«ما انسانهای کوچکی بودیم که در امواج سیاه اقیانوس بیسر و بیزمان مدتی دست و پا زدیم.
بهبدترین ما رحم آورید و بهترینمان را بستائید
و اگر شما از کسانی باشید که سرانجام دوران طولانی تفرقهی طبقاتی و مخاصمهی آتشین بشر را گذرانده به صلح جاوید و برادری همهگانی دست یافتهباشید،
اجازه دهید که ما بهشما غبطه بخوریم و شما در حق ما درک انسانی عمیق داشته باشید.»
(احسان طبری/ در دیدار خویشتن)
طبری در سال ۱۲۹۵ در ساری زادهشد. تولد او مصادف بود با دوران وقوع انقلاب اکتبر در روسیه
و سالهای پس از انقلاب مشروطه در ایران.
پدرش حسین طبری ملقب به فخرالعارفین و از نوادگان شیخ علی اکبر مجتهد طبری بود
که در سالهای جوانی روحانی معمم بود
و در اواسط عمر با کنار گذاشتن لباس روحانیت به کار وکالت در عدلیه میپرداخت
و همچنین با تعدادی از اعضای جنبش جنگل روابط دوستانه داشت.
احسان طبری تحصیلات ابتدایی خود را که بیشتر شامل دروس عربی و قرآن بودند در ساری گذراند
و در سال ۱۳۰۵ به همراه خانواده به تهران آمد.
در تهران با انور خامهای آشنا شد و همراه با یکدیگر برای تحصیل صرف و نحو و علوم اسلامی به مدرسه سپهسالار رفتند
و پس از اتمام تحصیلات متوسطه وارد دانشکده حقوق شد.
طبری از همان سالهای کودکی و نوجوانی کتابخوان بود
و پس از ورود به تهران به واسطه انور خامهای با مجله دنیا و دکتر تقی ارانی آشنا شد
و تحت تاثیر آشنایی با ارانی ، آرا و عقایدش، دگرگون شد.
گرویدن طبری به مارکسیسم او را به دکتر ارانی نزدیکتر کرد
به صورتی که در ۲۱ سالگی در جریان بازداشت پیروان مرام اشتراکی جوانترین عضو گروه ۵۳ نفر بود.
پس از بازداشت ۵۳ نفر، طبری به چهار سال زندان محکوم شد
و دوره محکومیتش را در بند هفتم زندان قصر گذراند
علیرضا نجفی
با این چهره و قلم طبری هم آشنا شوید
علی خدائی
محیط خاستگاه ما از چه قماش بودهاست
چهره خانه
"، مجموعه نوشتههائی داستانواره از احسان طبری است که در سال 1358 با احتیاط و در تیراژی محدود در تهران منتشر شد"
این احتیاط هم ملاحظات حکومتی را در بر داشت وهم ملاحظاتی در میان آنها که طبری را در زرورق ایدئولوژیک میپسندیدند. حال آنکه طبری
با همان متانت و ادب شخصی و روحی، دورانی از جوانی خود را در کنارهمان شخصیتهائی که بعنوان چهره ها در
چهره خانه"اش "
بهآنها میپردازد زندگی کردهبود
سادهترین و محقرانهترین زندگی در گوشهی یکی ازاتاقهای آن خانهای که در چهره خانه بدانها پرداختهاست
طبری در همین سالهای جوانی
روزهای آفتابی، سینهکش مسجد شاه سابق، با طلبهها واهل فلسفه نرد بحث و مجادله میباخت
وشبها به دیدار اهل ادب وهنروسیاست میرفت
طبری در قنداقی از زرورق بزرگ نشد و برنخاست
اودرکنارهمه نوع مردمی زیست، یا حداقل برای دورانی چنین زیست
در "چهره خانه"؛ خواننده با جوانی تیزبین، با حافظهای حیرتانگیز روبرو میشود
که آنچه را میبیند و میشنود به بایگانی همیشه در دسترس خویش – حافظه -می سپارد
تا بموقع از آنها بنویسد
وازآن مهمتر، دستمایهی شناخت عمیق خویش از جامعهای کند که کمر به دگرگونی آن بسته بود
خواننده "چهره خانه" با نویسندهای آشنا میشود که تنها اگرهمین خط سیر را پیش رفتهبود
نه جمالزاده ونه بزرگعلوی، که شاید هدایتهم توان همآوردی با او را نداشت
اما او دراین محدوده نماند
او اهل شنا در برکه نبود
تن به اقیانوس سپرد و جان خویش را وثیقهی این تنسپردن کرد
هنگامیکه با دیالگ وگفتمان قشرهای مختلف تودهی مردم در چهره خانه روبرو میشوید
بیشک هیجانزده شده و از خود می پرسید
این طبری است که اینچنین لغات و اصطلاحات لمپن ها، بازاریها، نزول خورها، دورهگردان و
زنان درجستجوی مرد را میداند و مینویسد؟
بله. این طبری است
آنکه بخشی از جوانی خود را در کنارهمین اقشار و در فقر و تنگدستی سپری کرد
آنها که دههی 1350 را خوب بخاطردارند، قطعا سریال "خانه قمرخانم" را که از تلویزیون ملی ایران پخش میشد
نیز از یاد نبردهاند
سریالیکه تا مدتها و تا آنگاه که به تکرار و بیمزهگی کشانده نشدهبود، یکی ازموفقترین سریالهای تلویزیونی بود
وشانه به شانه سریال "دائی جان ناپلئون" به خانههای مردم رفت
آنها که سریال خانهی قمرخانم را به یاد دارند باخواندن "چهره خانه" آن سریال را در ذهن خود مرور میکنند
جا دارد از ناسپاسی سناریو نویسان سریال "خانهی قمرخانم" هم بگویم
تردید ندارم که آنها از وجود این کتاب و این یادداشتهای طبری با خبربودند
آخر، برخی از آنها از جوانان تودهای پیش از کودتای 28 مرداد بودند
و طبری این نوشتههای خود را بصورت پراکنده درآن سالها اینجا و آنجا منتشر کرده
وگاه در محافل ادبی خواندهبود
ازجمله منوچهر محجوبی، که ایکاش، اگر در زمان شاه نتوانست و نمیتوانست از طبری یاد کند
پس از انقلاب و در همان نشریه "آهنگر" که از گردانندگان اصلی آن بود
ازکپیبرداری از "چهره خانه" یاد میکرد
و دیگرانیکه هنوزهستند ودست بهقلم نیز دارند
طبری در مقدمه "چهره خانه" نوشت
این سعادت نابیوسیده(ناگهانی) دست داد که اوراق دفن شده در گوشهی غربت و خموشی، پس از انقلاب، وارد بازار کتاب کشور شود. خدمت احتمالی این اوراق در این دوران شاید آن باشد که با تصاویر ملموس نشان دهد
چگونه مردم ما علیه نسل ها پلیدی و پستی برخاستند
امید است این سرآغاز یک تزکیهی بزرگ در روح و جسم جامعه باشد
تهران- خرداد 1358-
و درآغازکتاب، جوانی خود را اینگونه شرح میدهد
هنگامیکه، بین نه وده سالگی، از ولایت (مازندران) به پایتخت آمدم
دراین شهر سیمای جامعه دوران قاجار، کاملا و یا تا حدود زیادی، حفظ شدهبود
در این جا نظام دیرنده رعیتی- عشیرتی، البته با یک بزک ناشیانه فرنگیمآبی
تمام سرشت قرون وسطائی و آسیائی خود را نشان می داد
گرچه طبقات نوی جامعه سرمایه داری دیگر جوانه زده و اشیاء و افکار کما بیش دگرگون شده بود
ولی کماکان سواد اعظم جماعت، فقر، عقب ماندهگی، پندارپرستی و تسلیم به
«تقدیر ازلی»
در زیر قشرکم عده ولی سنگینبار، متفرعن، سنگدل و تاریک اندیشی از
اشراف و اعیان وخان و ملاک و روحانی و بازرگانان توانگر بود
از همان جامعهای که بیش از دیگر نویسندگان، صادق هدایت آن را در بسیاری از داستانها و قصه های خود
با نوعی چندش و غرابت، توصیف می کند و پس ازاو بسیاری نویسندگان معاصر
کوشیدند و میکوشند بقایای آن را به عنوان پدیده «اصیل ایرانی» نقاشی کنند
این همان جامعهای است که به طور عمده منبع فرهنگ عوام (فولکلور) و زبان و مصطلحات و نقلها
و مثلها و اشعار و کنایههای خاص آن است
و اکنون دهها تألیف در کشور ما در باره آنها نگاشته و چاپ شده یا میشود
ولی نوشتهای که اینک برای خواندن در دست دارید این جامعه را به شیوه دیگری معرفی میکند
نه متضمن قصههایی است از نوع قصههای هدایت، با برخوردی ریشخند آمیز و گاه همراه با غلوّ؛
و نه کتابی است مثلا مانند کتاب «خشت تا خشت» کتیرائی، که شامل توضیح مدّون
و منظم آداب و رسوم مردم تهران از زایش تا مرگ باشد
دراین جزوه شما با یک گالری زنده از چهرههای اجتماع آغاز سلسله پهلوی در تهران سرو کار دارید
که طی آن، از روحیّات شاخص و نمونه وار افراد،
برخی آداب و رسوم، عناوین و شیوه گذران، در یک نسج قابل لمس؛ عکس انداخته شده است
نویسنده به شیوهای که مطبوع اوست، همه جا خواستهاست، «اطلاعات» متنوع هرچه بیشتری را
در کالبدهائی که ساخته جای دهد
و برای کسانی که تهران سنتی را می شناسند، خاطره های خفته را بیدار کند
این «اطلاعات» تنها دراختیار حافظهی محدود نویسنده کتاب نبوده،
بلکه در گرد آوری آن ها برخی آشنایان با آن روزگارها، به وی یاری رساندهاند
این را هم بیفزاییم که در این «چهره خانه» نویسنده مانند وصاف «بی طرف» گام نگذاشته
بلکه از رصد خانه حقیقت و تکامل تاریخی، به انسانها و سرنوشتها نگریستهاست
و ناچار این پیام را نیز با خود دارد که به نسل دیگر بگوید
«بنگرید! محیط خاستگاه ما از چه قماش بودهاست »
احسان طبری- آذرماه 1354
خانه ای در حیاط شاهی
حاج میرزا علی کاغذچی در یکی از کوچههای حیاط شاهی که جوی سر پوشیده داشت، صاحب حیاطی بود
که «یُرد» یا اتاقهای متعدد داشت و حاجی آن را از کرایه نشینان رنگارنگی انباشته بود
حیاط حاج آقا بیرونی و اندرونی کهنه سازی بود با قریب پانزده اتاق و صندوقخانه و هفت زیر زمین و دو مستراح
و یک مطبخ و یک پاشیر و یک هشتی
بیرونی یک هوا از اندرونی کوچکتر بود و در سمت بالای آن چاهک همیشه آلودهای بود
و در سمت پایین (نزدیک به در ورودی) یک باغچه مربع با یک باغچه لوزی در میان،
که درخت کاج پرکندهی مفلوکی قد دراز و کج خود را به طرف
پشت بام های گلی و بادگیرهای غمگین خانه کشانیده بود
از هشتی با دو سه پلکان آجری وارد حیاط بیرونی میشدید
و از آنجا میتوانستید از دو دالان سرپوشیده در این سمت و آن سمت حیاط به اندرونی بروید.
وسط اندرونی و بیرونی به جای دیوار دو باب اتاق دو در نسبتا وسیع بود
در حیاط اندرونی حوض نسبتا بزرگی وجود داشت و آب انبار و پاشیر؛
دور تا دور این حیاط نیز اتاق و صندوقخانه بود و البته، چنان که گفتیم مستراح مخصوص خودش را داشت
یگانه بودن حوض ناچار اهالی بیرونی را به اندرونی می کشاند
چنانکه یگانه بودن مطبخ برعکس اهالی اندرونی را به بیرونی می برد
به علاوه زیرزمین ها چه به عنوان انبار و چه به عنوان اقامتگاه تابستانی
مورد استفاده مشترک خانواده هائی بود که با هم جور می آمدند
سر دو مستراح بیرونی و اندرونی غالبا جنجال در میگرفت و آن تیره روزی
که «فراش بیجیره و مواجب» سخت گریبانش را میگرفت
جلوی در موریانه خورده مستراح با بیتابی این پا آن پا می کرد
و به کسیکه با فراغ بال در محل مطلوب خود نشسته ابوعطا زمزمه میکرد مرتبا میگفت
و او را به تعجیل در عمل وا میداشت
- آخر فلان فلان شده! آنقدر منتظرش نشین! یه زوری هم خودت بزن
اوسا خلیل که از همهی همسایه ها خلیقتر بود میگفت
- سر اجدادت قسمش بده! بهش بگو نترس نمیخورمت
جلوی مستراح آفتابههای مسی و حلبی و لولهنگ گلی خانوادهها صف بسته بود
آن را درآب پر از خاکشیر و بوی ناک حوض قل قل پر میکردند تا با آن طهارت بگیرند
آن هایی که وسواس داشتند؛ چندین بار آفتابه را آب میکشیدند و کفرهمسایهها را در میآوردند
درحیاط، باغچه، راه پلکان، راه پاشیر و زیرزمین و پشت بام، همه جا طشتی یا طاسی روی کثافت بچه ها دمر بود
وقدم به قدم «آخ تف» و «ان دماغ» زمین را آرایش میداد
کسی پروای آن را نداشت که زبالهها را درجای خاصی بیاندازد
اصلا این فکر از خاطر کسی نمیگذشت
از نخ قندها، در بیرونی و اندرونی، لباسهای بی رونق زنانه و مردانه
کهنهی بینمازی، کهنهی بچه، با حقارت آویخته و چکچک میکرد
اجاره نشین ها غالبا یک اتاق و تک و توک دو اتاق و صندوقخانه داشتند
اتاقهای وسط دو حیاط دو دره بود
بقیه یک دره، با سقف الوار سفید و حصیر
لانه رتیل و عقرب که به ویژه در تابستان ده ها نمونهی آن ها در هر گوشهای پیدا میشد و
ساکنان خانه با لنگه گیوه یا انبر آهنی مشغول شکار آنها بودند
در اثر کهنهگی خانه عنکبوت ها بویژه در مستراحها و پاشیرها و آشپزخانهها همه جا تارهای غبار آلود زشتی تنیده بودند
در هر سویی صفی از سوسک و خرخاکی و مورچه و هزارپا در گشت و گذار بود
در تابستان مگس و خرمگس و زنبور طلایی غوغایی به پا میکردند
دیوارهای خانه جاهایی وا داده و ترک برداشته و جاهائی رمبیده بود
عمارت روی هم کج و کوله و نشست کرده بود
و این علامت صحت این پیشبینی بود که مؤمن می پنداشت
شهر ری (یعنی تهران) که شمربن ذیالجوشن به طمع آن پسر پیغمبر را شهید کرده بود،
بالاخره در مدفوع دفن خواهد شد
همه جا، همه چیز، بوی نا و کهنهگی می داد
ساکنان حیاط مورد بحث عبارت بودند
از رضا جیرجیری دل وقلوه فروش، آ شیخ علی دستفروش جلوی مسجد شاه، اصغر چاخان شهرفرنگی
اوسا (اوس) خلیل خیاط، اوس مم تقی خراط، خجه خانم بند انداز، میرزا آقا کت شلواری
سید جبار ترکه نفت فروش، سید جواد طواف، حسن کوکومه، بابا شمل،
برخی ها مجرد، برخی ها با یک یا چند زن و فرزند
ساکنان خانهی اجارهای حاج میرزا علی کاغذچی در حیاط شاهی سواد اعظم جماعت آن روز تهران را معرفی می کردند
پارک نشینان و اعیان با این مردم زحمتکش و لگد کوب شده، واقعا بهدو ملت جدا تعلق داشتند
که کنار هم، در شهری واحد، ولی بسیار دور از هم میزیستند
مهرههای این گروه دوم (که خواهیم کوشید با تک تک آن ها از نزدیک آشنا شویم) هم به سبب زندگی پرکار و کوشش خود،
هم بدان جهت که حامل فرهنگ گیرا و رنگین عامیانه خلقی بودند
با اصالت بیشتری در متن جامعهی ما جای میگیرند
البته بین این دو دسته، اعیان و سواد جماعت، قشر متوسطی هم وجود داشت
مانند «اجزای اداره»، «وکلای عدلیه»، «مدیران جراید»، «فکلی ها» (به عنوان مقلدان سطحی تمدن فرنگی، که علی رغم جلای ظاهری غالبا به اعیان تعلق نداشتند)، «صاحبان مغازهها» در ناصریه و لاله زار، «دکترها»، «صاحب منصب های جزء»، «خرده مالک ها»، «روحانیون متوسط» و غیره
شیخ علی دستفروش و خجه خانم بند انداز
از ساکنان خانه حیاط شاهی دو تن به حاجی کاغذچی نزدیک تر و در واقع هر یک
به نحوی، وردست های صاحب خانه در بین مستاجرین بودند
یکی- شیخ علی، دستفروش دم مسجد شاه و دیگری، خجه خانم بند انداز
شیخ علی دستفروش در حیاط بیرونی، ساکن دو در اتاق تو در تو بود که دیوار یک سمت آن به دیوار مستراح می خورد
و دیوار اتاق دوم با اتاق اوس مم تقی خراط در اندرون، مجاور می شد
جلوی یکی از اتاق هایش مهتابی بود با دو ستون چوبی و یک
«طارمی»
این مهتابی با دو پله بلند به حیاط بیرونی وصل می شد
اتاقها با آن که در سمت نسرم بود، و با آن که یک اتاق نیمه اش توی دالان بین بیرونی و اندرونی می افتاد
لذا کم سو و خفه بود، از جهت سفید کاری و تر و تمیزی جزء مرغوب ترین اتاق های خانه محسوب می شد
و بردهای جاداری بود با گنجه و شاه نشین و پستو که آن را مجهز میساخت
به علاوه زیر مهتابی، زیر زمین خشکی داشت که شیخ علی، از اوایل خرداد تا اوایل مهر، روزگارش را در آن می گذراند
چون شیخ علی تحویلدار کرایه خانههای حاجی بود
حاجی بابت این دو تا برد و زیرزمین فقط ماهی هشت قران ازش میگرفت
شیخ علی همیشه یک تسبیح کهربای اصل که دانه هایش استوانه های کوچکی بود، در دست می گرداند
تسبیح را با کلاه گذاری سر یک بچه سیزده ساله، که خودش از حاجی عمه پول دارش کش رفته بود، با چند شاهی خریده بود
و چون میدانست قیمت دارد، آن را از اموال «لاینفک» خود ساخته بود
علی رغم آن که جز سواد مختصر «عم جزوی» با مقداری مسئله شرعی و یک چند
عبارت غلط وغلوط قرآنی و حدیثی، چیز دیگری بارش نبود
خودش را «شیخ» نامیده بود و ته حلقی حرف میزد
سالوس، آب زیرکاه، سورچران و شهوتی بود و دلش برای طعمه لذیذ و صیغه چاق و چله مالش میرفت
به نقد دوتا «متعه» تپل مپل سرخ و سفید، که از لپهایشان به اصطلاح خون می چکید
از اهالی «چیزر» و «درکه» شمیران، در دو اتاق اجارهای خود نگاه میداشت
صیغهها از او هر یک بیست سالی جوان تر بودند و شیخ علی آنها را که علاوه بر
کمسنی «چشم و گوش بسته» محسوب می شدند، کاملا در چنگ داشت
مردهای جوان خانه غالبا با حسرت به ساقهای پر ماهیچه عزیزآغا و زینت سلطان، صیغههای شیخ علی
از زیر چادر نماز پف دار آق بانو، موقع رخت شویی یا آفتابه آب کردن، خیره می شدند
شیخ علی انگشتهای دست و پایش را حنا می گذاشت، حجامتش مرتب بود
با همان نظم نوره میکشید
تومان سی شاهی نزول میداد و چون مسئله گویی هم بلد بود، گاه در صحن مسجد شاه معرکه مسئله گویی راه می انداخت
و دو تا سه وردست داشت که ازش سئوالاتی را که او می دانست میکردند و آخرش هم یکی از آنها
عرقچینی دور میگرداند و از مشتریان مؤمن «نیازی» برای مسئله گو میگرفت
قرض دادن در دست او افزاری برای تحمیل ارادهی خود بود
چون میخواست در خانه جذبه بگیرد و تنگه همه را خورد کند
همه را مقروض خود نگاه میداشت به ویژه اشخاصی مانند اوس خلیل، اوس مم تقی را که کاسب های عیالوار بودند.
هروقت لازم میدانست مدیونان خود را مستاصل میکرد
جالب بود که با همه مولایی و مزغلی، یک یهودی «قبا- ارخالقی» پیدا شد
که پارچه بی ارزشی را به عنوان شال کشمیری به او جا زد
در صف بندی مذهبی دشمن دراویش و خصم قسم خوردهی شیخی و بهائی بود
وحتی در عالم شیعه اثناء عشری بودن، طرفدار مرجعیت آسید ابوالحسن اصفهانی
ومخالف آشیخ عبدالکریم بود و در مسایل شرعی نظری غیر از نظر آسید ابوالحسن را مردود و کفر و لایقآتش جهنم میدانست
در آن ایام از اسلام جز مشتی احکام مربوط به آداب طهارت و حیض و تقاص چیز زیاد دیگری نمی فهمیدند
هر وقت میخواست فین کند، یک انگشت را روی سوراخ بینیاش میگذاشت و برازات را تا یک ذرع پرتاب میکرد
آخ تف را به همین ترتیب با حرارت تجاوز کارانهای بیرون میانداخت
معلوم بود خیلی از خود راضی است
چون هر شب با یکی از صیغهها میخوابید، همیشه جنب بود
و کله سحر حمامش و غسلهای ترتیبی وار تماسیاش ترک نمیشد
بابت شهوترانی خود طلب کار هم میشد و میگفت
«خدا در قرآن فرموده باید عدالت را بین زوجات حفظ کرد»
چون در محله وجههای نداشت، بچهها که او را تو کوچه میدیدند، دم میگرفتند
آشیخ علی لحاف کشه
غسل میکنه غسل پشه
میخاد بشه میخاد نشه
و دستفروش خم میشد و یک پاره آجر برمیداشت و بی محابا به سمت بچهها پرتاب میکرد
لاغر اندام بود، میانه بالا، با ته ریش، کله قات با ماشین چهار صفر از بیخ زده، شب کلاه
چشمهای پیچ دار، در انگشتهایش انگشتری عقیق، پیراهن دبیت مشکی یخه حسنی
زیرشلواری سفید، جوراب دست باف وصله دار
پیش از آسید ابوالحسن، مرید حاج سید عظیم معدل بود
عید فطر و عید قربان با او اجازه مصافحه داشت
تاسوعا و عاشورا در دسته تاجرها زنجیر زنی می کرد
موقع روضه خوانی یا چیزدهی خانه معدل
دم در، کنار مشربه مسی کنده کاری شده پر از شربت میایستاد
و با شعار «بنوش به یاد تشنه لب کرب و بلا!» مؤمنان را سیرآب میساخت
در تدارک روضه خوانی بیرونی معدل واقعا خود کشان می کرد
کتیبههای مرائی محتشم «بازاین چه رستخیز که در دور عالم است» را به دیوارها میکوبید
درعلم کردن پوش بزرگ شیر نشان با نوکرهای آقا عرق ریزان همکاری داشت
البته این کار به سود او تمام می شد زیرا باعث می شد که حتی حاج کاغذچی حساب اورا داشته باشد
با تمام ادعای «با خدایی»، وقتی کاری موافق میل او نمیگشت
کفر میگفت. حتی یک بار به مرد متعصبی مانند سیدجبار ترکه که نفت فروش همسایه خود بود
گفت: «جد سگ!» این فحش وقیح، نادر و اختراعی، سید را نزدیک بود دیوانه کند
البته جوشش که می خوابید زبان به استغفار میگشود و یک شمع در سقاخانه نوروز علی خان
که هنوز «بلدیه» کریم آقا خان بوذرجمهری آن را خراب نکرده بود، روشن می کرد
حساب گناهان خود را خیلی ساده و ارزان با خدا تصفیه میکرد
متعصب ترین و تاریک ترین زنهای خانه حیاط شاهی، به سبب شیخ منشی و مسئله دانی دستفروش،
البته برای او احتراماتی قایل بودند و دم به دم به «آشیخ علی» رجوع میکردند که برایشان سرکتاب باز کند
یا زیر گوش بچهشان دعایی بخواند، یا «چل بسم الله» بنویسد، ولی در عین حال از او خوششان نمی آمد
یک دفعه معصومه خانم زن اوس خلیل گفت
«وا! اگه بهشت مال شیخ علی اس، پس اوس خلیل بی چاره حتما جاش اسفل السافلینه»
در واقع شیخ از مذهب تنها یک توقع داشت و این آن که تمام خواست ها به ویژه جسمی او بر آورده شود
هر دانه تسبیحی که می انداخت، با توقع سوزانی به آسمان نگاه می کرد
یعنی
«خدایا! می بینی که دارم برای تو دعا می خوانم، پس مبادا حقیر را فراموش کنی!»
با این وجود حنای شیخ علی پیش خجّه خانم چندان رنگی نداشت خجه خانم بند انداز
دو در اتاق بین بیرونی و اندرونی را که به هر دو طرف درهایش باز می شد، ساکن بود
این اتاق ها نسبتا خشک و خوب بود
خجه خانم در جوانی، که به عقیده خودش مثل
«پنجه آفتاب»
خوشگل بود
سر شوهرواجزای ادارهاش
کلاه می گذاشت
بعدها رسما فاحشه شد و به زال ممد سر کرده قلعه شهرنو بسیار نزدیک بود
سن که بالاتر رفت دلالهی محبت شد
سرانجام که دخترهاش زهرا و اکرم قد کشیدند و پا به خانه بخت گذاشتند،
آب توبه به سرش ریخت و شغل شریف بند اندازی را برگزید
البته این شغل ضمنا به خجه خانم امکان می داد به درون خانواده ها راه پیدا کند
و به محرمیت اسرار مگو دست یابد و با زنهای جوان خصوصی شود
و عندالاقتضا با استفاده از آن ها به معاملات پر منفعتی دست بزند
روان شناسی این کار را، که در آن «استخوان خورد کرده بود» خوب می دانست
ونظرش کیمیا بود و آدمش را از همان نگاه اول می شناخت
که منع شرعی وعرفی مانع شنگیدن این یکی نیست
به قول جامی
پری رو، تاب مستوری ندارد
در ار بندی، سر از روزن در آورد
بر خلاف غالب بنداندازها که با حرکت گردن موهای زیادی زیر ابرو و صورت خانم را می سترند،
خجه خانم با دندانش بند میانداخت، لذا دندان های جلوییش کمی پیش آمده بود
چشمهای وّق زدهای داشت و سیگار پیچیدنی دود میکرد و خیلی گرم و خوش صحبت
بود «تصدّق شما»، «قربان محبّت شما» از دهنش نمیافتاد
اکرم دختر بزرگش از یک درشکهچی زنجانی (که مدت ها «رفیق شخصی» خجه خانم بود) حاصل آمده بود
زلفهای خرمایی، چشمهای میشی شرمناک و آهوانه و گل بسیار مطبوعی داشت
ومیتوانست دل ربائی کند ولی طفلک یک پایش، یک هوا از پای دیگری کوتاه تر بود
لذا کمی میلنگید و خودش خیلی ازاین لنگش پا خجل بود و رنج میبرد و در او به عقدهای بدل شده بود
به خصوص وقتی در مدرسه یا کوچه میشنید «اکرم شله» مثل شلّه از شرم سرخ میشد
ولی آیینه دور نقرهای او را تسکین
میداد
"آن قدر غصّه نخورخوشگلکم! ببین چه دندانهای صدفی و چه چشمهای گیرایی داری"
زلفهات چه قدر زنده و خوش رنگ است. نه، غصّه نخور
زهرا دختر دیگر خجه خانم از نطفه همان طلبه قمی گت وگنده ای بود که او را توبه داده بود
وقبل از توبه صیغه منعه را در حقش جاری کرده، نطفه زهرا را کاشته بود
حالا زهرا هم بزرگ شده و پا به بخت بود، این یکی سرو گوشش می جنبید و مزاج حشری مادرش را به ارث برده بود
خجه خانم خیلی ناراحت بود مبادا شکم دخترش بالا بیاید و آرزو داشت که آقا ضیاء پسر ارشد اوس خلیل خیاط و حروفچین مطبعه روشنایی دخترش را خواستگاری کند
آقا ضیاء «سرش بوی قرمه سبزی می داد». عضو اتحادیه مطایع بود و روزنامه «حقیقت» را تا توقیف نشده بود، مرتبا می خواند و حرف های عجیب و غریبی می زد
می گفت همه این پول دارها را باید هرّی کرد
صاحب مملکت رعیت و عمله و اصناف و همه آن هایی هستند که کار مفیدی برای مردم انجام می دهند،
. و نه از اون هایی که این بی چاره ها را به منفعت جیب خود می چاپند
شعرهای ابوالقاسم لاهوتی را می خواند
کارگرا مفخر آدم تویی
باعث آبادی عالم تویی
غالبا بین آقا ضیاء و شیخ علی یکی به دو می شد
شیخ علی می گفت
این حرف ها مفته! خدا پنج انگشت رو یک جور خلق نکرده، بزرگی گفتن، کوچکی گفتن. رعیت بدون مالک، شاگرد بدون اوستا چه طور میتونه خودش کاری رو رو به راه کنه. اینا کفره، اینا شرّ و ورّر
خجه خانم به این جرّ و من جر کاری نداشت و از آن سر در نمی آورد
حرف های آقا ضیاء به نظرش خیال بافی های بچگانه می آمد
ولی آقاضیاء بچه معتدلی بود و خجه خانم دلش لک زده بود که آقا ضیاء زهرا یا اکرم یکیشان را بگیرد
حقیقت آن است که آقا ضیاء از زهرا که زیاد لوندی می کرد اصلا خوشش نمی آمد
و مغناطیس چشمهای غزالانه اکرم او را میکشید
شل بودن اکرم تاثیری نداشت
در عوض نه تنها خوشگل، بلکه نجیب و سر به راه بود
آن هم در محیط همچو مادر و خواهری
یک مرتبه به مادرش معصومه خانم گفت: «این اکرمه جنسش عجیب تمیزه، ذره ای زدگی نداره! آدم دختر خجه خانم بندانداز باشه و این همه خانم! واقعش من حیرت می کنم.» و معصومه خانم او را تصدیق میکرد
آقا ضیاء آن ایام سخت مشغول بود
با آن که تشکیلات کل نظمیه و اداره تامینات بگیر و ببند را در بین اعضای اتحادیه
وحزب مخفی کمونیست ایران شروع کرده بودند
آقا ضیاء که یک عضو جوان اتحادیه بود
هم خطر زیادی احساس نمی کرد وهم از خطر نمی ترسید و لذا سخت مشغول دوندگی بود
شب دیر وقت می آمد. فرصت سرخاراندن نداشت. موقع، موقع خواستگاری نبود
بسیاری از دوستانش در زندان نشسته بودند
با این همه یک دفعه به
مادرش گفت: «من فکرهامو کردم
اکرم واسه من همسر زندگی مناسبی میشه. کم کم باید در فکر خواستگاری بود.» ما
خواننده را به ماجرای آقا ضیاء و اکرم مشغول نمی کنیم و دنباله آشنایی خود را با خجه خانم می گیریم
شاید بار دیگر به سراغ آقا ضیاء و اکرم برویم
اما خجه خانم به برکت شغل بند اندازی تا اعماق اندرون حاج میرزا علی آقا کاغذچی رفته بود
و چون دهن گرم و زبان چاپلوسی داشت، خودش را خوب جا کرده بود- زن بزرگ حاجی، یعنی بدرالدجی خانم که به او حاجیه خانم می گفتند، خجّه خانم را دوست داشت و همیشه می گفت: «خجه خانم، از اون جاهای خوبش بگو دلمون واشه.» خجه دنبک را دم منقل گرم میکرد و با صدای نسبتا مطبوع و با انداختن ابروی لنگه به لنگه دم می گرفت
زن درویش نمیشم- چرا نمیشم، خوبم میشم
کاری که درویش میکنه- خودش دره رو پیش میکنه
من زن ملا نمیشم- چرا نمیشم، خوبم میشم
کاری که ملا میکنه- با قل هوالله میکنه
من زن سرهنگ نمیشم- چرا نمیشم- خوبم میشم
کاری که سرهنگ میکنه- با نظم و آهنگ میکنه
و یکهو صدایش را پائین می آورد که مبادا کاغذچی بشنود
زن حاجی نمیشم- چرا نمیشم، خوبم میشم
کاری که حاجی میکنه- از لاعلاجی میکنه
حاجیه خانم و زنهای دیگر که توی اتاق جمع شده بودند، از مجموعه شعر، آواز، و ژستهای خجه خانم روده بر میشدند
شیخ علی با آن ریش نوار قیطانی و تسبیح کهربا، با خجه خانم میانه خوبی نداشت
اولا که او را «زنیکه هرزه» می دانست. ثانیا فکر می کرد جاسوس حاجی است
و حاجیه خانم را خر کرده و می تواند روزی برایش اسباب زحمت شود
روزی که خجه خانم از سر حوض برخاست و شیخ علی برای دست نماز دم حوض رفت
دید اسکناس دو تومنی گلی رنگی آن جا افتاده
فهمید که مال خجه خانم است ولی نزد خود گفت: «خوردن مال این زنیکه جنده حلاله» و اسکناس را با پاییدن اطراف خود
با احتیاط برداشت و گذاشت توی جیبش، وضو گرفت و رفت به اتاق
آقا ضیاء تازه از مطبعه آمده بود که دید هوار خجه خانم به آسمان رفته: «ای مسلمونون! به دادم برسین. دو تومن منو زدن!» آقا ضیاء کاسه لعابی سرکه شیره را با عجله زمین گذاشت و چون صدای خجه خانم را می شناخت
به خاطر عشق سوزانی که به اکرم داشت، جست زد وسط حیاط و چون دیده بود
که تنها شیخ علی توی حیاط بود
فهمید که دسته گل را این مدّعی ایمان، به آب داده، لذا از پلههای مهتابی اتاق شیخ علی بالا رفت و صدا کرد: "آشیخ علی"!
عزیز آغا صیغه تپل مپل شیخ علی در حالی که با ولع از مثلث چادر نماز خودش به آقا ضیاء نگاه می کرد، گفت
"سرنمازه یه دقه صب کنین، الان فارغ میشه"
آقا ضیاء توی ایوان ایستاد تا شیخ علی تسبیح زنان و ورد خوانان دم درگاه پیدایش شد
آقا ضیاء با گستاخی غیر مترقبی که شیخ علی از آن جا خورد گفت
"دو تومن خجه خانمو ردش کنین! زود باشین"
شیخ علی دید ابدا محل در افتادن با یک جوان جوشی و بزن بهادر نیست گفت
" دم حوض افتاده بود. من از کجا بدونم مال کدوم لامصبیه. گفتم نگاهش دارم حتما صاحبش پیدا میشه. مگه مال این یاروس؟"
آقا ضیاء گفت
«یک ماه بند می اندازه تا به یک اسکن برسه، خوبیت نداره مال بیوه زن رو...»
شیخ علی حرفش را برید گفت: «چیه واسم مسئله میخونی، مگه نفهمیدی؟ گفتم دم حوض پیدایش کردم، مگر مسلمون نیستی احکام لقیط را نمی دونی چیه، عجب روزگاریه ها...» و سپس داخل اتاق شد و اسکناس دو تومنی چرک و مچاله ای آورد و گذاشت تو مشت آقا ضیاء و گفت
«بفرما! آقا پسر"
آقا ضیاء که از کشف سریع پول بسیار خوش حال بود
به غرغر و متلک شیخ توجهی نکرد و با سرعت خودش را به اتاق خجه خانم رساند
که های های مشغول گریه بود و گفت
" خجه خانم! غصه نخورین، پیدا شد"
خجه خانم ابدا انتظار نداشت
ناگهان به سمت در هجوم آورد و اسکناس را از دست آقا ضیاء قاپید و گذاشت در کیف چرمی قفلی
و شروع کرد به دعا کردن آقا ضیاء
اکرم، با چادر نماز کنار رفته، به هیکل جوان و مردانه آقا ضیاء مینگریست
نگاه ها با هم تلاقی شورانگیزی داشت
چنان که هر دو بند دلشان پاره شد و ارتعاش نامفهوم درونی آن ها را فرا گرفت
اکرم بی نهایت به این معشوق اعلام نشده خود می بالید
همه چیز او در نظرش افسانه آمیز بود
آن ها به هم می نگریستند و زهرا هاج و واج این منظره را می دید
ولی خجه خانم سر به سجده شکر گذارده و از آن جا با صدای بلند آقا ضیاء را دعا می کرد
طور که من بیوه فلک زده را خوش حال کردی»
ابوالفضل العباس تو را به همه آرزوهات برسونه! الهی پیرشی! چشم حسود و بخیل و بد خواهت بترکه! الهی در اون دنیا با حضرت قاسم محشورشی!«پسر