نامهی رضا براهنی به خمینی
شارلاتانیسم، رذالت، احساسی، یا شجاعت و صداقت؟
قبل از خوانش این متن، توضیحاتی لازم که با خواننده در میان میگذارم
من این مطلب را به چند تن از صاحب نظران و ادیبان واگذاشتم
برای نظرخواهی
چکیدهای از پاسخ آنها را در این جا میآورم بدون ذکر اسم آنها
لزومی بربازگوییِ همهی حرفها ندارم
زیرا اصل مطلب را به علت اطناب در محاق قرار میدهد
همچنین نمیدانم که آیا آنها توافق بر ذکر نامشان دارند یا خیر
کسانی که متن را خواندند میتوانم بگویم اغلب با نگاه امروزشان
همراه با انتقاد بهحرکتهای گذشته و زاویهی دیدهای متفاوت بعد از ۴۳ سال
آراء خود را منعکس کردند
در حالیکه نامهی براهنی به خمینی
درست در زمان وقوع انقلاب نوشته میشود
و متن، نگاهی دارد به آن زمان
به همین دلیل اگرچه برخی با پایههای استدلالی مطلب من مشکل ندارند
اما شجاعت و صداقت براهنی را در نوشتن نامه نمیتوانند بپذیرند
غرض از مطلب من، به هیچ رو دفاع از نامه نیست
من از همان زمان که قرار شد خمینی به نوفل لو شاتو برود
و دماغم بوهایی را حس میکرد
.با خودم گفتم تمام شد همهی آمال متوهم ما
اینجا صحبت از کنشیست که میتواند نتیجهی حرف و عمل بسیاری
از نیروها و افراد در آن زمان باشد
اگرچه همین نیروها اغلب خواستار حکومت خمینی نبودند
و اگر هم همخوانیهایی کردند
از خمینی و سیستم اسلامیاش خیلی زود روگردان شدند
و زبان انتقادی بهآن گشودند
.و زندگیها و جانها در این راه داده شد
از جمله براهنی نیز بزودی بعد از این نامه
جهت حملهاش را به سیستمی برگرداند
.که رهبرش را ستوده بود
.و بدین مناسبت به زندان افتاد و بعد مجبور به ترک وطن گردید
یکی از نویسندگان
نگارش این نامه را از جانب براهنی برانگیختهگی احساساتش میداند
و نقل میکند برای مثال روایتی از سال ۵۸ که
به درخواست تودهایهای اعضای کانون نویسندگان
بهجلوی سفارت آمریکا رفتند
براهنی هم پذیرفت
براهنی اما بعد از ساعتی میگوید ما این جا چه میکنیم؟
.و برگشتند و بعد شنیدیم که اجازه ندادند کانون اعلامیهاش را بخواند
.غرض از بیان این مثال این بود که بگوید براهنی آن نامه به خمینی را از روی احساس لحظهایاش نوشته است
شاعر و نویسنده و منتقدی
نگارش نامه را پیرو نگاه غلط جمعی میداند
واقعیت این است که چپها از جمله براهنی
به عنوان تروتسکیست از غرب یا بهتر است بگویم
از دستاوردهای مدرنیته متنفر بودند
و همهی نارساییها را تنها به گردن امپریالیسم میانداختند
.که متأسفانه همچنان ادامه دارد
این دوست عزیز نیز بعد از چهار دهه به ریشهیابی تفکرات کسانی
مانند براهنی می پردازد که من نیز مخالفتی ندارم
اما کماکان بحث اصلی مطب من در اینست
که این بداندیشیِ روشنفکری که همهگیر میشود
.و خود را تحمیل میکند در آن مقطع مشخص، واقعیتی بوده است
و زمانی که هدف محقق میشود
یعنی سرنگونی رژیم پهلوی که خواست همهگان بوده
این تنها براهنی است که رضایتاش را قلمی میکند
برخلاف خیلی افراد مشابه با همین تفکرات که حرفی نمیزنند
.براهنی در این نامه به واقعیتی مسلم اشاره دارد
و با صداقت بهآن اشاره میکند
زیرا به خواست قلبیاش پاسخ داده
اگر چه خیلی زود به اشتباه خود پی میبرد
و شجاعت داشتهاست زیرا در همان زمان از آغاز کسانی و نیروهایی بودند
که علیرغم مخالفت با سلطنت پهلوی به شدت با خمینی و سیستمی
که با خود میخواست بیاورد مخالف بودند
و براهنی با آگاهی بهاین امر واعتراضات احتمالیشان
به جرأت نامه را مینویسد
نویسندهای دیگر
که براهنی را از قضا بسیار دوست دارد
و این نامه را اشتباهی سیاسی میداند، نقب به تاریخ میزند
و از رذالت عمیق و پنهان از ۵-۶ قرن پیش ایران سخن میگوید
روشنفکر ما رذل است
به طور عمومی و عام رذل است
دولتمرد ما خودفروش است
لیبرال ما نوکر حجره و آخوند است
کمونیست ما مرتجع و ضد مدرن است
یعنی این نامه را ناشی از نشناختن مذهب و خمینی و باورهایش نمیداند
همانگونه که حرفهای گلسرخی را مزخرف میخواند
یا خاطرهی ساعدی را با خمینی
و خواست سیمین دانشور برای صیغه شدن توسط امام
واتحاد مصدق با کاشانی
مخالفت با شله و تلاش برای ساقط کردنش
(ساقط کردن محمد رضا شاه پهلوی)
یک چیز است
و جانشنیی او با آقای خمینی چیزی دیگر
این دیگر یک مسئلهی سیاسی نیست
من در این جا نیز باید بگویم که کمتر کسی
از میان نیروهای مبارز و روشنفکران میخواستهاست
که کارها به دست کسی مانند خمینی بیافتد
به جز هواداران شریعتی و برخی طلبهها و برخی روحانیون مانند طالقانی
و شخصیتهای دینی چون بازرگان و سحابی و قطب زاده،
یعنی کسانی
.که در واقع جاده را برای ورود به خمینی باز کنند
اما خواست براندازی سلطنت آن قدر شدید بوده است
به هرعلت، که وقتی این امر محقق میشود،
امری که شاید تا حتی یک سال قبل از آنش غیرممکن مینمود
.همهگان دچار یک نوع هیجان زدهگی سیاسی میشوند
هیچگاه به ذهنشان خطور نمیکرده است
که یک روحانی یک روز بتواند کشور را در دست بگیرد
من رذالت نمیبینم که مصدق در مقطعی با کاشانی متحد شده باشد
به عنوان نمایندهی بخش بزرگی از جامعهی ایران
و تا زمانیکه اهداف مشترک وجود دارد
یا طرفداریِ حزب توده از حرکتهای او را نپذیرد
در شرایطی که خواست ملی میتوانست وجه مشترکی باشد
حرفهای ضد و نقیض و ناخوانای گلسرخی نیز یک بررسی روانشناسانه و جامعهشناختی میخواهد
در چگونهگی رسیدن به این آرا و این که این التقاط از کجا ناشی میشد
فراموش نکنیم که کمونیسم در ایران یعنی شیعه – کمونیسم
فقط حذف خدا به صورت مکانیکی
و اما حفظ تمام باورهای سنتی و اعتقادی پنهان
که به شکل سربی موجودیت آنها را شکل میداد
و در عمل و در هرپیچ و خم بسیار ساده نیز بروز میکرد
امری که شیعه – کمونیسم را با کمونیسم رایج در سطح جهان
هم چون در شوروی و چین مشترک میکرد
.همانا دیکتاتوری ایدئولوژیک و نبود آزادی است
حرفهای گلسرخی نه از رذالت و نه حتی از جهل و بیسوادی
بلکه تشابه دادن برخی حرکتهایی است
.که میتواند از باورمندان با آرای متفاوت سرزند
.گلسرخی حاصل یک دورهی شبهگذار بود و التقاطهای شدید در خود داشت
وجود مدرس نیز پیش از آن در تاریخ ما انکار ناکردنی است
خواست صیغه شدن با خمینی نیز از رذالت نیست
حسی است از شوق بی اندازه
در نتیجهی تحقق آرزویی محال، که برآورده شده است
من مجموعهای از فاکتهای هزارفلات تودرتو میبینم
در اتفاق رویدادهای خاص در مقاطع کشورمان
.جوامع نیز در مقاطعی میتوانند مانند افراد حسی برخورد کنند
هیجان زده شوند
.ناآگاهی آنها را به سمتهایی بکشاند که با خرد تطابقی ندارد
دوست دیگری
نیز، یک سردبیر غَدَر و بنام ایران این یادداشت را برای من فرستاد
به نظر من کینهی بیجهت و نشأتگرفته از سوسیالیسم بین الملل از یک سو
و کینهی بیجهتتر نسبت بهخاندان پهلوی
که از مصدق نشأت میگرفت از سوی دیگر
.در جان همهی روشنفکران بیپایه و مایهی ما ریشه دوانده بود
.چنانکه مرحوم اخوان تحت تأثیر حزب توده، بهار را زمستان میدید
و چشم بر رونق و پیشرفت بسته بود
بیاطلاعی از تاریخ و نادانی نسبت به جایگاه مردم ما، در بین مردمان دور و بر
.و غافل بودن از حرص و طمع شرق و غرب نسبت
به کشورمان کار دستمان داد و شد آنچه شد
در این میان روشنفکرانی که نسبت به حکومت پهلوی بی توجه
به دستاوردها و چشم اندازهای آن کینهورتر بودند
و متاسفانه برخلاف تمام اهن و تلپ خود
بیشتر از نوک دماغ خود را نمیدیدند
برای ارضای جاه طلبیهای بیجای خود، با استفاده از نوعی شارلاتانیسم
.دست به ستایشهائی زدند که هیچ توجیه عقلانی نداشت
.در واقع میخواستند خود را وسط معرکه نزد رهبران انقلاب جا بکنند
که امکان نداشت
و به سزای اعمال خود هم رسیدند
انقلاب ایران برای کسانی که شاهدش بودند
.اگر یک جو خرد و دیدهوری وجود میداشت،
از همان ابتدا مشخص بود که به چه راهی خواهد رفت
نوع براهنی این دیدهوری را فاقد بودند
و در اعمال و افعال خود نشان دادند که غافلند
حالا این بیخردی و ندیدنها را حمل بر شجاعت کردن
خود غفلت دیگری به حساب میآید
.که باید از آن حذر کرد
مطلب من بیخردی روشنفکران را شجاعت نمیداند
توضیحاتی که درون متن داده شده کاملن روشن است
.نتیجهای که این بیخردی به هرحال به دنبال دارد
و خرسندی از این نتیجه
،نه حاکمیت خمینی و سیستماش
که سقوط پهلوی به عنوان خواست همهگان در این نامه قدردانی میشود
.چرا که قدردانی شد در عمل کماکان از جانب بسیاری از روشنفکران
و خیلی از کسانیکه خواهان براندازی رژیم پهلوی بودند
اما کسی حرفش را نزد براهنی قلمی کرد این قدردانی را
.از نگاه من شارلاتانیسم
به عنوان علت نگارش این نامه انگ بسیار خطرناکی است
شاید بتوان گفت که خواسته است مراتب قدردانی خود را بنمایاند تا او را
.به سمتی که مردم میخواستند بکشاند
با این که به باور نادر نادر پور در مصاحبه با دکتر صدرالدین الهی
امثال او هم چون جلال آل احمد و شاملو تعهدی دروغین را
در زمان شاه تحمیل میکردند
.و این نیز میتوانست در تأیید همان راه و روش باشد
اما این که بخواهد برای خود این وسط پیراهنی بدوزد تردید دارم
.او مانند همه و از جمله روشنفکران نامبرده بیسواد
و بیاعتنا به تحولات و زیر و بمهای کشور بودند
.و از گروههای سیاسی بیسوادتر از خودشان در دنبالهروی
از ایدئولوژیهای خاص جهانیِ روز پیروی میکردند
بویژه که براهنی شاعر بود. و شاعر خیلی احساسی عمل میکند.
لحظهای
بیفکر و بیمقصد
.لحظهای، که لحظهی بعدی میتواند آن را رد کند
.شاید باید با افلاطون این جا همصدا شویم و بگوئیم
شاعران را باید از شهر بیرون کرد
یک پژوهشگر و فعال سیاسی
معتبر و از دبیران با سابقهی کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور
با قبول این شجاعت و صداقت
در براهنی، برای نگارش نامه اما معتقد است
که همهی نیروها خواستار سلطنت نبودند
جبههی ملی تا آخرین لحظات هم خواستار تغییر سلطنت نبود
و در مورد نیروهای دیگر از جمله کنفدراسیون دانشجویان
در خارج از کشور میگفت
که تا زمانی که قانون ۱۳۱۰ را تصویب نکردند برای مقابله با تفکر اشتراکی
و به شاه آزادیهای بیشتر ندادند
خواست این بنیاد به طور اساسی رفرم بوده است
.قانون ۱۳۱۰ برعلیه همهی کسانی بود که دارای تفکر سیستم اشتراکی یا سوسیالیستی بودند
یک روانکاو و منتقد
در مورد این متن برایم نوشت
مثل همیشه با شجاعت نظر متفاوت خودتان را مطرح میکنید
.و چه خوب که این کار را میکنید
مقصر خواندن رضا براهنی برای آن نامهاش و برای شرایط معاصر همانقدر احمقانه است که حال نسل امروز
حال، نسلهای فرزندان ما میخواهند همه چیز را به دوش ما بیاندازند
و خودشان احساس بیگناهی بکنند
در حالی که اکثر آنها خودشان دورههای مختلف اصلاح طلبی
و غیره را گذرانده اند
و یا اگر به خارج آمده اند یک دفعه از آنور به اینور تبدیل شده اند
از اصلاح طلب خیالباف به برانداز افراطی تغییر شکل داده اند
و هنوز هم نمی فهمند
که چرا در این تغییر یک دفعه، منطقی دردناک و خنده دار نهفته است
یا آنهایی که حال یک دفعه یاد نوستالژی بازگشت شاه شدهاند
تحولات و فراز و نشیبهای رضا براهنی جزوی از تحولات کل این دوران
و دیسکورس بود
و بقول مسیح اولین سنگ را کسی پرتاب بکند
که خودش مرتکب خطایی نشده باشد
دوم و مهمتر همین است که شما تاکید کرده اید
اینکه لااقل او جرات این را داشت که به خطایش اعتراف بکند
و راهی متفاوت برود
و راههای نو با قدرت و ضعف خویش بگشاید
و این متنیست که من برای این دوستان فرستادم
فقط تغییراتی بسیار کوچک در آن دادم
که هیچ تغییر در اصل موضوع مورد بحث من، نمیکند
واقعیت اینست که قبل از انقلاب ۱۳۵۷، اغلب نیروهای موجود سیاسی
اعم از چپ
و لیبرال مذهبی و غیر مذهبی و مسلح و غیر مسلح و روشنفکران
از جمله جلال آل احمد و شاعرانی چون احمد شاملو و براهنی
و خوانندهگانی هم چون فرهاد و کنفدراسیون دانشجویان در خارج از کشور
.و خلاصه همهگی خواهان براندازی سلطنت پهلوی بودند
و شاید جبههی ملی هنوز خواستار براندازی رژیم پهلوی نبود که آن هم با سربرآوردن خمینی
برخی اعضایش از کسانی بودند که خمینی را به عنوان رهبر پذیرفتند
.و به علت اشتباهاتشان نگارش قانون اساسی بدین صورتی شد که درآمد و ایجاد شورای نگهبان عملی گردید
من در اینجا در صحت و سقم و حقانیت و غیرحقانیت براندازی صحبت نمیکنم
و خودِ من از همان آغاز که نام خمینی بر سرزبان ها افتاد
و فتواهایش خیابان شاهرضای تهران را از موج طرفدارانش در روزهای عزای عاشورا سیاه کرد
!با خود گفتم وای چه مصیبتی
در اینجا از واقعیتی حرف میزنم که عینیت داشت
جو، جوی بود که جامعه را سیاه و زمستانی میدید
که در آن راه حلهای رفرمیستی و اصلاح جایی نداشت
نیروهای موجود اساسی قبل ازواقعهی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که میتوانستند
با خواستهایی مشترک هدفی ملی را پیش ببرند
بهعلت دخالتهای خارجی، قدرت طلبی شاه، برخوردهای شدید مصدق،
برخوردهای ایدئولوژیکی
.و بیتجربهگی و ضعف در قبول وحدت متکثر، وضعیت به هم ریخت
شاید کشور اگر کسی مانند ضیاء الدین طباطبائی را در آن مقطع هم همراه داشت میتوانست موفق شود.ولی نشد
پس از آن، همهی نیروهای مخالف به پستو رانده شدند
و نیروهای دیگری نیز مسلحانه به طور مخفی
،دستاندر کار براندازی رژیمی گردیدند که معتقد بودند
سرسپردهی امپریالیسم آمریکاست، و نه یک رژیم مردمی
نیروهای موجود چقدر از تاریخ ایران اطلاع داشتند
و چه میزان برنامه برای بعد از براندازی داشتند را
من در کتابم “تهران کوه کمر شکن” تا آن جا که به سیر حوادث زندگی
اتوفیکسیون رمان
.دخل پیدا میکند زیاد گفتهام
سهراب سپهری و فروغ فرخزاد از معدود شاعرانی بودند
که یا درگیر درگیریهای بشری متداول بودند
.که جغرافیا نمیشناسد و در هرجا که روی زیر آسمان آبی همین رنگ است
یعنی استثنا بودند در میان روشنفکران “متعهد” و با جریانهای سیاسی
چندان هماهنگ نشدند
.و یا سردرگریبان عشق عرفانی و عشق زمینی خود سیر میکردند
و بخصوص سهراب را کسانی مانند احمد شاملو میگفتند که نمیفهمند
.و همراه با جلال آل احمد و براهنی تعدادی از شاعرانی را که در این جرگهی “تعهد” نبودند “گروه مرگ” مینامیدند
.اکنون پس از دههها حکومت اسلامی در ایران، نسلهای بعدی،
این انقلاب را خیانت به مردم دانستند
و شماتتی نبود ونیست که از ناحیهی افراد و اقشار گوناگون نصیب آن نسلهای درگیر انقلاب نشود
کسانی هستند که به ناگزیری انقلاب اشاره دارند
.و چه بسا درست میگویند
اگر اتفاقی حادث شده است به سبب شرایطی بوده
و حوادث ریزومواری که از هرطرف سربرمی آورد
.و شد آن چه که شد
بیسوادی و نابخردی نیز جزء همان شرایط است
دعواهای ایدئولوژیکی نیز مدلول آن
.منیت و گادفادری و قدرت طلبی نیز که گذشتهی تاریخی دارد
در کشور ما از همان شرایط زائیده شده است
همهی اینها را که جمع بزنیم میبایست همان رخ میداد که شاهدش بودیم
.از هرکس و هرملت و هررژیم همانقدر میتوان انتظار داشت که در توان دارد
،و فراموش نکنیم حیَل همیشهگیِ نیروهای خارجی را
،دعواهای اردوهای سیاسی – ایدئولوژیگ گوناگون در جغرافیا را
،کشورگشائیها از انواع جدید نئوکلونیالیسم و پسانئوکلونیالیسم را
،و سیاستهای رویزیونیستی اردوی شرق و نئولیبرالیسم غرب را
.و امپراطوریهای جدیدی را که جایگزین قبلیها میشوند
یعنی شکلی دیگر مییابند با رشد تکنولوژی و بخصوص با الگوریتمهای
منتج از شبکههای اینترنتی
،و اشتباهاتی فاحش که ناشی از سودجوئیهاست
و فقط نوک دماغ را میبیند و همان مقطع زمانی را
و تنها امری که مدنظر نیست بشر و طبیعت و حفظ کرامت این دو عنصر جداناپذیر
عدم شناخت غرب از شرق خیلی دخیل بوده است در حرکتها
.و دنبالهروی از حرکتهای اعتراضی که معلوم نبود
سرش به کجاست و تهش به کجا ختم میشود
.انگار بچهای تازه به دنیا آمده که تا پیر شود، تا شیری که از پستان مادرش مکیده خون شود باید خونها بریزد
هراس این اردو از آن دیگری اردوهای جدیدی را خلق کرد که خود شد آفت جهان
حرکتهای جهانی نیز اگر شرایط موجود در اقلیمهای گوناگون را میشناخت
چه بسا خیلی حرکت ها انجام نمیگرفت
نه که انتظار انسان طلبی داشته باشیم
از سیستمی که پول حرف آخر را می زند
.اما دستکم درجهت منافع خودشان نیز به حرکتهایی دست نمیزدند
ایران پس از کودتای سومِ حوتِ ۱۲۹۹ با خردمندی سید ضیاء در استفاده
از شرایط موجود جنگ جهانی
و انقلاب سوسیالیستی
که منتج به کنار کشیدن دولت شوروی از دخالت در ایران شد
و بیجربزهگیِ سیاستمداران وطنی،
و ویژهگیهای رضاخان برای نوشدن و نو کردن کشور
به عرصهیی قدم گذاشت که در تاریخ ما سابقه نداشته است
کشوری که از هرگوشهی کشور شورشی سربرآورده بود
کشوری که با الاغ نقل مکان میکرد در جادههای خاکی
کشوری که دانشگاه نمیدانست چیست و سواد و کتاب مختص علماء و خواص بود قدم به مدرنیزاسیون گذاشت
کشور ملوکالطوایفی و تیولداری به یک دولت و ملت تبدیل شد
با زیرساختی اقتصادی برای ترقی و رشد
و اگر چه بخشهایی از عمارات راه آهن و جادهها
برای تأمین منافع جنگ اشغالگران بود
اما آن جوهری که در وجود رضا خان بود توانست
علیرغم همهی ناملایمات درونی و بیرونی
و ویژهگیهای دیکتاتوری خود او و سرکوب همهی حرکتهای سربرآورده
هنگام ضعف حکومت قجر
و اتخاذ املاک مردم که بتدریج افزایش نیز مییافت،
راهی را برای کشور بگشاید
.که پیش از این ما در تاریخ سراغ نداریم
جنگ اول جهانی و عقب نشینی شوروی از دخالت در ایران
عامل بسیار بزرگی بود در شکل گیری این کودتا
و جهتگیری کشور به سویی که میتوان آن را مقطعی بسیار مهم دانست
در رشد و پیشرفت صنعت
و فرهنگ و شناخته شدنش در سطح جهانی
اما همین خواست رشد همراه با خصوصیتهای زمانی و مکانی خود
و ازجمله گرایش
به صنعت کشور آلمان در زمان جنگ جهانی عاملی شد
برای بازداشتناش از ترقی توسط انگلیس
.که بعد آمریکا جایاش را گرفت
و جانشین رضا خان ولیعهد جوان و تازه کار بخصوص در یکی دو دههی
آغازین بیشتر توسط وزرا کارهای مملکت را پیش میبرد
بدون وزرای کاردان هم در عصر رضا خان و هم در عصر پسرش
.ایران میتوانست سرنوشتی بس غم انگیزتر داشته باشد
نگاه اقتدارگرایانه و ندید گوناگونیهای جامعه
در ۱۶-۱۷ سال آخر محمد رضا شاه
نیروهای مخالف را هرکدام در گوشهی تفکرات عدالتخواهانه
اما ایدئولوژیک خود
و تهی از تحلیل مشخص از شرایط مشخص و تهی از خردی
که میهن را در یک مجموعه ببیند
،و نه هدفی برای رسیدن به مقصودهای ایدئولوژیک
به علاوهی فاکتورهای بیشمار دیگر
نیروهای مخالف را میتوان گفت در یک امر مشترک می ساخت
سرنگونی رژیم پهلوی
این امر مشترک اگرچه باخواستگاههای گاهی کاملن متضاد و خواستهایی
کاملن متفاوت برای راههای آینده
اما آنها را در یک خط میراند
و آن باورمند طرفدار شریعتی را در کنار شیعه – کمونیست
خواهان سوسیالیسم لنینی
.و مائوئیست و لیبرال میگذاشت
آزادی و دموکراسی و سکولاریسم مفاهیمی بودند
که هیچ یک از این نیروها نگاهی به آن نداشتند
.زیرا تاریخ تجربهی چنین زیستی را به آنها نداده بود
و نگاه ایدئولوژیکی مانع از نگاه به پروسهی حرکت آزادیخواهی
و مجموعهی منافع کشور می شد
آزادیهای فردی و سمتگیری به سوی لیبرالیسم غربی درزمان محمد رضا شاه برای نیروهای سیاسی
و روشنفکران مخالف شاه در مقابل محدودیتهای سیاسی
شاید هیچگاه دیده نمیشد
تحولات صنعتی و رشد مداوم اقتصادی ایران در سطح جهان
با توجه به اختلاف طبقاتی موجود و وجود فقر و فساد اداری
و مهاجرتهای روستا به شهر
و عوارض بعدی آن اجازه نمیداد
که یک نگاه همه جانبه به تحولات کشور
از زمان کودتای رضا خان به بعد دوخته شود
.عدالتخواهی و برابریطلبی مهمترین دیدگاه بود
و نفی کامل حاکمین تنها راه حل شمرده میشد
رضا براهنی را نیز میبایست در زمرهی افرادی دانست
که با چنین نگاهی حرکت میکرد
او نیز به براندازیِ سلطنت میاندیشید
اما چه چیز جایگزیناش شود فقط در تئوریهای نیروهای جداگانه جا داشت
.نه شرایطاش مهیا بود و نه تشکیلاتاش آماده
در این میان تنها خمینی بود که از موقعیت بهره جست
و با توجه به بنیادهای مذهبی آماده در سراسر کشور
به شکل مساجد و امامزادهها و مکاتب مذهبی و غیره
و جو ضدکمونیستیِ حاکم بر ایران و جهان
و خواست کشورهای غربی در نبود یک حکومت دموکراتیک در ایران
کار یک رهبر انقلاب را به بهترین شکل انجام داد
کاری که هیچ نیرویی نتوانست آن را به ثمر برساند
ایران هم چون آتش زیر خاکستر بود و خمینی به موقع از آن بهره جست
روزهای تاسوعا و عاشورای تهران و سیاهی جمعیت
چون ماری پیچان بر روی پلهای سعدی و حافظ
در روی خیابان شاهرضای آن زمان و در پی آن تجمعات
میلیونیِ روزهای سوم و هفتم و چهلم
.یکی از بزرگترین انقلابهای جهان را رقم زد
و این کار را فقط خمینی توانست کردن در آن مقطع
پایان دادن سلطنت پهلوی و “بریدن دست امپریالیسم آمریکا” این نقطهی مشترک
خواست همهی نیروها و روشنفکران بود
و خمینی به خواست همهگان پاسخ داد
و رضا براهنی بهدرستی دید که چه کسی این کار را صورت داد
و خواستهی برآوردهاش نه فقط برای او
که برای اکثریت جامعهی ایرانی خوشحالی ببار آورد
معدود سازمانهای چپ کمونیستی نگرانیشان از این بود
که مذهب حالا برجامعه سلطه خواهد داشت
و نه پرولتاریا
و اکثریت نیروهای مدافع خمینی نمیدیدند عواقب استقرار این حکومت را
و سالها میبایست بگذرد
تا کم کم مردم آگاه شوند چه بلایی به سرشان آمده است
شاید معدود افراد فهمیده بودند
از همان آغاز که چه خاکی به سرمان ریخته شد
براهنی نیز سرشار از خوشی و سرمست از ژوئیسانس پیروزی بود
و آن نامه را نوشت
.و آن را شجاعانه نوشت
هیچ یک از نیروها علیرغم واقعیت که چون آفتاب در مقابلشان قرار داشت نمیخواستند بپذیرند
که این خمینی بود که کار را تمام کرد
ضعف خود را در سکوت پنهان میکردند
سنگینیِ وزنه را میگذاشتند بر مبارزات سالیان دانشجویان و کارگران نفت
و مبارزات مسلحانه (تروریسم های فردی) و غیره
و خمینی را سارقی میخواندند که آمد و سرضرب لقمهی آماده را برد
و خورد چنین نیست
چنین کاری از هرکس بر نمیآید
او نیز هم چون هیتلر و لنین و ماندلا و گاندی از جنمی برخوردار بود
و آنقدر بهحرکت خود باور داشت که به موقع ماهی را از آب گل آلود گرفت
ای کاش نیروهای سکولار و دمکرات ما کسی مانند او را در آستین خود داشت و بیرون میآورد
حتی گیرم که نیروهای خارجی دست داشتهاند
که از آستین بیرون بکشند خمینی را
آن کسی را که گمان میبردند به نفعشان است
در مقابل یک سیستم واقعی دموکراتیک
و هراس از کمونیسمِ کشور های شمالی ایران
اما فرد برگزیده اگر آن خصلت و جنم رهبری با اعتقادات قوی و کینهی عمیق
نسبت به سیستمهایی که بنیاد تفکراتاش را زیرپا گذاشته است نداشته باشد نمی تواند از عهدهی چنین مهمی برآید
و رضا براهنی این خصائل را خیلی خوب دیده بود
دیگران هم دیدند و با رژیم خمینی از آغاز همکاری کردند
و سالها مدافع رژیم منتخب او بودند
اما فقط براهنی بود که دست روی واقعیتی گذاشت و بیان کرد قدردانیاش را
از آن چه که او و همهی نیروهای درگیرِ ضد سلطنت پهلوی خواستارش بودند
که اگر دیگران هم به همین صداقت دیده بودند
شاید بیشتر به ضعفهای خود نگاه میانداختند
و به ضعفهایی که میبایست منجر به این ارزیابی شود
که شاید به گفتهای که درست یا غلط به کسروی نسبت می دهند
شرایط میبایست بهگونهای رقم بخورد که این قرضمان را میبایست
به آخوندها میدادیم
تا کم کم به آن ضعفها پی ببریم
و در این راستا تا حدی معنای آزادی و دموکراسی و سکولاریسم
برایمان مفهوم شود
آری. رضا براهنی با شجاعت و صداقت واقعیت آن زمان را بیان کرد
و مراتب قدردانیاش را در آن مقطع ابراز داشت
و ما همه میدانیم که مواضع او پس آنگاه چه بوده است
در نامهی نویسندگان ۱۳۴ نفر دیدیم
از تبعیدش به خارج دیدیم و از زندگی رقت بارش در خارج و پایان زندگی اسفبارش
مهین میلانی
https://www.akhbar-rooz.com/159658/1401/04/10/منبع
((نیامد))
شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم
دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی
زمانه صاحبِ سگ، من سگش
چو راندم از درِ خانه
ز پشت بامِ وفاداری
درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را
چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم
که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب،
خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی، گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست
نه در حضور غریبه
نه کنجِ خلوتِ خود
گریستن نتوانستم که آفتاب
بیاید
نیامد
۷۰/۲/۹ – تهران
((رضا براهنی))
(۹۷۲) رضا براهنی نیامد Reza Barahani – YouTube
“گرچه ندارم خانه در اینجا خانه در آنجا … بی تو گدایم ببین گدای کوچهی دنیا”
شعری دیگر از
" رضا براهنی "
چیزی که بر زبان نیاید هرگز به دنیا نخواهد آمد
کسی که آفتابی الماسگون را درون خویش مدام با درد عشق میپروراند
به هیچ ستارهی میخی که با نوک تیزش از دوردستهای جهان
شتابزده فرا و فرو می گذرد اعتنا نمیکند
سه انگشت دست راست من به فرمان آفتاب در این زبان درندشت میدوند
و عزم چشمم از این آسمانِ درونم گسیل میشود
خیالم آن چنان دیوانه وار پرواز میکند
که بالهایش را انگار فرشتهها در آسمان پروار میکنند
من پرده دار غیب نیستم خودِ غیبم
و هر کسی که گمان میکند
که من به این سطح زمین رضایت دادم و یا به آسمان بالا سرم
هنوز نمیداند که سرتاسر این کائنات را به پشیزی نمیخرم
جهان با تمام خورشیدها و کهکشان هایش از من عبور میکند
این، من نیستم که عبور می کنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و آفتاب مگر عشق میشناسد و مگر موسیقی؟
جهان با تمامی خورشیدها و کهکشان هایش از من عبور می کند
این، من نیستم که عبور میکنم
کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟
و عشق موسیقی مگر آن آفتاب را به خویش مباهی نکرده است؟
کدام آهو تا کنون سر بلند کرده تا ماه را بهبیند؟
و ماه، ماه و آهو و جنگل به آن پیچیدهگی اگر من نباشم و نگویم؛
مگر وجود دارند؟
و کهکشان مگر چیزی ست جز این چشمک بی اختیار ناچیزم از خلال مژگانم؟
و من اگر نباشم،
تو که معشوق منی مگر به دیدهی عشاق دیگری در آینده خواهی نشست؟
هزار آینهی شخصی دیوانه برافراشتهام به دور عشوهی بی انتهای تو
ـ “عشوه” ـ چه واژهی والایی!
انگار آن را تو بر زبان راندی اول و بعد زن قیامت شد
و از پسِ آن بود که هیچ آینهی دیگری را اجازه ندادم
نوک آن ناخن نوچیدهی ظریف تو را انعکاس دهد
عاشق اگر حسود نباشد حتماً دیوانه است و یا زیبایی سرش نمی شود
*
من از کهکشان آدم و عالم گذشته ام
به هر ستاره و سیاره و شمسی کلید انداخته ام
و هیچ نمیدانستم دنبال چه وَ که میگردم
و ناگهان دیدم از اول دنبال همین جا میگشتم
تا گزارشی نویسم از آیندهای که در آن
انسان پرندهگان زندهای از واژهها خواهد آفرید
و بالهاشان را بسیج خواهد کرد در برابر سپیده دمی دوشیزه
که آفتاب بر آن مهر خون خواهد پاشید
*
وظیفهی من این بوده
این که از همان آغاز تاریکی جهان را بفهمم
و آن را روشن کنم
و این روشنایی از روشناییِ خودِ خورشید کمتر نبوده
عشاق را ببین که در اعماق تاریکی
اندامهای یکدیگر را متبلور می بینند
و دروازههای بهشت یکدیگر را
با چنگ و دندان مفتوح نگاه میدارند
زمانی من احساس کردهام که آسمانها را به روی زمین آورده ام
و یک نفسم کافی بوده که جنگلها را
در حال رقص به پرواز درآرم
زیباترین فصل های کتاب های مقدس را
به خط خویش نه تنها نوشتهام
حتی
بر سینهام نبشته داشتهام
چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد
*
به الفبای روح این منِ آشفته نیاز داشتهاند خدایان
و لافهایشان همهگی لافهای غربتِِ از من بود
زبان من نبود اگر، این جهان نبود! همین!
“و روشنایی بشود و روشنایی شد،”
از من به آسمانِ جهان رفته ست
آن واژهها همگی واژه ی شاعر بود
از خوابهای من دزدیده اند
آن چند واژه چند واژهی یک شاعر بود
انسان، معراج را به قد و قامت خود افراشته است
الگو ایستادنِ انسان است با تمام قامتِ خود روی پا
الگو قد و قامت انسان است
کسی که کنجکاوِ آسمان نباشد انسان نیست و خود را نمیشناسد
چنان آسمان را از صدقِ دل طلبیده
که گاه گاه خود را در آسمان جهان جا گذاشته است
عشاق در اعماق تاریکی اندامهای یکدیگر را در خویشتن متبلور میبینند
حتی اگر صلیب را مردم آشفتهای برافراشته باشند
معراج از طلبِ ذاتی آن قامت انسان برخاسته است
حالا تو عشاق را ببین که در اعماقِ تاریکی
اندامهای یکدیگر را متبلور میبینند
معراج از طلب قامتِ انسان برخاسته است...