از رابطهی ضربدر(۱)
(یک نوع رابطهی جنسی توافقی است.
بر اساس این رابطه زن و شوهر (يا دو شريک جنسی) باهم بهتوافق مـیرسند
بینهانگرایی با زوج ديگری همآغوشی داشته باشـند)
بقیهی داستان
پنجره در انتظار باران
یکی از اولین دیدارهایمان پشتسر ملاقات جشن تولد من درهتل است
که سارنگ با ظرافت بینظیر خود، یک دورهمیِ سپاسگزاری از دعوت ما
در خانهی نُقلیشان که چشماندازی زیبا بهیک باغ سرسبز لیمو دارد
ترتیب داده است.
در لحظهی خوش آمدگوئی
من شیفتهی انبوه گیسوان قهوه ایِ سارنگ شدم
با چشمان شفّاف و درشت عسلی
در یک پیراهن بنفش متمایل به آبیِ بالایِ زانو،
که زیبائی و عشوهگریِ خیرهکننده ای دارد
هنگام روبوسی
بسیار نجواگونه آرام با سرشت زیبای زنانهگی بهگوشم زمزمه کرد
(لحظههای آن شب در همیشههای من زنده اند
مِهر الههوار تو عشق را و در آغوش سینا عشقبازی را بسیار زیباتر
از آنچه که تصّور میکردم، بهمن یاد داد
دلم میخواهد اعتراف کنم
سمیرا، من بهاندازهی فانتزیهایم، وفادار تو ام
خیلی خوش آمدی
همیشه از دیدارت لذت میبرم)
چنان جذب رنگ صدایش و اغواگریهای زنانهاش و لطافت الهامِ
عشقی که در هریک از کلمههایش جریان داشت،
شدم
که خواستم لبانش را دایرهی لبانم بگیرم
و طعم عاشقانهی نفسهایش را بهژرفای جانم بکشم
اما مجال نشد
کیا با شخصیت جدّی، مهربان و سلطه جویِ منحصر بفردش
مرا از آغوش سارنگ بهدایرهی بازوانش دعوت کرد
و در آغوش مطمئن و دلفریبش گرفت
چشمانش خیره بهنگاهم صدای نرم آمیخته با هیجانش، گوشم را نواخت
(بسیار خوش آمدی سمیرا، شادم از دیدنت)
این خوشآمد گوئیِ کیا برایم بیش از آغاز یک همآغوشی، شهوتانگیز بود
سارنگ با سینا دست بگردن همدیگر، من در آغوش کیا
وارد سالن پذیرائی شدیم
شعلههای آرام شومینه آوازخوان عصر زیبای ما بود
دور یک میز مرمر دایرهای روی صندلیهای راحت کنار شومینه
که سارنگ و کیا در نظر گرفته بودند نشستیم
ترنّم یک موزیک آرام اروتیک فضای اتاق را فرا میگرفت
هوا پُر از عطر مستکنندهی دلبری و تحریککنندهی دلدادهگی است
من با چشمان باز رویا میبینم
رویائی که رنگ تازهگی را
نه در گذشته، نه در آینده بلکه در لحظههای بیمانندِ ،اکنون، حفظ میکند
من لذت معشوقبودنم
را در عشق شورمندانهی سینا با تمام وجود احساس میکنم
او واقعا عاشق من است و من خودم را معشوق گرم، زیبا و برازندهی عشق او
و بالاتر از اینها ستایشگر عشق میدانم
و قدردان عاشقانهگیِ سینا،
بنظرم دوستداشتن و دوستداشتهشدن تنها نیکبختیِ انسان است
آرزو میکردم
یا
بهتر است بگویم
میخواهم
یا بگویم
که دوست دارم
کاش کیا سزاواریِ عشق را، معشوقشدن را داشته باشد
که من بتوانم عاشقاش باشم
در حالیکه
لحطههایم پُراز لذت معشوقیِ سینا میگذرند
امّا
میخواهم قلبم بهتپشهای عاشقشدن نیز آشنا شود
واقعا خیلی دوست دارم عاشق باشم
عاشق کیا
در همیشههایم خواستهام و آرزویَم از سهم زندهگی، عاشق شدن بود
در رویا خواب عاشق شدنم به کیا را میدیدم
که
صدای کیا من را از درونم بهدور آن میز مرمر کشاند
که دیدم هر کس لیوان شراب خوشآمدگوئی را دست گرفته در انتظار من اند
سارنگ اجازهی اولین سلامتی را با احترام بسیار از هر سهتامان خواست
و با عشوهگریِ دلبرانهای ادامه داد
(بخوریم بهسلامتی قلبهایمان
که شایستهی عاشقشدن و معشوقشدن اند،
بسیاربسیار خوش آمدید)
حرف دل من را زد
گوئی یک نیاز
یا
یک آرزو
در آن لحظهی معیّن، جریان قلب من و سارنگ بود
در تلاقیِ چشمانمان لیوانها را بالا بردیم
و من در نگاه کیا الههای را دیدم که دلم را لرزاند
و چیزی درقلبم دگرگون شد و احساس آسودهگی کردم
یک حسّ شادی، برنگ صمیمیّت در نگاه کیا جریان داشت
تپیدنهای دلم آرام شد به اطمینان سزاواریِ معشوق شدن کیا.
همزمان بیاراده چنین تپیدنی را به قلب سارنگ آرزو کردم
که عاشق سینا باشد
تا با شور سوزان عشق، سینا را در آغوش بگیرد
آرزو کردم ضربان تپندهی قلب سارنگ را از عشق سینا بشنوم
سینا همیشههای خود را عاشقانه گذرانده
دوست دارم که مزه و لذت معشوق شدن بهسارنگ را نیز تجربه کند و بشناسد
و با او معشوقانه روزگار بگذراند
که اگر باشد،
سینا
برای سارنگ، کیا و من جهان زیبا و دلپذیری خواهد ساخت
اطمینان دارم که سارنگ را هم یکی از دیوانهترین دلداران دنیا میکند
سارنگ الههی زیبائیست، تندیس عشق نیز خواهد شد
عاشق شدن در برازندهگیهای سارنگ هست و قدر معشوق خود را نیز میداند
میدانم که محبوباش را شاد نگه میدارد
سارنگ میداند
تنها ستایش معشوق، میتواند عاشق را در لحظهی ، اکنون، داشته باشد
من این را در همان نخستین دیدارمان در هتل
که بسویَم آمد
و اغواگرانه و مهرانگیز از من پرسید
(میتوانم یکبار ترا ببوسم؟)
فهمیده بودم
منهم بیش از کمالِمیل موافقت کرده بودم
و با پیشرفت لحظههای آن شب احساسم شفافتر و ژرفتر شده بود
چون جواب کامجوئی و لذتستانیهایِ من و سینا را با آغوش باز
و بسیار صمیمانه و دلخواسته میداد
و ما را هرگز نیازمند خواهشِ دادنِ لذت از اندامش نمیکرد
لذتستانیهایش و اوج ارگاسمهایش نیز بینهایت
عاشقانه و صمیمانه بود
من آن شب بارها تپش دیوارهای واژن سارنگ را که ساقهی سینا را
در آغوش گرفته و با زیباترین ریتم نوازش میداد زیر لبانم شنیدم
و لرزهای ارگاسم در لبان بیرونی و درونیِ ونوس زیبایش را
دیدم که چهگونه عاشقانه عشق میورزند
امشب نیز از شیوهی تزئین این آشیانهی عشق، کاملا یقین کردم
که سارنگ و من عاشقان برازندهای به سینا و کیا خواهیم شد
خوش بهحالشان،
هر دو عاشق شدن را میدانند
کیا عاشق سارنگ است و سینا عاشق من
ولی احساس معشوق بودن را شاید بهندرت با دیگران شریک شده باشند
اطمینان دارم که در بستر آشنائی،
من و سارنگ رمزهای وجودشان را بیشتر کشف خواهیم کرد
در راز و نیاز با خودم بودم
که صدای گرم سینا را شنیدم لیوان بدست
میخواهد آرزوی قلبیِ خود را در یک جملهی سلامتیِ بهواژه بریزد
( بهسلامتی و قدردانیِ لحظههای عاشقانهای که بههمدیگر هدیه میکنیم)
لیوان دوم را گویا با تشنهگیِ زیباتری میخواستیم
چه گوارا و هوسناک است این شراب، هنگامی که با صدای
عاشقان و معشوقان درهم میآمیزد
سینا ادامه داد
( عزیزان من
انحصار عشق
در تغییر پذیرترین وجه وجود تغییرپذیر ما،
شکست خورده است
ولی عشق
ژرفتر از آن است که تغییر پذیرد
عشق هرگز راهش را گم نمیکند
و عشق ماه است، در قفس جا نمیگیرد
ما با تکیه به عظمت عشق
به مقررات جامعهی کهن طغیان کردهایم
بهاحترام ریاکارانهیِ سالارِ سنت، پشت میکنیم
هیچ انسانی را مالک و صاحب انسان دیگر نمیدانیم
دلسپاری و دلداری
عاشقومعشوقوار زندهگی کردن، یک ارزش است
نه سند مالکیت.
عاشق یا معشوق بودن ما
اختیار تسلط ناخواسته به هیچکداممان نمیدهد
بلکه
این آزادی و فرهیختهگی
برای تک تک ما و برای آنهایی که دوستشان داریم
بهنیکی بدل میشود.
اما آنچه در دیدار گذشته قول داده بودم
یک دریافت مفهومی از کلام اُشو بود که چون یادگاری
در زیباترین صفحهی قلبم نوشتهام
و میخواهم امشب با شما درمیان بگذارم
او میگوید
خانمها در تمام بدنشان تحریکپذیر اند.
ولی نیروی جنسی در اندام ما تقریبا به یک ناحیه از بدنمان محدود است.
مردها در این مورد نسبت به خانمها بسیار فقیر اند.
اگر واقعاً بخواهید زیبائیِ یک تجربهی ارگاسم داشته باشید،
باید قبل از همآغوشی، بدن زن را نوازش و آمادهی لذتدهی و لذتستانی بکنید foreplay،
که هردو بتوانید همزمان به یک زیبائیِ وحدت ارگاسم برسید.
میتوانید حتی
شادیِ اوج ارگاسم را در فرود هم ادامه دهید
زیرا انسان وقتی چنین تجربهی زیبایی را میشناسد،
خواهان بیشتر میشود
و میخواهد هرچه بالاتر اوج بگیرد.
بهشت در هیچکجا وجود ندارد
بهشت در طبیعی بودن بازنمائی میکند
برای خانم ها طبیعی است که ارگاسمهای پیدرپی داشته باشند،
آنوقت چه اشکال دارد که سمیرای من ارگاسمهای زنجیرهایِ خود را
با دوستداران خود و دوستان من سهیم باشد؟
و علاقه مندان ما هم گرمای ارگاسمِ آغوشِ همراهان
و همسویان سکس خودشان را
با ما سهیم باشند.
این عمل را باید بهعنوان یک عمل دوستانه، مهربانانه و انسانی درک کرد.
این هرگز بیاخلاقی نیست.
آنچه که در انحصار بدن دیگری رخ میدهد بیاخلاقی است:
محروم کردن سمیرا، سارنگ و میلیونها خانم از حق طبیعی خودشان..
اُشو اضافه میکند
یادتان باشد:
وقتی کسی را محروم میکنیم، خودمان نیز محروم خواهیم شد..
این نخستین گام است، اولَویّت و حرمت دارد.
زن با مردی که یک تجربهی ساده و طبیعی از ارگاسم داشته باشد،
یک انسان کاملاً جدیدی خواهد شد.
تمام کسالتها ناپدید میشوند.
دنیا پر از شادی، خنده، رقص و آواز و موسیقی خواهد شد.
تجربهی ارگاسم همه را خلّاق میسازد،
زیرا چنان تجربهی غنی داشتهای که میخواهی
آوازی بخوانی، شعری بگویی، گیتار بزنی، یا فقط برقصی
جهانهستی بسیار پر سعادت است.
ما
در این مدت کوتاه آن زیباییِ تازهگیها، خلاقیت
و گرمای آتشِ آتشدانهایمان را کموبیش شناختهایم
در شعلههای آن، زیبائیهای پنهان وجود همدیگر را کشف میکنیم
شادیِ سمیرا یک هدیهیِ با ارزش گیتی بمن است
من خوشبختم هنگامیکه او شاد است
من در آخرین دیدارمان
این نیکبختی و شادی را با تمام وجود احساس میکردم
هنگامیکه زیباترین، کاملترین و دیوانهکنندهترین
ارگاسم سمیرا را در آغوش کیا میدیدم
من و سارنگ از نوازش زیبائیهای حسّاس اندامِ او لذت میبردیم
کیا نیز ارگاسمهای زنجیرهایِ اوج سمیرا را همراه بود
تا زیباترین اوج را آغوشبههم و بال دربال پرواز کردند
من و سارنگ نیز از اوج آنها شادمانه در پرواز بودیم
واقعیت در رابطهی ما، عشق است
ارگاسمهای کیا با سمیرا
و شادیشان اولین اُولویّت در همسوئیِ من و سارنگ قرار دارد.
،هنوز لذت آن ایوان با عطر شکفتن غنچهها،
در استواریِ آن شاخهیِ زیتون،
یکی از زیباترین منظره ها در جور چینیِ فانتزی هاست
برای من و سارنگ )
وقتی سارنگ لیوان بعدی را سِرو کرد
کیا مایل بود خانه را بما نشان دهد
سینا مشغول صحبت با سارنگ بود
که من موافقت کردم
کیا و من لیوان بدست بلند شدیم
چه شگفتاگیز است دورنمای تابلوها بهدیوارهای این آشیانه
با سلیقهی خاصّی انتخاب شده اند
که بیننده، تازهگیِ زیبائی را درک میکند
حتی بسته بهذوق هنریَش در قلب خود لمس میکند
که هیچ چیز برتر از زیبائی نیست
یکی از تابلوها الهامبخش رویاهای من
و همهچیز از این تابلو شروع شد
که تاثیر بیادماندنی در حس زیبائی شناسیِ من گذاشت
مرد خوشترکیبی مانند الههی عشق با رضایت گرم
بین دو تن عریان بهپشت دراز کشیده،
و آن دو در طرف راست و چپ او دَمَر خوابیده اند
زیباترین و مناسبترین زاویه برای عکسبرداری انتخاب شده است
برای نشان دادن دلپذیریِ رضایت مرد وسط خوابیده
و زیبائیِ هوشبرانهی فُرم باسن دوتن دیگر،
واقعا انسان را سِحر میکنند
همهی محدودیتهای محصور کنندهی درونم، فراموشم شدند
خودم را میان آن سهتن دیدم
میتوانم بگویم که حتی آرامشی که در اوج هیجانشان داشتهبودند
را احساس کردم
تابلوی دیگری
یک بوسهی مستکننده و دیوانهکنندهایست
از عنچهی پستانی سر بههوا
،با لبان تشنهی هوس
که سارنگ از یک دوست هدیه گرفتهاست
محو در فضای تصاویر، بیاراده به کیا گفتم
(تابلوها خیلی جذاب اند
بطوری که حالوهوای درونشان را با بیننده تقسیم میکنند
و آنچه که میخواهند مستقیم به بیننده انتقال میدهند )
کیا با یک آرامش خاصّی گفت سمیرا جان
بنظر من
(زیبائی در نگاه است، این چشمان توست که این زیبائیِ سِحرانگیز را
در این تابلوها میبینند با دوستان دیگرمان که معاشرت داریم اکثرشان این
تصاویر را دیدهاند و معمولا با یک جملهی تحسینآمیز احساسشان را
بیان کردهاند
برای من اولین بینندهای هستید که خودتان را در آن تابلوها احساس میکنید
و خودتان را قسمتی از آن سهتن میبینید
دقّت و ژرفای نگاه تان خوشحالم کرد
احساس غرور میکنم که دوستتان دارم
سارنگ و من همیشه شادیم از داشتن تو و سینا
و تنها آرزوی مشترکمان نیز
خوشباشیِ شما از دوستیِ من و سارنگ است)
جواب، به تواضع زیبای کیا را بیشتر از خواستن، میخواستم
کیا جان
(ما هم از بودنِ با شما خوشحالیم و لذت میبریم
اما من امروز خواستم یک احساس دیگری را نیز
با تو درمیان بگذاریم، نقطهای از رازوَرانهگیِ قلبم را
کیاجان،
من ترا بیشتر از دوستی، عاشقانه دوست میدارم
فرق عاشقشدن و دوست داشتن را نیز خلاصهوار بگویم
درست یا نادرست
مشهوراست که چنین میگویند
اگر گُلی را دوست داشتهباشی آن را میچینی و با خودت میبری
اما اگر عاشق گُل باشی آن را از شاخهاش جدا نمیکنی
بلکه گلدانش را آبیاری میکنی تا شاداب نگه اش داری،
این یکی از شگفتیهای من
و سرشار از زمینهسازیِ عاشقانه-روزهایِ در راه من است
قبل از اینکه سئوالی مطرح باشد
دلم میخواهد بدانید
که همیشه سپاسگزار سارنگ ام
و به این ستایش و سپاسم از سارنگ، افتخار میکنم
معشوقی چون تو را
که درهمیشههایم آرزو داشتم
در بستر عشقبازیهای من قرار داد
سینا عاشق من بوده و هست
منهم معشوق سزاواری به عشق و عاشقیِ اویَم
امروز با زیباترین آرزوهایمان علاقهمندیم
تو و سارنگ را قسمتی از زندهگیِ خودمان بکنیم
معشوقوار زندهگی کردن یک لذتی همراه دارد
که به عشّاق مثل شما(تو و سینا)کمی نا آشناست
چون عاشقانه زندهگی میکنید
من همهی لحظههای شبانهروزم را بهعنوان معشوق،
با عشق سینا پیوند میزنم
و احساس این پیوند را
ستایش معشوق از عاشق خویش میدانم
و این مایهی خوشبختی و شادیِ من و سیناست
سارنگ هم به عشق تو بسیار مغرور است و افتخار میکند
او ازعاشقبودن تو خُشنود، راضی و همیشه شاد است
رابطهی سارنگ با تو یکی از ایدهآلهای من
و پیوند قلبیِ من به سارنگ است
چنانکه خويشتن خودم را در او میبینم
بودن شما در شبانهروزهای من و سینا
بهیکی از زیباترین فانتزیهایمان بدل شدهاست
من با سینا
حتی در مهرورزترین لحظههایمان با تو و سارنگ بودن را کنار نمیگذاریم
با شیوهی نوینی مهر میورزیم و عشق میبازیم
من با بودنِ با سارنگ و تو احساس سرمستی میکنم
و از گفتنش به سینا لذت میبرم
و این برای سینا نیز یکی از تحریککنندهترینِ شادیهاست
البته بنظر من این بهمدت زمانی که باهم هستیم بستهگی ندارد
بلکه بهتازهگیِ زیباییهایِ سارنگ وتو وابسته است
یک خواست دیگر که دلم اشتیاق گفتنش را دارد و آن، اینکه
مشتاقم تفاوت میان لذتهای حواسّ ام
مثل
دوست داشتن،عاشقشدن، معشوق بودن، دلتنگی، رشک….…..
را با تو و سارنگ
البته بعضیها را با تو، بعضی را با سارنگ تجربه کنم و یاد بگیرم.
زیبائیِ این تفاوت را
در لذتدهی و لذتستانیِ تو
و لذت بردنم و لذت دادنم بهسارنگ را نیز واضحتر، جانانهتر بفهمم
کیا عزیزم
من و سارنگ دوست داریم لذت عاشق شدن را نیز تجربه کنیم
دلانگیزترین قسمت صحبت من و سارنگ
که بعضی وقتها شاید ساعتها ما را
شادمانه مشغول میکند، این است
که ما عاشقِ عاشق شدنیم
کیا محبوبم،
من عاشق تو اَم
ترا برای خودم معشوقوار دوست دارم و امروز در عمق نگاه تو
اطمینان پیدا کردم
شایستهگیِ معشوقیِ تو
ما را چنان نزدیک بهم خواهد کرد
که تنخواستههایمان یکی بیشتر نخواهد شد
من با صمیمیت عاشقانه ام
زیبائیهایی بتو خواهم داد
که هر زیبائی پیراهن عشق ام را بهتن دارد
برای بوسیدن لبانت، لبخندی هدیه میکنم
که تمام حسهایم را چشم بسته بهبینی
پژواک خواستههای عاشقت را بیسخنی بشناسی
درشکوفائیِ دلانگیز هرغنچهی باغ آغوشم
تنخواستههای خودت را
همهی هیجاناتم را سرشار از اغواگریهای خودت، بهبینی
لحظههای همآغوشیِ ما رنگ وبوی تازه میگیرند
پیالهی نافم را از لبان تشنهی معشوقم دور نمیکنم
بستر گرمایِ نرم جویبارم رویاهای ترا بنوع دیگری خیس میکنند
زیبائیِ خواستههای ترا مانند پروانه از پیله پرواز میدهم
هنگامی که غنچه غرق شبنم میشود
به اوجِ پُری و غنای عشقبازی، عاشقانه پرواز میکنیم
تپشهای قلبت در شيار رانهایم تراویدن تازهای آغاز میکنند
من در سکس نخستینمان، در خانهی ما
و زیبائیهای تصادفیِ تو
برای اولینبار یک تحریک لذتبخشی در جویبار لای رانهایم
احساس کردم
یا
شناختم
که هوسهای دیوانهگیِ تو آن را جاری میکرد
کشف این تازهگی،
بیش از نوازشِ عشقبازیِ آن لحظه، لذتبخش و شادیآور بود
شکوفائیِ غنچهام و درخشش ستاره ام در زنجیر ارگاسم هایم
از اشتیاق سوزان تو سرچشمه میگرفت
اندام من در آغوش تو به پگاهی مانند شد
که همهی تازهگیهایش زاده شدند
تمنای همهی تنخواسته هایم
با پژواک حسهای جنون آمیز تو ارضا میشدند
تو شادیهای تدارک ندیده
و بوسههای تصادفی
به عشقورزی ام هدیه کردی
که انتظار دیدار بعدی در فانتزیهای من، رنگ عاشقانه گرفت
با آمادهگیِ بیشتر به پذیرش تازههایِ عشقبازی، با معشوقم.
در این دوران انتظار،
سرودن شعر را نیز بیشتر دوست میداشتم
که از زیبائیِ تازهگیهای تو میگفتند
شعری که بین دو دیدارمان سرودم.
هیچ چیز با رؤیاهای من در تضاد نیست
تبلور رویا در واقعیت هنگامیست
که در آغوش تو درپروازم
با خویشتن خودم یکی میشوم
دوستی
پیرهن عشقبازیِ راستینی به تنهایمان میپوشاند
مانند لحظه،
که تازهگیهایش قابل تکرار نیست
حتی اگر در هشیوارهگیِ آگاه
از سرِشوق آن را احضار کنیم
و بخواهیم جان تازه بهآن ببخشیم
زیر پردهی گیسوانم
نوک پستانهایم تشویقت میکنند
عکس خودت را در چشمانم تماشا کنی
که از عمق جانت، من را فرامیخواند
آبستنی از نگاه
یک تابش رویاانگیزِ خواستن
نمناک و خیس
مانند نخستین عشق
افسانهی زندگی
دیوانهگی و شیدائی
رویای هستن در لحظه،
دیدن غنچه در حال شکفتن
شوروشوق آببازی
شوق رسیدن به ترانهی شاد و استوار
پرندهگان را به پرواز درآوَرَد
که
یکبار بیشتر
یکبار طولانیتر
اوج تنیده
به موجهای درهمِ
من و تو
که
فانتزیها،
راز نمانند
آن روز بعداز فرودم با تو
هنگامیکه سارنگ مرا روی سینهاش نوازش میداد،
گفتم
که در آغوش تو مست غرور لذت زنانهگیِ خویشتنم بودم
آن عشقبازی،
کشف آن گوشهی پنهانِ درونم
یکی از زیباترین دلبستهگیهای سکسزیستیِ من بتو شد
هر بوسه مانند یک مژده بهخوشبختیِ تازه، بهشادیِ من افزود.
لذت نهفته در فراسوی دانههای باران تو
و فرارسیدنِ بارش آن بههنگام
و رنگینکمان مهآلود
در گرمای نرم جویبار من
نشانی از یگانگیِ عشق و شیفتهگیِ من و تو شد)
کیا با صدائی پوشیده به ابریشم حجب
دقت در انتخاب واژهها گفت
سمیرای عزیزم
(با افتخارِ معشوقوارهگیِ خود، باید اعتراف کنم
من بعداز آن دیدار، روزهائی که قرار دیدار میگذاریم
تمام روز خوشوخرّم چشم بهراه فرارسیدن شامگاهانم
آن روزِ بیاد ماندنیمان برای منهم یک مبدأ تاریخ است
با آن قطعه شعر لطیفی که تو خواندی و تارهای قلبم را نواختی،
شعر
هنگامی که پای غنچههای من در میان باشد
گرمای بهاریِ سر انگشتانت
معجزهی چشمهی نوریست
ستودنی
برکه باران را صدا میزند
که
عشق نیازمند لبگشودن و کلام نیست
نیمخند در لبان غنچه ژرفترین معناست
لای پستانهایم شمعی
روشن کردی
که همیشههای دوشیزهگیام
با عشق و وصال بسر میبرند
لای رانهایم ستارهای
چشمک میزند
که تپیدنهای دلی در آن
جا گذاشتهای
پا بپای من رقصیدنت را عاشقم
همه نقطههایِ
جغرافیای اندامم
به زنانهگیِ من میرسند
لذت لحظه را
در چرخش آرام آن
بهتر میفهمم
مرز گذشته با آینده
برداشته میشود
با نوشیدن صدای تو
در طنین جیغهای من
تکرار روندهگی و آمدنت در این تنگه،
دوام زندهگی
ادامهی حیاتِ این لحظههاست
مانند فرورفتن و برآمدنِ نَفَس
بسوی آینده
نوک پرگار
در آن خلوتکده،
دایرهی فانوس دریا را
روشن میکند
که آتش را در آغوش آب
سوزانتر
بهبینیم
من
و
تو
من
خودم را بهآن قطعه با رنگ صدای تو پیوند زدم
شادیِ دلم تنها در جستجوی شکوفائی و ارضای حسهای تو بود
وفاداری به کامجوئی و رویاهای تو
مستیِ شبانه روزهای بین دو دیدار من اند
تو هم شوروشوقی را بمن آموختی
که من از عشقبازیِ تو انتظار داشتم
این دو یکی نیستند
ولی در لحظههای اوجمان
تفاوت مانند زمانومکان نا مفهوم شد
با نگاه آمیخته با شهوت
موجسواری بدریای سینهات را نشانم دادی
که پستانهای سر بههوایت فانوسهای نشانگر ژرفای اوج من اند
تو در من بودی
من مثل عقاب سرمست از اوج تو
آنچهکه مایهی آرمیدن من در آغوش توست
تفاوت ما است
تو شاعر مسلک، عاشقِ عاشقشدن
و من زیبائیِ معشوق بودن بتو را میبینم و میپرستم
تو دلداری را میخواهی
و من را دلدادهگی و دلسپاری بتو آسودهگیِ خاطر است،
سمیرا
هیچ کس بخوبیِ من معشوق تو نخواهد شد
بهعاشق دلربایم مهری نثار میکنم
که هیچکس تا امروز مانندش را نکرده
آنچه را که معشوقم سارنگ بمن آموخته
بیشتر از آن را با رنگ و طعم مردانهگیام
تقدیم دلدارم میکنم
سمیرا
در آغوش تو یافتم آن چه را که جستوجو میکردم
این صمیمیترین و ژرفترین دلخواستهی سارنگ از شب اولین دیدار
جشن تولد توست
امروز ترا نزدیکتر ازهمیشه بهخودم احساس میکنم
لحظههای امروزم بسیار مهربان و پربار اند
چون آمیخته با دلشادی و آزادیِ تو اند
امروز در عشق پیدا کردیم
آنچه را که در تنهائی هرگز نمیتوانستیم بدست بیاوریم
من مأمنی به عشقم و تو تکیهگاه،
رویاهای من آئینه شد به فانتزیهای تو)
آرام آرام قدمهایمان به سینا و سارنگ نزدیک شدند
نجوای سینا با سارنگ پیوند عشق میبست
مثل دو سایه در پرتو آفتاب
یگانه بودند
در آغوش همدیگر با نگاههایشان حرف میزدند
سارنگ باور دارد که واژه برای بیان احساس نارسا است
تنها قسمتی از درون و احساس ما را میرساند
زبان حسهای عاشقانه را بهزیبائیِ نگاه نمیتواند بگوید
ولی چشمانِ من آن حسّها را بسیار واضحتر بیان میکنند
کیا بسیار آرام با بمترین رنگ صدایش مهربانانه زمزمه کرد
بی آنکه کوچکترین حرکتی بر فضای اروتیک سارنگ و سینا بدهد
گفت
من امروز از خجستهگیِ محبوبم سمیرا، رسیدم بهآنچهکه نیاز داشتم
سارنگ
چشمانش در نگاه سینا با کرشمه ادامه داد
کیاجان
(بهترین چیز در زندهگی برای من شاد بودنِ توست
اگر با سمیرا بینیاز شدی
پس هر دو شاد هستید
و
چشمانتو و سمیرا بهاین گواهی میدهند
دلشادیِ من و سینا نیز
بهعنوان مهربان ترینها و نزدکترینهایتان
از شادیِ شماست
شادزی کیا با سمیرا
با صمیمیترین رنگ صدایش ادامه داد
امروز سینا هم برای من دوستداشتنیتر از پیش است
بهباور من عشق بزرگی سرنوشتِ روزهایمان را مینویسد
و من آن عشق را بیآنکه آلوده به واژه باشد در چشمان او میبینم
این همان جلوهایست که کیا اولینبار بعنوان معشوق خود،
در نگاه من دیده بود
در آیندهی نزدیک قلب من سینا را معشوق خود خواهد یافت
چون در طول این مدت کوتاه سینا در شبانهروزهای من حضور داشت
و همهی تنخواسنههایم بیارادهی من روی بهاو میگرفتند
جستوجوی معشوق که تا آن شب دیدار، در قلبم ساکن بود
چشمان سینا آن را بیدار کرده
شبی که سینهی سمیرا آینهی دنیایِ سکس من شد
هنوز التهاب لبانش در عمق پستانهایم جاریست
همزمان، سینا همهی تنکامهگی هایم را
با شادیِ آمیخته با تشنهگیِ سکس خود، ارضا میکرد
و ژرفترین اوج ارگاسمهای زنجیرهایِ من را
با هوساگیزترین شقّی همراهم بود
از ته دل امید وارم که لحظههایم با عاشقی مانند کیا و معشوقی چون سینا
از ابر بهباران دگردیسی یافته اند
بهتشنهگیِ لبان دوستانم و دوستدارانم.
هوای آغوش من بسیار بارانیست
اکنون میخواهم سمیرا بگوید
ابر ها را کی صدا کرد؟
سینا؟ سمیرا؟ یا کیا؟
بیائید سینا را زیر باران تنها نگذاریم)
من محو تماشای سرانگشتان مهرانگیز سینا بودم
که چگونه خاطرهی عشقبازیهایش با من را
روی سینهی مرمرین و پستانهای شکوهمند سارنگ بیدار میکند
با تکرار اسم کوچک من هوس در لحظههایشان رنگینتر و پررنگتر میشد
نفسهای سینا مانند آینه،
کامجوئیِ تنانهی سارنگ را بهدانههایِ شبنم لای رانهایش بازتاب میداد
دلربائیِ سارنگ شادیِ شگفتانگیزی به حسّهای زنانهگیِ من میتاباند
احساس کردم طنینِ آوایِ دلانگیزشان همچون تُندری دلم را میلرزاند
جانم در فضای بیکران عشقبازیِ آندو بهپرواز در میآمد
لحظهها چون رویائی بودند بینیاز از همهچیز در شادیِ آرامش،
جیغهای سارنگ گاهی همراه با واژههای بُریده
گاهی با کلماتی که نیمی از آنها(سینا) میان لبانش برجا میماند
گاهی با خنده وکرشمهی مستانهای آمیخته با کامیابی
بر تارهای لطیف احساسم زخمهها میزد
با دیدن شهوانیت زنانهگیِ سارنگ بهعشقورزیِ سینا
درون من نیروئی بهشدت تحریک شد
که جریان رگکرده-پستانهای سارنگ را درک میکرد
و با تمام توان تنم میخواستم که طعم عشق را از آنها بمَکَم
خواستنی که در واژه پیدا نمیکنم
سرگشته، دیوانه… شده بودم
بیمهابا مانند موج سرکش بهساحل سینهی کیا حمله بُردم
بازوان او مانند فرشتهگان آسمان با پرستش،
در انتظار تنخواستههای من بودند
مانند تُندباد هوس، من را در آغوش گرفت
گرمای خیس لبانش الههیِ عشق و شهوتی بود
که اوج ارگاسمهای زنجیرهایِ بیشماری
به معبدِ واژن و غنچهی نوشکفتهی شیارم مژده میداد
بوی تنش از او در فانتزیِ من یک تندیس عشقبازی ساخته بود
که لبانش تمنامندانه به غنچهی پستانهایم
و سرانگشتان مهربانش به نوازش پستهی لای رانهایم در حرکت بودند
خاستگاه آتشکدهام بهژرفای قلب کیا جریان داشت
که زیبائیِ ارگاسم را در انتظار است
او سرش افراشته در میان پستانهایم
دیدهگانش را به ژرفای چشمان دلدادهاش دوخته بود
اندامم رویای ترانهی عاشقانهای بود
که دلباخته بهساز کیا نواخته میشد
او با تمنّای سیری ناپذیر بهشوق پیروزی،
شهد نوک پستانهایم را میچشید
شادمانیِ سکس با نیلبک او
گاهی بهتار رانهایم
گاه گودیِ نافم
گاهی بر لبان بیرونی و درونیِ ونوسم،
نواخته میشد
آشتیاقِ بیتاب و سیر نشدنیام به آغوش او
هر لحظه فراوانتر شعله میکشید
دلم میلرزید که بهبینم و احساس کنم
چگونه
این قلم خوشتراش
لای رانهایم را
بهشعر خواهد سرود؟
گوئی با صدا فکر میکند نرم زمزمهاش را شنیدم
(تشنهگی را در جریان رگکردهی پستانهایت حس میکنم
غنچههای باغ اندامت شکوفه میزنند)
تمنای نخستین دیدارمان در احساس کیا ژرفتر و آتشینتر شدهبود
نمیدانم چگونه با دیوانهگیِ دلانگیز، من را روی مبل نشاند
و با همان شوروشوق آتشین، رانهایم را با پرستش، دور گردنش حلقه زد
در حالی که انگشتانش با لبان بیرونیِ نازم بازی میکرد
حشریترین بوسه را بهغنچهی درز شیارم هدیه داد
هوای آغوشم را بهآتش کشید
نسیم تندی بود بر زبانهی آتش
که هوسناکیِ لبان درونیام را به ابرها رساند
گرمای هوس در نفسهایش بر زبانهام رویائی بود
که زبانم را بهسکوت واداشت
سکوتی که آمیخته با خواستن بود
عشق بود
اغواگریِ عاشقانه بود
بازیِ عشق بود
عشقبازی بود
نوک قلم از آبدیدهگی سربلند درآمد
زیباترین اتفاقِ بهگاهی بود،
که در سکوت دلخواستهی من افتاد.
رابطهی ضربدری(۱) در وبسایت