پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۰ اردیبهشت ۳, جمعه

ما زنذان‌بان ، نه ، عاشق همدیگریم

 
شما هر دو آزاد هستید و هیچ چیزی را پنهان نمی‌کنید

اشو،
"خطابۀ کوه" فصل 13

هم ترا دوست دارم و هم شادیِ ترا 


من یک واقع‌گرا هستم و هیچ آرمانی ندارم .

از نظر من ، درک واقعیت و هم‌راه شدن با آن ، تنها راه درست برای هر زن و مرد

هوشمندی است. 

شما کاملاً به‌خوبی می‌دانید که هرچقدر هم یک مرد یا زن زیبا باشد ،

دیر یا زود روی اعصاب‌تان سنگینی خواهد کرد ؛

زیرا همان جغرافیا ، همان پستی و بلندی‌ها، همان منظره است... 

ذهن انسان برای یک‌نواختی و نیز برای تک‌هم‌سری ساخته نشده است .

طلب تنوع مطلقاً طبیعی است ؛ و آن بر علیه عشق شما نیست

درک من این‌ست- و این درک بر مبنای هزاران تجربه است- که

اگر ازدواج چنین چیز سفت ، محکم و همراه با حس مالکیت نباشد،

بل‌که دارای انعطاف باشد و فقط یک دوستی باشد... طوری‌که زن بتواند به‌مرد بگوید

که با مرد جوان زیبایی ملاقات کرده است و می‌خواهد این آخر هفته را با او باشد ،

و بگوید:

«اگر علاقه‌مند باشی، می‌توانم او را هم‌راه خودم بیاورم، 

تو نیز به‌آن شخص عشق خواهی‌ورزید».

 و اگر شوهر بتواند به‌صورت یک موجود انسانیِ اصیل- نه ریاکارانه

بگوید که

 «خوشی، لذت و شادمانیِ تو شادمانیِ من است، 

اگر کسی را یافته‌ای که دوست‌اش داری،

آخر هفته خانه را فراموش کن ، من مراقب خواهم بود .

تو لذت ببر، زیرا می‌دانم که وقتی برگردی، 

لذت بردن از یک عشق جدید، تو را نیز تازه‌تر خواهد کرد .

یک عشق تازه ، جوانیِ تازه‌ای به‌تو خواهد بخشید.

آخر هفته برو و هفتۀ دیگر شاید برای من هم چنین شانسی 

و چنین برنامۀ‌ای پیش آید

  من‌هم تازه‌گی‌ای داشته‌باشم.» 

این دوستی است.

وقتی آن‌ها به‌خانه می‌آیند و می‌توانند در مورد دیدار همدیگرصحبت کنند ،



تو آشنا خواهی شد که هم‌سر تو با چه نوع مردی دیدار کرده است ،

او چگونه از عهده‌ی دیدارشان ، در آمده است ....

هرچه خانم ، مرد جدید را بیش‌تر بشناسد،

 قادر خواهد بود با دقت بیش‌تری شوهر خود را بشناسد

و لذت دوست‌داشتن او و دوست‌داشته‌شدن خود را بهتر و عمیق‌تر درک خواهد کرد . 

تو نیز می‌توانی درمورد تازه‌گی‌های زن جدیدی که با او دیدار کردی به‌هم‌راه زنده‌گی‌ات بگویی...

تو سرپناهی در خانه داری .

درحقیقت، هرچه زنان دیگر را بیش‌تر بشناسید،

زن خودتان را بیش‌تر ستایش خواهید کرد 

و ستایش اندام او را نیز بهتر یاد خواهید گرفت :

درک‌‌تان عمیق‌تر خواهد شد.

تجربۀ شما غنی کننده‌ی شریک زندگی‌تان خواهد بود...

می‌توانی هر ازگاهی وحشی و آزاد به‌سوی آسمان پرواز کنی 

و به‌آشیانه‌ات باز گردی .



و همیشه میدانی که شریک همیشه‌های تو

منتظر تو است؛

نه برای جنگیدن،

بل‌که برای سهیم شدن در شادی و ماجراجویی‌های تو. 

این فقط به‌کمی درک نیاز دارد . 

هیچ کاری با دین ندارد، بل‌که فقط کمی رفتار هوشمندانه‌تراست...

شما هر دو آزاد هستید و هیچ چیزی را پنهان نمی‌کنید. 

ما دوست داریم همه چیزهای خوش‌آیند و لذت‌بخش را 

با نزدیکان خود سهیم باشیم .

به‌ویژه آن لحظاتی را که زیبا هستند .

لحظات عشق ، لحظات شعر ، لحظات موسیقی...

 آن‌ها باید به‌اشتراک گذاشته شوند.

به‌این طریق زندگی‌تان غنی‌تر و غنی‌تر خواهد شد.

شما ممکن است چنان با یک‌دیگر همآهنگ شوید 

که کل زندگی‌تان را با هم زندگی کنید

و اطمینان داشته باشید که ایدۀ حسادت ،

 حس مالکیت به‌همدیگر ناپدید خواهد شد:

فقط با تمام قلبت به‌مرد آزادی مطلق بده و به‌او بگو نیازی نیست 

هیچ چیزی را پنهان کند.

بگو: 

«پنهان‌کردن توهین است. به‌این معنی است که به‌من اعتماد نداری.»

و

 همان اتفاق باید برای مرد هم بیفتد، طوری‌که او بتواند به شریک زنده‌گی‌اش

بگوید: 

«تو به‌اندازۀ من مستقل هستی.

ما باهم هستیم که شاد باشیم.

ما باهم هستیم که به‌سوی سرورِ بیش‌تر رشد کنیم 

و برای یک‌‌دیگر هر کاری خواهیم کرد ،

اما

ما زندان‌بان یکدیگر نخواهیم بود.» 

آزادیِ عشق ، شادی است.

آزادی داشتنِ شادی است.

شما می‌توانید شادیِ بسیاری داشته باشید،

کل انرژی را به‌سوی ایجاد شادی و لذت متمرکز کنید.

نه رنجوری حسادت و مالکیت یکدیگر .



۱۴۰۰ فروردین ۲۲, یکشنبه

رابطه‌ی هم‌سوئی


 مسئولیت اشتباه را از صمیم قلب می‌پذیریم

رابطه


همانطور که

( زندگی ، آب تنی کردن درحوضچه ی اکنون است )

رابطه نیز

. نیاز به نو شدن پی در پی دارد

. رابطه نشان‌گر بلوغ انسان است

. انسان در رابطه خود را می‌شناسد 

. تمنامندی‌ها و علایق خودرا تجربه می‌کند

. تغییر و تکامل در محتوای چنین رابطه‌ای است ، نه در عهد و پیمان

. قول دادن و قول گرفتن ( عهد و پیمان) پایه در عدم اطمینان دارد

عدم اطمینان بخود 

و " دگر " خود

زیرا انسان امروز ، همان انسان با تعلقات دیروزی نیست.

هر رابطه حداقل با وجود دو بدن شکل می‌گیرد

این دو بدن اگر ،، موافق و هم‌سوی ،، هم باشند ،

با یک‌دیگر وارد رابطه‌ای می‌شوند و ترکیب جدیدی ایجاد می‌کنند

که قدرت هر کدام در این رابطه، افزایشِ روز افزون می‌یابد

اما اگر این دو بدن ،، هم‌راه و هم‌سویِ هم نباشند ،

با یکدیگر وارد رابطه‌ای می‌شوند که ضد ترکیب ایجاد می‌کنند

که قدرت هرکدام هر روز 

،، کاهش  ،، 

 می‌یابد 

رابطه، ترا باچیزهائی مربوط می‌کند 

که عموما یا اکثرا مربوط به جهان تو و نگاه تو نیستند

درعمل با چیزهائی روبرو می‌شوی که باید

 درباره‌ی آن‌ها نظر بدهی و تصمیم بگیری و واکنش نشان‌دهی

یعنی رابطه، ترا بجهانی می برد که در آغاز

. جهان تو نبود 

. بجهانی می‌برد که شاید درآن جهان غریبه‌ای , حتی باخودت 

در آن جهان باید خطی بنویسی و راهی را طی کنی 

که قبل از تو کسی راهنمائی نکرده

و یا درجهان سینما , فیلمی آن را نشان نداده است

. مانند یک نقاش باید شروع کنی راه‌ات را ، زندگی‌ات را  خودت نقاشی کنی

تا زندگی‌ات واکنشی نباشد بل‌که کنش‌گر آن باشی 


دررابطه با دیگری

(جامعه، جهان زیست و هرآنچه که غیر من است )

من باید بدرون خود نگاهی داشته باشم

که در خلوت خود، با خویشتن خود چگونه رابطه‌ای دارم ؟   

من وقتی خودم را بازخوانی می‌کنم و در مرکز دید قرار می‌دهم، 

خواهم دید که آیا من خودرا

آزاد و مستقل می‌بینم ؟

آیا درمقام احترام بدیگران

دیگریِ خودرا آزاد ومستقل می‌پذیرم ؟

آیا من پذیرفته‌ام که بدون آزادی واستقلال 

«هم‌سوی من» 

من نمی‌توانم 

آزاد ومستقل باشم ؟

در هر مدل رابطه‌ای که هستم آیا همیشه سعی می‌کنم

که حریم امنی را برای هرگونه سئوال و آزادیِ جواب ایجاد و حفظ نمایم ؟

وسئوال آخر آیا شریک زندگی من درحالت استقلال و آزادی 

بازهم من را انتخاب می‌کند ؟

 یا دیگری را ؟

. روشن است که اگر من کسی را به‌هر وسیله‌ای وادار به امری بکنم ,

در غیاب من کاری می‌کند که خودش دوست دارد

. برای من سئوال آخر در دو حالت مورد بررسی است 

۱

من بعنوان هم‌راه

در یک رابطه، خود را بهر دلیل انسان حقوق برابر

 استقلال و آزادی شریکم نمی‌بینم 

و یا به‌هر دلیل نمی‌توانم استقلال و آزادیِ هم‌سوی خود را بپذیرم

دراین حالت از ترس رقابت درعذاب خواهم بود

که هر لحظه کمبودهایم بچالش کشیده شده و برملا شوند

تمام زمان نگران مقایسه‌ی خود با رقیب خواهم بود

که صفت‌های پنهانم در مقابل آن طرف معادله، دچار کمبود شده  

وثابت شود که آنگونه که خودرا سرآمد می‌دانستم ! نیستم

و شریک زندگیِ من، من را از روی ناچاری و یا اجبار و یا نیاز انتخاب کرده است

آشکاره‌گیِ این موضوع درون من را با بدبینی  پر می‌کند

که مبادا درپنهان و یا درعدم حضور من به‌کس دیگری تمایل داشته باشد .

پرواضح است که این آشفته‌گی من را تبدیل به‌عروسکی خواهد کرد

که هرکس، هرکجا و هرزمان که بخواهد

می‌تواند من را بر علیه شریک رابطه‌ام بشوراند و به‌هر شکلی که بخواهد برقصاند

۲

درحالت دوم، هردو به آزادی و استقلال هم‌دیگر باور داریم

و هیچ کدام خودرا قاضی القضات نمی‌دانیم

هرکدام آزادی و استقلال خودرا درگرو آزادی و استقلال دیگری می‌دانیم

می‌دانیم که آزادی و استقلال دیگری است

که هرکدام ما را از محدودیت وترس ونگرانی رها می‌کند

می‌دانیم که طرف مقابل مسلما فکر من را کپی نمی‌کند

یعنی مانند من فکر نمی‌کند

هر دو می‌توانیم فکر هم‌دیگر را در قالب کلام با تمایل بشنویم

زیرا به‌تفاوت باور داریم

هر دو آزادی بیان داریم ومی‌توانیم نظرمان را بگوئیم

هیچ کس سعی درقانع کردن دیگری نمی‌کند  

و می‌دانیم

1

.گوش دادن با عکس‌العمل مغایراست 

 2

.استدلال به‌معنای دلیل تراشی و توجیه نیست  

3

.احتمال به‌معنی امکان نیست



می‌دانیم که هر انسانی می‌تواند اشتباه کند ،

درصورت اشتباه می‌توانیم بی‌درنگ به ترمیم آن اقدام کنیم . 

 پشیمانی خود را از عمل انجام شده صمیمانه اظهار می‌داریم

و سعی می‌کنیم احساس شرم‌مان را نشان دهيم

 مسئولیت اشتباه را از صمیم قلب می‌پذیریم و شفاف بیان می‌کنيم

که نباید این کار را با تو می‌کردم ، کارم اشتباه بود.

  اطمینان می‌دهیم که دیگر چنین کارئ را انجام نخواهیم داد،

اگر بار دوم در چنین موقعیتی قرار بگیریم ،

کاملا عکس‌العمل متفاوتی خواهیم داشت.

. رنجش اشتباه‌مان را بطریقی از دل ‌هم‌راه‌مان  درمی‌اوریم

.  از این‌که با عمل اشتباه، هم‌سوی خود را مایوس کرده‌ایم

تقاضای بخشش می‌کنیم


۱۴۰۰ فروردین ۱۹, پنجشنبه

عشق و جنون



عشق و جنون


نمی‌دانم خوبِ من

یادت هست؟

شرابِ تنت را نوشیدم

و در چشیدنِ طعمِ تنت

بال‌های حواسم سوخت

یادت هست؟

از سر انگشتانت

تا شهدِ لبانت

دریا شدم و موّاج و رقص‌کنان

بر اندامِ ظریفت پیچیدم


باور کن

هزار بار تو را بوئیدم

و تمامت را که نفس شده بود

به رگ‌هایم سپردم

و زیرِ پوستِ تنم

به قاعده‌ی یک روحِ مسیحایی

تو را جاری کردم

در بسترم جاری شدی

و همچون زمینی خشک تو را بلعیدم


نمی دانی

پروانه های لبم

بر غنچه‌های لبانت نشستند

و شهدِ شیرینت را نوشیدند

و من

از مرزهای بیکرانِ تو گذشتم

در هم تنیدیم

و دست‌های اندوه را به بَند کشیدیم

تو در هم آغوشیِ من غرق شدی

و یادم هست

لرزیدی و بارها لرزیدی



و من

چون نسیم تو را خواندم و زمزمه‌ات کردم

تا تو آرام بگیری


چه مستانه صدایم کردی

و چه‌عاشقانه در گرمی

به‌آغوشم کشیدی

قطراتِ دریای جوشانِ سینه‌ام

کویرِ تنت را سیراب می‌کردند

و در شُر شرِ عرق ریزِ عشق و جنون

گل‌های خواهش روئیدند

ما صدای خواهش را شنیدیم

و در عریانی آن لحظه‌های ناب

یکی شدیم


آری خوبِ من

این است داستان عشق و جنون

که مرزی برایش نیست


حامد ویسی
 

۱۴۰۰ فروردین ۱۸, چهارشنبه

اینجابهشت است



جلوتر بیا

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ


 ، فاطمه ناعوت ،
 باهتمام بابک شاکر
 ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ 

ﻣﯿﻮﻩ‌‌ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺣﻼﻟﻨﺪ 

ﺷﻬﺪ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺟﺎﺭﯾ‌ﺴﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪﻫﺎﯼ اینجا

پستانﻫﺎﯾﻢ ﺑﺎﺭﻭﺭ ﺍﺯﺷﯿﺮﻩﻫﺎﯼ ﺩﻻﻧﮕﯿﺰ ﻋﺸﻖ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ 

ﻫﯿﭻ ﺑﻌﯿﺪﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﺍﺳﺖ 

ﺣﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺮﺩﻩﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ

افتاده است



جلوتر بیا

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ





۱۴۰۰ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

فراتر از رویا ( ۲ )


آتشین داغیِ تنم را، هدیه‌ی دل‌بر‌انم خواهم کرد

در عالم خیال با واژه‌ها بازی می‌کنم، که زیبائی، کم پیدا می‌شود
و اگر نباشد بهیچ  قیمتی نمی‌توان آن را ایجاد کرد .
زیبائئِ چهره‌ی مهسا تندیس فرا هوس‌ها و فراشهوانیت‌های من است .
در چهره‌ی او خاطرات هم‌آغوشی‌ها با فانتزی‌هایم درهم می‌آمیزند . 
امیدوارم امشب لحظه‌ها بر مدار دل من بچرخند .
 بی‌مقدمه و بدون دخالت اراده، مقایسه‌ای از صفحه‌ی ذهن‌ام عبور کرد .
مقایسه‌ی تمایل درونی‌ام  بین خسرو و مهسا . 
جواب‌اش هم‌راه با شادمانی و فرهیخته‌گی، بی‌صدا چنین بود
بین این دو معشوق، اولی و دومی ویا تفکیک ( مرد و زن ) قابل تصور نیست .
  صمیمانه عاشق هم‌سان هر دو اَم .
 با تکرار‌‌‌ اسم هر کدام قلبم یک‌سان می‌تپد . 
جانم، تنم، قلبم را بی‌تردید هر لحظه می‌توانم دل‌خواسته در اختیار هر دو بگذارم .
(هر لبی‌که بر لبم رسید
یک ستاره نطفه بست
در شبم که می نشست
روی رود یادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم؟)
آنچه که مایه‌ی نشاط من بود 

این که، گیتی، زندگیِ مهسا و خسرو را با زندگیِ من عاشقانه درآمیخته بود . 
من سرشت لطیف و شهوانیِ این دو را از بختیاری تجربه‌های زیستی تنانه‌ی خود می‌دانم .
من احساس شادی می‌کردم از این‌که توان ستایش آزاده‌گیِ مهسا را داشتم .
 او واقعا محبوب من است .
 او یک الهه‌ی واقعی عشق است. 
 احساس غرور می‌کنم که عاشق مهسا هستم .

دلداده‌گی خسرو به‌معشوق‌ام مهسا، یکی از تمنامندی‌های شادمانیِ قلب من است .
 عشق را شعله‌ای می‌بینم که اندیشه‌را دگرگون می‌کند
و انحصار، خودخواهی، حسد و حس مالکیت به انسان‌ و متعلق شدن به‌انسان دیگر. ….
را در آتش شور هم‌آغوشیِ عاشقانه می‌گدازد .
 به‌گمان من در بستر عشق، تفکر انسان راه نوئی را کشف می‌کند . 

مهسا با آرامش فرشته‌وار در آغوش‌ام آرمیده بود با سکوت‌اش از نگفته‌ها حرف می‌زد .
 با برق نگاه و لبخند عاشقانه‌اش من را بی حرکت و ثابت نگه‌می‌داشت .
 یک لطافت شهوت‌انگیز درنگاه شفاف مهسا موج می‌زد
که زیبائیِ عشق‌بازی شبِ در راه را، منعکس می‌کرد .

پس از صدای تلفن مهسا که از دفترش سئوالی در مورد پرونده‌ای مطرح شد،
با هم بلند شدیم .
 سراغ کامپیوترهای‌مان رفتیم و مشغول شدیم .
 اما امروز فضای کار برای‌ام متفاوت است .
از همه چیز طعم عشق می‌چشم،
همه چیز از تازه‌گی و تحریک کننده‌گیِ ملایمی حکایت می‌کند .
 حتی در ذرّه‌‌‌های نور خورشید از پشت پنجره، هوس موج می‌زند .
 ساعاتی‌که کار می‌کردیم حتی چند دقیقه پشت سرهم نتوانستم چشم از نگاه‌ها،
دست‌ها و حرکات مهسا بردارم .

زنگ در بصدا در آمد و مهسا پیش‌دستی کرده و رفت در را باز کرد . 
دسته‌گلی که دیروز برای آرایش اطاق مخصوص عشق‌بازی امشب‌مان، سفارش داده بود،
آورده بودند .
گل‌ها را با دقت و ظرافت عاشقانه‌ی خودش انتخاب کرده‌بود.
علاوه بر زیبائی مورد علاقه‌ی من و خسرو ،
چند شاخه‌ی معطر نیز در بوکت بود که سمبل عطر مورد علاقه‌ی خسرو بود . 
خسرو چنان شیفته‌ی آن عطر هست که با هر بار شنیدن‌اش
مانند نخستین‌بار، فریفته‌ی آن شده ، اختیار از کف می‌دهد
 مهسا بایک طنازی مخصوص با دسته‌گل از مقابل من رد شد .
لبخند شیرینی صورت مهسا را روشن کرده بود . گفت 
《 قبل از آمدن خسرو دلم می‌خواهد اطاق را آرایش دهیم 》
تک‌تک واژه‌های این جمله سرشار از علاقه‌مندیِ عاشقانه‌ی اوبود .
بی‌درنگ آراستن اطاق را با گل‌ها و شمع‌ها، هنرمندانه با ذوق وشوق بی‌دریغ شروع کرد .
  مهسا با جذبه‌های شاداب‌اش بستر عشق‌بازی‌مان را
کمی پهن‌تر از همیشه وخواستنی‌تر از همیشه با برگ گل‌ها می‌آراست .
من مشتاق دل‌باخته‌گیِ مهسا بودم که در لحظه‌به‌لحظه‌ی تزئین بستر عشق‌بازی، جاری می‌شد .

اطاق نمای کامل اروتیک و سکس بود. 
بیش‌تر افتخارم از اشتیاق گل آرائی‌های او بود
که در انتظار تحریک و لذت‌آفرینی، به‌معشوق دیگر ام خسرو بود .
من عاشق خسرو ام، شادیِ او در اولویت شادی‌‌های خودم قرار دارد
از این روست که ایثار سارا ستایشم را بر می‌انگیزد
دلانگیزیِ پیچ و خم‌های اندام الهه‌وار مهسا، در چشم‌انداز من
با حرکات دلنشین، تاب مقاومت‌ام را گرفت .
در واقع از صبح دلم برای هوس‌بازیِ معشوقانه‌اش تنگ شده بود. 
 بازوانم را دور گردنش حلقه زدم
و با لب‌های تشنه‌ام از ته‌دل بوسیدم


و سوزش لب‌هایم برای مهسا هوس‌های دیگری را برانگیخت .
عشوه‌گرانه دست‌هایش را دور کمرم پیچید . 
بسیار نزدیک بگوشم نجوا کرد .
《 بیا به‌بینم چه می‌خواهی عزیزم ،،،،؟ 》
 خیلی خیلی نزدیک‌ترکه پرده‌ی گوش‌اش را نوازش دهم ، زمزمه کردم .
《 تو محبوب‌ترین معشوق رویائیِ من هستی، بل‌که فراتر ، دل‌بندم 》 

آرام بطرف کاناپه حرکت کردیم،  بطول کاناپه نشست،
من وسط پاهایش، روی سینه‌اش دراز کشیدم،
طوری که صورتم وسط پستان‌هایش بوی تن‌اش را تنفس می‌کردم .
  دگمه‌ی پیراهن‌اش را باز کردم، وسط پستان‌های عریانش را وحشیانه، محکم بوسیدم .
 سینه‌ی مهسا زبانه می‌کشید .
با صدای آهسته‌یِ حشری، هم‌زمان‌که موهایم را درآغوش‌اش بو می‌کرد ، گفت
《  نرگس دیوانه‌ی من، تو ایزد بانوی تن منی، من هزاران بار ترا بوئیدم،
مانند نفس در جانم و تنم جاری کردم .  
من تجسم ایده‌آل رویاهایم را درسرشت تو می‌بینم .
 تو شبانه‌روز، در درونی‌ترین نقطه‌ی جانم هم‌راه تپیدن‌های قلب من هستی . 
تو در هم‌آغوشی با من، بجائی میروی‌که واژه‌های من نمی‌توانند تو را ببرند .
زیبائیِ فرم‌لب‌ها و تپه‌ی ونوس تو، تیزیِ نوک کلیتوریس‌ات الهام‌بخش
خلاقیت‌های همیشه‌گیِ سکس من، با توست .》

آفتاب ملایم بعداز ظهر از پشت پنجره می‌تابید،
اشتیاق هم‌آغوشی در قلبم مانند عطر در اعماق گل‌ها، موج می‌زد .
 محو تماشای زیبائیِ الهه‌وار مهسا در آغوش‌اش و مست از شراب بوسه‌های‌اش بودم .
   به نظرم آمد که در مورد بستر جشن شبانه، یک قسمت مهم و جذابی‌را به مهسا یادآوری کنم . 
این‌که خسرو از چه حرکات و ازچگونه حرف‌هایی حشری‌تر می‌شود .
 وقتی مطرح کردم مهسا بسیار مشتاقانه استقبال‌ کرد که
《 زود باش بگو بگو ، چرا من فراموش کردم که بپرسم ؟ 》

شروع کرد رو سینه‌اش با موهایم بازی کردن، با لحنی هوس‌انگیز همیشه‌گی‌ام که مهسا را
آرامش قبل از طوفان دیوانه‌گی‌اش بود گفتم 
《 لخت شدن آرام در بستر، برای خسرو خیلی انگیزاننده است
مخصوصا اگر کمی این‌دست-آن‌دست بکنی که شورت‌ات را خودش در بیاورد‌
و جنس شورت برخلاف متریال کتان، ابریشم باشد
که قطره‌های، ونوس را جذب نکند ،
برعکس خیس شده و اشتیاق لای ران‌هایت را نشان دهد .
 اما لخت شدن خواسته‌ها، ذهن، فانتزی و عریانی درون، خسرو را بیش‌تر دیوانه می‌کند
مخصوصا گفتن از تغییر حالات و خواستن‌ها
با زبان کاملا خودمانی و بی‌تکلف، کلیدواژه‌ی اوج اوست .》

 برای اولین‌بار به مهسا گفتم ،
《 هر وقت بخواهم که خسرو هنگام سکس
از خود بی‌خود شده، خود اش را صددرصد تسلیم من کند ،
قسمتی از فانتزی‌هایم با ترا بازگو می‌کنم .
 مثلا دیشب فرم ونوس تو و تیزی نوک پستان‌هایت را
چنان مشتاقانه با آب‌وتاب توصیف می‌کردم
که دهان‌ خودم هم آب افتاد و بی اراده لب‌هایم را مکیدم .  
 در کوتاه‌ترین فاصله، شیارم خیس‌خیس شد و خسرو وقتی شورت‌ام را در می‌آورد
شدت حشری شدنم را از خیسیِ شورت‌ام و شکاف‌ام فهمید . 
 مهساجان، خسرو را واقعا آن‌جا برده بودم که می‌خواستم . 
هوس گوش کردن او به طنین تعریف فانتزی و گفتنم از تو،
لحظه‌به‌لحظه شدت تمنای من را
به ستون خوش‌تراش هیکل  خسرو بیش‌تر و بیش‌تر کرد و خسرو را دیوانه و دیوانه‌تر.
  چنان از خود بی‌خود و در اختیار من قرار گرفته بود
که حتی لحظه‌ی ارگاسم و فوران اسپرم‌اش  نیز به‌دل‌خواه من شد .
بعضی وقت‌ها هم‌زمان باهم به‌اوج می‌رسیم ،
فواره‌ی شهد تن‌اش را در آب عسل ارگاسم‌ام شنا می‌دهم .
 بعضی اوقات اما ارگاسم پی‌در‌پی‌ام را تا اوج دیوانه‌گی ادامه می‌دهم 
و در آرامش فرود، کُس‌ام
مشغول تماشای شقی و سنگینیِ کیر او می‌شوم. 
آنچه‌که آرامش لذت فرود را برای من در آغوش تو اشتیاق‌آمیزتر می‌کند ،
این‌است که نگاهم را
از کلیتوریس و لب‌های کُس تو نمی‌گیرم ،


همانطور دیشب دلم می‌خواست تا دقایق بی‌شمار
الف آرزوی خسرو را تماشا کنم که ظرافت و زیبائیِ سحرانگیزی
در کشیده‌گیِ قدّش و سفتی و استواری‌اش داشت .
 یکی از‌ همان سکس‌های ایده‌آل را داشتیم
و تصویر خیال تو تمام زمان با ما بود .
خسرو هیچ عجله‌ای نمی‌کرد،
گو این‌که ساقه‌ی گداخته‌اش تنها برای شفافیت چشمان من شقّ و سنگین شده بود .
قلبم از آرزوی این‌که برای تماشای زیبائی و شکوه اوج خسرو ،
تو را در آغوش داشتم،  لبریز بود.
 در چنین لحظه‌هائی، عاشق شدت و فوران حیرت‌آور اسپرم خسرو ام،
قدرت پرتاب‌اش چنان قوی‌ست که هر جا دلم بخواهد،
صورتم، پستان‌هایم، دور ناف خودش و حتی روی تخم هایش می‌پاشد
و منم که از ته‌ساقه‌‌اش می‌گیرم و باران‌اش را هدایت می‌کنم . 》

برق نگاه مهسا عمیق‌تر و عمیق‌تر، شفاف‌تر و شفاف‌تر می‌شد
و هوس‌ناک‌ترین تمنایش را نشان می‌داد
که چگونه در خاطره‌ی فرا زبانی دیشب، من‌را هم‌راهی می‌کند
و گاهی حتی من را به‌پستان‌های‌اش می‌فشرد
تا طعم بعضی از لحظه‌ها ،، آان،، را در جانم ماندگار، نگه‌دارم .
بی‌اراده، حمله‌وار خم شد ولب‌های‌ام را در حلقه‌ی لبانش چنان گرفت
و بوسید که خیسیِ نفس‌های‌اش را روی گونه‌هایم احساس کردم ، گفت 

《 مطمئن باش زبان من همان قدر که در لیس زدن تحریک کننده و هوس‌انگیز است 
در سخن گفتن هنگام سکس نیز بی‌پروا، آتش‌افروزی می‌کند ،
تو که این را بهتر از همه می‌دانی .
 برای خسرو اگر تا امروز شنیدنی بود ، برای تو که همیشه دیدنی است . 
صدای من و حرف‌هایم وقتی از طعم کُس‌ات تعریف می‌کنم 
چه التهاب دلنشینی به اندام‌ات می‌ریزد ،
همان التهاب و لرزش را به خسرو هم خواهم داد . 
علاوه بر آن، حرف‌هایی را  که در فانتزی‌هایم بی‌صدا با تو می‌زنم
خسرو آن‌ها را برای کام‌جوئی
با صدای آمیخته با سکس من خواهد شنید. 
آتشین داغیِ تنم را چنآن هدیه‌ی دل‌برانم خواهم کرد
که هرگز فراموش‌شان نخواهد شد. 
 نرگس ، امشب بر آنم كه عشق بورزم 》

صدای در و قدم‌های خسرو ما را از دنیای خیال به‌لحظه‌ی اکنون‌مان بازگرداند. 
ما از قید انتظار آزاد شدیم .
 هر دو دل‌داده  مثل بچه‌ها خودمان را به‌آغوش خسرو انداختیم . 
حرارت وشادیِ هدیه‌های شب را در سینه‌ی خسرو احساس کردم . 
من مانند پرنده‌ی تازه پرگرفته، هوس پرواز در جانم موج می‌زد . 
خسرو، من و مهسا را زیر بازوان‌اش در آغوش گرفت.
ما مثل گل‌های نیلوفر دور کمر خسرو پیچیده، طنین قلب‌اش را با تمام وجود می‌شنیدیم. 
گفتگوی بدن‌های‌مان سخن عشق بود .

 خسرو رفت تا لباس بیرونی‌اش را با لباس راحت و مناسب عوض کند .
 ما در این فاصله‌ی کوتاه ،
میز را که آماده بود آماده‌ترکردیم و لباس دل‌خواه‌مان را پوشیدیم .

فضای اطاق مخصوصا میز با دو شیشه‌ی شراب دل‌خواه و لیوان‌های‌زیبا،
پر از هوس‌های بی‌توقف ما بود .
خسرو وقتی برگشت
مثل این بود که لحظه‌ئ وارد شدن به‌خانه، از صحبت‌های ما آخرین جمله‌ی مهسا را شنیده بود
که با آن لِبخند صمیمانه آمد و رو صندلیِ کنار من نشست. 
  مهسا فضای خانه را
برای من و خسرو در اوج اغواگری و انگیزش آماده کرده بود . 
 روپوش توری سیاهی بتن داشت؛ رنگ سیاهی که  از هر رنگ دیگری
بدن سفیداش را بیش‌تر شهوانی‌تر نشان می‌داد .
با حرکات موزون و با برجسته‌گی و امواج انحنای باسن خوش‌فرم و
 نمایانیِ پستان‌های‌اش با یک سینه‌بند ظریف
و شورت بسیار سکسی برنگ مناسب پیرهن طوری‌اش
که فراز تپه‌ی ونوس‌اش و شیار لب‌های ناز اش
هم‌چنین هوش‌برانه‌تر ،
من و خسرو را بیش‌تر محو هم‌سانی و زیبائی اندام خود می‌کرد.
 مهسا، بی‌آن که برهنه باشد، حس برهنه‌گی اندام زیبای خود را در سراسر فضا  می‌پراکند .
برجسته‌گیِ نوک پستان‌هایش،
شدت تشنه‌گیِ مهسا را به‌هم‌آغوشی و آتش‌فشان یک ارگاسم پیاپی، نشان می‌داد . 
تماشای اندام الهه‌وار مهسا، عطر سحر کننده‌ی گل‌ها؛ پخش موزیک آرام‌بخش
با تصاویر اروتیک از تلویزیون
و چینش غذای بسیار ساده‌ی مورد علاقه ؛
نگاه‌های من وخسرو را نوازش می‌داد . 


مهسا 
هم‌زمان با آماده‌سازی میز، گاه‌گاهی به سوی من می‌آمد،
اول لبان من را و بلافاصله لب‌های خسرو را
با گرمای لبان من و خیسیِ لبان خودش می‌بوسید
که سوز هوس‌ ما را حس کند
و روشنیِ شادمانیِ درون‌اش را در آسمان جسم من نیز  بتاباند .
همه‌ی حس‌های شناخته‌شده وناشناخته‌ی فرازبانیِ من و خسرو
در حالت ارضاء شدن ،
در فضای خانه، موج می‌زدند.
لمس و مزه‌ی لب‌های مهسا، من و خسرو را تا اوج اغوا و شهوت پرواز می‌داد.
 وقتی من لب‌های‌ام را در حلقه‌ی لب‌هایش قرار می‌دادم ؛ گرما و هوس لب‌های او ،
بخش تازه‌ای را در وجودم درخشان‌تر می‌کردند . 
هنگامی که خسرو را مئ‌بوسید
مانند بسیار تشنه‌ای بود که به آب رسیده 
و عطش در لبان‌اش هیچ فرو نمی‌نشست ،
ومن شَفاف‌تر به‌یک نقطه‌ی شگفت‌انگیز دیگری، در درونم آگاه می‌شدم .
این دو حس متفاوت پنجره‌ای به زیبائی شناسیِ من باز می‌کرد .
آرزو می‌کردم کاش مهسا در این عصر بهاری 
قلب من وخسرو را به نقاشی یا به شعر تبدیل کند
که سخاوتمندی ؛؛گیتی؛؛ در گسترش دید هنریِ زیباشناسان قرار بگیرد
تا شيفته‌گان زیبائی هورا بکشند
و صدای‌شان را به همه‌ی جهان برسانند؛ 
که زندگی را بدون شورعشق نمی‌خواهند. 

مهسا قبل از این‌که بنشیند چهره‌ی من را وسط پستان‌هایش گرفت
و به‌زیبائیِ یک الهه فشار داد
و درِگوشی، تمنامندانه گفت
《 می‌خواهم امشب فضای سکس‌مان را تو پر کنی.》

و احساس‌اش مانند جوی‌باری در قلب من جاری شد .
لحظه‌های ما را شهوت هدایت می‌کرد 
هنگامی‌که مهسا دعوت به سر میز را انجام داد .
لیوان‌های شراب‌مان را تن‌نازانه و با اشتیاق سِرو کرد،
دور میز، صندلیِ خسرو را وسط خودمان انتخاب کردیم
و ما طرف چپ و راست او نثستیم.
خسرو بازوان‌اش را در دو طرف، به شانه‌های من و مهسا حلقه زد وگفت ،

 《 بیش‌تر آز همیشه دوست‌تان دارم و امیدوارم هم‌سوی خوبی برای‌تان باشم .
می‌خواهم هم‌راه با اولین لیوآن شراب‌مان اندکی صحبت کنم ،
بگمانم اگر احساس امروزم را برای شما بازگو کنم 
خودم نیز بهتر خواهم فهمید . 

 توان لحظه‌ها ، به چگونه‌گیِ نگرش ما به آن‌ها ، بستگی دارد .》
اولین لیوان‌مان را به سلامتیِ مهسا خوردیم که نزدیک‌ترین امروز من و خسرو بود .
خسرو ادامه داد

《 امروز یک آغاز تازه‌ای است
و زنده‌گی من در اوج شدت‌اش به نمایش گذاشته می‌شود ،
من در فراسوی رویاهای خود سیر می‌کنم .
 من از روزی که شور ، شوق و مهر شما را به‌هم‌دیگر دیدم
هرگز باهم بودن با شما عزیزانم را کنار نگذاشته‌ام . 
می‌خواهم چیز مهمی را که سر میز صبحانه ، درون خودم دیدار کردم
با شما در میان بگذارم .
سر میز صبحانه با صدای مهسا ،
آوائی در درونم شکل گرفت 
که احساس کردم مدت‌ها یگانه آرزوی‌ام شنیدن آن بود .
آن نغمه‌ای بود که هرگز در رویا هم نشنیده بودم . 
آن ترانه در بخشی از درون من نواخته می‌شد
که شاید شهامت رخنه در آن را تا امروز نداشتم
با اولین لحظه‌های سر میز صبحانه و اظهار عشق شما دل‌برانم ،
آن را بارور و تجربه می‌کنم .
 رشد من در بستر هم‌سوئی با شما، 
کشف آن بخش مهربان‌تر درون من هست .
لطافت واقعیت این تجربه در جانِ من زنده خواهد ماند ،
و من آن بخش وجودم را هم‌واره با اشتیاق، دیدار خواهم کرد ،
و با این اشتیاق روزها و شب‌های من بسوی کمال، دگرگون خواهند شد .
می‌دانم که عشق‌ورزی ، با شیوه‌ی نوین در انتظار من است. 
من سعادت مهرورزی به شما را با بهترین بخش‌های وجودم خواهم داشت .
  آسمان امشب با یک نزدیکیِ نوینی
آئینه‌ی فانتزی‌ها ، آرزوها ؛ تمنامندی‌ها و نیازهای من خواهد شد.
 من امروز را مبداء بقیه زنده‌گیِ خود می‌بینم و خود را در دستان شما می‌گذارم .
فرایند این گام شاید کاستی‌هائی در هم‌سوئی من  با شما داشته باشد اما
با این دگرگونی و رهائیِ بزرگ، بسیار چیزها، نو خواهند شد . 
 تمنای من امشب تسلیم شدن دل‌خواسته به‌شما و زیستن این تجربه است . 
اطمینان دارم  در این تسلیم،
آزاده‌گی و زیبائی‌های تنانه‌ی مهسا را کشف خواهم کرد
و لذت‌دهی و لذت‌ستانیِ آن زیبائی‌ها مانند
جوی‌باری به تشنه‌گیِ ما، هر سه جاری خواهد شد . 
زیبائی‌هائی که شاید حتی از فانتزی‌های نرگس پنهان مانده‌اند .
 یگمان من بدن مهسا مانند شکوفائیِ گلبرگ‌ها،
خود را بمن خواهد گشود .》

مهسا لیوان‌اش رآ بلند کرد و سلامتی دوم لیوان‌ها را به قدردانی 
از این لحظه آرزو کرد ،
همه‌گی لیوان‌ها را به‌هم‌دیگر زدیم
و در تلاقیِ پر از هوس نگاه‌های‌مان نوش‌جان کردیم .

مهسا گفت 
《 من خودم را تسلیم شاعرانه‌گی درونم کرده‌ام ،
یک لطافت شعرگونه ،
من را به سمتی ‌که می‌خواهد هدایت می‌کند. 
 دوست‌داشتن را آموخته‌ام،
بیش‌تر از همیشه دوست‌تان دارم.
 آنچه خسرو از عنوان شیوه‌ی نوین یاد می‌کند،
برای من منظر نو و اغواگریِ عشقی‌ست که آزاد از انحصار است
و عاشق و معشوق می‌توانند
،،دو ،، یا،،سه ،، نفر یا بیش‌تر،، سخاوت‌مندانه ،
داده‌های عشق را باهم تقسیم کنند .
 من از زمانی که معنای تازه‌ی عشق را در قلبم جای داده‌ام
هر روز استعداد ِلذت‌دهی و لذت‌ستانی‌ام افزون‌تر می‌شود
با دادن لذت به هرکدام از عاشقانم لحظه‌هایم با ترانه‌های تازه‌تری پر می‌شوند .
 لذت‌ستانی از معشوقان‌ام تمنای قسمت مهمی از کیهان وجودم را شفاف‌تر می‌کند
چون تسلیم کردن خودم را به‌معشوق‌ام دوست دارم .
من در وجود معشوق، دنبال کمبود خود نمی‌گردم که کامل شوم. 
من دنبال نیمه‌ی گم‌شده‌ی خود در معشوق نیستم .
من در وجود معشوق محو نمی‌شوم که به وحدت با او برسم ، 

بل‌که برایم تفاوت‌های معشوق با حفظ استقلال شخصیِ حیرت‌انگیزاند .
شورعشق و کام‌جوئیِ من، در روبرو شدن با تفاوت‌ها ارضاء می‌شوند .
ما در فضای عشقی پرواز می‌کنیم
که بی‌کرانه است و شاد بودن و شاد کردن مهم‌ترین و بهترین اتفاق برای ماست.
همه چیز زیباست چون از شناختن و تجربه‌ی تازه‌گی‌ها هراس ندارم
و دلداده‌گان‌ام را در بستر عشق‌بازی درک می‌کنم .
عشق برای من با ،، تمنامندی ،، شروع می‌شود ،
من تمنای شور، هوس، سکس و عشق را فریاد می‌زنم .
برخلاف بسیارانی که برای‌شان ،،اول کلمه بود،، برای من اول ،،تمنامندی،، بود
با تولد اول‌ام ، در آغوش مادر که مهر و آغوش او را طلب می‌کردم.
طنین آوای این ،،تمنا،، را از عاشقان و معشوقان خود، به‌وسعت میلم، بجان می‌خرم
وقتی می‌گویند،، بگذار دوستت داشته باشیم ،، 
تن‌دادن به‌خواست عاشق یا معشوق خود بهائی است
که به ،،تمنامندی،، خود می‌پردازم .
التهاب این تمنا و تن‌دادن به‌تمنای عشق دیگر


همیشه در آغوش دل‌بران ، به‌جان دل‌داده‌گان جاری‌ست .
ما در مسیر زمان به‌نقطه‌ای رسیده‌ایم
که ترنم ایده‌آل خود را در ضربان قلب برگزیده‌گان‌مان می‌شنویم .
تن من مثل گل‌برگ‌های فصل گرما، برای رنگین‌کمان تو و نرگس همیشه گشوده است .
خسرو جان پُر حرفی کردم ،
طعم دهان نرگس را می‌دانم غذا باب میل‌اش بود
امیدوارم لذت‌اش برای تو هم خاطره‌ی زیبائی داشته باشد 》

من شیشه‌ی دیگر شراب را باز کردم
خسرو و مهسا با کمال اشتیاق لیوان‌های خالی‌شان را دم‌دست من قرار دادند
که بتوانم راحت‌تر پر کنم. 
مستانه درانتظار شگف‌انگیزئِ غروب و ترانه‌های شب،
لحظه‌هارا بی‌صدا می‌شمردیم،
من غرق در وجد و سرور شب، احساس بی‌وزنی می‌کردم .
پس از سِرو شراب، گفتم.

《من هنگامی‌که با هر کدام از شما هستم گذر زمان را فراموش می‌کنم ،
  این طرح نو که امروز مئ‌اندازیم
حاصل هوس‌ها و عشق من با دو دردانه‌ام ، در درازای پنج بهار است .
 باهم سخن گفتیم و باهم اندیشیدیم 
و با هم‌آغوشی‌های‌مان این بهاران را پشت سر گذاشتیم .
چکیده‌ی شبانه روزهای‌مان امشب 
دور دومین میز شام فراموش نشدنی‌مان
به واژه تبدیل می‌شود  .
 در گذر این سال‌ها رشد کردم، از خلاقیت عشق شما بسیار آموختم .
گوئی همه‌ی شبانه‌روز پنج سال من، آبستن چنین لحظه‌ای بود .
تصویرعشق‌بازی مثلث ما ایده‌آل فانتزی‌های من بود
و امشب همانند شعله‌ای قلبم را در برگرفته است
و اسرار درونم  را در وجودم فاش می‌کند .
اطمینان دارم بدون عشق هرکدام از شما دل‌بران‌ام ،
یک ستاره در آسمان درون من کم بود . 
امروز برای نوآوری‌های عشق تواناتر ام .
هم‌چنان به‌دریافت هزاران پرده
از احساس، هوس و خواهش‌های تنانه‌ی دلداده‌گان‌ام، تمنامندتر ام.

من امروز شکوفائیِ لحظه‌های زندگی را در خرسندیِ عاشقان‌ام می‌بینم
که سرخوشیِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته شدن را، 
در آزادیِ عشق تنفس می‌کنند .
امروز جانم، تنم و قلبم  در هم‌آهنگیِ کامل، 
در آغاز فصل نوینی از دفتر زندگی هستند .
گوئی نخستین شام‌گاهی است 
که از رایحه‌ی تن مهسا، احساس سرمستی می‌کنم .
 ستاره‌ها را با یک احساس نو و شاعرانه‌تری تماشا خواهم کرد ،
احساسی‌که رشد می‌کند و متعالی می‌شود
و مرا در آغوش می‌گیرد و من سرمست از شیفته‌گی و شور شیدائی ام .
افتخار می‌کنم از خوددوستی‌ام که با پذیرش راه و روشی نو 
در عشق‌بازی ،
به‌پخته‌گی‌‌هائی می‌رسم . 
باید اعتراف کنم که شراره‌های زرین هوس 
نه‌تنها لای ران‌های من، بل‌که از آنجائی‌که
تن مهسا را می‌شناسم،  در تمام فضای اندام مهسا نیز پراکنده است ،
هر دو می‌خواهیم خسرو مارا در پیچ‌وتاب تن‌اش بگیرد
و جاودانه‌گیِ لحظه‌های اوج لذت‌های تن و احساس‌اش را با ما پیوند بزند.
 واقعا جان و تن‌مان تا اوج قله‌ی‌لذت، هم‌راهیِ تنکامه‌گیِ خسرو را می‌خواهد .
من دراشتیاق ستایش خسرو
از دل‌ربائی و لذت‌ستانی مهسا هستم ،
که زمان درازی را در این آرزو، لحظه‌ها را شمرده ام.》

نفس‌های‌مان رنگ هوس گرفته بود
گوئی‌که من تمایلات دخترانه‌ی مهسا را بیدار کرده باشم 
با افتخار لیوان‌اش را بلند کرد .
خسرو نیز در حالی‌که شهوت از چشمان‌اش می‌ریخت لیوان‌اش را برداشت .
هردو نگاه‌شان را در تلاقیِ نگاه من قفل کردند و مهسا یک سلامتی
( بسلامتیِ نرگس‌که پیوند من‌وخسرو شد )


داد و هرسه با تشنه‌گیِ لذت‌بخشی لیوان‌ها را سر کشیدیم .
آفتاب ملایم عصر از پشت پنجره می‌تابید
و اشتیاق هم‌آغوشی در قلب‌مان مانند عطر در اعماق گل‌ها، موج می‌زد .
 می‌خواستیم در آغوش خسرو گل‌گشت خورشید را به‌بینیم
که چگونه رنگ نارنجی خود را درافق می پاشد
و غروب چه هدیه‌ای به‌مثلث ما خواهد داشت ؟ 
   هنگامی‌که خسرو خود را تسلیم واژه‌ها کرده آغاز به سخن کرد ،
قلب‌اش بی‌تردید از درک شدن سرمست بود .
 چون ما گوش دادن را آموخته‌ایم
و طغیان خواستن در وجود هم‌دیگر را تا ژرفای جان‌مان حس می‌کتیم .
خسرو با آرامش مستانه‌ی‌ خود با نیمه‌لبخند، شروع به‌سخن کرد

《 چه شب‌ها، چه لحظه‌ها و چه هم‌آغوشی‌ها 
که من مهسا را در رویاهای تن نرگس شنیده ام .
چه شب‌ها که من ونرگس درون یک زمان نا معلوم
در زیبائی و طعم اندام مهسا گم شده ایم .

سرخوشی و دیوانه‌گیِ من اوج شادی را تجربه می‌کرد ،
وقتی می‌دیدم خلاقیت‌های هم‌آغوشیِ شما ،
چگونه ستون‌های رابطه‌ی من و نرگس را استحکام می‌بخشد .

مهسا جان،
با تو پرواز می‌کردیم، با لذت جیغ‌‌ها درلبان داغ نرگس، اوج می‌گرفتیم ،
با پرهای باز و عاشقانه‌ی ارگاسم، با تو در آغوش هم‌دیگر فرود می‌آمدیم .
 مهسا عزیزم،
من این‌هارا به تو نمی‌گویم، بل‌که با تو باهم، می‌گوئیم . 
 قطره‌های عسلی در شیار ران‌های نرگس، شیرین‌تر می‌چکید و جاری می‌شد ،
هنگامی‌که از شهوت لیسیدن و مکیدن‌های تو می‌گفت .
امواج درونیِ ارگاسم و لرزش آبشار و فوران انزال من 
در ژرفای دریاسینه‌ی نرگس
با شراره‌ی شوق ارگاسم پیاپی او، آرام می‌گرفت .
چه عشق‌بازی‌ها که نرگس نیلوفر گونه در اندام من می‌پیچید
و نیایش و ستایش را در لبان من، به‌تن خود پیوند می‌زد. 
می‌دانم که قلب من‌ و تن من امشب در جوشش جوی‌بارانه‌ی تن تو ،
باورنکردنی‌ها را تجربه خواهندکرد .》
 
خسرو بازوان‌اش را روی شانه‌های من و مهسا گذاشت
آرام و دل‌برانه حلقه‌ی بازوان‌اش
را دور گردن‌مان تنگ‌تر و تنگ‌تر کرد 
تا صورت‌های مارا به چهره‌ی خودش چسباند .
 لطافت گرمای تمام وجودمان مانند محیط یک مثلث 
در چهره‌های‌مان جریان داشت
بطوری‌که من حتی گرمای مهسا را از گونه‌ی خسرو احساس می‌کردم .

داستان شب، در قسمت سوم فراتر از رویا،  بزودی 
 البته آماده کردیم، در صورت تمایل در لینک زیر می‌توانید به‌بینید

فراتر از رویا ۳


شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ