخش بزرگی از جامعه هنوز در حال و هوایی سپری می‌کند
 که با عکس‌ها و تصاویر(زن) به‌جا مانده از سلسله‌ی قجر بیش‌تر سازگار است. 

تصاویری که از شهبانو فرح پهلوی در مجموعه‌ی کاخ‌های نیاوران وجود دارد، 
می‌تواند نمونه‌ی خوبی برای تحقیق باشد. 
در این تصاویر احتمالا برای اولین بار در طول تاریخ شاهنشاهی ایران، 
همسر شاه دیده می‌شود! 
آن هم بی‌حجاب در سر و شکلی که از یک زن مدرن انتظار می‌رود.
غالبا تنهاست. 

اما در تابلوی نقاشی اتاق نشیمن یکی از کاخ‌ها در حالی که
 دو فرزندش رضا و فرحناز را در آغوش دارد دیده می‌شود.

در عکس‌های بدترکیب زنان حرمسراهای سلسله‌ی قاجار، 
آن‌ها معمولا به صورت توده 
و در کنار هم نشسته یا ایستاده‌اند و چهره‌ی عبوسی دارند.

 می‌توان استنباط کرد که تغییر بخش‌هایی از جامعه‌ی ایران 
و مترقی شدن آن‌ها مسبب چنین تحول بزرگی 
در مجموعه عکس‌های به‌جا مانده 
از یک خاندان اشرافی‌ست. 

دور شدن از سیستم چندزنی، و اخلاقیات ناموس‌پرستانه متصل به آن، 
و حرمت نهادن به زن همچون شهروند، 
اتفاقی‌ست که در بخش‌های مترقی جامعه افتاده بود 

و آن‌چه در کاخ نیاوران - و جاهای دیگر دیده می‌شود - تنها بازتابی 
از این تغییر در بخش کوچکی از جامعه است. 
صد البته بخش بزرگی از جامعه 
هنوز در حال و هوایی سپری می‌کند
 که با عکس‌ها و تصاویر(زن) به‌جا مانده 
از سلسله‌ی قجر بیش‌تر سازگار است. 
کس‌هایی که قبول نمی‌کنند همسر شاه گیسوان خود را پریشان کرده 
و در معرض دید قرار داده باشد. 
برای آن‌ها ناموس مهم است و ناموس شاه از همه مهم‌تر! 

بگذریم از این‌که در واقع چندان تعبیر «همسر شاه» معنادار نبوده است؛ 
بل‌که 
«همسران شاه»

این تغییرات از اواخر دوره‌ی قاجار شروع شده بود. 
در این مورد مشخص که سر و شکل زنان است٬ 
دست‌کم یادداشت‌های تاج‌السلطنه، 
یک شاهزاده‌خانم قجری نشان می‌دهد 
که اعتراض به سیاه‌پوشی زنان و خصوصاً 
چادر از همان «اندرونی» دربار قاجار، شروع شده بود
تاج‌السلطنه که دختر ناصرالدین شاه بوده است زنان ایرانی را
 به مناسبت پوشیدن چادر،  «هیاکل موحش عزاء» می‌نامد! 

واقعیت این است 
که تغییر کردن سر و شکل مردم بخشی از خواست مردم مترقی بوده است
 و منحصر به تغییر پوشش زنان هم نمی‌شده. 
کما این‌که در دوران نخست‌وزیری رزم‌آرا قانونی تصویب شد 
که مطابق با آن برای مردانی 
که با زیرپوش یا پیژامه در معابر و میادین شهر حاضر می‌شوند
 و مراعات آبروی کشور را در مقابل سفرای بیگانه نمی‌کنند
٬جریمه تعیین شده بود. 
مردم مترقی از جمله روشنفکران هوادار مشروطه
 (مثل میرزاده‌ی عشقی) 
خود پیشگام این تغییرات ظاهری بوده‌اند و پای هزینه‌های آن هم می‌ایستادند. 
مشهور است که مردم کوچه‌بازار تهران عشقی را فکلی می‌خوانده‌اند
 و گاهی بچه‌ها به دنبال او می‌افتادند و تمسخرش می‌کردند.

 آرامش دوستدار، عضو اسبق گروه فلسفه‌ی دانشگاه تهران، 
در مصاحبه‌ی خود با عبدی‌کلانتری با افتخار می‌گوید
 که مادر او همراه با پدرش در باشگاه افسران روسی 
بی‌حجاب شرکت می‌کرده است.
با این حال نقش خانواده‌ی پهلوی در گسیل کردن پیام‌هایی 
به جامعه که در یک کلام،
 دعوت به تجدیدنظر در ارزش‌های سنتی بوده است، 
قابل انکار نیست. 

می‌توان این طور فرموله کرد 
که دیالکتیکی میان تحولات بطن جامعه و اشرافیت پهلوی 
وجود داشته است به طوری که متقابلاً همدیگر را تقویت می‌کرده‌اند.
 نه می‌توان گفت که تجدد در پوشش، ابداع اشرافیت پهلوی بوده 
و نه می‌توان از «عاملیت» آن‌ها در این مورد چشم‌پوشی کرد. 

اگرچه پس از انقلاب، نیروهای مخالف نظم پیشین، 
همواره به قضیه‌ی «کشف حجاب» به عنوان نشانه‌ی بارزی 
در تأیید استبداد پهلوی استناد کرده‌اند، 
اما به سادگی می‌توان نشان داد که در این مورد
مثل بسیاری موارد دیگر٬
 کاسه‌کوزه فقط سر یک خانواده‌ی سیاسی مترقی شکسته شده است! 

انقلاب ۵۷ جهاتی به‌کلی متفاوت با ایران پیش از انقلاب داشته
 و در یک کلام بیش‌تر سنت‌گرایانه و بخصوص ارتجاعی بوده است.
فرهنگ سیاسی انقلابی،
 نوک تیز پیکان انتقادات خود را معمولاً متوجه به خاندان پهلوی می‌کند
 و در این مورد در حقیقت یک «تاکتیک سیاسی» موثر را 
مورد استفاده قرار می‌دهد 
که می‌توان نام آن را «زدن جزء برای حذف یک کلیت» گذاشت: 
برای حذف یک نظم فراگیر سیاسی-فرهنگی،
 فقط کافی‌ست نماد بارز آن را هدف قرار دهیم.
 در این مورد بخصوص پیشروترین خانواده‌های سیاسی متجدد، 
نماد تجدد، 
و در نتیجه هدف بوده‌اند.
اما اگر در این کار هیچ وجاهت یا منطق قابل دفاعی 
(غیر از تاکتیک سیاسی مزبور) 
وجود داشته باشد،

 (آلترناتیو اجتماعی مانند(۱) 
ملی‌مذهبی‌ها، طرفداران حزب توده، گروه‌های مذهبی بطور کلی و گروه‌های چپ 
آن روز نظرشان در مورد زن چه بود؟ و چه گفتمانی را در عمل پیروی می‌کردند؟
می‌توان در بیانیه‌ها و سخن‌رانی‌هایِ ایشان پیدا کرد)

به همان سهمی که برای عاملیت پهلوی می‌توان در نظر گرفت، راجع است.
 آن‌ها با برنامه‌ها و نمادپردازی‌های خود مروج
 تصویر «زن شهروند» یا «زن متجدد» بوده‌اند
 و تصاویری که از فرح در اجتماع و رسانه‌ها منتشر می‌شد
 چه بسا بیش‌ترین تأثیر را بر بدنه‌ی جامعه می‌گذارده است. 
دختران جوان با او همذات‌پنداری می‌کرده‌اند و بیش‌تر از گذشته 
با محدودیت‌‌های اجتماعی احساس بیگانگی! 

وقتی به تصاویر فرح به در و دیوار کاخ نیاوران نگاه می‌کنیم
 با تقریب خوبی می‌توان در نظر گرفت که او الگویی برای دختران نوجوان ایرانی
 و یک‌تنه رقیبی قدر برای الگوهای سنتی زن در جامعه‌ی ما بوده است.
همین مثال نشان می‌دهد که چطور مطالعه‌ی تاریخ اشرافیت، 
همزمان هم مطالعه‌ی تاریخ اجتماعی مردم و هم تاریخ سیاسی شاهان است.
 هم مطالعه‌ی تلاش برای فراروی/ تعالی از محدودیت‌ها در یک خاندان
transcendence
 و هم مطالعه‌ی تحولات دورون‌باش جامعه است. 
immanent
این دوگانگی، از دو زاویه‌ی نگاه متفاوت به خود خاندان‌های شاهی ناشی می‌شود: 
یک بار آن‌ها را متعالی از بدنه‌ی جامعه می‌گیریم
 و آنگاه روش و منش Ideal آن‌ها مثال Idea یا آرمان  مابقی جامعه خواهد بود.
 یعنی آنچه مردم هم‌اکنون نیستند اما به آن می‌گرایند و می‌خواهند که باشند. 
یک بار آن‌ها را بخشی از خود جامعه می‌گیریم و در آن صورت، 
آن‌ها آیینه‌ی تمام‌نمایی از آن چیزی خواهند بود 
که مردم در آن مقطع زمانی در بهترین حالت می‌توانسته‌اند باشند.
 در حالت اول، آن‌ها مصدر اخلاق‌اند و در حالت دوم نمایشی از حداکثر 
پتانسیل‌های یک جامعه در آن مقطع زمانی.
————-
نیما قاسمی

https://youtu.be/-W4ZLXbGoEs?si=0fZn3dmvTnUuKP4N


(۱)
این جمله از من است در مقاله‌ی جناب قاسمی نیست

۱۴۰۳ مهر ۲۰, جمعه

پرگار



قطعه‌ی پرگار
بیان‌گر ادراک حسّیِ ماست
بطوری که طعم‌ها، بوها، حسّ‌ها
شنیده، چشیده و دیده می‌شوند
زاویه‌‌های تازه‌ای به‌آغوش‌بهمیِ ما می‌افزاید
و ندانسته‌گی‌های فهم هم‌آغوشیِ ما را می‌زداید

پرگار
شمع هوس در اندام تو می‌افروزم
هر دو بی اراده، 
پرگار به‌نقطه‌های رگ‌کرده می‌گردانیم
تو خواب مرا، می‌بینی
طعم لبانم جا می‌ماند 
زیر زبانت

ستاره‌‌‌های بی‌زمان خاطره‌، 
در آسمان آغوش تو
گواهی می‌دهند
به
درهم تنیده‌گیِ گرمای سرانگشتانت
 با شکوفه‌های گیلاس پستان‌هایم، 
با عشق پنهان در حلقه‌ی ران‌هایم 
با دایره‌ای که انگشتر عروسی می‌گردد
در همیشه‌های خلوت 

جیغ‌هایم بی‌جواب نمی‌مانند
آن هنگام که گره می‌زنم
با ریزترین قطره‌ها
 به‌پرواریِ پرِ پرواز اوج،
دادنِ لذت را بهتر می‌شناسم
در شادیِ لذت‌ستانیِ تو

رهگذر

https://www.facebook.com/didar.didareto


چشمه‌سار

چشمه‌سار خواهش در بستر بیدار-لحظه‌ی من سلام سپیده‌دمان است که پگاه نام دیگر دوست داشتن توست در میانه‌‌ی تنم  چمنی است سرسبز  در آغوش شبنم سح...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان در یک‌ماه گذشته