پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۲ مهر ۱, شنبه

ناسیونالیسم، برتری‌طلبی

 ناسیونالیسم 

از نگاه سید جواد طباطبائی


جستاری از کتاب 

"نقش بازدارنده‌ی عرفان در رشد اندیشه در ایران"



دکتر محمود فلکی


پس از پیدایش جنبش‌های ضداستعماری یا رهایی‌بخش در کشورهای آسیایی و آفریقایی،

 آگاهی از منافع ملی، اگر چه در مواردی ناقص، باعث می‌شود تا مسئله‌ی استقلال و حاکمیت ملی

 به عنوان دستور روز سیاسی مطرح شود.

  این آگاهی و اعتماد به خود در دو سو حرکت می‌کند. 

سوی نخست، 

ضرورت ناوابسته‌گی به سیاست و اقتصاد بیگانه

 و حفظ تمامیت ملی است که امری لازم و تعیین‏کننده است. 

سوی دیگر آن 

ظاما در جهت غرب‌ستیزی و ناسیونالیسم افراطی و سنت‌گرایی تمایل پیدا کرد. 

یعنی چون غرب عامل استعمار بود، پس هر آنچه که غربی بود یا می‌نمود، پس زده می‌شد و می‌شود. 

این حالت به‌ویژه از سوی سنت‌گرایان و دین‌مداران

 که موجودیت خود را با مدرن‏شدن جامعه و ورود اندیشه‌ی مدرن به خطر می‌دیدند، تشدید شد.

 این نوع ستیز با غرب و شیفته‌گی نسبت به فرهنگ و سنتِ خودی 

بخش بزرگ و مهمی از «روشنفکران» جامعه را هم دربر گرفت،

 که با ذهنیت اسطوره‌ای آن‌ها همخوان بود. 

عده‌ای با شرق‌باوری یا شرق‌زده‌گی یا گذشته‌گرایی

 از آن روی بام به دامچاله‌ی سنت یا افتخارات گذشته افتادند 

و کوشیدند بر ارزش‌های کهنه و ذهنیتِ اسطوره‌ای، رنگ نو بزنند. 

در این راستا ما شاهد نظرات التقاطی و اسطوره سازِ افرادی مانند

 فردید و آل احمد و دیگران هستیم.

نمونه‌های زیادی از ناسیونالیسمی که به شوونیسم می‌انجامد، 

در نزد "منورالفکران" یا اهل قلمی چون میرزا آقاخان کرمانی، عارف، عشقی و هدایت و ... 

مشاهده می‌شود 

که در نزد برخی به تحقیر اقوام دیگر یا  به نژادپرستی می‌رسد. 

اما در میان این‌ها عده‌‌ای دچار تناقض‌گویی هم می‌شوند

 و می‌خواهند ایرانیت را به اسلامیت پیوند بزنند. 

 به‌مثل میرزا آقاخان کرمانی یکی از تجدد خواهانی است

 که به شکل رادیکال به نقد ادب و اندیشه‌ی گذشته می‌پردازد

 و دچار تناقض‌گویی می‌شود.

 او درپایانِ منظومه‌ی " نامه‌ی باستان"، تاریخ منظومی که بر وزن و سبک شاهنامه‌ی فردوسی

 در سال 1313 ه. ق. در زندان طرابوزن عثمانی سروده، 

ضمن این‌که بر "خلاقیت کلام" و فصاحت و بلاغت و

"لطف اشعار متقدمین ایران"

اذعان دارد،


 می‌نویسد

باید ملاحظه نمود که تاکنون از آثار ادبا و شعرای ما چه نوع تأثیر به عرصه‌ی ظهور رسیده

 و نهالی که در باغ سخنوری نشانده‌اند چه ثمر بخشیده

 و تخمی که کاشته‌اند چگونه نتیجه داده است! 

آن‌چه مبالغه و اغراق گفته‌اند، نتیجه‌ی آن، مرکوز ساختن  دروغ در طبایع ساده‌ی مردم بوده است.

 آن‌چه مدح و مداهنه کرده‌اند، نتیجه‌ی آن، تشویقِ وزرا و ملوک به انواع رذائل و سفاهت شده است. 

آن‌چه عرفان و تصوف سروده‌اند، ثمری جز تنبلی و کسالت حیوانی و تولید گدا و قلندر نداده است. 

آن‌چه تغزلِ گل و بلبل ساخته‌اند، نتیجه‌ای جز فساد اخلاق جوانان و سوق ایشان به ساده و باده نبخشوده است 

 قصاید عنصری و رودکی و فرخی و امثال آن‌ها بود که سامانیان و غزنویان را تباه و منقرض ساخت. 

عرفان و تصوفات لاهوتی، شیخ عراقی و مغربی و امثال ایشان بود 

که این همه گدای لاابالی و تنبل بیعار تولید نمود 

 ادبیات عاشقانه‌ی سعدی و همام و امثال ایشان بود که به‌کلی اخلاق جوانان ایران را فاسد ساخت..."


او در این نقد رادیکال، تنها فردوسی را مستثنا می‌کند؛

 چرا که  به زعم او "اشعار شاهنامه اگرچه بعضی جاها خالی از مبالغه نیست، 

ولی حب ملیت و شهامت و شجاعت را تا یک درجه در طبایع مردم ایران

القا می‌کند."

در همین راستای ارزشگزاری بر محتوای شعر، 

آقا خان کرمانی اما، نخستین منتقد دوران مشروطیت است که به ساختار یا قالب شعر نیز توجه می‌کند

 و حتا وزن را برای شعر ضروری نمی‌داند. 

به بیان خودش، اگر شعر از "لآلی معانی آبدار" برخوردار باشد،


 "به فرض که غیرمنتظم [نا موزون] هم باشد ضرر ندارد.

"  یا "

مقصود مردم عوام از شعر همان وزن و قافیه است، 

و حال آن‌که وزن و قافیه عارض شعر گردیده است، نه این‌که داخل در ماهیتِ شعر باشد.


اما او هم، با وجود این نوع نگره‌ها که در زمان خود نو و مهم بود،

 به عنوان یک ناسیونالیست مانند بسیاری دیگر، با بزرگ‌نمایی‌های کاذب، به قول آقای آجودانی،

 در پیِ 

"احیای اغراق‌آمیز افتخارات کهنی بود که با واقعیت موجود جامعه و واقیت‌های تازه همخوانی نداشت."  

کرمانی در این راستا نژادپرستانه عرب را عامل "اخلاق زشت" و "جمیع رذایل" می‌داند 

و می‌نویسد: "هر شاخه از درخت ِ اخلاق زشت ایران را که دست می‌زنیم ریشه‌ی او کاشته‌ی عرب و تخم او بذر مزروع آن تازیان است.

 جمیع رذایل و عاداتِ ایرانیان یا امانت و ودیعتِ ملتِ عرب است 

و یا ثمر و اثرِ تاخت و تازهایی که در ایران واقع شده است."


با این همه، به تناقض‌گویی دچار می‌شود

و درباره‌ی روحانیون، یعنی شارعِ همان دین عرب‌ها 


یا "تازیان"

می‌نویسد


عمل دولت و ملت بر دستِ این علما که امروز خود را عاری از امور سیاسی می‌دانند،

 چون صاحبِ علم و دیانت و حُبِّ ملیت هستند،

هزار بار خوب‌تر و نیکوتر جریان می‌کند

 و دایر خواهد بود [...] این علم و فضیلت و دیانت و تقوی که در علمای ما موجود است، 

سرمایه‌ی بزرگی از برای همه چیز هست و بر همه کاری ایشان توانایی می‌دهد. 

اگر هر یک از ذوات محترم 

دو ماه در امور سیاسی داخل شوند، 

هر یکی به مراتب با این استعداد طبیعی و فضیلت و کمالات شخصی، 

از پرنس بیسمارک  و سالیسبوری هم گوی سبقت خواهند ربود." 


اما از آنجا که این نوع نقدها و تناقض‌گویی‌ها به طور جدی و پیگیرانه و علمی نقد و بررسی نشده، 

هنوز توّهماتی از این دست هم‌چنان عمل می‌کند. 

به عنوان نمونه، این نوع تناقض‌گویی یا اندیشه‌ی التقاطی و نگاه نژادپرستانه‌ی میرزا آقا خان کرمانی، 

ما را به یاد تناقض‌گویی‌ها و نگاه نژادپرستانه‌ی ناسیونالیستِ "مدرن"، سید جواد طباطبایی، می‌اندازد.

 او از یک‌سو با توّهم نسبت به تاریخ و فرهنگ ایران کهن، در سوی احیای مناسباتِ سنتِ کهن

 یا به قول خودش، رسیدن به "روزگاز وصلِ اندیشه‌ی فلسفی ایرانی"

به "اصلِ خود"  

زیر عنوان "ایرانشهری" است، " که آن را "راه مطلوب" برای "تجدید عظمت"  می‌داند؛

 بی‌آن‌که دانش کافیِ ایران‌شناختی داشته باشد

 (او هرگز ایران‌شناسی تحصیل نکرده).

 از سوی دیگر اما "ایرانشهری" را به اسلام پیوند می‌زند

 و به‌مثل در مورد "نهج‌البلاغه" براین باور است که: "از سویی، تأکید بر ضابطه‌ی «مصالح مرسله» 

به عنوان مفهوم بنیادین اندیشه‌ی سیاسی قرینه‌ی روشنی است بر این‌که از دیدگاه سرشت اندیشه،

 این اثر [نهج‌البلاغه] پیوندی با آیین‌نامه‌های ایرانشهری دارد و از سوی دیگر، 

خدمت به رعیت به عنوان ضابطه‌ی دیگری به «مرتبه‌ی عبادت»

ارتقاء یافته است 

تأکید بر «رعیت‌پروری» با حفظ سنت‌های فرمانروایانِ دادگر گذشته نیز

 با آیین‌نامه‌های ایرانشهری همسانی بیش‌تری دارد تا با شریعت‌نامه‌ها."  

یعنی چی؟ 

یعنی مطابق

 "آیین نامه‌های ایرانشهری"، "رعیت پروری با حفظ سنت‌های فرمانروایان

[امیران یا پادشاهان] دادگر" 

به انجام می‌رسد؟ 

پس "ایرانشهری" یعنی بازگشت به فئودالیسم! منتها فئودالیسمِ "رعیت پرور" 

که معلوم نیست چه نوع فئودالیسمی است.

سید جواد طباطبایی همچنین‌ بر این باور است

که: "اسلام به خلاف مسیحیت، دین دنیا هم بود 

سکولار کردنِ اسلام در درون اوست و اسلام نیازی به آن نداشته است. 

این دین، دنیا و قلمرو عرف [سکولار] را به رسمیت شناخته است.


 اسلام از همان آغاز سکولار بوده است." 

پرسش‌ها و توضیح درستی را که آقای یداله موقن

در مورد این ادعای طباطبایی مطرح می‌کند،

 اندیشه‌ی پیش‌مدرن و التقاطی طباطبایی را آشکار می‌سازد:

 "مگر اسلام یک دین الهی و متکی بر وحی نیست؟

 مسلماً پاسخ مثبت است.

 پس چگونه یک دین وحیانی می‌تواند سکولار باشد؟

 مگر سکولاریسم مدعی نیست که همه‌ی ادیان

باید به اعتقادی خصوصی کاسته شوند

 و حق دخالت در امور قانون‌گذاری و نظام آموزشی را نداشته باشند؟

 اسلام و مسیحیت و یهودیت سکولار نمی‌شوند.

 این نظام حکومتی است که سکولار می‌شود

 که آن هم پی‌آمدِ سکولار شدنِ ذهن شهروندان یک کشور است."  


کسی که اندکی ازمفهوم سکولار آگاهی داشته باشد و بداند که هیچ دینی نمی‌تواند سکولار باشد

 و این‌که سکولار شدن جامعه تنها در عصر روشنگری در اروپا 

و با جایگزینی قوانین طبیعی وانسانی

به جای قوانین الاهی-کلیسایی شکل گرفته است،

 از این ناآگاهی ایشان حتا از ساده ‌ترین تحول اندیشه‌گی در جهان و به‌ویژه در غرب شگفت‌زده می‌شود.

در راستای درهم آمیزی ایرانیت و اسلامیت، او هم مانند میرزا آقان خان کرمانی 

از اقوام دیگر نژادپرستانه سخن می‌گوید.

 اگر میرزا آقان خان کرمانی

 عاملِ پدیداری "اخلاق زشت" و "جمیع رذایل"

در نزد ایرانی‌ها را عرب‌ها می‌داند، 

طباطبایی این نوع زوال اخلاق و انحطاط در نزد ایرانی‌ها را

به "تُرک‌ها" نسبت می‌دهد و می‌نویسد:

"با استوار شدنِ چیره‌گیِ ترکان، آداب و رسوم ایرانی

جای خود را به ترکتازیِ غلامباره‌گان داد. 

ترکان همه‌ی نامردمی‌ها و بی‌رسمی‌ها را با خود به ایران زمین آوردند."

یعنی چی؟ 

یعنی پیش از ترک‌ها عرب‌ها، دین و آیین اسلام را جایگزینِ

دین و "آداب و رسوم ایرانی" نکرده بودند؟ 

یعنی ایرانی‌ها همه پاک و منزه بودند

ظ و تنها ترک‌ها "همه‌ی نامردمی‌ها و بی‌رسمی‌ها را با خود به ایران زمین آوردند"؟ 

یعنی او نمی‌داند که ترک‌ها از آسمان نیامده‌اند،

 بل‌که در دربار و ارتش شاهان و امیران ایرانی پرورش یافته بودند؟ 

حتا اگر چنین نبوده باشد، آیا ایرانی‌ها اصلن "غلامباره" نبودند؟

 ایشان کافی بود نگاهی به کتاب "شاهد بازی در ادبیات فارسی"، اثر سیروس شمیسا می‌انداختند

 تا به‌بینند تا چه پایه غلامباره‌گی یا "مغبچه"‌بازی

 در نزد شاعران و عارفان ِ ایرانیِ محبوبِ ایشان متداول بوده است. 

این نوع نگاه نژادپرستانه که قوم یا نژاد خود را "پاک" و بی‌عیب و برتر

 و دیگری را "ناپاک" و فروتر می‌داند،

 از عمقِ فاجعه‌ی اندیشه‌ی "روشنفکرِ" ناسیونالیستی حکایت دارد 

که قادر به دیدن واقعیت‌ها نیست

 یا این‌که آن را لاپوشانی می‌کند تا به هدف خود دست یابد.

 در واقع نتیجه‌ی این نوع ناسیونالیسم نژادپرستی است که در نگره‌ی طباطبایی مشهود است. 

او که در فکر احیای "عظمت" ایران یا به قول خودش

"تجدید عظمت عصر زرین فرهنگ ایرانی" 

یا 

"عظمت سیاسی، تاریخی و فرهنگی ایران زمین"  است، 

ما را به یاد عظمت‌طلبیِ نازی‌ها می‌اندازد.

 البته نمی‌خواهم بگویم که او دارای نگره‌ی فاشیستی است، 

ولی این ایده می‌تواند به جاهای خطرناکی بکشد

که ابعادش در آینده روشن نیست.

یوخن کیرشهوف (Jochen Kirchhoff) در کتاب " نیچه، هیتلر و آلمانی‌ها" به‌خوبی نشان می‌دهد 

که چگونه پیش از پدیداری نازی‌ها در آلمان، نه خود نازی‌ها،

 بل‌که بسیاری از اهل قلم و هنر و اندیشه‌ی ‌آلمان بودند 

که عمدتن متأثر از فلسفه‌ی نیهیلیستیِ نیچه، 

همه‌ی مشکلات را ناشی از دستاوردهای زندگی مدرن یا مدرنیته می‌دیدند. 

در تحلیل این شرایط و نقش فلسفه‌ی نیچه، رودُلف آوگشتاین

(Rudolf Augstein) سردبیر مجله‌ی اشپیگل

 در سال 1981 در مقاله‌ای نیچه را "داغان کننده‌ی هر نوع خِرَد" و

  هیتلر را "تکمیل کننده‌ی وصیت نیچه" می‌داند. 

 روشنفکران آن زمان در ضدیت با دستاوردهای مدرنیته، از جمله در مخالفت با جمهوری نوپای وایمار 

به رهبری سوسیال دموکرات‌ها که برای نخستین‌بار در تاریخ آلمان با آرای مردم

 و به شیوه‌ی دمکراتیک انتخاب شده بود،

 از خردورزی فاصله گرفته و در رؤیای جامعه‌ و مناسباتی "نوین" با احیای "عظمت گذشته" می‌زیستند. 

نویسنده‌ی آلمانی مولر فن دن بروک (Moeler van den Bruck)، بر پایه‌ی همان ضدیت 

با دستاوردهای مدرنیته و تحقق بخشیدن به رؤیای بسیاری از روشنفکرانِ آن زمان برای یافتن راهی

 "نوین"، 

برای نخستین بار ترکیب "رایش سوم" را برای آغازی نو در آلمان به‌کار برد 

که بعدها نازی‌ها از آن استفاده کردند

 (کتاب او زیر عنوان "رایش سوم" در سال 1923، یعنی ده سال پیش از قدرت گرفتن نازی‌ها، منتشر شد).

 او جزو کسانی بود که برای احیای عظمت پیشین آلمان

 در پیِ "راه سومی از میان کاپیتالیسم و سوسیالیسم" 

تلاش می‌کردند. 

او این راه سوم را "ناسیونال سوسیالیسم" نامید که عنوان حزب نازی‌ها شد. 

او در این ایده می‌خواست به آرمانشهری از "آلمان نوین" دست یابد 

که در آن برای تجدید عظمتِ 

"گذشته‌ی نژاد ژرمنی [با تکیه بر اسطوره‌ی "نژاد آریایی"] در آلمانِ بزرگِ آینده

" باید "سنت و رسالتِ خودآگاهیِ گذشته احیا شود."  

هم چنین دیتریش اِکرت (Dietrich Eckert)، شاعر و نویسنده‌ی ضد یهود،

از جمله کسانی بود 

که در قدرت گرفتن هیتلر نقش داشته است. 

او یکی از پایه‌گذاران حزب فاشیستی NSDAP 

 (حزب ناسیونال سوسیالیستی کارگران آلمانی) 

بود و حتا در تنظیم سخنرانی‌های هیتلر دست داشته است. 

بسیاری‌ از روشنفکران آن زمان این ایده را "نقطه‌ی عطف خودآگاهی و عصر جدید" تلقی کردند،

 بی‌آن‌که به ابعاد فاجعه‌ای که در پیش بود، پی ببرند. 

همان‌گونه که هایدگر با استقبال از هیتلر، جنبش نازی‌ها را به عنوان "شکوه و عظمتِ بیداری" قلمداد کرد.

پیش از به قدرت رسیدن هیتلر، بسیاری از روشنفکران و هنرمندان آلمانی متأثر از فلسفه‌ی نیهیلیستیِ نیچه، 

همه‌ی مشکلات را ناشی از دستاوردهای زندگی مدرن می‌دیدند

 و آثاری در تمسخر و تحقیر زندگی مدرن و شهری تولید می‌کردند، 

دیدگاهی که نازی‌ها، و در رأس آن‌ها گوبلز، وزیر تبلیغات هیتلر هم

به اشاعه‌ی آن می‌پرداختند

 و در تنفر خود از زندگی شهری به عنوان نماد مدرنیته،

زندگی واپس‌مانده‌ و سنتی روستایی

 یا

"عظمت گذشته" را الگو قرار می‌دادند.

من این مثال رابه این خاطرآوردم تا خطر چنین نگره‌ی ناسیونالیستی را

گوشزد کرده باشم؛ 

چرا که طباطبایی هم  براین باور است که

 "عصر زرین فرهنگ ایرانی"

 یا

 "شالوده‌ی اندیشه‌ی ایرانشهری" 

در سده‌ی چهارم و اوایل سده‌ی پنجم هجری در

 "رویارویی و چالش با اندیشه‌ی خردگرای یونانی و دیانت اسلامی استوار شد."


نخست این‌که آیا طباطبایی نمی‌داند که جز یکی دو استثنا کسی

"رویاروی دیانت اسلام" قرار نگرفت

 و تقریبن همه‌ی اهل حکمت و عارفان با ستیز خانمان‌برانداز با اندیشه‌ی خردگرای یونانی 

"فکر" را در ایران خفه کردند؟

دو دیگر، لابد حالا هم "اندیشه‌ی ایرانشهری" می‌تواند با رویارویی یا مقابله با اندیشه‌‌ی غربی استوار شود! 

این نوع ایده‌ی غرب‌ستیزانه نتیجه‌ی اسفبارش را بارها نشان داده است، 

که یک مورد آن پیروزی سنت و خشونت بر مدرنیته است.

 راستی چرا بسیاری از "روشنفکران" گمان می‌کنند

که تحول اجتماعی و سیاسی و اندیشه‌گی

 در گرو مقابله با غرب انجام می‌گیرد؟ 

همان‌گونه که شایگان با توّهمی عجیب و با ذهنیت التقاطی‌اش،

تحت تأثیر هانری کربن، کتاب

 "آسیا دربرابر غرب" را می‌نویسد. 

چرا نباید با عبور از گذشته‌، یا همان به اصطلاح "عظمت گذشته" که حاملِ استبداد و اخلاق سنتی و بازدارنده است

 و با بهره‌گیری از دستاوردهای مدرنیته‌ای که در غرب به بار نشسته 

در جهت تجدد و به ثمر رساندنِ مدنیت تلاش کرد، 

بی‌آن‌که به استقلال ملی آسیبی وارد شود؟ 

کشورهایی مانند ژاپن و کره جنوبی هم با استفاده از تکنیک یا به اصطلاح خردِ ابزاریِ غرب،

 یعنی فناوری توانستند در این پهنه جزو برترین در جهان باشند،

 هم با بهره‌ مندی از خردِ انتقادیِ غرب که سرچشمه‌ی آزادی فردی و اجتماعی است، 

به کشورهایی دموکرانیک و آزاد تبدیل شوند. 

اگر آنها هم مانند نازی‌ها یا جناب طباطبایی با نگرشی ناسیونالیستی تنها برای رسیدن به

 "عظمت گذشته" تلاش می‌کردند، هرگز نمی‌توانستند در ساخت جامعه‌ای دموکراتیک موفق باشند.

برای رفع شبهه در مورد "ملی‌گرایی" لازم است در اینجا به نکته‌ای اشاره کنم:

به گمانم جدا یا مشخص کردنِ دو مفهوم از ملی‌گرایی اهمیت ویژه‌ای می‌یابد 

تا بار دیگر توّهم‌ها جایگزین واقعیت‌ها نشود.

 باید بین "میهن‌پرستی" (ناسیونالیسم) و "میهن‌دوستی" (پاتریوتیسم )

تفاوتی جدی قائل شد:

میهن‌پرستی یا "خاک ‌پرستی" مانند هر پرستشی نسبت به هر چیزی، هر موجودی، ایده‌ای یا شخصیتی 

در سوی ایدئولوژیک شدنِ اندیشه کشیده می‌شود 

که به جزم‌گرایی یا دگماتیسم و تعصب می‌انجامد که می‌تواند تا حد شوونیسم و نژادپرستی پیش برود.

 در ناسیونالیسم هنوز تاریخ گذشته و احیای "ارزش‌های" کهن یا کهنه بر اندیشه سنگینی می‌کند،

 بی‌آن‌که به این نکته توجه شود 

که در شرایط نوین در جهان مدرن دیگر نمی‌توان ارزش‌ها یا عناصری که متعلق به دوره‌ی ویژه‌ای 

از گذشته‌ی تاریخی است و همیشه در چنبر استبداد و سنت و دین هستی می‌یافته، 

دست به اقدامات نوین و مطابق با شرایط و مناسباتِ تازه‌ی درون‌مرزی و برون‌مرزی زد. 

یعنی "ارزش‌های" کهنه یا باورهای پیشین، هرچه که باشد،

 نمی‌توانند با شرایط و مناسبات نوین همخوان و سازگار باشند.

اما میهن دوستی مقوله‌ی دیگری است.

 یک میهن دوست در عین حال که به منافع ملی توجه دارد

و آن را در الویت قرار می‌دهد

 از دگم و تعصب به دور است و با دستیابی به خودآگاهی ملی یا تاریخی، بدون پیش‌داوری و دخالت احساسات، 

با نقد علمیِ تاریخ و کنار نهادنِ مناسبات کهنه‌ای که

سدِ راهِ پیشرفتِ انسان مدرن است،

 با حفظ استقلال ملی، با کاروانِ مدنیتِ جهانیِ برآمده از مدرنیته هم‌گام می‌شود.

بسیاری از هواداران ایده‌ی "ایرانشهری"، احیای گذشته‌ی تاریخی یا به قول طباطبایی رسیدن به

 "روزگاز وصلِ اندیشه‌ی فلسفی ایرانی" 

به 

"اصلِ خود" 

یا 

"تجدید عظمت" گذشته را به عنوان خودآگاهی ملی تلقی می‌کنند

 و به دفاع از این ایده‌ی التقاطی می‌پردازند. 

ژرف‏کاوی و شناخت دقیق تاریخ گذشته ضرورتی انکارناپذیر است، 

اما در این کاوش نباید در گذشته اسیر شد و با رؤیای گذشته زیست، 

بل‌که باید از آن عبور کرد و از رسایی‌ها و نارسایی‌های گذشته 

و درس‌های تاریخی به نفع تحول کنونی و آینده بهره برد. 

یعنی خودآگاهی ملی واقعی یا خودآگاهی تاریخیِ واقعی هیچگاه به ناسیونالیسم

 (میهن‌پرستی) منجر نمی‌شود.


در اینجا برای روشن شدن برخی از توّهم‌هایی که باعث تقویت ناسیونالیسم می‌شود، لازم می‌دانم

 به نکاتی فشرده در مورد واقعیت "نژاد آریایی" و کارکرد مفهوم "ایران"

در تاریخ بپردازم.

بسیاری این تصور را دارند که با آغاز امپراتوری ایران که

با سلسله‌ی هخامنشیان هویت می‌یابد،

 نام "ایران" به عنوان یک سرزمین واحد که ملتی به نام ایرانی را دربرمی‌گرفته، کارکرد داشته است. 

واقعیت اما این است که در زمان هخامنشیان واژه‌ی "ایران" به عنوان یک سرزمین یا کشور به کار برده نمی‌شد. 

کورُش، پایه‌گذار امپراتوری "ایران"، در منشور معروف خود سرزمین‌های مختلفی را 

به عنوان قلمرو پادشاهی خود نام می‌برد، ولی نامی از ایران به میان نمی‌آورد:

" 20. من، کورش، پادشاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار گوشه‌ی جهان،..."

(منشور کورش- سطر 20)

در آن زمان، آن‌گونه که در کتیبه‌ی داریوش در تخت جمشید هم وجود دارد،

 آن‌ها خود را «آریایی» (به زبان پارسی کهن "ariyačiça") می‌نامیدند. 

برخلاف باور خیلی‌ها آن‌ها واژه‌ی "آریایی" را به عنوان "نژاد ایرانی" به کار نمی‌بردند، 

این واژه معنای اشرافی یا طبقه‌ی "نجبا" را در خود داشت.

 از آنجا که بر این باور بودند که تنها شاهان "واقعی" (xšāyaɵia) فرّه ایزدی دارند و بر حق‌اند، 

هر شاه جدیدی باید ثابت می‌کرد که نیاکانش نسل اندر نسل

از شاهزادگان یا نجبا بودند. 

برای همین است که داریوش در کتیبه‌ی بیستون چند نسل پیش از خود را نام می‌برد

 تا به هخامنش می‌رسد و تأکید می‌کند که همه‌ی نیاکانش از شاهان یا نجبا بوده‌اند:

"ما از دیرگاهان اصیل (āmātā) بودیم. از دیرگاهان تخمه (tawmā) ما شاهان بودند." 

(کتیبه بیستون، ستون اول، بند 3)  

در کتیبه‌ی داریوش، با این‌که سرزمین‌های مختلفی به عنوان قلمرو پادشاهی‌‌اش نام برده می‌شود،

 ولی از "ایران" نامی به میان نمی‌آید، و تنها از «پارسَه» (pārsa)، که به «پارس» تبدیل شده، 

در کنار سرزمین‌های دیگری که تحت فرماندهی داریوش هستند، نام برده می‌شود

 (به‏عنوان یکی از قلمروهای پادشاهی‌اش).

 تنها در زمان ساسانیان، در اواخر حاکمیت آن‌ها است که نام ایران

 (به پارسی میانه یا پهلوی erān یا erān-šahr) به عنوان یک سرزمین واحد به کار برده می‌شود.

 نام "اِران" (یا "اِران-شهر") که سپس‌تر به "ایران" تبدیل شده، 

تغییر شکل یافته‌ی همان واژه‌ی "آریاشیسا" (آریایی) است. 

شاهان ساسانی زیر این نام هویت سیاسی و دینی می‌یافتند. 

یعنی سرزمینی که تحت حاکمیت "آریایی‌ها" (اشراف، نجبا) است، 

سرزمینی که پهناورتر از ایران کنونی و شامل قوم‌های مختلف بود. 

در آن زمان، نه مفهوم "ملت" (ناسیون) و نه "میهن" به معنای امروزی آن، وجود داشت.

 (واژه‌ی "میهن" از واژه‌ی اوستایی maevā آمده که به معنای "خانه" بوده است).

در مورد اندیشه‌ی برتری نژادی، ناچارم در اینجا در حاشیه تذکر بدهم

 که در تمام دنیا، از جمله ایران، هیچ نژاد خالص، فرهنگ خالص و زبان خالص وجود ندارد. 

انسان‌ها از همان آغاز و در طول تاریخ کوچنده بودند.

 در منطقه‌یی که می‌زیستند، اگر دچار مشکلات معیشتی یا سوانح طبیعی می‌شدند 

یا از سوی قومی مورد حمله قرار می‌گرفتند به مناطق دیگر کوچ می‌کردند 

یا با قوم متجاوز درمی‌آمیختند. 

نخستین انسان‌ها که به انسان مدرن یا هوموساپینس معروف‌اند از آفریقا به مناطق دیگر جهان کوچیدند.

 یعنی ریشه‌ی همه‌ی انسان‌های کنونی در جهان، در آفریقاست. 

در برخی مناطق، انسان‌های تئاندرتال می‌زیستند که به لحاظ تکاملی از هوموساپینس‌ها عقب‌تر بودند.

 امروز علم ژنتیک ثابت کرده که حدود دو تا سه درصد از ژنِ انسان‌های کنونی (DNA)، به‌ویژه اروپایی‌ها، 

از ژنِ نئاندرتال‌ها تشکیل شده است. 

و این نشان می‌دهد که هوموساپینس‌ها با نئاندرتال‌ها آمیزش کرده‌اند. 

در ایران کنونی هم، پیش از کوچ "ایرانی‌ها" از استپ‌های روسیه یا مناطق قفقاز، 

قوم یا قوم‌های دیگری می‌زیستند. 

"ایرانی‌ها" نیز با قوم‌های ساکن این فلات درهم آمیخته‌اند. 

این حالت را می‌توان در مورد مناطق دیگر جهان و نزد اقوام مختلف هم شاهد بود. 

یعنی در طول تاریخ اقوام گوناگون به لحاظ نژادی، فرهنگی و زبانی همیشه در هم آمیخته‌اند

 و هر چند امروز تفاوت‌های زبانی، فرهنگی و اجتماعی به علتِ 

نوع تحولِ اجتماعی- فرهنگی-اندیشه‌گی در سرزمین‌های مختلف وجود دارد،

 ولی هیچ نژاد خالص، فرهنگ خالص و زبان خالص وجود ندارد. 

هرگونه برتری طلبی نژادی یا قومی تنها به تقویت شوونیسم و فاشیسم می‌انجامد.


یدالله موقن


شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ