پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۳ آبان ۱۸, جمعه

جهان‌های موازی

 


(زمانی‌كه تنها هستی ، به ديگری فکر می‌كني،

 دلت برای دیگری تنگ می‌شود 

 احساس می‌كنی كه چه خوب بود اگر ديگری، دوستت یا محبوبت پيش تو بود.

 تنهایی به معنی فقدان دیگری است 

 اما خلوت‌گزینی چیز دیگری‌ست

خلوت با خویشتن یعنی حضور سرشار

یعنی زنده‌گی در لحظه

 لحظه‌ای که پیوند ماست با هستی 

 تو چنان سرشار از حضور خويشتنی 

كه خودت را میابی، نيازی به ديگری نيست )



جهان‌های موازی

در این مقاله به مفاهیم " تنهایی" و تفاوت آن با "خلوت گزینی"  از 

دریچه‌ی روان‌شناسی و گاهاً فلسفی خواهم پرداخت،

 به این‌که، مفاهیمی هم‌چون "دوستی" و "اعتماد" و "عشق" در جهان موازی 

چه معنایی دارند؟ 

رابطه‌ی این مفاهیم با "تنهایی" چیست؟ 

"خلوت گزینی" 

چه تفاوتی با "تنهایی" دارد؟

 "خلوت گزینی"،

 "اعتماد و دوستی و عشق" 

را چگونه تعریف و تعبیر می‌کند. 

واکنش “انسان تنها" چه تفاوتی با "انسان خلوت گزیده" دارد؟ 

در جهان "انسان تنها" و "انسان خلوت گزیده" چه هست و چه نیست؟

در این مقاله با جدال‌های بیرونی و درونی آدمی روبه روئیم، 

جدال بر سر چیستی‌ها و کیستی‌ها.

اما شاید عجیب به نظر رسد اگر قاطعانه بنویسم؛ 

فقط کسی که قدرت دوست داشتن وعشق‌ورزیدن دارد می‌تواند احساس تنهایی کند.

ازاین رو شاید پُر بیراه نباشد که بگویم فقط کسی می‌تواند احساس تنهایی کند 

که قادر است عشق بورزد یا دوست کسی باشد.

تنهایی در هر گوشه و کنار زندگی و فضای اجتماعی جای گرفته است. 

حتی وقتی تجربه‌ای را با دیگران در میان می‌گذارید،

 فقط می‌توانید جنبه‌هایی از تجربه‌هایی را که منحصراً متعلق به شماست

 با آن‌ها در میان بگذارید و هرگز نمی‌توانید به طور کامل آن را به دیگران منتقل کنید.

 به عنوان مثال: 

وقتی احساس یاًس می‌کنید، می‌گویید که دلتنگ اید. به تنگ آمده اید. 

اما این دقیقاً وقتی به تنگ آمده ایم چه حسی داریم هرگز قابل انتقال 

به شکل کامل به دیگران نیست.

بدین ترتیب کسی نمی‌تواند در احساس و چگونه‌گی آن حس با ما شریک باشد. 

چنین تجربیاتی به ما نشان می‌دهد که فاصله‌ای پُر نشدنی میان ما و دیگران وجود دارد. 

در این جا نمی‌خواهم بگویم که ما لزوماً خودمان را بیش‌تر از دیگران می‌شناسیم. 

چون هر چه باشد ما در خودفریبی نیز بسیار ماهریم. 

مثلاً ما هیچ وقت به اندازه‌ی وقتی که می‌خواهیم با خودمان صادق باشیم 

ماهرانه دروغ نمی گوییم.

ما می‌توانیم از دیگران بگریزیم. 

اما از دست خودمان گریزی نداریم. 

ما رابطه‌‌ای با خودمان داریم که نمی‌توانیم با دیگران داشته باشیم

 و بخش مهمی از خودآگاهی ما ناشی از آگاهی از حدمان در دوره‌هایی است

 که جدا از دیگران سپری می‌کنیم.

 اما آن چه عشق و دوستی را چنین خیال انگیز می‌کند دقیقاً 

همین رابطه با "دیگری" است. 

آن "دیگری" که متمایز از خودِ ماست و نه صرفاً رونوشتی یا سایه‌ای از خودمان. 

بل‌که شخصی که "خویشتن" ما را گسترش می‌دهد

 و امکان نگاهی از بیرون به این "خویشتن" را فراهم می آورد

 و بدین ترتیب ارزش و اعتباری به ما می‌دهد که نمی‌توانیم هرگز آن را از خودمان دریافت کنیم.

 این واقعیت که شخصی دیگر، یک "دیگری" است،

همان چیزی است که به "عشق" و "دوستی" معنا می‌دهد.

"عشق" 

و 

"دوستی" 

تاریخچه ای بعضاً پیچیده خودشان را دارند 

که من در این جا فرصت ادای حق مطلب را در مورد آن ها ندارم.

 در عوض، باید به همین بسنده کنم که برخی از درک و برداشت‌ها

 از ماهیت "دوستی" و "عشق" را برجسته کنم و بکوشم 

نکاتی را درباره‌ی پیامدهای "عشق" و "دوستی" برای "تنهایی" بیان کنم. 

علاوه بر این تا سده‌ی نوزدهم "دوستی" را نزدیک ترین پیوند می‌دانستند

 که شخص می‌توانست داشته باشد. 

اما پس از آن ازدواج  صورت آن را بر هم زد و چنین نقشی را به خودش گرفت.

فیلسوفان درباره‌ی "دوستی" کم‌تر از "عشق" نوشته اند 

و هرگاه هم نوشته اند بسیار هوشیارانه‌تر و از سر عقل نوشته اند. 

همه‌ی فیلسوفان به مسئله دوستی جنبه‌ای آرمانی بخشیده اند

 و کوشیده اند آن را تا جایی که ممکن است واضح عرضه کنند، 

چون هدف شان راه یافتن به ذات مسئله بوده است. 

از سوی دیگر، این بدان معناست که "عشق" چیزی مطلقاً دست نیافتنی در این دنیاست. 

به عکس، آنان "دوستی" را به گونه‌ای کاملاً این جهانی معرفی و عرضه کرده اند. 

دو فیلسوفی که به مسئله "دوستی" پرداخته اند "ارسطو و کانت" هستند. 

البته آنان "دوستی" را به شیوه‌های متفاوتی مورد بحث قرار داده اند

 که البته جای شگفتی نیست

 چون آنان در جوامعی زندگی می‌کردند که فوق العاده از نظر روابط اجتماعی متفاوت بوده اند.

"ارسطو" 

میان سه نوع از انواع دوستی تمایز قائل شده است.

اما وجه مشترک در هر یک "محبت" است.

نخست

دوستیِ "سودمند"؛ که خط فاضل و فاصله‌اش بر مبنای سود هر چه بیش‌تر گذارده شده است.

 این نوع از دوستی دوام چندانی ندارد و علتش باز می‌گردد 

به تغییر نیازها و سودمندی هرکس از هر دیگری.

 به عبارتی نیازها بسته به تغییر شرایط زندگی تغییر می‌کنند و با این تغییرات

 آن دوستی نیز فرو می ریزد. 

زیرا ریشه در خصائص شخصی ندارد. 

بل که مبتنی بر چیزی کاملاً بیرونی است.

دوم:

دوستی بر مبنا ی

"لذت" 

این نوع از دوستی پایه‌اش بر مبنای معاشرت با دیگری است

با کسی که با او احساس خودمانی و راحتی می کنیم

اوقاتی خوش داریم. 

این دوستی نیز آسان است

 اما شکننده است. زیرا لذات نیز تغییر می‌کنند.

سوم

دوستی بر مبنای 

"فضیلت" 

این نوع از دوستی ریشه‌اش در نیکی‌ست و برابری

ریشه‌اش در شخصیت  و نهاد و فردیت فرد است

چنین دوستی، اگر چه پایدار است اما بسیار نادر است

زیرا بسیاری از افراد فاقد آن فضایلی اند که جزو مقتضیات این نوع دوستی باشد

چنین دوستی مانند " یک خویشتنِ دیگر" است اگر فردی چنین دوستی داشته باشد 

حتماً بیش‌تر اوقاتش را با آن دوست می‌گذراند

 و این بدان معناست که شخص نمی‌تواند دوستان زیادی از این نوع داشته باشد

زیرا این نوع دوستی، کم‌‌وبیش اقتضا می‌کند که شخص زندگی‌‌اش را وقف آن کند


"کانت" 

نیز کم وبیش "دوستی" را هم‌چون "ارسطو" تشریح می‌کند

 با یک پیش فرض قطعی که "اعتماد" است 

شخص می‌خواهد محرم رازی داشته باشد

 که با او بی هیچ ترسی از خیانت، آن چه را در دل دارد در میان بگذارد

 علاوه بر این دل گشوده‌گی بنیانی حیاتی برای دوستی است

 دوستان تمایل دارند به اندیشه‌ها و احساسات یکدیگر گشوده دل باشند 

و با یکدیگر هم دل بمانند

(مهم نیست به‌چه چیزی یا به چه کسی اعتماد می‌کنیم، 

حتی اگر بدلیل اعتماد فریب هم بخوریم، 

ارزش اعتماد بالاتر از آن است، چون اعتماد بیان‌گر معصومیت انسان است)

اما هر دوستی ممکن است 

دوست دیگر را، زمانی که احساس می‌کند او بر راه خطا می رود، نقد کند

تصحیح کردن یک دیگر یکی از کارکردهای مهم "دوستی" است.

"دوستی"

 مبتنی بر "صمیمتِ کانتی" بر خلاف دوستی مبتنی بر "فضیلتِ ارسطویی"، لزوماً 

نیازمند این نیست که دو دوست بیش‌تر اوقات شان را با هم بگذرانند. 

صِرف ِاعتمادِ متقابل امکان می‌دهد

 که این دوستی "کانتی" در طول دوره‌های زمانی طولانیِ غیبت هم بپاید

این نوع دوستی در ذات خودش محدود است.

 زیرا در این نوع "دوستی" دوستان زیادی را با هم نمی‌گذرانند، 

نظیر رفتن به کنسرت یا تنیس‌بازی یا دوچرخه سواری و .....در واقع

این دوستان حتی نیازی ندارند که در علائق و منافع یکدیگر هم شریک باشند.

 دوستی "کانتی" مبتنی بر سود و لذت نیست.

 هر کسی بار خویش را به دوش دارد.

 اما با این احوال دوستان باید این آماده‌گی را داشته باشند

 که در زمان نیاز با همه توان به کمک یکدیگر بشتابند.

کانت "دوستی" را راه حلی برای "تنهایی"می‌یابد

 و خاطر نشان می‌سازد که ما نیاز داریم در نظر دیگران معنا و مقصودی داشته باشیم. 

نشان دهیم که ارزشمندیم و از توجه و بازشناسی دیگران برخورداریم.

"دوستی" مبتنی بر "فضیلتِ ارسطویی" جان فرساست.

 زیرا در این نوع از دوستی گویی باید همه چیز را وقف او کنیم

 متلاً دیگر جایی برای شغل یا خانواده یا دوستان دیگر و یا خلوت خودمان با خود نیست.


پیش فرض "عشق" در جهان موازی، دو فرد مستقل و جدا از هم هستند که می کوشند

 برجدایی فائق آیند.

افلاطون در "ضیافت" نطقی را از زبان "آریستوفانس" ارائه می‌دهد

 که چگونه در اصل نوع بشر متشکل از موجودی دو جنسی بود

 که یک صورت مردانه و یک صورت زنانه و چهار دست و پا داشت.

این موجود چنان قدرتی داشت که  برای خدایان تهدیدی جدّی محسوب می‌شد. 

در نتیجه "زئوس" آن را به دو نیم کرد.

 پس از آن که آدمی به دو نیم شد. 

هر نیمی در آرزوی رسیدن به نیمی دیگر ماند و این آرزو نامش "عشق" شد.

شاید از نماد این اسطوره بر مبنای تعریف "افلاطون" بود

 که "یونگ" نماد "آنیما ـ آنیموس" را در روان شناسی پایه ریخت.

با آن پیش فرض، ما باید خودمان را به شخصی دیگر متصل کنیم

 چون خودمان در خودمان ناقص هستیم.

 وقتی کسی عشق می‌ورزد و متقابلا دوست داشته می‌شود احساس تمامیت می‌کند. 

در میان عده ای دیگر این اعتقاد وجود دارد 

که عشق می‌تواند بر آن تنهایی که هر انسانی احساس می‌کند فائق آید.

در گفته‌ی "آریستوفانس" یکی از ویژه‌گی‌ها این است 

که همیشه یک شخص برای هر کسی وجود دارد 

که آن زوجی درست و مناسب برایش به حساب می‌آید 

و اگر ما فقط بتوانیم آن شخص را بیابیم همه مشکلات ما از میان می‌رود. 

اگر چنین شخصی را بیابیم در واقع شخصی را یافته ایم که تکمیل‌مان می‌کند 

و به زندگی‌مان آن معنایی را می‌بخشد که نداشت. 

مشکل تعبیری که "آریستوفانس" عرضه می‌کند این است 

که بار سنگین ناممکنی را بر دوش محبوب و کلاً رابطه‌ی عاشقانه می‌گذارد.

این که انتظار داشته باشیم شخص دیگری به ما تمامیت ببخشد

 و به وحدتی بی گسست با ما برسد،

 در واقع قرار دادن آن شخص در موقعیتی لاعلاج است. 

از این منظر، برای آن شخصِ دیگر چاره‌ای نمی‌ماند جز این که؛ 

نتواند خواسته‌ی ما را برآورده کند، آن دیگری همیشه در جدایی خواهد ماند. 

همیشه "دیگری" خواهد ماند،حتی اگر نشئه‌ی عشق ما را برای مدتی ناهشیار گرداند.

این نمی‌تواند جزو مسئولیت‌های شخصی دیگر باشد 

که به زندگی ما آن معنایی را که ما می‌خواهیم ببخشد.

مشکل اصلی دیگر در این نوع اندیشه این است که در واقع "عشق" را دست نیافتنی می‌کند، 

چون ما هرگز نمی‌توانیم شخصی را بیابیم که با او احساس هماهنگی مطلق کنیم. 

ممکن است ما تا روز مرگ‌مان با خودمان بگوییم

“ که ؛ آری ..."من قدرت عشق ورزیدن را دارم. 

اما هرگز آن شخص درست و مناسب را نیافتم

. اما وقتی ما به دنبال شخصی هستیم که چنین تطابق دقیقی با تصور ما ندارد

 و فهرست بی پایانی از مختصات مورد نظرمان را تصویر می‌کنیم

 و کوچک ترین انحرافی از آن را مجاز نمی‌شماریم 

حتماً باعث می‌شود که هرگز در زندگی مان به شخصی حقیقی بر نخوریم 

که با همه‌ی این معیارهای ما جور در بیاید. 

( نهر انسان در جهان ذهنیِ خود زنده‌گی را به‌سر می‌برد)

اما اگر ما عمرمان را به سر ببریم و نتوانیم شخصی را پیدا کنیم

 که به او عشق بورزیم ـ نه به این دلیل که تنها و منزوی و جدا افتاده زندگی می‌کنیم.

 بل‌که به این دلیل که هیچ یک از اشخاص حقیقی که با آن ها آشنا می‌شویم

 با معیارهای ما نمی‌خوانند ـ بهتر و دقیق‌تر آن است که بگوییم

 ما عملاً  قدرت عشق ورزیدن به کسی را نداریم. 

چون درک و برداشت ما از عشق امکان هر گونه عشق عملی را در زندگی‌مان منتفی می‌سازد.

گفته های "آریستوفانس" با آن که بسی پیش از دوران "رمانتیسم" ایراد شده است،

 تجسم "عشق رومانتیک" است.

 در این گونه از صورت "عشق"، محبوب ابعاد الهی پیدا می‌کند.

"ورتر" 

 "گوته" 

تصوری از "عشق" را اشاعه می‌دهند که حتی بیش از این از مخدرهای احساسی نیرو می گیرد. 

او از لذتی حرف می‌زند که از آزادی و تنهایی خویش می‌برد. 

جهان "ورتر" در درون اوست.

 او پس از ملاقات با "شارلوته" است که عاشقش می‌شود.

 از پیله‌ی تنهایی بیرون می‌جهد و بی وقفه در آرزوی دیدار او می شتابد.

 "شارلوته" 

معنای زندگیش می‌شود و جای شگفتی نیست که عشق "ورتر" به "شارلوته" از همان ابتدا 

محکوم به شکست است.

وقتی سراغ داستان‌های عشقی مشهور می‌رویم، با شگفتی می‌بینیم 

که چه قدر تعداد اندکی از آن‌ها مربوط به عشقی به درازای عمر است؛

 به عکس اکثر آن‌ها در وصف سرمستی نخستین عشق هستند.

 زندگی "رمئو و ژولیت" چه شکلی پیدا می‌کرد اگر جان به در می‌بردند. 

ازدواج می‌کردند و به میان‌سالی می رسیدند؟

 آیا واقعاً ممکن بود که همان شوروشوق و اشتیاق در آن‌ها غالب باشد؟

 این سوالات در نمایشنامه جایی ندارد.

در مورد فیلم "تایتانیک" چطور؟

 اگر کشتی به کوه یخ برخورد نمی‌کرد و صحیح و سالم به نیویورک می‌رسید 

قصه‌ی "رُز" اشرافی و "جک" بی پول فقیر به کجا می‌رسید؟

در مورد رمان "آنا کارنینای تولستوی" چه؟

 براستی آیا آنا" به زیر قطار رفت و مُرد؟ 

 اگر او به عشقش می‌رسید چه می‌شد؟

در تمام این متن‌های عاشقانه پردایش دهنده‌گان هرگز و یا اصلاً

 از دغدغه‌های روزمره‌ی بین فردی سخن نمی‌رانند. 

این دغدغه ها اصلاً حس نمی‌شود. 

نظیر این واقعیت ممکن که یکی از دو طرف عادت‌های ساده‌ای داشته باشند

 که طرف مقابل را عصبانی و یا سرخورده کند.

عاشق شدن بخش مهم زندگی است.

 اما به هر روی فقط یک بخش از "عشق" است. 

عاشق‌شدن نه تنها فرد را کور می‌کند، بل‌که همان طور که "هایدگر" می‌گوید، 

فرد را قادر به دیدن چیزهایی می‌کند که اگر عاشق نباشی قادر به دیدن آن ها نیستی. 

اما نباید نادیده گرفت که عاشق‌شدن پدیده ایست تک بعدی و تک کانونی.

تمام داستان‌ها و رمان‌های عشقی محدود به بُرش بسیار کوچکی از "عشق" هستند،

 محدود به آغاز آن، به همان نقطه‌ای که تازه "عشق" دارد پا می گیرد. 

اما عاشق شدن منظری است که رمانتیک‌ها برای نگاه به جوهر عشق برگزیده اند.

 شاید این داستان ها تصویر خوبی از چگونه‌گی آغازعشق به دست دهند، 

اما تصویر خوبی از گسترش و روشن شدن ابعاد گوناگونی ازآن به دست نمی‌دهند.

در "عشق" محور تلخ اندیشی قائم است.

 تمام اشعار کلاسیک ایرانی و غیر ایرانی، رمان‌ها و داستان مملو از این تلخ اندیشی

 نسبت به معشوق و عشق است

 و هیچ یک از ما از تجربه‌ی این گونه شک‌‌گرایی در امان نیستیم.

چه در مقام کسی که تردید می‌کند و چه در مورد کسی که مورد تردید قرار می‌گیرد.

و حالا "هویت" ما در برابر عشق و دوستی و اعتماد چیست؟

چگونه است؟ 

هویت ما چه می‌شود؟

وقتی عاشق می‌شویم احساس می‌کنیم به وحدت کامل رسیده ایم، 

اما این یک پارچه‌گی با کسی است که او را کاملاً نمی‌شناسیم

 و او هم کاملاً ما را نمی‌شناسد.

 در این خلال هر چه این رابطه در طول زمان بیش‌تر پرورانده می‌شود،

 می‌بینیم که آن شخصِ دیگر متفاوت از آنی است که ابتدا گمان می بردیم،

 و آن شخص دیگر هم به همین نتیجه نائل می‌شود. 

علت این امر، ناشی از "ماهیت عشق" نیست. 

بل‌که ناشی از "هویت پنهانی" ماست که پیش از این آن را آشکار نساخته ایم.

 آن چه پریشان کننده است آن خصیصه‌هایی است که آن هماهنگی متصّـور را فرو می‌ریزد؛ 

یعنی آن چه در فلسفه افلاطونی "وحدت بی گسست" خوانده می‌شود، 

همان چنان که در عرفان "ایرانی ـ مولوی" خوانده می‌شود، 

افسانه ای بیش نیست. 

"عشق حقیقی" 

نوعی هم‌زیستی است.

 نوعی یگانه‌گی بین دو تن. 

اما نوع یگانه‌گی که به هیچ روی بی شگاف و بی گسست نیست. 

ولی یک پارچه‌گی است که تفاوت‌ها را می‌تواند در دل خودش جای دهد.

 واقعیت این است که هر رابطه‌ای گاهاً از یاًس و سرخورده‌گی همراه است. 

اما این نشانه‌هایی نیست که تصّورکنیم عشق وجود ندارد و یا به پایان رسیده است. 

این نشانه از"هویت پنهانی" ما وآن دیگری دارد 

که به هر دلیلی یا نخواسته و یا نتوانسته‌ایم آن را آشکار کنیم. 

این نشان از آن است که نتوانسته ایم هویت خود و آن دیگری را بشناسیم.

( هر انسان در جهان ذهنیِ خود زنده‌گی را به‌سر می‌برد)

وحدت در عشق همواره حاوی دو تنهایی است. 

وقتی آن وحدت افسانه ای دوران عاشقی و عاشق شدن به پایان می‌‌رسد 

یا به دیوار سخت واقعیت برخورد می‌‌کنیم

 و خودمان را از این رابطه کنار می‌‌کشیم 

تا دوباره عاشق شویم و یا لابد با عشق دیگری که تازه است، جایگزینش می نماییم. 

در هر حال این به معنای زیستنی است

 که در آن  نه هیچ کس می‌تواند ما را به درستی بشناسد

 و نه ما در آن می‌توانیم کس دیگری را بشناسیم. 

یک گزینه دیگر هم در میان است؛

 این که اساساً وحدت "افلاطونی ـ مولوی" راکنار بگذاریم و "واقعیت تنهایی" بشری را بپذیریم

 و در عین پذیرش این تنهایی معتقد باشیم

 در دل آن جایی هم برای نزدیک شدنِ دو انسان ِ 

تنها به یک دیگر وجود دارد.


بی تردید ما همه بر اهمیت دوستی و عشق در زندگی بشری

 و نقش آن ها برای غلبه بر تنهایی ای که همه مان در معرضش هستیم، 

واقفیم اما باید این را هم همواره در ذهن داشته باشیم

 که دوستی و عشق در زندگی هرگز عملاً تحقق کامل  پیدا نمی‌کند. 

کمال گرایی اجتماعی نه در خدمت دوستی است نه در خدمت عشق. 

چون جایی برای گسستن از درک و برداشت آرمانی از چنین رابطه‌‌هایی که پر از ظرافت هستند

 باقی نمی‌گذارند. 

اما دقیقاً همین کمال گرایی اجتماعی است 

که در میان افراد "تنها" شایع است. 

"فرد تنها" 

فکر می‌کند که مورد محبت کسی نیست و هیچ کس نمی‌خواهد با او دوست شود. 

اما شاید مشکل دقیقاً همین است که چون از "عشق" و "دوستی" توقع بسیار ناممکنی دارد 

نمی‌تواند محبت یا دوستی کسی را جلب کند

ما در زندگی‌‌مان نیازمند دوستی و عشق هستیم

 ما نیاز داریم نگران کسی باشیم، و کسی هم نگران ما باشد. 

وقتی نگران کسی هستیم دنیا برای مان معنا پیدا می کند. 

این نگرانی نسبت در مورد دیگران است که به ما شخصیت می‌دهد.

 در واقع ما همان نگرانی‌های مان هستیم. 

اگر نگران کسی یا چیزی نباشیم هیچ چیز نیستیم. 

ما فقط جلبگ هستیم.

اگر صرفاً نگران خودمان باشیم در یک دور باطل گرفتار می‌‌آییم

ما نیاز داریم که نیازمندمان باشند.

 ما نیازمند این هستیم که قدر کسانی را بدانیم که قدر ما را می دانند.

هویت ما در عمق وجود خود ما، منفصل از دیگران جای ندارد.

 بل که در دل رابطه و وابستگی مان به دیگران است که جای می گیرد. 

دقیقاً به همین دلیل است که وقتی روابط مان با دیگران به هم می‌خورد

 به هویت شخصی‌مان آسیبی وارد می‌شود. 

وقتی دلبسته و وابسته‌ی دیگران نیستیم در سطحی پایین‌تر از آن چه هستیم قرار می‌گیریم.

 صرفاً به این دلیل ساده که بخش‌های کانونی از ما شکل نایافته باقی می‌ماند. 

نهایتاً برای این پرسش که چرا باید با فلانی دوست شوم یا رابطه ی عاشقانه ای با بهمانی پیدا کنم،

 یک پاسخ بیش‌تر وجود ندارد جز این که؛ فلانی مرا به سطح بالاتر از خودم ارتقاء می‌دهد

 که در غیر این صورت نمی توانستم بدان برسم. 

چنین است که می توان گفت انگیزه های خودخواهانه همواره در دوستی و عشق درکارند. 

اما در عین حال باید اذعان کنیم 

که یکی از بهترین بخش‌های وجود ما توانایی ما برای خواستن و انجام دادن یهترین‌ها 

برای دیگران بدون فکر کردن به سودِ خویشتن است. 

بخش بزرگی از پاسخ به این سوال که، من که هستم؟

 این است که من دوست فلانی یا عاشق فلانی هستم.

وقتی به خودمان فکر می‌کنیم

 آن "خودمان" بخشی است از "ما". این بدان معنا نیز هست

 که "عشق و دوستی" ما را در مسیری متفاوت از فردیت مان قرار می‌دهد.

یکی از موضوعات محوری در فلسفه‌ی "کارل یاسپرس" "تنهایی" است.

 او می نویسد:" وقتی از "من" سخن می‌گوییم یعنی از " تنهایی" سخن می‌گوییم. 

هر کس که واژه‌ی "من" را به زبان می‌آورد، 

فاصله ای میان خودش و دیگران بر قرار می‌کند 

و دایره ای دور خودش می‌کشد. 

"تنهایی" 

حاصل "من بودن" است. 

فقط جایی به "تنهایی" بر می‌خوریم که "من ها" وجود دارند. 

اما هر جا "من ها" هستند عطشی هم برای منّیت وجود دارد

 و هم عطشی برای تنها ماندن.

 این جاست که مصیبت "من" ماندن و"فرد" ماندن به دنبالش می‌آید.

در وجود آدم ها تناقضی ذاتی وجود دارد

 که هم دل‌شان می‌‌خواهد آن ها را به حال خود بگذارند

 و هم دل‌شان می‌خواهد تعلقی عمیق به دیگران داشته باشند.

به قول "یاسپرس"؛ "تنهایی" به نحوی علاج ناپذیر، وابسته ی جدا افتادن از دیگران است

 و این به نوبه ی خودش وابسته ی قوه های ارتباطی ماست. 

بنابراین وظیفه ای که همه ی افراد مجبورند به انجام برسانند 

این است که بر تنهایی خویش از طریق ارتباط، بدون از دست دادن خویشتن خویش، غلبه کنند. 

یعنی ارتباط انسانی غالباً این خصیصه را دارد 

که کوششی عاجزانه برای برقرار کردن ارتباط در میان "تنهایان" است.

از نظر "یاسپرس" فقط یک تجربه ی واقعی وجود دارد 

که در آن احساس فردیت و احساس تعلق می تواند همراه با هم وجود داشته باشد

 و آن؛ عشق میان دو فرد است که در یک سطح با هم ارتباط برقرار می کنند. 

اما چنین عشقی فوق العاده نادر است و بیش از آن که بخواهد واقعی باشد، آرمانی‌ست.

اما عشقی هم هست که این چنین نادر نیست. 

آرمانی نیست.

 اما اوقات تنهایی را برطرف می‌کند.

 حتی اگر بعضاً طرفین عشق احساس تنهایی کنند. 

اما چنین عشقی هیچ ضمانتی ندارد. 

حتی اگر احساس تعلقی چنان عمیق به شخص دیگری داشته باشیم، 

چیزی ضامن عدم تغییر و دگرگونی آن نیست. 

هر رابطه ای به هر حال در حال جنبش و تغییر است 

و حتی اگر احساس تعّلقی فوق العاده عمیق به دیگری داشته باشیم 

همیشه نوعی فاصله و نوعی تنهایی در این میان هست که خواه ناخواه باید آن را پذیرفت.

داستان های آرمانی شده در باره ی ماهیت عشق ما را به بیراهه می کشاند

 و کار پی بردن به این را که عشق دقیقاً همان چیزی است که بیش از هر چیز واقعی است، 

دشوارتر می سازد. 

حال  فرقی نمی کند شکاکان و تلخ اندیشان در باره "عشق" چه بگویند. 

اما اگر تصویری چنین آرمانی به دست دهیم که هرگز هیچ کس قادر به رسیدن به آن نباشد، 

در واقع امکان ارضای نیازمان به "عشق و دوستی" را برای همیشه ناممکن کرده ایم

 و با این کار صرفاً مُهر تایید محکمی بر محتومیت زندگی در تنهایی را به خود زده ایم.

تلخ اندیشان می گویند:

" ما همه محکوم به نوعی تنهایی هستیم."

. اما آدم های تنها می توانند آدم های تنهای دیگری را بیابند

 و بدین ترتیب این "تنهایان" دیگر خیلی هم "تنها" نمی مانند!

به قول "ریلکه"؛" می توان به عشقی دست یافت 

که از دو "تنها" حفاظت می کند و به آن ها امنیت می بخشد."


اکنون کمی از رابطه ی "تنهایی" با سلامت خواهم نوشت.

 اما پیش از آن این نکته قابل ذکر است که؛ "تنهایی" مقوله ی روان‌پزشکی نیست، 

ولی مسئله روان‌کاوی هست. 

"تنهایی" 

می تواند جنبه ای آسیب شناختی پیدا کند، 

خصوصاً زمانی که مزمن می شود

 و فرد از این که نمی تواند حقیقتاً رابطه ای را با شخص که مورد نظرش شکل دهد 

رنج می برد

 و همه روابطش را تحت الشعاع این مسئله قرار می گیرد 

و در نتیجه همه ی روابطش را فاقد صمیمیت ونزدیکی لازم قلمداد می کند.

 با این همه، "تنهایی" به خودی خود پدیده ای آسیب شناختی نیست. 

درست همان طور که همه ی انواع خجالتی بودن را نمی توان نوعی اضطراب اجتماعی دانست. 

من البته در این جا به تنهایی از منظر تشخیص های روان‌پزشکی

 نظیر اضطراب اجتماعی یا تمایز "یونگی" میان شخصیت های

 برون گرا و درون گرا نخواهم پرداخت. 

اما خیلی مختصر می نویسم که؛ "تنهایی" ربطی وثیق به معیارهای افسردگی دارد.

 اما معلوم نیست که کدام‌شان علت و کدام یک معلول ـ یا اصلاً بین این دو

 رابطه ی علت و معلولی وجود دارد یا نه. 

با این حال می توان از فاکتور" تنهایی" برای پیش بینی افزایش نشانه‌های افسرده گی استفاده کرد.

"تنهایی" بیماری نیست. 

بل‌که یک پدیده ی عام بشری ست.

 "تنهایی"

 و 

" افسرده گی" 

دو وضعیت متفاوت است و فرد ممکن است احساس تنهایی کند بی آن که افسرده باشد، 

یا افسرده باشد بی آن که احساس تنهایی کند. 

با این حال ارتباط محکمی میان احساس افسرده کی و تنهایی و اقدام به خودکشی هست.

تنهایی اختلالات جسمی  بسیار شدیدی را در انسان پدید می آورد

.باعث افزایش شدید فشار خون می شود. 

هورمون استرس را دو برابر تشریح می کند. 

مرگ و میر را افزایش می دهد.

 باعث بی خوابی شدید می شود.احتمال سکته مغزی را گسترش می دهد

.فرایند پیری را افزایش می دهد و بیمارهای فراموشی های ذهنی را پدید می آورد.

تا به این جا به مفهوم "تنهایی" و رابطه ی آن با سلامتی پرداخته شد. 

از این سطر به بعد اما ترجیح می دهم که از آن بپرهیزم 

و از شکل و صورت مثبت و کارآیی آن بنویسم 

که گروه اندکی از انسان ها آن را آگاهانه دنبال می کنند. 

این نوع از تنهایی بر ارزش های زندگی فردی و جمعی ما می افزاید

 و حاصل انتخاب و اراده است؛ و آن "خلوت" و "خلوت گزینی" است.

آن چه در بُن "تنهایی" نهفته است نقص و عیب است، 

حال آن که "خلوت" و "خلوت گزینی" نوعی گشوده‌گی نامعین

 در برابر انواعی از تجارب اندیشه ها و احساسات است.

" تنهایی" 

لزوماً با احساس درد یا ناراحتی تواًم است، 

حال آن که "خلوت و خلوت گزینی" لزوما ً با هیچ احساس خاصی همراه نیست.

" تنهایی" 

و 

"خلوت گزینی" 

نافی یکدیگراند. 

آن هایی که "تنهایی" را برگزیده اند و یا بر خود تحمیل کردند

 نیازمند "خلوت گزینی" نیستند. 

برعکس آن هایی که اغلب در جمع اند نیاز بسیار شدیدی را در خود می یابند 

تا آگاهانه "خلوت گزینی" را برگزینند. 

چنین انسانی را من " خود بسا" می نامم.

نخستین کسی که دست به تکفیکی سیستماتیک میان "تنهایی" و "خلوت گزینی" زد، 

"یوهان گئورک زیمرمان" 

بود

او بین چله نشینی زاهدانه که حاصل عدم مسئولیت های فردی و جمعی است 

تمایز قائل می شود و من نیز بر همین باورم.

انسان "خلوت گزیده"، انسان بی مسئولیتِ بیمار نیست. 

بل‌که انسانی است که از آزادی اراده و انتخاب  و استقلال سرشار است. 

او "خود بسا" است.

چله نشینی اما حاصل مردم گریزی و دل مُردگی ست. محصول  بیماریست.

انسان "خودبسا ی خلوت گزیده" حاصل آرامش و نشاط و شادی درونی ِذات آدمی است 

که از سر انتخاب و اراده برگزیده شده و تحمیل یا علت و معلولی در کار آن نیست.

"انسان خلوت گزیده"

، خلوت را پناهگاهی می یابد برای بازشناسی راستین خویش و زندگی حقیقی. 

زیرا او آگاهانه دریافته است که جامعه حوزه ی کذب است و دروغ.

"کریستیان گاروه" پژوهش گر اجتماعی بر این باور است

 که "خلوت" به انسان این آزادی و امکان را می دهد که خودش را وقف کار یا چیزی کند. 

همه فیلسوفان بزرگ و شاعران نابغه و نویسندگان خوب و ناب،عاشق خلوت و تنهایی بوده اند.

 اما تنهایی و خلوت برای افراد ضعیف و میان مایه خطرناک است.

از این رو که بیم آن می رود سوی افسرده گی و ناامیدی جمعی کشانده شوند.

در قرون وسطی در اروپا و در قرن سوم و چهارم در کشورهای آسیایی

 به "خلوت و خلوت گزینی" مضمونی دینی می بخشیدند. 

همان جا که شخص باید خود را به خدا نزدیک و نزدیک تر می ساخت

 و از لذت غرائز دست می شست.

در دوران رنسانس این فکر شایع بود

 که انسان فرهیخته باید اهداف و آمالش را در خلوت و انزوا پی گیرد.

 "پترارک" 

نخستین کسی در اروپا بود که کتابش را به "خلوت گزینی" اختصاص داد.

 او بر این باور بود که "خلوت گزینی" اسباب رهایی از خواسته های دیگران را فراهم می آورد

 و شخص را قادر می سازد تا در پی اهداف و مقاصد شخصی خویش برآید.

انسان "خلوت گزیده" دارای ذهنی آرام و سرشار از موهبت زیستن است

.بر خلاف آن انسان "تنها" دارای ذهنی مغشوش و فاقد از شوق زندگی است. 

" تنهایی و انزوا" 

ضامن آرامش نیست.

 "آرامش" 

حاصل ذهنی زلال و روشن و برآیند صلح درونی است

 و انسان "خلوت گزیده" با دوستی و عشق در تناقص و ضدیت نیست.

ما پس از آن که عمری را بر سر چیز یا کسی سپری کرده 

و به آن منظور زیسته ایم باید به خود این فرصت را در زندگی بدهیم

 تا مدتی را هم برای خودمان زندگی کنیم

 و به آن بپردازیم و خلوت چنین فرصتی را فراهم می آورد.

بی تردید ما به دیدار و هم زیستی با دیگران نیازمندیم. 

اما این دیدارها و هم زیستی ها می بایست گذرا باشند.

زیرا ما انسان ها بیشترین استحقاق را داریم تا زمانی را نیز با "خویشتن خویش" سپری نماییم 

و چنان نظم و ترتیبی به خودمان بدهیم که رضایت ما منحصراً در گرو خودمان باشد. 

اگر غیر از این باشد ما همواره وابسته ی چیزی بیرون از خویشتن خویش هستیم.

در نوشته های "نیچه" غالباً "خلوت"،"خانه" قلمداد می شود. 

جایی که آدمی با خود بر سر سازگاری و آرامش و راحتی است. 

گاهی هم به استعاره، "برهوت" می نامدش و "برهوت" است 

که ما را قادر می سازد بر نفس مان مسلط شویم، 

همان چیزی که وقتی در جمع زندگی می کنیم از دست می دهیم.

او نیز بر این باور است که فقط با ترک جمع و رفتن به دنبال "خلوت"است

 که فرد می تواند "خوبشتن والاترش" را کشف کند.

در عصر حاضر و در این "جهان شتاب آلوده"، "حریم خصوصی"، نوعی نهادینه شده

 از"خلوت" است

.مکان و محیطی که امکان تاًمین امن و امان ما در آن محفوظ است. 

این واقعیت که "خلوت" در جوامع توتالیتری دست نیافتنی است

 ناشی از همین امر است که در این جوامع حریم خصوصی به کلی از بین می رود. 

جوامع توتالیتری چنان سازمان داده می شوند

 که در آن ها افراد امکانی برای حفظ حریم خصوصی اشان پیدا نمی کنند. 

در واقع در چنین جوامعی بالاترین میزان قابل تصور احساس تنهایی رخ می نماید. 

"خلوت" 

جا و جایگاه آزادی است و ایجاد حریم خصوصی کلید حفظ این آزادی است.

پیش شرط آزادی این است که هر شخصی حریم خصوصی تضمین شده ای داشته باشد

 و در محیط او شرایطی حاکم باشد که هیچ کس دیگر قدرت مداخله در آن را پیدا نکند.

 اما مفهوم "خصوصی" و "آزادی فردی" از زمانی به زمان دیگر 

و از مکانی به مکان دیگر فرق می کند و حریم خصوصی نیز تاریخچه ی خود را دارد.

آزادی ِزیستنِ زندگیِ خویش باید به آن طریقی باشد که شخص خودش می خواهد. 

این مستلزم داشتن حریم خصوصی است. 

زیرا این حریم و خلوت جایی است که می توان به خویشتن خویش سامان بخشید.

برای انسان خوب نیست که همیشه و درهمه ی اوقات در برابر انظار هم نوعانش قرار گیرد. 

جهانی که "خلوت" از آن حذف شده باشد، جهانی دوست داشتنی نیست. 

جهان موازی است و "خلوت و خلوت گزینی" جایی است 

که ما می توانیم با "خود" رابطه برقرار کنیم. 

اما در جهان مدرن نیز این امکان به قوت خود باقی است

 که ما حتی در "خلوت" خود نیز قادر نباشیم که انسانی "خود بسا" و "خلوت گزیده" ای باشیم. 

ارتباطات الکترونیکی، اینترنت،پیامک ها، خطوط تلفن های دستی،

این امکان ساده را نیز از ما سلب می کنند.

ما در دورانی زندگی می کنیم که اکثرمان به حال خودمان واگذاشته نمی شویم. 

مکالمات تلفنی، پیغام های نوشتاری، توئیتر، فیسبوک، و اسکایپ

 ضامن ارتباط و تعامل مان با دیگران هستند

 اما از سویی نیز دسترسی به خلوت و حریم خصوص را نیز از ما می ستاند.

بدین ترتیب است که حریم خصوصی و خلوت ما نیز تا خِرخِره پُر از مداخله دیگران

 و چیزهایی است که آن را از ما بازمی ستاند. 

ما معاشرت های بیهوده و سطحی را جایگزین "خلوت گزینی" می نماییم

 و شاید بزرگ ترین مسئله دوران ما احساس تنهایی مفرط نباشد. 

بل‌که فقدان "خلوت و خلوت گزینی" ما باشد.

... و اما یک نظام اخلاقی در رویارویی با این پارادوکس

 خلوت و ارتباط با جمع و دیگری این است که:

ما نسبت به داوری و شناخت دیگران از خودمان است که به شناخت خویش دست می یابیم.

"دیگری"

 یا "دیگران"، "شخص" یا "اشخاصی" هستند که با چشمان شان ما را داوری می کنند

 و همین نگاه هست که در روح ما نفوذ می یابد.

 این تجربه بیانگر رابطه ی ما با دیگران است. 

آن ها ما را داوری می کنند.

 با این همه، ما به آن "دیگری" یا "دیگران" نیازمندیم.

 زیرا ما نیازمند بازشناسی دیگران هستیم و برای آن که این بازشناسی ارزشی داشته باشد

 باید دیگران را بازشناسیم و به وجودشان اذعان کنیم. 

اما در عین حال ما نیازمند رابطه ی با "خود" نیز هستیم که فارغ از نگاه دیگران باشد.

هر "دانش وری" در وهله ی نخست یک "شخص" است

 و در مقام یک "شخص"، یک موجود اجتماعی نیز هست.

 بنابراین اگر هر " دانش وری" خودش را از دیگران جدا سازد

 و صرفاً به دنبال خلوت و تنهایی باشد بر خلاف طبیعتش رفتار نموده است.

بسیاری از افرادی که کتاب می نویسند فقط در تنهایی خویش است که چنین می کنند.

 "خلوت نوشتن" 

خلوتی است که بی آن، اصلاً نوشتن ناممکن می شود و یا درهم فرو می ریزد 

و از خون تهی می شود.

 کسی که کتاب می نویسد ناچار است که خودش را به "خلوت" بکشاند

 و از دیگران جدا نگه دارد یعنی به نوعی از "خلوت" پناه به "خود" ببرد. 

خلوت نویسنده، خلوت نوشتن است. 

جایی که جهان های موازی را خط می کشد و به "جهان شتاب آلوده" دهن کجی می کند.


قطعه‌ای از نویسنده


گه گاه که در فرو می بندم به جهان پیرامونم
می گشایم دری دیگر به سر زمین رویاهایم
از پس هر شکست
هر پیروزی
از پس هر آه و هر لبخند
و فقط گه گاه می رسم به تو 
و نیلوفری که از گلو گاهم می روید


جمله‌ی بین ( ) از متن مقاله نیست.از من است

منبع 

فیسبوک نویسنده 

«کتایون آذرلی»


شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ