که میگفت
《 یک جملهای را بعنوان یادگار در حافظهام نگهداشتهام که میگوید
( شعور یک گیاه، در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمیآید .
از بهاری میآید که فرا می رسد .
گیاه به روزهائیکه رفته، نمیاندیشد، بهروز هائی میاندیشد ، که در راهاند.
اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد ؟
چرا ما - باور نداشته باشیم ، که به هر آنچه میخواهیم ، دست مییابیم.؟)
خواستن نیروئیاست که خیلی چیزها را میتواند دگرگون کند .
من از احساسات شما دلبندانام که بهقلب من جاری میشود، میآموزم
که قلبام را دنبال کنم و چگونهگیِ تابش این خوشبختی را در همیشههایم نگهدارم .
من از شما آموختم که داشتن عشق را چقدر دوست دارم .
اما دادن عشق را دوستتر خواهمداشت و آن را شادمانه خواهم بخشید .
دلستانی را با تمام وجود میخواهم، چون با حضور دلبرم بهخودآگاهی میرسم .
و انسان هر چقدر خودآگآه باشد خود را بیشتر درک میکند و دوست داشتنیتر میشود .
اما دلسپاری را قلبام بسبسیاران مایلاست،
چون بهآگاهی و درک دلبرم بجز اینام ، راهی نیست.》
خسرو با آخرین جملههای صحبتاش، یک قوطی کوچک که سعی کردهبود
تمام زمان آن را در کف دستاش از ما پنهان نگهدارد ، از بالای سینهام بمن داد.
قوطی با یک روبان بنفش رنگ بشکل بسیار زیبا و ماهرانه بستهبندی شدهبود .
من با اشارهی خسرو قوطی را باز کردم .
سه تا گردنبند از طلای سفید ، مدل هوشمندانهی سمبل ،، بینهایت ،، بود
که خسرو طراحی کرده
و یک نقرهکار بطرح بسیار ظریف و هنرمندانه آنها را خلق کردهبود .
هر کدام در میانهی دایرههایشان با الفبای اول اسممان تزئین شدهبوند ،
اولی با حروف < ن > و < م > که بمعنای نرگس و مهسا بود ، برای خودش
ما در شادیِ حیرت !
درنگاههای یکدیگر محو شدیم ، در یک سکوت بسیار زیبای چند ثانیهای ،
با چشمهایمان چه نگفتههائی را بهمدیگر گفتیم که برای من هنوز فراتر واژههاست .
خسرو گردنبند خود را بدستاش گرفت و گفت
《 این هدیهی امروز من ( اکنون من) ، بمن است ، آن را رو سینهام، در گردنم مانند
یک قلاده برای روزهای در راهام، نگهمیدارم ،
آن تنها امکان ، برای پیشرفت در عَشقبازی، عشقورزی و هوسهای من است .
آن مانند گلی است که ریشه در سینهی من دارد
و تنها گلبرگ هایش را به دیگران نشان میدهد
و عطر اش را پخش میکند. 》
دومی با حروف < ن > و <خ> بمعنای نرگس و خسرو بود ، برای مهسا
مهسا با شادی و اشتیاق ، گردنبند را کف دستاش گرفته نگاه میکرد ، که گفت
《 این واکنش احساس ( اکنون خسرو) بمن است .
احساس میکنم که هنگام طراحیِ این گردنبند،
من در قلب خسرو حضور داشتم ،
این گردنبند وسط پستانهای من نشان خواهد داد که،
به هوسهای ( طوطیِ خسرو ، سینهام آینههاست )،
در طرح این سمبل < بینهایت عشق > شریک نرگس و خسرو هستم 》
سومی با حروف < م > و < خ > بمعنای مهسا و خسرو بود ، برای من
من غرق در حیرت، گردنبند را نگاه میکردم،
بادیدن حروف اول اسم مهسا و خسرو در کنار همدیگر،
احساس لذت آمیخته با شادی در جانم به اوجی رسیدهبود که قلبام،
گنجایش آن را نداشت،
مانند سرشاریِ آبشاری از بالای سرم بسوی تمام وجودم
و به چهار سوی بدنم سرا ریز میشد
و من بیآنکه قطره اشکی از شادی بهگونههایم جاری شود ،
توان تحمل آن را نداشتم.
احساس کردم که قلبم واقعا بجای خون،
این دو اسم ( مهسا ، خسرو ) را در وجودم به جريان میاندازد.
میخواستم چیزی بگویم
اما واژهها از ذهنام فراری شدهبودند.
کوشیدم و بالاخره موفق شدم
که زبانم را ترجمان امواج خروشان قلبام و آشفتگیِ شادمانیِ درونم بکنم .
گفتم ، دلبران من
《 این سمبل < عشق بینهایت > از ( اکنون خسرو) ستارهای
در آسمان شادیِ من روشن کرد
که تا امروز آن بخش از آسمان خوشبختیام را ،
هر پگاه و شام ، مهآلود و ابری میدیدم .
این گردنبند همچنان که اسم شما دوتا را رو سینهی من نشان میدهد ،
سمبل قلب من هم هست
که تپشهایاش برای شما و با شماست .
شادم از این که هستید ، بسیارشادترم ، از اینکه عاشق شما هستم ،
بسیاران شادم از آینکه
شما دلدادهگآنم همدیگر را دوست دارید ،
بهامید عاشق شدن همیشههای شما بهمدیگر
این گردنبند را از میان پستانهایام جدا نخواهم کرد .》
بنظر من خسرو هدف خواست خویشتن خود را دراین طرح نشان میداد
و چرا این گردنبند را مانند قلاده،
تنها امکان پیشرفت عشقورزی میدانست،
میدانم و او را درک میکنم.
او با آنچه که دیروز بود ، امروزخود را کمی دگرگونه تجربه میکرد.
امروز بهدرک چگونهگیِ آغاز عشق فکر نمیکرد،
همچنان محدودیت و پایانی هم برای عشق تصور نمیکرد.
او احساس رهائی داشت،
همان شده بود که میخواست و میتوانست.
بقول عزیزی خسرو به تاکستان و چگونهگیِ تغییر انگور تا میخانه نمیاندیشید ،
او جام را پرکرده،
به دهان ما میاندیشید
که بهم پیوستهگیمان، چه طعمی را از آن جام، بکام ما خواهد ریخت.
این بازتابی از ستایش عشق، در چشمان خسرو بود
که در تماس نگاه من و مهسا ، برق میزد.
سر میز بالاترین شادیِ ما از این بود،
که هر کدام باور داشتیم که دلبران ما عاشقان ما هم ، هستند.
مهمتر از آن ، دلدادهگان، دلبندانشان را درک میکنند.
شادی را که اولین اولویت و پیوند زیست روزانهی ماست،
در آزادی همدیگر میدیدیم،
آزادیای که حد اقل آن داشتن اختیار کامل بدنی است که ، ازآنِ ماست.
این آزادی ( حق انتخاب ) بما امکان و زمان میدهد که ساحتهای
هویتیِ وجود خودمان و جهان پیرامونمان را، ایجاد کنیم .
از همدیگر ، آن را میگرفتیم که میدادیم .
هر سه آرامش این را داشتیم که هرعاشق بخشی از معشوق خود را تشکیل میدهد.
باور داریم که جهان بر مدار ماست ، اگر سه تائی آنرا تجربه کنیم.
از بیان تجربههای نوین و شنیدن آنها هراس نداشتیم،
به هر آنچه در میان آسمان نیلگون و زمین مادر بود، عشق میورزیدیم .
تجربهی تازهگیها پرِ پروازی بود که ما با آن در افق نو شدنپیدرپی پرواز میکردیم .
برای باز آفرینی و لذتستانی از چهرههای نوین همدیگر ، در اوج آسمانها بودیم
لحظهها همانند شنهای ساحلی بیآن که ما توجه داشتهباشیم
از لای انگشتانمان ریخته و میرفتند.
اطمینان بهسکوت شب را از سر میگرفتیم .
تکتک ستارهها برای آغاز کشف رازهای ما، سوسو میزدند .
در آرامش آسمان، رویائی بود که میخواست مثلث کوچک مارا دربر گیرد .
من در هوای سرمستی، آوائی را بیصدا میشنوم،
که میگوید *رویاهای امروز ما در بستر شب پنهان اند*
آسمان، لخت و عریان، آمادهگیِ تمام حسهای ما را در آغوش لحظههایش گرفته
و دگرگونه بودن لحظههای روز را با شب، برایمان یاد آوری میکند .
تصور میکنم ستارهها امشب
در لطافت و زیبائی، تنها برای تماشای شکوه و شگفتانگیزیِ جشن ما زاده شدهاند.
آسمان با گردنبندی ازهلال ماه ، مهتاب را به هر سومیتاباند .
مستانه به هلال ماه غبطه میخوردم.
احساس میکردم زیر چشمی بهخسرو چشمک میزند
که با شهوت وصف ناپذیرخود،
ما را به تسخیر خودخواستهمان، در بیآورد .
جانوتن ما سرشار از پیوستهگیِ عشق، هوس، همآغوشی، هم سازی و هم آوائی بود .
مهسا یک سلامتی در این جمله داد
《همانند گلهای شمعدانیکه تا چشم باز میکند
بتماشای خورشید مینشینند،
من نیز ذهنام ، زبانام و قلبام، امروز جز شما خوبان چیزی نمیبیند،
مانا باشی خسرو که ضلع قائمِ زاویههایِ حادهیِ مثلث ما هستی 》
من در فضای خانه آوای سکس را در عشق آتشین شهوت میشنیدم
که پرتوی از درخشش خواست چند دلبریِ من بود؛
با نگاهم هر دو معشوقرا غرق بوسه کردم .
درتلاقیِ نگاه مهسا وخسرو ارضاء شدن حس تماشایشان را میدیدم
که چگونه مغناطیس وار بهم جذب میشوند.
میخواهیم هر سه باهم میهمان غروب باشیم.
درانتظار فروغ شامگاهی هستیم، که نوید تازهشدن و بلوغ دیگر بهما خواهد بخشید .
من امشب ارادهام را تسلیم عشق و مستی کردهام
( می برد هر جا که خاطرخواه اوست ) ،
لحظهها در محور خواستن من میچرخند
و درکهای نوینی از زیبائیهای عشق را بمن هدیه خواهند کرد .
در بستر لحظههای شب ،
توان بالیدن شوق تمنا؛ هوس؛ شهوت و سکس ما،
چه شکوهی خواهد داشت ؟
آسمان را در زیبائیِ غروب غرق لذت میدیدم
شفق درانتظار ستارهگان، تن بهنسیم بهاران میداد
در خیالاش رازورمز مثلث ما را میپروراند
شاید در پساپشت پنجره از دور دیدها
الههی عشق و شهوت را ، در انتظار مهسا میدید
که نبض خیس خواستنهای خسرو
در قلب عریان لحظهها میزند
و من گذر زمان را با تراوت سکون
در مخمل گلبرگها و زنبق تنام
احساس میکردم
با آرزوی برگشت
بهزیباترین ترانهی زندگی
در همسرائیِ تپش دو استوانه در ضلع قائم یک مثلث
گردنبندها مانند یک رابطهی مشترک ، آزاد از هر بندی،
ما را مستانه به اطاقمان رهنمون شدند.
اطاق را گنجینهای در خاطرههایم دیدم که در همیشههای در راهام ،
هر وقت دلم برای عاشقانهای تنگ شود،
میتوانم باز کنم و دلدارانم را بیشتر درک کنم .
شرارهای در اطاق بود که اگر در پگاهی، احساس سرما کنم ،
حرارت آن میتواند جشن گرمابخش صبحگاهیِ من باشد.
من در عریانیِ روح خودم، پردهای از عشقورزی با خسرو و مهسا را میزیستم
که قادر به توصیف آن نیستم.
من رو سینهی مهسا، سرمست آتش لبانش و شهد پستانهایش بودم
اگر ترمینولوژی این امکان را بهمن میداد که بتوانم تجربهی این لحظه را نامگذاری کنم
و بهآن آوائی و یا کلامی دهم ،
شما را بهجهان گلها میبردم
که بهبینید و بشنوید چگونه گلها دنبال نور خورشید میرویند
و هر گونه تاریکی فراموششان میشود
تمام پنجرههایم باز بود
زیباترین ترانهی زندگی
و
عطر تراوت
نگاه معشوقانام
درآغوش
رنگین کمان باران عشق بود،
مهسا با بدن عریان سرشار از تمنا
و خسرو با بدن خوش ترکیب و گونههای رنگ گرفته،
من در گرمای آغوش باز اش میآرمیدم.
خسرو با تسلیم دلخواسته, با لبخند رضایت بر لب ، با کمال میل و با شوروشوق ،
تمنای خود را برای دریافت هدیهی ما نشان میداد.
من با یک غلت آرام از روی سینهی مهساُ،
او را وسط، و بیشتر به گرمای آغوش خسرو نزدیکتر کردم .
خسرو همانطورکه در دادن هدیه ماهرانه عمل کردهبود,
اروتیسم را در گرفتن هدیه نيز در هم میآمیخت .
تمنای سکس، تمام وجودش را فرا گرفتهبود خوشنود و پر از خواهش،
چنانکه سزاوار یک پارتنر مشتاق است،
لبهای خود را تسلیم لبهای پر از هوس مهسا کرد.
من درتسلیم و تمکین محض خسرو؛ آزادیِ کامل را در برق چشماناش تجربه میکردم .
نیکبختی دوست داشتن و دوست داشتهشدن مانند نسیمی شعلههای شمع را به رقص گرفتهبود .
خسرو در اوج برافروختهگی، تن خود را بدون کلام بدستان مهسا سپردهبود .
من از روز آشنائیمان با خسرو ، انتظار چنین زیبائی، آزادی، شادمانی و عشقبازی را در دل داشتم.
حالا دلبرانام را میدیدم که بهمدیگر دلسپرده و عشق را از انحصار رهانیدهاند .
به مهسا که از ،، بودن ،، رها و ،، شدن ،، را تجربه میکرد ،
مشتاقانه غبطه میخوردم
او مانند ابر، به باران دگردیسی پیدا کردهبود.
سرمستانه در آغوش خسرو جهان دیگری را در خود کشف میکرد .
گرمای لبان خسرو در لبها، گردن، لالههای گوش و دور هالهی پستانها ،
جشن یک لذت متفاوت از گذشته را در اندام مهسا بپا میکرد .
در همآمیختن انعکاس شعلههای شمع بر اندام گداختهی خسرو،
عشق منومهسا را همخوانی میکرد
که مرز ی بین نورشان نبود.
زیبائی اندام مهسا وسعت دید مرا مسحور خود میکرد
و چشمام توان برداشت نگاه ، از او را بفراموشی میسپرد .
لبهای مهسا را میشناختم که چه افسونگریِِ رندانهای دارند
برای من بدون استثنا جادوگران معجزهی هوس و سکس بودند.
حالا میدیدم برای خسرو نیز شگفتی بوسههای وحشیانهاش سیری ناپذیر اند.
پس میل مهسا اشتراک لذت با جذابیت جنسی ، تمام سلولهای تناش را در اختیار گرفته
و غرایز معصومانه در جاناش تفکیک نمیشناخت.
بقول خودش که همیشه میگفت
( بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند.)
سرشت شاد و هوسانگیز مهسا که من و خسرو را عاشقانه جذب کردهبود
شکوهِ شهوت را آمیخته باعطر گلها و
شعلههای شمع ، در فضای ارامبخش اطاق جریان میداد .
مهسا همانند ایزد بانوان ، هوس عشقبازی در برق نگاهاش موج میزد .
او در بستر عشقبازی الهه وار زیبا بود
و حلقههای گیسوان خوشبختاش روی سینهی خسرو
رقص انعکاس شعلههای شمع را زیباتر و شاعرانهتر نشان میداد.
امشب که هر دو محبوبم را در آغوش همدیگر میبینم،
اطمینان پیدا کردم که هرگز تا این لحظه
از تماشای اندام تکتک آنها چنین لذتی را نبردهبودم.
صدای مستانه و هوسانگیز خسرو هوش از سر مهسا میبرد .
در ستایش زیباییِ اندام مهسا،
رنگ تمنامندی را در همهی حسها و کل جغرافیای تناش میدیدم.
حس نگاهاش (بینائی)
درزیبائیِ فرم کس مهسا و تپهی دلبرانهی آن محو شده بود .
برای تحریک حس بویائی اش (بویائی)
سر خسرو را آرام از روی سینهی مهسا بلند کردم
و لبهایاش را در حلقهی لبانم چنان گرفتم و بوسیدم
که آتش لبانم تا ژرفای جانش زبانهزد،
بعد آهسته و آرام سر اش را تا چند سانتیمتری کس مهسا پائین آوردم ،
تا بوی زنبق محبوبم را تنفس کند
و قبل از طعم چشمهی گرماش ، آن را در ضمیر خود بیادگار داشتهباشد .
برای حس طعم خسرو (چشائی)
سر مهسا را میان پستان هایم گرفتم که طبق عادتاش کمی آرام بگیرد
تا خسرو به لیسیدن لبهای کس مهسا و مکیدن غنچه اش ، آزادانه ادامهدهد .
خوب میدانم که التهاب زبان خسرو در لِذتدهی و لذتستانی از ،کس، بسیار خبره است
و هرگز سیری نمیپذیرد.
حس شنیدن (شنوائی)
با صدای نجواییِ بسیار آهسته زمزمه میکرد
《مهسا برایام حرف بزن میخواهم همهی حسهای اکنونام رنگ صدایت را بگیرند.
( ،پنهانِ خودت را بگو ،
سرد،
پنهانی بهخودت بگو ،
دلبرانات میشنوند )
عزیزم ، الههی من .
تنات به زیبائیِ شعرهایت ، زیباست ،
کمرم را میان دو مصرع شعرگونهی رانهایت بگیر ،
مرا بکن،
یگانهگی در ترا دوست دارم،
* میخواهم بکنمات را فریاد بزنی*
الف آرزویام را در شعر کوتاهات فرو کن
،خیسیِ شورتات را به رخاش بکش ،
این بلندا را به لباناش بمال ، طوفان ساحلات را در میانهی رانهایت میخواهد،
*بگذار تو* گفتنات را میخواهم .
بگذار طعم لزجگاهات را بچشد ،
بگذار دهلیز چشمهی داغات،
ببین چگونه دریا را خیس خواهدکرد. 》
سیخ شدهگی نوک پستانهای مهسا و تورم آن دو سیب رسیده
که چشمانم ملتمسانه در انتظار آن بود ،
نشانی از شوق تمنا و برافروختهگیِ سکسیِ تن او بود
و من با باز کردن سینهبنداش، آنها را از فشار رها کردم ،
مهسا سر خسرو را روی بازویاش گرفت،
خیره در چشماناش، آرام با یک حرکت بسیار عاشقانه ،
یکی ازپستانهایاش را به لبهای خسرو نزدیک کرد.
میخواهم
《 لذت تمشکیرا که قول دادهبودم،
بسیار آهسته زیر دندانات مزهکنی،
طعم این تمشک، اولین عشقبازی منوتو را در همیشههایمان حک میکند.
خسرو!
لذت ستانیات را طوری با پستانهایم بیامیز که فشار دندانهایات را فراموش نکنند ،
عاشقانههای لباتات را همراه با لذتِ درد میخواهم.
شهامت عشقات را نشان بده که همه چیز در من نو میشود،
تمام تنام میخواهد
برای اولینبار به محبوبم نزدیکتر و نزدیکتر شود
و لذت بخشش و دادنام را با تمام جان و تنات بگیر ،
امشب هالهی دور پستانهایم زیر خیسیِ زبانات،
نیازم بتو را به نرگس نشان خوهدداد ،
که هر لحظه در اشتیاق لذت شنیدن جیغهای لبان من است ،
میخواهم اولین عشقبازیِ تو دقیقا همچو رویاهایام زندهباشد .
( بریز بر تن من عقدهی جنونت را )
خیسیِ شورتام ، شبنم لبههای دهلیزم مال تو ،
میخواهم نبض الف آرزویت را بر شکوفائیِ غنچهی شعر کوتاهم پیوند بزنی ،
رمز شکفتن گل نرگسام در لابلای لبهای کوچک بلندای توست،
این را نرگس روزهاست که میگوید.
لحظههای اغوش تو نشان میدهد
اگر الف آرزوی تو نبود شعر من تهی از واژه میماند ،
الف آرزویت را در شادیِ من، آسمانمن، دریایمن، زیر بارانمن ببر ، فروکن ،
من میخواهم تا صبح بیرحمانه بکنمات.
امروز صبح بتو گفتم که در جغرافیای تن من هیچ بعیدی به تو نیست،
تو بخشی از اندام منشدی،
ستونات عاشقانهی بیستون من است،
پیچیدن بتو را میخواهم ، *بشین روش* گفتنات را خیلی دوست دارم ،
فریاد بزن ، بگو
رفتنات را میخواهم تا ته،
اما آمدنات را نه هنوز،
بمان در پسینگاه طوفانام》
سفتیی نوک پستانهای مهسا و حالهی دایرهی دور آنها،
از گرمای نفسها و داغیِ لبهای خسرو
مانند چمنهای بهاران که جویباران را بخود جذب میکنند،
مشتآقانه سیراب میشدند.
همچنان دیدن سیخ شدهگیِ نوک پستانهای خسرو
در تغییر سرخیِ خوشرنگ پوست سینهاش
نیز مژدهی یک ارگاسم و انزال فرا تصور را میداد.
درخشیدن عریانیِ آن دو، در پیوند اندامشان با روشنائیِ شمعها در آمیختهبود
پرواز اوجشان مانند یک پرنده با اشتیاق دو بال دنبال میشد
زنبق مهسا در شدیدترین التهاب از آتش شوق و انتظار بیمانندی، میسوخت .
تماشای باز شدن لبهای بیرونی و تغییر رنگ لبهای درونیِ شکآف مهسا برنگ شرابیِ تیره؛
یکی از لحظههای شهوتانگیز و فراموش نشدنیِ ساعتهای زندگیِ منبود.
سفت شدن پستهی نیمهباز مهسا میان لبهای درونیِ کس خوشفرماش
و بیرون آمدن آن از محور خود،
اشتیاق بیپایان
ارگاسم پیاپی او را لحظه شماری میکرد.
غنچهی ونوس مهسا وسط لبهای درونی شکاف رانهایش بحد انفجار متورم شدهبود
و او نمیتوانست زیبائیِ شکوفآئیِ آنرا پنهان کند.
آن غنچه، مانند نگین انگشتری برنگ یاقوت،
مشتاقانه در انتظار پهنای زبان من بود که با مکیدن آرام آرام، نازش کنم
تا خیس شدنش و برآمدهگیِ زبانهاش را به اوج دیوانهگی برسانم
که هنگام قفل شدن بهساقهی شقشدهی خسرو، هرچه داغتر وسوزانندهتر باشد .
من به شقیی کیر خسرو و سفتیِ غنچهیِ ونوس مهسا آشنا بودم
ولی امشب، گویا برای اولینبار ژرفای خواهش، تمنا و اغواگری آنها را میدیدم .
مهسا که از آتش هوس و التهاب تمنای همآغوشی، جذابیت سکسیاش چند برابر شدهبود،
با تپیدنهای دل و با منقطعترین و بمترین صدا زمزمه کرد.
نرگس
《 شکاف آغوشام ، بی رمز زبان تو باز نمیشود،
چشمهی گرمام را به آبشارخسرو جاری کن 》
من که قلبم در انتظار اشارهی مهسا داشت بالاترین ریتم خود را تحمل میکرد،
بیدرنگ بهمکیدن و لیس زدن کس محبوبم در حد بالاترین گرسنگی و اشتیاق حمله کردم
و در کوتاهترین زمان آب شفاف چشمهی شادی و عشق مهسا
با شدت و قدرتیکه من تا امروز ندیده بودم روی زبانم جاری شد .
در گوشههای لبانم مانند شبنم روی برگ گل بود
که احساس کردم خسرو را نیز از شربت جان مهسا سیراب کنم .
با انگشتانم چوچولهاش را کمی نوازش دادم ،
بعد انگشتانم را مثل اینکه از آب عسل بیرون آورده باشم
به لبهای خسرو نزدیک کردم
و خسرو دیوانهوار تکتک انگشتانم را هوسانگیزتر از همیشه آرام آرام لیسید،
مکید باز هم ، باز هم مکید .
تشنگیِ لبهای مهسا آتشی بود بر انفجار بزرگ خسرو
هنگامیکه بیاراده لبهای خسرو را در گرمای لباناش گرفت .
چنان وحشیانه مکید و بوسید
که طعم شهد چشمهاش در لبهای هر دو با بوسههایشان درهم آمیخت ،
اما سوزش و آتش لبانشان سیراب شدنی نبود .
چوچولهی مهسا طبق عادت همیشگیاش زیر زبان و میان لبهای داغمن،
کاملا آمادهی پذیرائی از مهمان امشباش بود
احساس میکردم که تمام دیوارههای واژناش هم خیسخیس تشنهی کیر است .
،کس، مهسا در دایرهی لبان من و غنچهاش زیر زبانم بود
که جیغهای داغ آخ خ خ واای اش را میشنیدم،
رنگ صدایاش بقدری خواهشمندانه و زیبا و شهوانی بود
که میتوانست من و خسرو را هر لحظهکه بخواهد به ارگاسم برساند.
کس مهسا خیسخیس شد شهد شهوت از لبهای کساش مانند
اشک شوق داشت واقعا جاری میشد .
شاعرانهگی مهسا را که بزحمت واژهها را جمعآوری میکرد ، شنیدم که
《 ( تا اناری ترکی بر دارد، دست، فوارهی خواهش گردد)
میخواهم ساقهی گداختهی خسرو
در دستانم قد بکشد، تیر بکشد، ،نرگس بده آن را بده ،! بده،، بده بکنماش ،بده .
میخواهم لای پستانهایم را، لای رانهایم را ، لای لمبرهایم را ، لای لبانم را ،
میخواهم تمام لای هایم را به ساقهی اندام خسرو پیشکش کنم ،
کردنهایاش را دوست دارم هرچقدر که میخواهد بکند ،
هرکجایم را که میخواهد بکند ،
میخواهم ترا هم بکند ،
میخواهم ترا هم با من بکند ،
میخواهم تو را آنطور که من میخواهم بکند ،
من امشب ترا با خسرو میکنم نرگس 》
آتش هوس تمام وجود مهسا را فرا گرفته بود
و من التهاب، رعشه و لرز را تا عمق وجودش میدیدم
و خوشّبختانه احساس هم میکردم، با شادی درکهم میکردم.
خسرو که میانهی پستانهای مهسا را لیس میزد
و درجستجوی رمز دیوانهگیِ حشریت بیشتر او بود ،
باشنیدن صدای شهوتانگیز او کمر اش را جابجا کرد
طوریکه الف آرزویاش نزدیک به پیشانیی من ،
روی تپهی ونوس مهسا قرار گرفت .
من بلافاصله با دست چپ از دستهی کیراش گرفتم
در یک چشم بهمزدن بیشتر از نصفاش را
به دهانم که پر از شربت گرم کس مهسا بود ،فرو کردم .
لبانم را دور ساقهی خسرو سفت حلقه زدهبودم
که حتی قطرهای از شهد محبوبم بیرون نریزد،
داغیِ لبانم آمیخته با گرمای آب چشمهی دلبندم
یکی دو سانت دیگر ساقه را نیز بدهانام جذب کرد.
من در همان حالت ، بسیار آهسته و آرام از روی ناف و پستانهای مهسا
بطرف بالا حرکت کردم
در اصل خزیدم ، او که با چشمان بسته غرق در دریای لذت بود
کیر خسرو را از دهانم در آوردم ،
بیآنکه قطرهای از شهد اش بچکد روی لبان مهسا قرار دادم
و آرام آرام دایرهی لبانش را با شهد شفاف کیر خسرو تحریک کردم
و خودم با گرمای نفسهایم لالههایگوش مهسا را
بهدایرهی خیس لبانم گرفتم و بوسیدم، لیسیدم ، باز هم بوسه باران کردم و باز هم لیسیدم .
حالا مهسا الف آرزوی خسرو را برای اولینبار در دهاناش داشت .
علاقهمندی و تمنای کامجوئی آن ساقهی گداخته بهنوازش دلبرانهی لبهای مهسا،
تمام تن خسرو را بیشتر و بیشتر ، بیتابانه میلرزاند .
مهسا گوئی تمام دنیا را در آغوش گرفتهباشد،
گاهگاهی تیرکشیدنهای کیر خسرو را نه تنها با لباناش
بلکه با تمام تناش احساس می کرد.
زیر چشمی، نگاهاش هر ِلحظه در خوش تراشیِ آن ستون استوار ، گم میشد .
زنبق داغ و برآشفتهی مهسا زیرزبان من از هوس کیر داشت آتش میگرفت
و من شق شدن چوچولهاش
را مشتاقانه تماشا میکردم .
این نهایت لذت آن لحظهی من بود
که شدت تمنامندیِ کس محبوبم به کیر دلبر دیگرم را
برای اولینبار در خاطرهی نگاهم میاندوختم.
ساقهی خسرو در حلقهی دست و لبان مهسا چنان شق شدهبود
که به تناش سنگینی میکرد.
سر مهسا را روی بازو گرفتم و گردناش را با بوسههایم تر کردم
و صورت داغاش میان پستانهایم بود.
شنیدم که آرام با حرارت و داغیِ شهوت میگفت
《 خسرو
( بیا ؛؛ خاموشکن این داغرا )
استخوانت را کاملا قرص کردم
الآن میام مینشینم رویاش ،
میخواهم فرو کنم تا ته،
میخواهم تا اعماقام حسکنم ،
میخواهم پردهام را پاره کنم
میخواهم بکارتام را بتو هدیه کنم ،
میخواهم بکنمات، الف آرزوهایت را میخواهم،
راست نگهدار، با من یکی شو،
خ س ر ووو ،، پاهایت را جفت کن آمدم 》
هر دو محو تماشای اوج هوس خسرو شدیم
هنگامیکه با بازی سر کیر اش ، پستهی باز شدهی مهسا را دیوانه و دیوانهتر میکرد
و لِذت ارگاسم و انزال مهبلی و ارگاسم کلیتورستی را همزمان میخواست
به دلدار من هدیه کند.
خسرو در کاربرد آن خبره بود
و راه و رسم لذتدادن و لذتبردن
از چنین ارگاسمی را از کس من به یادگار نگهداشتهبود .
عطر درآمیختن ضربان کیر خسرو با طپشهای کس مهسا فضای اطاق را پر میکرد .
مهسا سوار بر خسرو با چشمان خمار و نیمهباز تکرار میکرد
《 خسرو به خیسی دهلیز ام رحم نکن
شبیخونت را بزن بیشتر مرطوباش کن.
غنچهام را شکافتی، شکوفائیاش را ببین حسکن،
تو قسمت گم شدهی مثلث من و نرگس هستی ،
ضلعات را در مثلث تشنهی من فروکن ،
من را چنان بکن که ستونات بیستونام را تا اعماقام بلرزاند،
محکمتر خسرو محکمتر .
فشار انگشتان وحشیات را به باسنم و لمبرهایم آشنا کن،
منرا چنگ بزن ، محکمتر . 》
من شیرهی لیموی پستانهایاش را میمکیدم
و خسرو با ملایمت و مهارت دیوارههای درون کس مهسا را با عزیزمها،
عشقم ، عمرم گفتنها ، مالش میداد.
نگاهم عاشقانه، درعقب جلو رفتن کیر محبوبم در تنگنای کس دِلبندم
و پیچش غیر ارادیِ مهسا محو میشد .
مهسا که انفجار آتشفشان اسپرم خسرو را در آغوش کساش
در همیشههای بیداری و رویا آرزو کردهبود ،
حالا با دلبرانهترین هوسها تا عمق وجوداش احساس میکرد.
خیمهزدن استوانهی واژن مهسا را میدیدم که چگونه ساقهی
خسرو را آرام فرو میکشد
و در آغوش میگیرد و بهتمنای طولانی زمانیِ خود میرسد.
لحظهی ایدهآل مهسا در راه بود ،هر دو به اوج قلهی ارگاسم نزدیک میشدند،
این را از تندیِ نفسهای عمیقشان میدیدم .
تلاقی دو جویبار آغوششان را حس میکردم که نزدیک جاری شدن بود .
لبهای داغ مهسا در دایرهی تشنهی لبانم
و انگشتانام در لزجگاهاش روی غنچهاش بود که جیغهای
《 وای نرگ س ام ،، خسرو محکمتر ،یکبار دیگر ،، بازهم ،، باز هم ب ا ز ه م
خسرو حالا بگیر ،! آنچه میخواست ی ، ب گ ی ر ، بگیر
دارم می آآم ، میام می آ م م ،، پاهایت را دور کمرم محکم ح لقه کن ، آ م د م و ای !!!!
بختیاری من بود که در یک لحظه، یگانگی و یکی شدن خسرو با مهسا را دیدم،
لمس کردم و درک کردم .
در گذر آن لحظه یورش سونامی مهسا طغیان کرد.
آتشفشانی در ژرفای وجودش منفجر شد ،
شربت جاناش از بینهایت تناش فواره زد.
با تمام قدرت و سیلآسا راه خود را درون ،کساش،
دور کیر خسرو باز کرد چنانکه پایانی نداشت .
داغیِ جیغهای مهسا، آتش صدایش و انقباض عضلات کس و کوناش را
هرگز باین شدت ندیدهبودم .
احساس لذتی که درطول چند ثانیه از زبانهی کلیتوریساش شروع شد،
بسرعت، تمام کمراش را در برگرفت .
در یک لحظهی گذرا با مکث همه چیز، زمان برایاش از حرکت باز ایستاد .
یگانهگی با من و خسرو را درجاناش تجربه میکرد
و چنان فریاد میزد که جیغهایش تا ستارهها میرسید .
مهسا با جان و تناش بهقلهی یک ارگاسم و انزال کلیتوریستی و مهبلی اوج گرفتهبود .
رنگ صدای جیغهای ارگاسم مهسا، برای اولین بار قلب خسرو را تسلیم خود کرده
و کاملا در اختیار گرفتهبود ،
خسرو آهسته سر مهسا را روی سینهاش گرفت و بغل کرد .
با بوسههای مهربان و عاشقانهاش
با استواری ستوناش شناور در جویبار چشمهی گرم مهسا،
همراه زیبائیِ لحظهی فرود او شد
و انزال خودش را برای ارگاسم بعدی مهسا و یا ارگاسم من و مهسا ذخیره کردهبود.
حرکت هر دو دریک سکوت دلخواسته آرام گرفتهبود،
هر دو، رام همدیگر، در آرامش کامل، سخت درهم آمیختهبودند .
بدون هیچ حرکتی، بهمدیگر عشق میورزیدند و پیوند عاشقانه میبستند،
سر خسرو میان پستانهایم و من کف دستم دیگر ام روی کمر مهسا بود.