آینه
نگاهات گسترهی آغوشم را میرباید
چشمانت
خواب فانتزیهایام را میبینند
آینهوار
حرف میزنیم
کبوتران سینهام بیدار میشوند
غنچه ام که در هر فصلی
با تکه - بهار تو شکوفه میزند
رهاست در لیز- دامن تپه
دل بدریازندنهایت
ژرف و نرم به عمقِ اوج من
در آرامش قبلاز آن طوفان،
نفسهایت بر کوچههای گرم اندامم،
در اوج بیارادهگیِ آن باران
مهربانی را در رگهای قلبم جریان میدهند
هر دو بهم میرسیم
خیس
رهگذر