پذیرش دیگری با روی‌کردی متأثر از پست مدرنیسم،

۱۴۰۱ آبان ۸, یکشنبه

در ايران چه‌می‌گذرد؟ ۱

 

زن، زندگی، آزادی
 کرامت و امید
در ایران چه می‌گذرد؟ 
 ۱
نویسنده
محمدرضا نیکفر
  در ایران چه می‌گذرد؟ 
جنبش چه زمینه‌‌ای دارد و به این اعتبار از چه نیرویی برای پیش‌روی برخوردار است؟ 
آینده‌ی آن قابل پیش‌بینی هست؟
من در زمان جنبش سبز چندین مقاله نوشتم که عنوان دوتای آن‌ها چنین بود: 
«در ایران چه می‌گذرد؟» 
باز بر آن شدم یادداشت‌هایی، زیر همین عنوان بنویسم.
در بخش نخست به اختصار به اساس وضعیت می‌پردازم تا زمینه‌ی تحلیلی‌ی برداشت از رخدادها آشکار باشد.
 تنها با توجه به ساختارها و روندهای بلندمدت است که می‌توانیم تاحدی با اطمینان درباره آنچه می‌گذرد 
و آنچه ممکن است پیش آید، نظر دهیم.
البته تحلیل و بررسی نظری در دوره‌ی شور و حرکت معمولاً طرفدار ندارد. 
اما در نظر هم عنصرهای شورانگیز وجود دارد،
 و شور پایدار آنی است که ما را با علم به موانعی به حرکت برانگیزاند
 که تحلیل انتقادی سخت‌گیرانه آن‌ها را برمی‌نمایاند. 
همچنین به بررسی نظری، ملاحظاتی نابهنگام هم تعلق دارد که از بیان آن 
به خاطر فضای احساسی نباید پرهیز کرد.
جنبشی که شعار شاخص آن «زن، زندگی، آزادی» است، 
چنان برآمدی یافت که بیش‌تر شهرهای کشور را فراگرفت.
 لایه‌های جمعیتی مختلفی به آن پیوستند. 
خصلت اساسی جنبش، دموکراتیک است. 
در آن، خواست برابری‌ و آزادی با محوریتِ مقابله با حجاب اجباری برجسته است. 
کردستان با تجربه‌ی مبارزاتی پربارش به آن شتاب داده. 
همه‌ی کانون‌های مبارزه و مقاومت در تلاش‌اند به آن نیرو ‌دهند.
مسائل و مطالباتی که حرکت‌های اخیر را برانگیختند 
 عامل‌های برانگیزاننده‌ی خیزش‌های دی ۱۳۹۶ و آبان ۱۳۹۸، 
زنجیره‌ی اعتراض‌های پیوسته‌ی کارگران، معلمان، بازنشسته‌گان ... 
می‌توانند در این جنبش نو امکان پاسخ‌گویی و پی‌گیری بیابند. 
جنبش، دربرگیرنده است، پیوند دهنده است. 
یک شرط حفظ و ارتقای این ویژه‌گی، محفوظ ماندن جایگاه زنان در آن است. 
همه‌ی این‌ها هنوز ظرفیت و توان هستند، بالقوه هستند، بالفعل نشده‌اند.
جنبش نو، جنبش ز.ز.آ (زن، زندگی، آزادی)، به واقع ورود جنبش خواست دست‌یابی 
به کرامت انسانی و شهروندی به یک مدار بالاتر است. 
این مرحله یکباره آغاز نشده است. 
همین اردیبهشت گذشته، شاهد خیزشی بودیم که یادآور اعتراض‌های آبان ۱۳۹۸ بود. 
در آن هنگام بحثی درگرفت
 که این خیزش را چه بنامیم. «شورش گرسنه‌گان» از عنوان‌هایی بود که شایع شد. 
نظر این نویسنده در آن بحث چنین بود:
《به تبعیض و نابرابری نکته‌ی کانونی همه‌ی حرکت‌‌های
 صنفی و گروهی و منطقه‌ای و جمعی در ایران است.
 خواست برابری، حق مشارکت و حق سهم‌بری از ارزش‌ تولید شده‌ی اجتماعی، 
همه‌ی معترضان را به هم پیوند می‌دهد.
 آنچه مردم می‌خواهند کرامت است، اِعزاز شأن انسانی و شهروندی‌شان است.
اگر جنبش مردمی به تصریح به صورت جنبش کرامت درآید، 
چکیده‌ی همه‌ی تجربه‌های اعتراض‌ها و خیزش‌ها از انقلاب مشروطیت 
تا کنون را راهنمای خود کرده است. 
امر بایسته، تبیین مثبت از هدف جنبش به صورت خواست برابری و مشارکت و ارج‌شناسی است، 
به‌جای تبیین صرفاً منفی، به صورت این‌ها نباشند تا بعداً ببینیم چه می‌شود》د
 (از مقاله‌ی جنبش کرامت )
آنچه جنبش ز.ز.آ را پیوندپذیر کرده، این است 
که در ذات خود کرامت‌خواه است، یعنی خواهان رفع تبعیض، 
برقراری عدالت، دستیابی به آزادی و ارج‌گذاری به شأن و کرامت همه‌ی شهروندان است.
حرکت نو، شور و شوق عظیمی برانگیخته است.
 ناامیدان را دوباره امیدوار ساخته است. 
در عرض همین مدت کوتاه آگاهی عمومی را ارتقا داده است. 
اما نباید گمان بریم به زودی به هدف نهایی برانداختن حکومت ولایی می‌رسد. 
جنبش تازه دارد گام‌های نخستین را برمی‌دارد، از جمله برای:
تعیین شکل‌های اجرا 
(نحوه‌ی تظاهرات خیابانی، شعاردهی‌های شبانه، شیوه‌های دفاع در برابر دستگاه سرکوب...)،
اعتصاب،
تعیین هدف‌های مرحله‌ای،
تمرکز نیرو برای آزادی زندانیان سیاسی،
عبور از پیوندپذیری خودبه‌خودی به پیوسته‌گی متشکل،
تشکل‌یابی و حرکت برای یافتن شکل مناسبی از رهبری،
تثبیت حضور خود در مدرسه، دانشگاه، محل کار، محل زندگی،
مفهو‌م‌پردازی و شکل‌دهی به گفتمان شاخص خویش و معنا کردن شعار 
«زن، زندگی، آزادی»،
تدقیق محتوای برنامه‌ای خود، از جمله و به طور مشخص 
در رابطه با زنان که اعتراض‌شان تنها به حجاب اجباری منحصر نمی‌شود
پایه‌ی اجتماعی تحول‌های بیش از نیم قرن اخیر
پرسیده می‌شود:
 آیا انقلاب نوینی آغاز شده است؟
پرسش، تازه نیست.
 یک مقاله‌ی این نویسنده، نوشته شده اندکی پس از خیزش دی ۱۳۹۶ با عنوان
 «نمودهای کُنشی یک انقلاب بی‌کُنش»
، با طرح همین پرسش آغاز می‌شود.
 در مقدمه‌ی آن آمده است:
نوشته برمی‌نهد که آنچه در اوایل دی‌ماه ۱۳۹۶ در خیابان‌های ایران جریان یافت
《کنش‌گری یک "انقلاب بی‌کنش" است
که منظور از آن تحولات عمیق در جامعه ایران از زمان انقلاب ۱۳۵۷ تا کنون است.
در ادامه این ایده مطرح می‌شود 
که تحولات پیش رو به احتمال بسیار طبق الگوی کلاسیک انقلاب پیش نخواهد گرفت. 
ما پا در روند یک "دگرگشت" پیچیده و طولانی گذاشته‌ایم》م
مبنای فکر آن نوشته و نوشته‌های دیگر نویسنده در توضیح گسسته‌گی ساختاری در ایران، 
این است که در عمق جامعه انقلابی در جریان بوده و هست که هر از گاهی نمودهایی کنشی می‌یابد. 
آن انقلاب عمقی، تحول ساختاری‌ای است که از دهه‌ی ۱۳۴۰ شتاب گرفت. 
دو مشکل سیستمی اساسی این‌ها بودند:
ناتوانی در جذب کردنِ لایه‌های رها شده و سرگردان که در اضطراب بودند 
از نظر تأمین زنده‌گی، به هم خوردن نظام ارزشی و نحوه‌ی جهت‌یابی در جهان،
مشکل بودنِ مشارکت در سامان‌دهی سیاسی و اجتماعی تا حد ناممکن بودن، 
به دلیل نظام بسته‌ی استبدادی.

این مشکلات در همان دهه‌ی ۴۰ و در دهه‌ی بعد خود را نشان دادند 
و سرانجام انقلاب سرنگون‌کننده‌ی سلطنت را برانگیختند.
انقلاب و نوع رژیمی که با آن بر سر کار آمد، 
باعث به‌هم‌ریختن نظم شکل‌گرفته در دو دهه‌ی آخر حکومت شاه شد،
 اما راستای تحول‌ عمقی تغییر نکرد.
 مضمون آن تحول، گسترش سرمایه‌داری، تبدیل پول به معیار مطلق ارزش‌ها، 
و هم‌راه با آن، گرایش شتابنده در تبدیل همه چیز به کالا بود. 
حکومت شاه کوشیده بود تحول را سرعت دهد، مانع‌های آن را از میان بردارد، 
و تا حدی پیش‌روی آن را برنامه‌ریزی کند. 
بیرون ریختن لایه‌های اجتماعی مختلفی از صورت‌بندی اجتماعی پیشین 
و جذب نشدن بخش بزرگی از  آن‌ها 
در صورت‌بندی جدید، حساب و کتاب برنامه‌ریزی اجتماعی دستگاه شاه را به هم ریخت. 
هم بخش منظم سیستم بحران‌زده شد، هم توده‌ی بی‌نظم برآشفته. 
پس از انقلاب، وضعیت همانند گشودن یک‌باره‌ی درِ یک سالن به روی انبوهی منتظر ورود بود. 
رژیم تازه راه می‌داد (سویه‌ی اجتماعی آن)، جا تعیین می‌کرد
 (خودی-غیرخودی کردن)، 
اما در اصل تقسیم‌بندی جایگاه‌ها و امتیاز ویژه برای تقسیم‌کننده‌گان تغییری نمی‌داد
 (ذات طبقاتی و اقتدارمحور آن).
 همه چیز را تغییر دادند، بی آن‌که در اصل قضیه تغییر دهند. 
اصل قضیه‌، نظام امتیازوری محدودکننده‌ی پویش اجتماعی و مشارکت سیاسی بود.
تا اواخر دهه‌ی ۱۳۶۰ دو روند سیاسی و اجتماعی خلاف جهت هم حرکت می‌کردند: 
رژیم خمینی در حوزه‌ی سیاست به پس زدن و سرکوب همه نیروهایی که در انقلاب نقش داشتند،
 به جز ولایت‌مداران، دست زد و این حوزه را مدام بسته‌تر کرد. 
در پایین اما تا حدی درها را باز کرد به روی قشرهای محروم برای استخدام شدن
 در دستگاه دیوانی و نظامی، گرفتن وام و تسهیلات دیگر برای کاسبی، 
برای زدن چاه در روستاها و بهره‌وری آزاد از منابع آب، برای ورودشان به دبیرستان و تحصیلات عالی، 
برای تبدیل سنت‌گرایی‌شان به ارزش‌هایی ارتقادهنده‌ی جایگاه اجتماعی. 
از دهه‌ی ۱۳۷۰ ظرفیت پر شد و دوره‌ی به نظم درآوردن پویش اجتماعی رسید، 
آن هم بر مبنای نظام امتیازوری جدید.
 ولایت‌مداری، آقازاده‌گی و خودی بودن در مورد ورود به پایگاه‌های 
اجتماعی میانی به بالاتر تعیین‌کننده شدند.
 نظام‌، هم بورژوازی خود را تولید کرد هم زمینه‌ساز قشر وسیعی در میان طبقه‌ی میانی شد
 که امتیازهای خود را مدیون رژیم می‌دانست.
از دهه‌ی ۱۳۷۰ سمت‌گیری‌ای صورت گرفت برای خصوصی کردن و رقابتی کردن اقتصاد،
 در عین حفظ حالت دستوری آن.
 سرمایه‌داری تحت امر، ترکیبی شد از استثمار شدت‌گیرنده‌ی منابع انسانی و طبیعی،
 فساد، غارت و گریز، و قاعده‌زدایی در زمینه‌ی اشتغال و تأمین اجتماعی.
 برنامه‌ی هسته‌ای، عاملی تعیین‌کننده برای سازوکار این صورت‌بندی از نظر رابطه با جهان بیرون،
 ورود و خروج سرمایه، و نقش نظامیان و باندهای پنهان شد.
 این برنامه‌ که با هدف یافتن تضمینی برای بقا از راه دست‌یابی به سلاح اتمی پیش گرفته شد، 
در برخورد با مانع‌های بیرونی، نیت اصلی خود را پنهان کرد، اما کنار گذشته نشد.
تنش بر سر برنامه‌ی اتمی باعث تشدید گرایشِ درون‌تاب شیوه‌ی انباشت از یکسو 
و از سوی دیگر گریز سرمایه به جای انباشت شد. 
درون‌تابی در اینجا 
به معنای گسترش در سطح و تشدید استثمار برای دستیابی به سودآوری مطلوب است. 
. نتیجه، تشدید گسسته‌گی‌های اجتماعی، غارت شهروندان
 از طریق پیش‌گرفتن سیاست اقتصادی تورم‌زا، و گسترش فساد شد.
تا سال ۱۳۸۸ تنش‌های اجتماعی، بیش‌تر در حاشیه‌های فقرزده جلوه می‌یافتند. 
در این سال، در جریان جنبش سبز، طبقه متوسطی هم به میدان آمد 
که امیدش برای مشارکت سیاسی و برخورداری از آزادی در پشتیبانی از انقلاب، 
به دنبال شکست مقاومت‌های سیاسی
 تا اوایل دهه ۶۰ و سپس پایان دوره اصلاح، یکسر بر باد رفته بود.
 بخشی از نسل جوان پایه‌ی اجتماعی حکومت ولایی هم در جنبش سبز، 
علیه پدران خود برخاستند و به اعتراض رو آوردند.
پس از ۱۳۸۸ حکومت از گشایش محدود دوره‌ی اصلاحات روبرگرداند.
 نظام امتیازوری بسته‌تر شد و سرمایه‌داری تحت امر،
 در وضعیت تنش با بیرون و شکست تنش‌زدایی از طریق «برجام» با روی کار آمدن 
ترامپ در آمریکا، 
فرمان سمت‌دهی خود را بیش‌تر در اختیار نظامیان و باندهای بهره‌ور از تحریم گذاشت.
دهه‌ی ۱۳۹۰ دهه‌ی گسترش فقر بود.
 بخشی از طبقه‌ی متوسط هم به زیر خط فقر افتاد. 
زنجیره‌ای از اعتصاب‌های کارگری، تظاهرات مال‌باخته‌گان، بازنشسته‌گان، 
پرستاران و معلمان شکل گرفت که تا امروز ادامه دارد. 
 
خیزش‌ها و شورش‌های کوچک و بزرگی هم درگرفت.
 پاسخ رژیم به آن‌ها خشونت و خون‌ریزی بود. 
با خیزش‌های نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۳۹۰ تقابل قطبی اکثریت مردم و حکومت
 به مبنای تعریف فضای سیاسی و اجتماعی کشور تبدیل شد.
امید به اصلاح در نزد آخرین امیدواران هم، رنگ باخت. 
نظام امتیازوری بازهم بسته‌تر شد. 
ترکیب مدیران از رئیس جمهوری تا پایین را یک‌دست‌تر کردند 
تا ولایت مطلقه از هر نظر در دستگاه تجسم کامل داشته باشد. 
جنبش تازه‌ی ز.ز.آ در نهایتِ حالتِ یک‌دستی‌ی نظام رخ داده است.
از پیش از انقلاب تا کنون، تحول‌های بنیادی در جامعه 
موجب خواسته‌ها و حرکت‌های اجتماعی و سیاسی‌ مختلفی شده‌اند که می‌توانیم آنها را 
به شکل‌های مختلفی مثلاً از نظر موضوع یا ربطشان به گروه‌های اجتماعی مختلف دسته‌بندی کنیم. 
چیزی که در این جریان پرتنوع پایدار می‌نماید یک خواست بنیادی است: 
خواست تعلق داشتن، خواست عضو کامل جامعه بودن، از نظر برخورداری از امکان‌های زندگی،
 از نظر برخورداری از حق مشارکت برابر و بدون تبعیض در سامان اجتماعی و سیاسی، 
از نظر ارج‌شناسی.
خواست تعلق داشتن (انتگراسیون) با انقلاب متحقق نشد. 
انتگراسیون در جامعه‌ی مدرن به شکل تابعیت توده‌ی جمعیت از یک حکومت نیست. 
بایسته برای آن آزادی، تشکل، و مشارکت است.
در آستانه‌ی انقلاب، به دلیل استبداد دیرپای سیاسی آگاهی بر این بایسته‌گی اندک بود،
 و تعلق داشتن عمدتاً به صورت «همه با هم» فهم می‌شد. 
قدرت ولایی بر همه‌گان که مسلط شد دست به تفکیک زد: 
در سطح سیاست به انحصار قدرت رو آورد و شروع به سرکوب پی‌گرانه‌ی غیرخودی‌ها کرد؛
 و در سطح جامعه دست به اِعمال تبعیضی زد که تمرکز آن برروی زنان بود. 
شأن انسانی در اینجا سرراستانه موضوع سرکوب و تبعیض قرار گرفت. 
به زنان گونه‌ای فرودستیِ سرشتی نسبت دادند.
پایمال کردن شأن و کرامت انسانی مبنای نظام آپارتاید ولایی شد.
 اساس این نظام تفکیک‌های خودی−غیرخودی، مرد−زن، مسلمان-نامسلمان، شیعه−سنی 
و ولایی-دگراندیش است. 
بهاییان، زنان، ترکمن‌ها و کردها و عرب‌های سنی و بلوچ‌ها آماج حمله‌هایی قرار گرفتند 
که مضمون آن‌ها از سیاست در شکل درگیری و رقابت گروه‌های سیاسی فراتر می‌رفت 
و به نفس کرامت انسانی برمی‌گشت.
مضمون طبقاتی آپارتاید ولایی هم به تدریج آشکار شد. 
مستضعف‌دوستی ‌به صورت تفکیک در میان توده‌ی فقیر 
و تلاش برای ایجاد یک لشکر حامی در میان آنان درآمد. 
آپارتاید در اقتصاد به صورت دادن جایگاه محوری به بنگاه‌های فرادولتی
 و خودی‌ها و آقازاده‌گان، 
و سپردن امور کلیدی به نظامیان جلوه یافت
با این آپارتاید ترکیب شده است
 
قاعده‌زدایی در عرصه‌ی اشتغال و تأمین اجتماعی، سرکوب پی‌گر فعالان 
و تشکل‌های کارگری، تکه‌پاره کردن طبقه‌ی کارگر و دادن امتیاز به بنگاه‌های اجاره‌‌دهی نیروی کار.
این روزها در توضیح رخدادها مدام به شکاف نسلی و شور‌ش‌گری نوجوانان و جوانان اشاره می‌شود. 
«نسل» 
معنای محصلش را در بررسی جنبش‌های اجتماعی آنجایی می‌گیرد 
که در رابطه‌ی تنگاتنگ با شکاف‌های اجتماعی و تفکیک‌های ساختاری دیده شود. 
توضیح جنبش با مفهوم‌های فرهنگی و روان‌شناختی محض و به کار بردن
 تورمی مفهوم‌های «اجرا» (پرفورمنس) و «شورش بدن‌ها» بدون توجه به زمینه‌های حرکت، 
نه تنها ماندن در سطح، 
بل‌که از زمره‌ی نادیده‌انگاری‌هایی است که به همین وضعیت منجر شده است.
شرط تداوم جنبش
جنبش در شکل عیان و مشخص خود رخداد است. 
شرط این‌که عیناً همین  رخداد ادامه یابد، عملی است: 
عمل می‌کنیم، پس پیش می‌رود. 
اما این شرطی نیست که برآورده شدن آن دست من و تو باشد. 
عملِ جمعی کنترل‌ناپذیر است. 
پویش جمع، کنش محیط و واکنش در برابر آن قابل محاسبه نیست
 و از این رو نمی‌توان همه‌ی گام‌های بعدی را پیش‌بینی کرد.
 تئوری هم از زاویه‌ی پیش‌بینی نمی‌تواند از تأکید بر نکته‌هایی از این دست فراتر رود 
که توان پیش‌روی و تداوم جنبش مشخص بسته به آن است
 که نسبت به بنیاد خود آگاهی داشته باشد، 
مدام از سرچشمه‌هایش نیرو گیرد و خود را پیوندپذیر کند.
سرچشمه‌ی خود را در نظر گرفتن و خود را پیوندپذیر کردن به هم پیوسته‌اند. 
در موضوع مشخص جنبش ز.ز.آ، برانگیزاننده پایمال شدن کرامت انسانی است، 
فاجعه‌ای تجسم یافته و نمادین شده در قتل مهسا (ژینا) امینی. 
اگر جنبش محتوای مثبت خود را دست‌یابی به کرامت انسانی بداند، آنگاه پیوندپذیر می‌شود 
و می‌تواند نهری شود که جوی‌ها و رودهای مختلف به آن بریزند.
در تئوری انقلاب یک نظر مطرح این است 
که انقلاب‌ها در زمانی رخ می‌دهند که امیدی وجود داشته باشد 
به بهتر شدن وضع، و این امید وقتی سربرمی‌آورد که تصور شود وضع خوب است 
و ایدون(بدین‌طریق) به راستی می‌تواند بهتر شود. 
این نظر را در مورد انقلاب ۱۳۵۷ به کار بسته‌‌اند و گفته‌اند که انقلاب هنگامی رخ داد 
که مردم نسبت به گذشته از امکان‌های بهتری برای زندگی برخوردار بودند
 و خوب بودن وضع امید به بهتر شدن آن را برانگیخته بود. 
همین نظر را در مورد وضع موجود به کار بسته‌اند و گفته‌اند حکومت ولایی دوام دارد،
 و مردم شورش هم که کنند بر آن نیستند که انقلاب کنند، چون خاطره‌ی بد دارند
 و همواره نگران آن هستند که وضع از این که هست، بدتر شود.
 در مورد جنبش جاری ز.ز.آ. هم عنوان «جنبش ناامیدان» را به کار برده‌اند.
اصلِ در نظر گرفتن عامل امید یا ناامیدی در بررسی جنبش‌ها درست است. 
چیزی که نادرست است تبدیل امید به یک شرط ترانسِندنتال (شرط امکان‌پذیری) است. 
خود حرکت هم شرط ترانسندنتال است، یعنی امید را ممکن می‌کند. 
مهم این است که امید تثبیت شود. 
جنبش باید دستاورد داشته باشد؛ 
باید در خیابان بتوانیم به هم لبخند بزنیم، 
و معنای این لبخند را بفهمیم، به این صورت 
مثلاً: 
می‌بینی دیگر جرأت نمی‌کنند تذکر حجاب بدهند، 
جرأت نمی‌کنند گشت ارشادشان را در چهارراه‌ها مستقر سازند...
تثبیت دستاورد به معنای بسنده کردن به یک نتیجه و سپس ساکت شدن نیست.
 تثبیت قاعده‌ی «شد، پس می‌شود» است و 
«توانستیم، پس باز هم می‌توانیم».
منبع رادیو زمانه 

¤¤

مطالبی از داروین صبوری در این زمینه


هانا پاپانک می‌گفت:

 یک «جامعه‌ی آرمانی» مستلزم وجود انگاره‌ای از «زن آرمانی» است.

 یعنی در بزنگاه‌های تاریخ، درست هنگامی که می‌خواهید شالوده‌های یک جهان جدید اجتماعی را بنیان نهید، 

باید به درستی روشن کنید که زنان در این نظم نوین اجتماعی چه‌کاره خواهند بود.

 این جامعه‌ی آرمانی که قرار است بر نظم فعلی شورش کند، 

باید به پرسش بنیادینِ  «زن کیست؟» پاسخ‌‌های سرراست دهد. 

این نسبتی است که انقلاب‌های جهان همواره با نهاد خانواده برقرار می‌کنند؛

 آن‌ها یا به دنبال رهاسازی زنان از قید و بندهای خانواده‌ی کلاسیک هستند

( انقلاب فرانسه، چین، ویتنام، اریتره، نیکاراگوئه، السالوادور و …) 

و یا می‌خواهند زنِ رهاشده از سنت‌های عبوس را دوباره به خانواده پس دهند.


انقلاب ۵۷، پس‌دادن زن رهاشده به امر عبوس سنت بود. 

این زن که توانسته بود به یاری رضاشاه از چنگال مردان غیرتی و بوگندوی خانواده‌ی خود 

به مختصات جهانِ آزاد کوچ کند، 

این‌بار توسط بوگندوهای کرواتی از جنس چپ و بچه‌مسلمان، دستگیر و به خانواده‌ی خود تحویل داده شد. 

از معدود پژوهش‌گرانی که این مهم را فهمید، «والنتین. مقدم» است.

 او در کتاب 

«زنان نوگرا، جنسیت و تحول اجتماعی در خاورمیانه»

 می‌گوید:


  «در انقلاب ایران می‌توان چنین فرضیه‌سازی کرد که جنسیت در ترکیب با روابط طبقه‌ای،

 یک عامل علی شورش علیه شاه را به وجود آورد و بخشی از ائتلاف انقلابی را جهت اسلامی‌کردن سوق داد. 

به این معنی که رشد چشم‌گیر زنان طبقه متوسط و زنان بورژوای غرب‌گرا 

موجب آزار مردان لایه‌های پایین طبقه متوسط شد

 که تمایل داشتند نقش سنتی زن را به عنوان بخشی از اهداف انقلاب بهبود بخشند… 

رشد فزاینده تعداد زنان تحصیل‌کرده و شاغل، مردانی را به هراس افکند 

که زنان نوگرا را تهدیدی علیه مردانه‌گی خود می‌دانستند.»


مساله‌ی اساسی در اینجا این است که پهلوی اول و دوم نتوانسته یا نخواستند برای دستاوردهای خود،

 اسطوره دست و پا کنند.

 یک جامعه برای حفاظت از چنگ‌آوری‌های تاریخی خود نیاز دارد

 اسطوره‌های مرتبط را برای پاسبانی و بازتولید، بر سر آن‌ها به کار گمارد. 

آنچه که باعث پیروزی اسطوره‌های خلق‌شده از زن اسلامی- ایرانی توسط کسانی چون علی شریعتی شد،

 صحنه‌ی خالی از نبرد در این سوی ماجرا بود. 

آن‌ها الگوهایی ارائه دادند که نبرد را بدون هیچ رقیب گردن‌کلفتی به پیروزی نشستند. 

روشنفکر انقلابی با جعل مفهومی به نام «امپریالیسم فرهنگی» عملا هرچه را که

 جامعه با اصلاحات از بالا به دست آورده بود، بر خاک سیاه نشاند. 

افسانه نجم‌آبادی در شماره‌ای از مجله‌ی زن روز به سال ۱۳۶۳ می‌نویسد: 

«حجاب به منزله حفاظتی در برابر توطئه علیه 

انسانیت، شرف و عفت است… 

و نیز وسیله‌ای است که اسلام را در برابر امپریالیسم فرهنگی محافظت می‌کند.»


تجربه‌ی تاریخی چهل‌و‌اندی ساله نشان داد که ما علیه چه دستاوردهای سترگ تاریخی شوریدیم. 

برای آنچه که در حوزه‌های مدنی برای زنان و توسط دربار به عنوان 

تنها حامی این تک‌افتاده‌گان فرهنگی به بار نشسته بود، چه بدیل‌های خطرناکی در کمین بودند. 

خیزش این روزهای ایران برای بازپس‌گیری حق زنان از آن رو برای من بااهمیت و شادی‌آور است 

که می‌تواند خلق اسطوره‌های نوین در ساحت پاسداری از این ارزش‌های تاریخی باشد. 

مهسا امینی در کنار زنانی که عکس‌هاشان از فاعلیت‌های اجتماعی به جهان مخابره می‌شود،

 ظرفیت‌های والایی برای بدل‌شدن به اسطوره در ایرانِ پس از حکومت اسلامی دارند. 

این معنای نمادگشتن یک نام برای پاسبانی از چیزی‌ست که فهمیدیم 

در غیاب یک دولت مدرن تنها با خون‌دل خوردن، با جان‌دادن و با جان‌کندن به دست می‌آمد.


تروتسکی در ۱۹۰۹ می‌نویسد:

«دولت روسیه از همه‌جا سربازگیری کرده بود. 

از هر قهوه‌خانه و خراب‌خانه‌ای. خرده‌کسبه مفلس و ولگردها، عرق‌فروشان، غلامان خانه‌زاد

 و خبرچین‌های پلیس، دزدان حرفه‌ای و خدمت‌کاران فاحشه‌خانه‌ها، رعیت‌های گرسنه 

که در ظلمت فکری‌شان مفلوکانه روزگار می‌گذراندند، 

کسانی که شاید همین دیروز روستای زادگاه‌شان را ترک کرده 

و سر و صدای ماشین‌ها مشاعرشان را به کل از کار انداخته بود…

 پابرهنه‌ها حکومت می‌کنند. 

برده‌ای که تا ساعتی پیش به خود می‌لرزید، اکنون خود را حاکم خودکامه‌ای می‌بیند

 که هیچ سدی در برابرش نیست. 

اکنون مجاز است هرچه خواست بکند.

 او صاحب حیات و ممات آدمیان است.

 هنگامی که هوس می‌کند، پیرزنی را به همراه پیانو از طبقه سوم به پایین پرت می‌کند.

 صندلی را بر سر طفل شیرخوار خرد می‌کند 

و به دختربچه‌ای در ملا عام تجاوز می‌کند. 

همه‌چیز برای او مجاز است و برای انجام هرکاری مختار. فقط خدا نگه‌دار تزار باشد


در ردگیری‌های معرفتی از «لباس شخصی‌های تاریخ» و نحوه‌ی جذب و کارکرد آن‌ها 

در سیستم‌های سرکوب، نه تنها خاستگاه طبقاتی آن‌ها، که خاستگاه اخلاقی‌شان نیز همواره  اهمیت دارد. 

گزارش‌های تروتسکیِ انقلابی از صدوبیست سال پیش، هنوز هم تازگی دارند

 و قدرت توضیح‌دهنده‌گی. 

«شهر»

 در معنای مدرن خود، خالق زیست شهروندی، آزادی پیکر-کنش و مبلغ نحوه‌ی نوینی 

از معاشرت‌های اجتماعی‌ست که در تضاد و تصادم با «اخلاق مدینه» است. 

آن تحلیل‌گران دل‌بسته به اخلاق مدینه، نه تنها «اخلاق شهر» تاسیس‌شده 

در دوره‌ی پهلوی را «اخلاق شر» دریافته و علیه آن شوریدند، 

که امروز نیز شهر را جولانگاه هوادارن ابتذال می‌دانند، هواداران سکس. 

این را تنها نزد مذهبیون راست اصول‌گرا جست و جو نکنید؛ چپ ایرانی هم همین است.

 یوسف اباذری هم گفته بود که طبقه‌ی متوسط شهری در ایران، مشتی دراگ‌باز و اوباش جنسی‌اند!

 ما اگر سهمی در تاریخ نوین جهان نداشتیم، 

متریال خوبی برای ایده‌پردازی‌های متفکرین غرب در باب اشکال جدید توتالیتاریسم خواهیم بود.


نظم نوین سیاسی در فردای انقلاب ۵۷، خود را در "عملِ انجام‌شده" یافت. 

بسیاری از تلاش‌های آن «پدر و پسر خیانتکار» عملا به مرحله‌ای از نهادبودگی ارتقاء یافته بودند

 که نمی‌شد صرفا با عمل انقلابی دست به محوشان زد. 

مجسمه نبودند که پائین بکشید یا شیشه‌ی جانی‌واکر که آن‌را بشکنید. 

گیرم که چاره‌ی شکستن این دومی نیز تا سال‌های سال نایلونِ مشکی بود 

و معرفتِ ساقی‌های ارمنی.

دستاوردهای مدنی آن هنگام که خصلت اجتماعی بر خود می‌گیرند و نظم را به شکل 

سیستماتیک تولید و عرضه می‌کنند،

 بدل به چرخه‌ای می‌شوند که دیگر نمی‌شود نادیده‌شان گرفت یا کمر به کشتن‌شان بست.

 آن‌ها چه شما بخواهید یا نه، دیگر به تکه‌ای از پازل زیست اجتماعی بدل شده‌اند.

 آنچه که پهلوی اول به زور و پهلوی دوم با هزینه‌های گزاف به جامعه‌ی ایرانی هدیه دادند،

 دقیقا همان چیزهایی بودند که از فردای انقلاب تا به امروز بیشترین هزینه را 

بر دوش انقلابیون تلمبار کرده است. 

بیشترین دغدغه‌ی امروزِ نظم نوین سیاسی و هزینه‌ا‌ی که بابت آن می‌دهد، 

تکه‌پاره‌های به جامانده از کاغذکادوهای است که روشنفکر چپ ایرانی هنوز که هنوز است

 آن‌را با اخم و تَخم و اَخ، توسعه‌ی آمرانه‌ می‌خواند.


نظم نوین سیاسی که دیروز مکتب بود و امروز خود را تمدن می‌داند،

 نقشه‌های زیادی برای ایجاد یک امت اسلامی در منطقه داشت. 

این نظم حق دارد که تا نفس‌های آخر همچنان بر پدرجد رژیم گذشته بشورد.

 هرجا که نتوانست عین مکتب را پیاده سازد، نام شوم پهلوی در میان بود.

 دانشگاه اگر دانشگاه نشد، موسیقی اگر ماند و جان نداد، زن اگر پوشیده نماند و بیرون زد،

 حاصل تثبیت و تجربه‌‌ای زیسته بود که در دل تاریخ ریشه داشت.

 نه تاریخی دور و دراز، که تنها پنجاه‌ و اندی ساله.

 به گوش‌هایی که هایده شنیده بود، نمی‌شد نوحه را حقنه کرد.

 حق رای را نمی‌شد دیگر از زنان گرفت. 

می‌شد اما به دردسرش نمی‌ارزید. 

برای بزک دوزک کار هم بدک نبود. 

نکند تصور می‌کنید مکتبی که حضور زنان در استادیوم را به صلاح نمی‌دانست،

 حق رای را به صلاح می‌داند؟ 

معرفت نزد انقلابیونِ مکتب‌دار، متکثر نیست، واحد است. 

از همین‌روست که درب‌های تولید معرفت اگر تخته شوند، خوب است

 و اگر گل گرفته شوند که چه بهتر.


انقلابِ فرهنگی تلاش در درست‌کردنِ ملاتِ همین گل‌گرفتن بود.

 چند صباحی هم جواب داد اما معرفت را که نمی‌توان مهندسی کرد.

 وحدتِ حوزه و دانشگاه راه‌کاری بود که به چشم آمد.

 راه‌کاری برای حقنه‌ی امرمطلقِ مکتب در ماتحت نسبی‌گرایی.

حال که نمی‌توان دانشگاه را از بیخ و بن تعطیل کرد، آن‌را اخته می‌کنیم.

 از علوم انسانیِ اسلامی دم می‌زنیم و دروس حوزه را در لابه‌لای نظریه‌های توسعه جای می‌دهیم. 

این راهِ‌حل انقلابیون زیرک بود. 

همان‌ها که برای رای‌دادن به لیست‌‌هاشان صف بستید و یقه دراندید.

 آنها باهوش بودند و از تجربه‌ی خلخالی‌ها درس‌ها در بقچه داشتند. 

به جای تلاش در تخریب سنگ‌پاره‌های تخت‌جمشید، ایده‌ را هدف گرفتند 

و ملی‌گرایی را بدل به انگی سیاسی ساختند.

 آنها فهمیدند که می‌شود فُرم را تخریب نکرد، نابود کرد و تهی ساخت. 

به جای تخریب بنای دانشگاه، 

کلاس را حفظ می‌کنیم، نیمکت‌ها را می‌چینیم و لمپن‌ها را در کسوت استاد، ارج می‌نهیم. 

هر جای تاریخ هم که نیاز شد، 

با یک سوت بلند دوجین «جامعه‌شناس» و «آقای دکتر» برای تایید سیاست‌هامان

 به خط می‌کنیم.


شبنم

  در ساحل چشمان من شفق با اسم تو تسلیم مهتاب می‌شود موج‌های قلبم یکی پس از دیگری دست به‌دامن شب نبض خاطره‌های‌مان را به تپش درمی‌آورند در مه...

محبوب‌ترین‌هایِ خواننده‌گان وبلاگ