شما جسورتر از من باشید
ستارههای جهان را میان زنها قسمت کنید
که در زمانه من زنها
نصیب ساده یک سوسوی ستاره نمیبردند
کلید هستی خضری را
به دست بچههای جهان بسپارید
قفس نسازید
که مرغ عشق و قناری
به بال خویش بیایند کنار پنجرهتان
در آن زمان که جهان گل شد
دگردیسی شیوع یافت
شما هم شبانه بال در آوردید
مرا یاد بیارید
مرا که عاشق معراجهای شرق کهن بودم
(بررسی شیوه و جایگاه براهنی در نقد معاصر از منظر تاریخ و تجربۀ تجدد )
این گفتگو به اهتمام امین روزبهانی در سخنرانی-لایو نشست مستقل کیش
بازگردانی مرجان شرهان
صورت پذیرفتهاست
امین روزبهانی
سئوال
در دههی چهل، عبور موفقیتآمیز و به نوعی آوانگارد شعر فارسی ازکشمکشهایش با شعر کهن را میبینیم.
ظهور براهنی با آن نثر مخصوص به خودش در نقد و تازیدنش
به نمایندگان اصلی شعر کهن فارسی
( به عنوان مثال در مقالات ایشان در کتاب طلا در مس)
سهم ویژهای دراین حرکت داشته است.
به اعتقاد بعضی اگر براهنی نبود، شعر ما در سبکشناسی بهار باقی میماند.
شما اثرگذاری ایشان را چگونه ارزیابی میکنید؟
دکتر احمد بیرانوند
جواب
وقتی صحبت از اثرگذاری یک شخصیت در میان است
باید بدانیم که یک اجماع و تمرکزی در آن شخصیت
وجود داشته که توانسته وجوه مختلفی را در سیطره خود داشته باشد.
دکتر براهنی همانطور که خودش اشاره میکند،
یک اقبال تاریخی داشت و مهمتر از آن
به یک آسیبشناسیِ بزرگ رسیده بود
که براساس آن با شفافیت و صراحت یا بهقول خودمان بیتعارف نقد میکند.
براهنی آدم سخنور و خطیبی است و دفاع را در حمله میداند
نه فقط نسبت بهدیگران که حتی نسبت به خودش.
در مقدمۀ «طلا در مس» میگوید که قرار نیست
تا ابد من همۀ نظریات خودم را قبول داشته باشم.
میبینید که از «دیگرنقدی» به «خودنقدی» رسیده است.
وقتی به سیر کلام براهنی نگاه کنیم، میبینیم در عین اینکه گاهی ممکن است قضاوت شتابزدهای وجود داشته باشد،
شرافتی نهفته است که علاج درد ادبیات ماست.
یعنی با اینکه کلامی صریح و نقادانه نسبت به بزرگان عصر خودش دارد
در ستایششان هم کوتاهی نمیکند.
حالا شما این شخصیت را با این حجم از صراحت و شرافت نگاه کنید،
به روشنی میبینید
واجدالشرایطترین فرد برای خاتمهدادن به برج و باروهای تحجر است.
وقتی میگویم واجدالشرایطترین نه بهاین معنی که تنها شخص ممکن؛
بلکه اشارۀ من به تسلط او در زمینههای گوناگون، مثل ادبیات کهن است؛
نسبت به ادبیات جهان اشراف دارد؛ بر چندزبانی بودن ادبیات ما
در زبان غیررسمی کاملا مسلط است
و بسیار چیزهای دیگر که دست به دست هم میدهند تا براهنی شخصیتی باشد که اجازه ندهد
کسی بهبهانۀ ناآگاهی یا کمسوادی، ادبیات آوانگارد را پس بزند.
البته که این داوریِ من نیست و شواهد تاریخی نشان میدهند
که براهنی در واقع پیشقراولی بوده
که زمینهساز جسارتِ بیشتر در سایرین شده است.
عبارت «به اعتقاد بعضی اگر براهنی نبود نقد شعر ما در سبک شناسی بهار
باقی میماند» عبارتیست
که هم در آن کنایتی هست و واقعیتی بزرگ.
بله اگر براهنی نبود بسیاری از بنیانهای نقد گذاشته نمیشد
و به یقین هنوز سایۀ تابوی نقد آکادمیک
بر سر ادبیات معاصرمان سنگینی میکرد.
البته نباید از نظر دور داشت که شبهنقدهایی هم در کنار براهنی در جریان بودند و سعی داشتند ادای این کار را در بیاورند، اما به قول رویایی
«ادا را هرکسی حق ندارد در بیاورد» مصداق این مطلب است.
سئوال
آیا در نقدهای جناب براهنی وحدت رویه وجود دارد؟
جواب
در گفتوگوهایی که با برخی از بزرگان ادبیات داشتم در نقد براهنی میگفتند
که براهنی ثبات نداشت،
یک روز فمنیست بود یک روز سوسیالیست بود و عناوین دیگر.
قبلتر اشاره کردم، براهنی نمیترسد که بگوید
«من اشتباه کردم»
و این خیلی مهم است یعنی
من یک انسان معاصرم و هیچ بتی نخواهد ماند حتی خود من.
برخلاف 99% از منتقدین ما که هنوز بر سر حرف 50 سال پیش خود
پافشاری میکنند.
به زعم من علتش اشراف تاریخی براهنی است.
او از تاریخ به عنوان تکیهگاه استفاده نمیکند بلکه تاریخ برایش پلکانی است
به جهت رفتن به مرحله بعد، به سوی بالا.
براهنی در هیچ نقطهای نمیماند و میشود گفت این نکته
که به برداشتِ بعضی، عدم ثبات قلمداد میشود
در واقع ویژهگی ممتاز و خاص اوست.
سئوال
این اشراف تاریخی را که به آن اشاره کردید
در نگاه براهنی به نقد چگونه میبینید؟
جواب
بگذارید با طرح چند پرسش این گزاره را بررسی و تشریح کنیم:
نخست اینکه براهنی چگونه به تاریخ و فرهنگ و هنر نگاه میکند؟
چه دریافتی او را اینچنین به وجد آورده؟
و چرا احساس میکند رسالتی هست
که باید با این شیوه به سراغ ادبیات و فرهنگ رفت؟
پرسش دیگر اینکه او چه چیزی را به عنوان شعر خوب مطرح میکند
و منظورش از رد یا پذیرش یک شعر چیست؟
زمانی که عباراتی نظیر:
این به شعر نزدیک شده، این هنوز در کهنگرایی مانده،
فلان کار حرکتش مدرن است و…
را به کار میبرد، از چه زاویهای به شعر نگاه میکند؟
چه چیزی را معیار قرار میدهد؟
و در پرسش بعد ببینم او با این همه اوصاف
چه نگاه و گفتمانی را پیشنهاد میدهد؟
با این گفتارها در نقد چه کرده است؟
و در نهایت کجا میتوانیم نقطۀ عطفش را در نوشتن ببینیم.
در کجا براهنی از آنچه میاندیشد به آنچه در شعرش مینویسد، میرسد؟
یعنی مثل نیما که تلاشهایی داشته برای اینکه از نظم به نثر برسد
و ما بررسی می کنیم
که در کدام شعرها توانسته این همه نظریه را در شعر عملی کند… .
شما در همۀ این سوالها وجه یا وجوه مشترکی میبینید؟
سئوال
یعنی شکلی از رسالت در تمام این سوالها وجو دارد؟
جواب
بله تاریخ! براهنی در بسیاری از مجموعه صحبتهایش در مقالات، کتابها، سخنرانیها یا مصاحبههایش
اشارهی ویژهای به وجوه تاریخی فرهنگها دارد.
نگاه و نظر او به این موضوع از صریحترین نگاههاست.
در کتاب «تاریخ مذکر» او علت تشتت فرهنگی در ایران را بررسی میکند.
ذیل عنوان اصلیِ کتاب آمده
«رسالهای پیرامون تشتت فرهنگ در ایران»!
این عنوان چیزی را پیش از آنکه خودتان به آن برسید، به شما یادآور میشود:
فرهنگ تو مُشتتت است و من به دنبال علل آن میگردم!
یعنی پیش درآمداً به شما میگوید
«فاتحه فرهنگ را بخوان، من چرایی این تشتت را میگویم.»
او در این کتاب به نکاتی اشاره میکند که تا حدودی
شکل تهاجمی نقدهایش را قابل پذیرشتر میکند:
اولا: او تاریخ و فرهنگ ما و به تعاقبش تاریخ ادبیات ما را
یک تاریخ مذکر میداند.
او معتقد است فرهنگ و ادبیات ما در سیطرۀ نگاه مردسالارانه است.
(شاید علت اینکه پیشتر گفتم بعضی بزرگان او را فمنیست هم خطاب میکردند، همین بوده باشد. اما به نظر من در این نگاه نیت زنگرایی وجود ندارد.)
خودش در تاریخ مذکر میگوید:
«واضحتر اینکه ذهن ایرانی متوجه تجلیل از راس خانواده میشود.
در این مورد هیچ فرقی بین شاهنامه فردوسی و قصیده سرایی منوچهری و فرخی و عنصری نیست،
چرا که در مرکز توجه این چهار شاعر، قهرمانهای حماسه قرار دارند.
منتها یکی در انتخاب قهرمان سلیقه به خرج میدهد
و قهرمانهای کهن را احیا میکند
مثل فردوسی و دیگران کج سلیقهگی به خرج میدهند
و محمود و مسعود را موضوع رجز و حماسه قرار میدهند»
( براهنی/تاریخ مذکر)
ثانیا: میگوید به علت این شرایط تاریخی(زمانی) و فرهنگی ایران،
این شکلگیری در ادبیات ما به وقوع میپیوندد
نه اینکه گمان کنیم تعمدی از جانب همهگان، در کار بوده است.
برای پیدایش یک فرم، زمان و شرایط خاصی لازم است.
اغلب روانشناسان دوست دارند این شرایط را در وجود افراد ببینند؛
در حالیکه این شرایط در بطن اجتماع قرار دارند و این شرایط روزی که از بطن اجتماع با غیبت تمام در عرصه واقعیت رخ دهد میتواند
نمایندهگان فرمهای خود را به وجود آورد.
(براهنی/ تاریخ مذکر)
سئوال
یعنی او از نقد تاریخ میخواهد به نقد ادبیات برسد؟
جواب
بله! براهنی با پیش کشیدن این مقدمهها میخواهد کمکم به ما بگوید
اگر نقدی به ادبیات دارم، نقدی به تمام تاریخ است
و اینکه ما اینگونه فکر میکنیم،
فکر نکنید داریم از ادبیات دفاع میکنیم یا درصدد دفاع از یک قالب برآمدهایم
یا داریم سنتی را پس میزنیم.
بلکه ما در یک شرایط تاریخی و اجتماعی هستیم که به این نتیجه رسیدیم.
او در نهایت تیر خلاص را میزند و میگوید :
« متاسفانه در شعر عاشقانهی فارسی چهرۀ زن آنچنان
گم و گور و مستتر و مخفی و مخدوش و تیره است
که به نظر میرسد پیکرۀ پسر جوانی را با کمی تغییر به مجسمۀ مسخ شدۀ
یک زن تبدیل کردهاند.
همین فرمول ساده ولی پوشیده از اذهان عشق به صورت از مرد به مرد
تغزل عاشقانه فارسی را تبدیل به تغزلی مذکر کرده است
که در آن از زایش و بالش چندان خبری نیست
و انگار هر شاعری با یک شیوهی نارسیستی خود را در آبها و آینهها مینگرد
و در همهجا چهرۀ خود را میبیند»
(/براهنی/ تاریخ مذکر)
و این همان دلیل براهنی است برای آنکه بگوید
ادبیات ما یا این گونه اشعار الکن است.
در بررسی سیر تاریخی براهنی در مرحله بعد میرود
بهسراغ عصر مشروطه و میگوید
هر چه تا بهحال حکایت و مصیبت بوده باقیاش مانده و حالا ببینم
در عصر مشروطه چه رخ میدهد.
او معتقد است مردم در عصر مشروطه شبحی از آزادی دیدهاند
و در واقع راه را به خطا رفتهاند.
او حتی اشاره میکند
با اینکه شهدای مشروطیت عزیز هستند
و
با اینکه بزرگان و پیش قراولهای بسیاری را از دست دادیم،
اما بیراهه رفتیم و آزادی در آنجا هم
نه در ادبیات اتفاق افتاد نه در فرهنگ و نه در هنر.
مردم بعدها دوباره عقبگرد میکنند.
در آسیبشناسی دیگری که براهنی کمکم بهدنبال استقلال میگردد.
میگوید:
« کوشش ما در طول این صدسال گذشته به ویژه بعد از مشروطیت
این بوده است که پیشرفت بکنیم.
پیشرفت به سوی چه ایدهآلی؟
چه الگو و چه سرمشقی؟
بسیاری از روشنفکران ما پیشرفت را در این دیدهاند
که ما با یک جهش خود را به غرب برسانیم
به آزادی و دموکراسی غرب به ماشین و صنعت غرب به سیستم و حکومت، دولت و جامعهی غرب
و حتی به فرهنگ غرب.»
سئوال
یعنی براهنی الگوسازی غربی را نمی پسندد؟
جواب
نه! بلکه میگوید غایت تصور ما غربگرایی است.
اینجا خدمت اهل فن عرض کنم که به صراحت مفهوم غربزدهگی را
که از منظر فردید مطرح میشود باید از مفهوم غربزدهگی
که براهنی و آلاحمد مطرح میکند، تمییز داد.
این دو مفهوم یعنی غربزدهگی اجتماعی و فردید، یکی کارکرد فلسفی دارد (فردید) و در آلاحمد به شکل سطحیتر
نسبت به براهنی و در خود براهنی به شکلی عمیقتر هم ماهیت سیاسی و فرهنگی دارد.
غربگرایی مد نظر براهنی را نمیشود به غربزدهگی فردید (با کارکرد فلسفی) ارجاع داد.
او از روح حاکم بر آن زمانه و جامعه صحبت میکند و به اصطلاح پارادایم غربزدهگی را هم در قامت تشتت پس میزند.
او حتی مشروطیت را هم در قامت تشتت پس میزند.
سئوال
علت بررسی تاریخی براهنی از ادبیات و فرهنگ چیست؟
آن آسیبشناسی که اشاره کردید کدام مسئله را نشانه رفته است؟
جواب
در نهایت قسمت پایانی که براهنی از نظر تاریخی بررسی میکند
مسالهایست که با آن تیر خلاصی بر ادبیات کنونی ایران میزند،
ادبیاتی که بهما ارث رسیده است:
در دوران معاصر به اعتقاد براهنی بررسی ادبیات ما محدود
به نسخهشناسی و نسخهخوانی بوده است
و این خلاقیتِ مد نظر او در ادبیات فارسی معاصر،
در این نسخهخوانیها اتفاق نمیافتد.
براهنی دلیل میآورد که:
«رشتههای ادبیات فارسی در تمام دانشگاهها
از عقبماندهترین رشتههای دانشگاهی است.
این عقبماندهگی چندین دلیل داشته است.
موقعی که غربیها تعالیم مارکس، فروید، یونگ و گروهی از زبانشناسان
و تنی چند از علمای اجتماعی را برای بررسی و تحقیق پیرامون ادبیات
بهکار میبستند،
تقیزاده و قزوینی و غنی به دنبال تعالیم ادوارد براون
که سخت متاثر از تحقیق دوران ویکتوریایی انگلستان بوده
شروع کردند به بررسی ادبیات فارسی.
اساس این بررسی بر بینش لغوی؛ لغت، معنی صرف و تحشیه و تغنیه و
مطالعه و مقابلهی نسخ مختلف برای پیدا کردن نسخه جامع و مانع بود»
(براهنی.تاریخ مذکر)
او در عین محترم شمردن ادبیات دانشگاهی و اذعانش به این مطلب
که وجود این رشته ضروری است،
به این معنی که ما بهآن نیاز داریم،
ادبیات دانشگاهی را آسیبخورده میبیند و اعتقاد دارد
با اینکه کمکاری نکردهاند، کاری هم نکردهاند!
چرا که یک روش ویکتوریایی را به کار بستند که تاریخ انقضایش گذشته بوده
و منجر به اتفاق تازهای نشده است.
با این حال؛ اشخاصی مثل دهخدا را در بحث نثر و خلاقیت ملکالشعرا را
در بحث سبکشناسی تحسین میکند.
براهنی در این آسیبشناسی تاریخی آب پاکی را روی دست ما میریزد
که از نظر تاریخی ما مریض هستیم
نه در معنی سایکو، بلکه قائل به مشتتت بودن فرهنگمان است؛
از تصوف تا تاریخ مردانه و مشروطیت و غیره را بررسی میکند
و غایتش را بزرگان ادبیات میداند
که به نظرش آنها هم کمکی بهادبیات ما نکردهاند.
سئوال
آیا این نوع نگاه کمی تند نیست؟
و شاید عجولانه؟
پس در نهایت چه چیزی او را مجاب میکند؟
جواب
براهنی صریح و بیتعارف است از اسم آوردن نمیهراسد
و با این کار بهما صراحت آموخته است.
تا اینجا دریافتیم وقتی میگوییم براهنی منتقد است،
از اساس با چه یا چیزهایی مشکل دارد.
حجمۀ انتقاد او چه سمت و سویی دارد
تا در نهایت ببینم چه چیز او را مجاب میکند.
سئوال
آسیبشناسی براهنی و نگاه تاریخی او به نقد خود به نوعی مورد انتقاد کارشناسان قرار گرفته است،
تکیه بر تاریخ و محوریت دادن تمامیت آن میتواند
ادبیات را به تمام مشمول خود سازد؟
جواب
نظر دادن در مورد این دیدگاه نیازمند پشتوانهی مفصل فکری و روانشناختی
و تورق بیشتر است
اما آنچه در تاریخ مذکر عنوان میکند چیزی عیان و غیرقابل انکار است.
من در پژوهشی تحت عنوان
«سانسور و خودسانسوری در ادبیات ایران»
قسمتی را به ریشهیابی این مفاهیم مذکر اختصاص دادهام
و پیگیر این مقوله هستم.
براهنی وقتی هدفی را در نظر میگیرد خیلی سریع مسائل را عنوان میکند.
دقت کنید که این سریع بودن او غیر از صریح بودنش است.
کلام او سرعت دارد و فرصت بررسی عرضی ندارد
مگر در مباحث فنی که برمیگردد به خود ادبیات.
چون دغدغه براهنی این است که ادبیات ماهیت نقدش
در خود ادبیات تعریف شود.
از نظر او جامعهشناسی ادبیات، زبانشناسی ادبیات، نقد روانکاوی
و امثالهم بر ادبیات عارضاند.
من به عنوان یک مخاطب قسمت اعظمی از این دیدگاه،
خاصه در رابطه با ادبیات دانشگاهی را
البته با تبصرههایی پذیرفتهام.
در مقدمهی «طلا در مس» براهنی به این تبصرهها اشاره میکند؛
که کدکنیها و فروزانفرها کارهایی کردهاند
ولی کارهایشان همچنان با آنچه میگویم فاصله دارد.
همه اینها که تا به اینجا گفتیم همچنان مقدمهایی برای ورود
به بحث نقد براهنیمحسوب میشوند.
چرا که صرفا اشاره به «خطاب به پروانهها » یا «طلا در مس» او
که ماحصل بلوغ براهنیاند،
منجر به ریشهیابی و بررسی صحیح روند نقد او نخواهد شد.
او در گفتمانش به شرایطی اشاره میکند
که در آن زیست میکند و هدف غایی اویند.
او در عین تناقضاتش وحدت عمل دارد.
خودش اشاره میکند
لازمۀ هر انسان پویا و اهل نقد، همین وحدت در عین تناقض است.
سئوال
چه چیزی در نقد براهنی وجود دارد که فکر میکنید در دیگر نقدها نیست؟
جواب
براهنی نقد را در دو بُعد و با چند کارکرد در نظر میگیرد.
طبق گفتههای او نقد یک بعد تئوریک دارد
که یا تئوری محض است یا به توصیف و تحلیل میپردازد
و در بعد دیگر تمام آثار یک شاعر یا یک کتابش را حلاجی میکند.
اعتقاد دارد خودش مسلط بر این ابعاد و کارکردهایشان است،
چنانکه نخست تسلط خود را به علوم نقد و بعد تئوری آن مطرح میکند
و دوم خود را اهل مبارزه میداند
چرا که صراحت کلام و جسارت قلم دارد.
خودش را شبیه به سارتر، ناباکوف و ویلهم خطاب میکند
و از نظر او این جدالها منجر به رشد ادبیات میشوند.
اما فرق خودش را با آنها در این میداند
که یک متفکر ادبیست نه یک محقق ادبی!
سئوال
یعنی بقیه منتقدین ما متفکر نیستند یا نبوده اند؟
جواب
شفیعی و فروزانفر را محقق ادبی میخواند و کارشان را اطلاعات دادن
در مورد آفرینشهای سعدی و حافظ و… میداند.
حال آنکه کار خود را در ادامۀ کار حافظ و سعدی قلمداد میکند.
آنها (حافظ و…) اندیشیدهاند و براهنی در ادامۀ اندیشیدن آنهاست
که میگوید:
«من در شکل نقد و تفکرم باید ادامه اسرارالتوحید و مولانا باشم»
و این همان پاشنۀ آشیل ادبیات معاصر ماست؛
عمل اندیشیدن که منظور براهنیست.
علت تازیدنش بر آکادمیکها همین است که از نظرش آنها اندیشهی دیگران را
به ما در قالب اطلاعات میدهند
و اجازه نمیدهند خود، درگیر عمل اندیشیدن باشیم.
اجازه نمیدهند ما در ادامۀ آنها باشیم نه شارح آنها.
نقد از نظر براهنی شارح بودن نیست،
فعل اندیشیدن است.
سئوال
فکر نمیکنید در این نگاه نقد از متن پیشی میگیرد
و گاهی جایگاه متفاوتتر و شاید والاتری میپذیرد؟
جواب
همانطور که بنده در شرح حاشیه عنوان کردم نقد به جایی میرسد
که خودش سوژه است، خودش باید نقد شود،
از آن جهت که نقد خود متنی است با ماهیت مستقل.
ولی اینجا بحث اندیشیدن است
که البته پیشتر از براهنی، نیما هم این گونه نگاهی داشته
که تاثیرش در براهنی دیده میشود
اما نیما گاه دچار عدم صراحت بوده _ خواه به علت واهمه از سنتگرایان
یا هر علت دیگر_ با زبان مدارا سخن گفته است، براهنی در همهجا
گزاره بهگزاره با صراحت و شفافیت توضیح داده است
و از نیما و هم عصر خودش یعنی رویایی هم
تحت عنوان متفکر ادبی یاد کردهاست.
گرچه در نهایت یک جایی بالاخره جدال را در نقد کنار میگذارد
و این موضوع که «فرهنگ جانشین آزادی است »را مطرح میکند
و میگوید علت جدالهای قلمیاش هم چیز دیگری بوده است:
« ما قبل از انقلاب آزادی سیاسی نداشتیم
ناچاراً جدالهایمان در نوشتنهایمان بود...»
( براهنی. مقدمهی طلا در مس)
سئوال
معیارهای نقد براهنی از کجا میآیند؟
انتظارات او از شعر چیست که نقدهایش را متفاوت میکند؟
جواب
بله سوال این است که براهنی در نقد شعر چه انتظاری از شعر دارد؟
و رضایت او به چه واسطهای شکل میگیرد
یا اینکه چرا همیشه سوژه محور است!
شکل بیرونی و شکل درونی شعر از نظر او مهم است:
شکل بیرونی آن چیزیست که محققین ادبی به آن مشغولند
ولی شکل درونی محیطیست که شعر در آن حرکت میکند
و پیش میرود تا اشیا و احساس را با خود پیش ببرد.
طرز برخورد شاعر با اشیا – همانطور که نیما هم
به شیوارهگی بسیار تاکید داشت-
دغدغه براهنی حول محور این بود که یک شی به مثابه یک تصویر را
چگونه در شعر فراخوانی کنیم!
شاپور جورکش در کتاب
(بوطیقای شعر نو- نگاهی دیگر به شعر و نظریه نیما یوشیج)
به شکل مفصل بهاین مبحث یعنی فراخوانی شی در شعر
(که براهنی اعتقاد دارد ابتدا در ذهن شکل میگیرد و بعد نمود بیرونی پیدا میکند)، پرداخته است.
براهنی معتقد است:
هر طرز برخورد با شیای که در ذهن داریم، میشود شکل درونی آن.
مثلاً این شعر را در نظر بگیریم:
شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه
دریا نشسته سرد
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد میکشد
(احمد شاملو)
تقطیع این شعر بر روی کاغذ و نمایش وزن شعر،
شکل بیرونی و ظاهری شعر است
ولی رفتار شاعر نسبت به شب، دریا و شاخهای که به سوی نور
و در سیاهی جنگل فریاد میکشد
و سیاهیای که شب و دریا و شاخه از درون شاعر به عاریه گرفتهاند
و طرز حرکت اشیای شعر مربوط به قالب درونی یا شکل ذهنی شعر است:
(براهنی..مقالات)
اطراف شما پر از اشیاست.
انتخاب یک شی و ورود آن به خلوت شاعر و کنار گذاشتن باقی اشیا،
برای موسیقی شعر فضا ایجاد میکند.
این حرکت یعنی انتخاب یک شی و پس از انتخاب،
زمینهساز ظهور دیگر عناصر شعری میشود.
شاخص دیگری که در نقد براهنی معیار محسوب میشود، تصویر است.
در انتخاب تصویر سختگیر است و میگوید
باید قائل به تخیل و خلاقیت باشد.
تصویر باید با تخیل وارد شعر بشود نه با خیالبافی.
خیالبافی جدای از تصویرپردازی است.
در تصویر منطق شاعرانه و ترکیب خلاقانه وجود دارد.
دو چیز از دو دنیای متفاوت را با کلمات کنار هم میگذاری،
این میشود تصویر با منطق شاعرانه
ولی خیالبافی ترکیب محض بدون منطق شاعرانه است.
از همین منظر کسانی چون توللی و مشیری را نمیپسندد.
به المانهای بسیار دیگری برای شعر بهعنوان یک متفکر ادبی هم
اشاره کرده است.
در مقالات مختلف تاکید میکنم محقق ادبی نه متفکر ادبی،
همچنان که تلاش میکند بهجای ارجاعات وزنی و عروضی یا معانی و بیان
در نقد شعر یا شاعر،
شما را دعوت کند به شکل اندیشیدن شاعر
و مخالف است با شکل اندیشیدن پوسیدهای که در شان انسان معاصر نیست.
سئوال
دغدغهی هدفمند براهنی در نقد شعر امروز چیست؟
سیر تسلسلی نقدها مقصدی دارند؟
جواب
کار بسیار خاصتر براهنی اشاره به پنج نفر و بررسی اندیشه آنها
به عنوان محور در ادبیات معاصر ماست.
این پنج نفر یعنی:
نیما یوشیج، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، مهدی اخوان ثالث و نادر نادرپور
( که در دههی چهل، پسا نیمایی، به فراخور خود فعالیتهایی داشته است)
نقطه اتکا برای نقد براهنی بودهاند.
ضمن بررسی با صراحت و انصاف، خصوصیات فردی هر یک را بیان میکند
و میگوید
با تأثیری که از نیما گرفتهاند
راه خود را رفتهاند.
یعنی که تکلیف خودشان را با ادبیات معاصر ما روشن کردهاند.
اقبال عمومی هم سهمی در پررنگ بودن
یعنی که تکلیف خودشان را با ادبیات معاصر ما روشن کردهاند.
اقبال عمومی هم سهمی در پررنگ بودن حضورشان داشته است.
نیما با افسانه
و
فروغ با شعر زنانه
و حرکتهای زبانیاش، اخوان
و دریافت رواییاش از شعر
و نادرپور،
حرکتی مستقل و شایستهی بررسی داشتهاند.
سئوال
با این گفته که:
براهنی شکلی از محافظهکاری آکادمیک دارد و تا قبل از مطرحشدن
یا برجستهشدن یک شاعر
اصلاً به نقدی در رابطه با او نمیپردازد، موافقید؟
منتقدان میگویند مثلا چرا از کسانی مثل طاهره صفارزاده نمینویسد؟
جواب
این گفته به نظر من پیش از آنکه فنی باشد، درگیر نقد شخصی است.
گرچه خود براهنی بارها گفته من تمام نظریات گذشتهام را قبول ندارم
و از منِ مخاطب خواسته شرایط اجتماعی حاکم بر زمان را هم در نظر بگیرم.
حالا چرا سراغ آن پنج نفر میرود نه طاهره صفارزاده، روشن است.
براهنی به دنبال موتیفهاست.
سراغ کسانی میرود که بتواند شعر اکنون را براساس آنها نظم بدهد
و استعدادیابی کند.
خودش میگوید:
« این نکته را باید اضافه کرد که بین این پنج نفر،
راجع به خودشان هرگز اتفاق نظر نبوده است.
مثلاً فرخزاد اگرچه نیما و شاملو و اخوان را قبول داشت
و معتقد بود آنها به ویژه دوتن اول چشم او را به سوی شعر واقعی باز کردند
ولی نادرپور را قبول نداشت.
شاملو و اخوان هم، نادرپور راقبول نداشتند.
نادرپور هم نیما را به صورت مشروط قبول داشت،
در زمان حیات اخوان چیز چندان جالبی در مورد او نگفته بود.
و شاملو را آدمی با استعداد متوسط میشناخت که فقط قطعهی ادبی مینوشت.
شاملو و اخوان هم چندان توافقی با یکدیگر نداشتند….»
(. براهنی/ گزارش به نسل بیسن فردا)
او اهمیت نقد را در اینجا میبیند که با استخراج مشترکات هنری این شاعران
در سایهی مقایسۀ آنها با یکدیگر
و مقایسه شعرآنها با شعر شاعران معاصر دیگر
و مقایسه دستاوردهای آنها با دستاوردهای شاعران گذشته و شاعران جهان،
ترسیم افقی نو را امکانپذیر سازد.
یعنی وظیفه تئوری ادبی این بود که از متن یک اثر یا آثار یک نویسنده
و شاعر به سوی متون دیگر
از همان شاعر یا نویسنده یا نویسندگان و شاعران دیگر حرکت کند.
سئوال
پس تعمدی در انتخاب شاعران برای نقد و بررسی از سوی براهنی میبینید؟
جواب
بله! قطعا!
دعوای این که براهنی چه کسی یا کدام شاعر را برای نقد انتخاب میکند
همه بر سر این است
که بوسیله آن انتخاب، پنجرهای گشوده شود میان گذشته و آینده.
در کتاب «طلا در مس» اسامی شاعران بسیاری به چشم میخورد
که همهشان مورد پسند همهگان نیستند
و یا ما از خواندنشان لذت نمیبریم؛
در این بین هم هستند کسانیکه گمان میکنیم از قلم افتادهاند.
فراموش نکنیم که تریبونها در جهتدهی به ادبیات یا اشخاص
تاثیر بسزایی داشتهاند.
کما اینکه همین تریبون داشتن احمد شاملو یا شفیعیکدکنی
در پررنگ کردن آنها بیتاثیر نبود
و بهعکس هم صادق است که نداشتن تریبون و جایگاه
باعث کاستی وجاهت شاعر یا دیگرگونی
و گاهی حتی نفی شاعر یا شخصیتی شده است.
تعمد براهنی در انتخاب اشخاص نسل اول و دوم اینجا روشن میشود.
کار براهنی اینجا حلاجیِ نسل دوم میشود
که با حفظ احترام و ارزش ایشان دست به کنکاش و بررسی آنها میزند.
براهنی از دههی چهل به بعد
همراه با رویایی و آتشی شیوهی خودشان را پی میگیرند
و به گفتهی خودش راهش را از حیطهی نقد به تثبیت در شعرش میبرد.
دریافتهایش را داشته و شروع به بتشکنی میکند.
زمانیکه از شاملو حرف میزند دلیلی نمیبیند که فراموش کند
شعر شاملو از کجا به کجا رسیده است.
یا بیان این مطلب که نیما بسیاری از تئوریهایش عملی نشدهاند را
به صراحت عنوان میکند.
در عین اشاره به جسارت فروغ، از فراز و فرودهای زبانی شعر او غافل نیست.
براهنی تفاوت خود را با این پنج نفر خاصه اخوان ثالث اینگونه شرح میدهد:
که« اخوان کهن را خوانده بود و از کهن آرام آرام رسیده بود به نیما،
دریافتهایش را داشت و تلاش میکرد
ازین کهن به نیما و از نیما به بعد دریافتی از شعر معاصر پیدا کند
و از کهن به تجدد برود
ولی من رمان خوانده بودم و ادبیات غرب را میشناختم.
من بهعکس اخوان از تجدد برگشته بودم و به کهن نگاه میکردم…».
براهنی. گزارش به نسل بیسن فردا
سئوال
یعنی جایگاه براهنی در بررسی این نسل و قیاس آن پررنگ میشود؟
جواب
جایگاه براهنی اینجاست:
از تجدد به سنت نگریستن.
از مدرنشدن میگوید با تمام الزاماتش و این عمدهترین تفاوت اوست.
از این تفاوت در زاویه دیدش نسبت به سایرین.
صراحتی که ماحصل رئالیسم انتقادی اوست موجب میشود
و این جسارت در این نوع نقد نهفته است که بگوید:
من شعر این شاعران را به ازمایشگاه شخصیام آوردم
و با واقعیتهای انتقادی خودم مورد بحث قرار دادم.
سئوال
بین تئوری براهنی با شعرش چگونه ارتباطی هست؟
میتوان مصداقها را یافت؟
جواب
همانطور که گفته شد عمل تفکر برای براهنی
از محقق بودن (تحقیق) ارجحتر است
در نوشتن هم «عمل نوشتن» برایش مهمتر است.
در کتاب «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟»
براهنی تلاش میکند مسیرش را شرح دهد و بگوید
از کجا بهکجا رسیدهام.
براهنی به مخاطب میفهماند که در شعرهای شاعران پیش از خودش:
شاملو، فروغ، سهراب و …
معنای نوشتن و کلمات به عنوان تصویر درنظر گرفته شدهاند
اما در شعر مد نظر او باید با عمل نوشتن روبهرو باشیم
و نوشتن را ببینیم و با دستکاری در ساختار نحوی و دستوری زبان،
معنا را به تعویق بیاندازیم؛
در این شیوه ما بهجای خواندن معنا، عمل نوشتن را میخوانیم.
منبع
پادکست شعروفون | رسانهرسانه
https://rasaaneh.com/2012/10/%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%B4%D8%B9%D8%B1%D9%88%D9%81%D9%88%D9%86/